گاه نوشت های یک نویسنده

میدانم که این بازی روزی تمام خواهد شد،اما حتی اگر بازنده هم باشم؛ میخواهم که خوب تمام کنم.


آنچه بجا می ماند (5)

《غنچه ای از بوستان》

۱۳۵۰/۱۱/۱۷


دلربایم، سلامی را که بادصبا از جانبم به سویت می آورد بپذیر.

گل سرخی که برایم فرستاده بودی رسید. و بعد از بوییدن در مزار سینه ام آرام به خواب ابدی فرو رفت تا جاودان بماند.

در زمان مرگ خورشید که می رفت تا به تولد روزی دیگر بپیوندد به گلستان آرزو هایم رفتم تا برایت چند گلی فراهم آرم.

نیلوفر های پیچک احساسم تازه به غنچه نشسته بودند.

دست پیش بردم تا یکی از ان ها را به رسم ارمغان برایت چیده و بفرستم. ولی خیلی زود تر از آنچه بتوانی فکر کنی، از کرده خویش پشیمان گشتم. آه نه، تمنا می کنم از من نرنج، خشمگین نشو.

اخر مهربانم، تو خود از من بهتر می دانی که فرستادن هدیه از جانب من از مقام رفیعی که در قلبت دارم می کاهد و مرا نیز چون دیگران کوچک و حقیر می کند. و این خواسته من نیست. این نامه هرگز به دست تو نخواهد رسید و هرگز از مقصود ان مطلع نخواهی شد. پس بگذار اعتراف کنم که همیشه دوستم داشته و خواهم داشت.

بدون این که توقع دوست داشته شدن داشته باشم.

دلربایم، کلمات هرگز نمی توانند محبتی را که من به تو دارم بیان کنند.

به خاطر دارم کتابی را که درد عشقش می خوانند. بله، چرا تعجب کردی؟ به گمانت عشق درد نیست؟ رنج ندارد؟ اگر هیچ کس زبان احساس مرا نداند، حداقل آنقدر در تو احساس سراغ دارم که حرف دلم را بفهمی.

گلوبندی را که از مروارید اشکهایم ساخته ام، همراه این نامه برای خویش نگه می دارم. زیرا که نمیخواهم قلب همچون گلبرگت را بیش از انچه هست غمگین و متاثر کنم. تو چون پروانه سبکبال هستی و می توانی هروقت اراده کنی به پرواز درایی.

این یک لطف طبیعت است که به شما ارزانی داشته شده. ولی من همان بوته گل را می مان که ریشه های قید و سنت بر دست و پایم پیچیده و مانع از آن است که بتوانم آزادانه در هر زمینی که دلم خواست رشد و نمو کنم.

از منیر


Green book🙌🏿

 

فیلمی که الان دیدم. فیلمی ‌که مرا به فکر فرو برد.گرین بوک. فیلم اسکار و گلدن گلوب گرفته برای بهترین بازیگر مرد. ماهرشالا علی. 

هرازگاهی یک فیلمی دلم می خواهد. فیلمی که صرفا بخنداندم، فیلمی که مفهومی باشد، فیلمی که ارزش چندبار دیدن داشته باشد، فیلمی که ارزش یکبار را فقط، به ندرت البته.

الان دلم چیزخاصی نمی خواست. فقط میخواستم کمی استراحت کرده باشم. و در عین حال در محاصره ی دنیای الکترونیک، وقتم را حرام کارهای بیخودی نکرده باشم.

فیلم درباره ی تبعیض نژادی بود. نژادپرستی تهوع آور سفیدان آمریکایی. ظلم های شدید دربرابر سیاه پوستان و... .


کتاب جدیدی از زندگی ام :) (15)


خیلی چیزها میخواستم بنویسم، از اوایل اسفند فکرش را کرده بودم، توی ذهنم هم نوشته بودشان، نود و هفت نامه، در باب چهارده سالگی، اخرین نامه ی خود چهارده ساله ام به خود پانزده ساله ام، و غیره و غیره.

اما موقع نوشتنشان قلمم خشک و سرسری نوشت.نشد آنچه که قرار بود باشد.

در اولین کتاب سالم، پیرمرد صد ساله ای که از پنجره بیرون پرید و ناپدید شد،(نمیخواهم همه اش را تعریف کنم) فقط اینکه خوشحالم صدصفحه ی خسته کننده ی اولش را خواندم، ذهنیت شخصیت اصلی خیلی جذبم کرد:

اتفاقیست که افتاده و از این به بعد،

هرچه قرار باشد پیش بیاید،

پیش می آید.

خوب بهش دقت کنید. چندبار بخوانیدش. خیلی جذاب است، این جمله هرچه عصبانیت و کینه و اندوه است را بی معنی می کند :)


در دفتر خاطراتم، صفحه های زیادی در ستایش دوست سیاه کرده ام. در خلوت هایم، بهشان فکر کرده ام، برایشان دعا کرده ام، از دستشان خندیده ام، از دستشان اندوه خورده ام،و از وجودشان،

لبخند زده ام.


مردی به نام فردریک


خدایا، این مرد فوق العاده می نویسد. قلمش آدم را قلقلک میدهد. می گریاند. می خنداند و به فکر وا می دارد.

کتاب مادربزرگ سلام رساند و گفت متاسف است‌ش چند مدتی بود که در کتابخانه ام بود و من طرفش نمی رفتم. تا آنکه به خودم گفتم بچه جان قرض است، بخوان و پسش بده.

کتاب را باز کردم و خواندم. معمولی بود. درباره ی دختر هفت ساله ای که گنده تر از دهنش حرف می زند و فکر می کند. درباره ی مادربزرگ خفنی که بیمارستان بود و داشت می مرد. اول گفتم ۵۰ صفحه می خوانم. در مدرسه هم تا ۱۳۰ خواندم. شب آمدم خانه و گفتم یکم بخوانم و بروم سر درسم. کمی خواندم و بیشتر خواندم. بعد گفتم ۱۰۰ صفحه دیگر بخوانم و بروم.

اینطوری بود که من ۱۱ شب در حالی که کل ۳۰ صفحه ی آخر را یکریز اشک ریخته بودم، رفتم اینستاگرام و زیر یکی از پست های بکمن ازش تشکر کردم.

بعد آن کتابخانه خیلی بزرگه باز شد و من اتفاقی در یکی از قفسه ها چشمم به بریت ماری اینجا بودش خورد. آمدم خانه و خواندمش. آن هم در نوع خودش عالی بود.

نثر بکمن نثر لطیفیست. نثری که ابتدا حوصله سر بر جلوه میکند و بعد معتادت می کند.‌‌‌..


پراکنده نوشت، تراوشات ذهنی آخر سالی :)


هیچ وقت تو زندگیم انقدر تو تصمیم گیری ناتوان نبوده ام. هیچ وقت نشده بوده که انقدر فکر کنم و به هیچ نتیجه ای نرسم.

از پارسال می دانستم که بالاخره این انتخاب رشته می رسد. از پارسال هم می دانستم که بالاخره باید بین دو رشته ی تجربی و انسانی یکی را انتخاب کنم. اما هنوز نمی دانم کدامش از آخر؟ و مهم تر از همه، وقتی انتخابش کردم آن وقت چه؟ از آخر دکتر می شوی؟مترجم شفاهی یا کتبی؟ داروساز می شوی؟ استاد دانشگاه می شوی؟ چه رشته ای آن وقت؟ ادبیات فارسی؟ زبان انگلیسی؟ اسپانیایی؟ جامعه شناسی؟ دقیقا چه؟

هر چه زور می زنم و به خودم فشار می آورم نه می توانم با خودم کنار بیایم، نه با تصمیمم، نه با بقیه،نه با آینده، نه با حال.


آنچه بجا می ماند(4)

غزال من

 یکشنبه ۲۷ فروردین ۵۱

گلهای سرخ لاله از خاک سر بدر آورده بودند و فرا رسیدن روزهای شادی بخشی را به جهانیان پیام می دادند.بهار با تمام شکوه و عزتش فرا رسیده بود. و من فارغ از هر اندیشه و خیال همانند پروانه های سبک بال به هرسو سر می کشیدم. سعی و کوشش داشتم که از تک تک روزهای بهار حداکثر استفاده را بکنم.

بوی شکوفه ها، رنگ لاجوردی آسمان، آوای دل انگیز پرندگان در سحرگاهان، وزیدن نسیم ملایم و زمزمه ی آبشار هر کدام به نوعی برایم شادی بخش و لذت آفرین بودند. گاهی آنچنان در خود غرق می شدم که گذشت زمان را حس نمی کردم و گاهی آنچنان در اندیشه ی تو فرو می رفتم که زندگی را با تمام عظمت و شکوهش فراموش کردم.

غزال من، زمانی که از میان رمه ی غزالان رمیدی و مرا با تمام محبتی که نسبت به تو داشتم ، تنها گذاشتی.

تمام روزها و شب ها معنی واقعی خویش را برایم از دست دادند و شب و روزم یکی شد‌. و اکنون که زمان گرد فراموشی بر زخم های دلم پاشیده، زندگی چون امواج خروشان به حرکت خویش ادامه می دهد. اردیبهشت با گلهای سرخ و نسترن و سنبل و یاس از راه فرا می رسد و چادر زمردین خویش را هر چه بیشتر در دشت و دمن می گستراند. و من از صمیم قلب خوشحال هستم که می توانم بدون تشویش و نگرانی از این همه زیبایی های طبیعی طبیعت استفاده بکنم و لذت ببرم. 

دیروز به صحرا رفتم و 


ماهی که کامل شود :)

 
بهمن هم رفت. اسفند هم آمده. و امروز آخرین ماهگرد تولد چهارده سالگیم است :)
ماه دیگر چنین روزی، در حالی که بهار آمده، شکوفه های صروتی و سفید همه جا را آراسته، لبخند بر لبان مردمان نشسته، پیراهن های نو به تن شده، همه در حال عید دیدنی، در حال سفر کردن، در حال نزدیک کردن روابط، همه با اراده هایی نو، با تصمیم ها و برنامه ریزی های جدید، همه در حال خندیدن، همه در تب و تاب، در هیاهو :)
همان روزی که من به دنیا آمدم، خیلی ها از دنیا رفتند. قانون دنیا اینجوری است، بعضی چیز ها باید بروند تا جا برای چیز های دیگر باز شود...

گوشت قورباغه یا چی؟

 پیج اینستاگرامی بود، زیبا و با نشاط. پیج خانمی بود که عاشق گل و عکاسی و دیزاین خانه و شماره دوزی و اینجور کارهای (جدیدا مد شده بهش میگویند رنگی رنگی)بود.

من از گل دوستی اش و عکس های رنگارنگش خوشم می آمد و هرازگاهی پیچش را از گوگل(اینستاگرام ندارم) چک میکردم.

ایشان جدیدا مثل اینکه رفته اند مالزی. یک چیزی که باید بگویم این است که این خانم اصلا از آن خودنما های بدبختی که یکجور هایی فکر میکنند اسوه الحسنه برای همه ی عالم هستند، نبود. خلاصه اینکه در پستی جدید عکسی گذاشته اند از خوردن خرچنگ و قورباغه و الخ.

دقیقش را نمیدانم، اما خیلی خیلی از فالوورها کم شده اند‌... 


رقص شور انگیز

قلمم می رقصد. می رقصد و می رقصد. رقصی پرتب و تاب. رقصی چنان که لذت می افکند و به نفس نفس می اندازد. 

قلم من شب ها می رقصد. شب ها می شکفد. روز ها ذوقی چنان ندارد. شب ها صفحه صفحه می رقصد.برگ ها برگ ها می رقصد. آنقدر از جان مایه میگذارد که در نهایت، نیمه های شب با ذهنی که چون بدنش پیچ و تاب خورده، خود را پرت میکند در حریر کاغذ.

قلم من خاموش است. گاهی، شب های بسیار خیال حرف زدن ندارد.

حرف زدنش رقصیدنش است. وقتی حرف میزند که دارد می رقصد.

و وقتی که می رقصد، دارد حرف میزند.


آنچه بجا می ماند (3)

دریا               سه شنبه،۳۰ آبان ۵۱

سکوت شامگاهی را برگ های زرد و نیمه مرده پاییز درهم می شکست. تاریکی چنان آرام بر همه جا سایه گسترده بود که وجودش را احساس نکرده بودم. تنها. 

تنها و بی همراه و فراموش شده با پاهای برهنه برروی ماسه های نرم ساحلی گام بر می داشتم‌. مد سبب بالا آمدن آب دریا شده بود. ماه که گویی:

می خواست پنهان از چشم جهانیان خود را شست و شو دهد. در عرصه آسمان می درخشید. آب دریا در اثر نسیم ملایمی که می وزید،


فردوسی جان

سوم دبستان بودم که خاله ام برام سه تا از این جلد شاهنامه ها را خرید.
سوم بودم دیگر، کمی باز کردم خواندم دیدم که نمیفهمم سپردمش به آینده😊
اوایل سال پارسال بود و معلم نداشتیم. نمیتوانستم بیکار بمانم و ورورای الکی بکنم. رفتم تو کتابخونه ی خاکی خلی مدرسه🙂
میخواستم یک ژول ورن پیدا کنم که چشمم خورد به یک عنوان : "جاذبه های فکری فردوسی" . گفتم ااا. فردوسیی.خب حالا بخونم ببینم جاذبه های فکریش چی بوده؟
کتاب رو بردم کلاس. اولینش، شعر رستم و سهراب بود. همیشه داستانش را شنیده بودم اما شعرش را نخونده بودم. شروع کردم به خواندن. چقدر آهنگین و دلنشین بود!
چقدر وقتی میخواندم انگار به قرن ها پیش می رفتم. انگار کنار رستم ایستاده بودم و دنبال رخش میگشتم و در پی آن به قصرپادشاه توران کشیده می شدم...
دیدم که خیلی دارد حال می دهد : بچه ها میاین با هم شاهنامه بخونیم؟

آنچه بجا می ماند (2)

خاطره ای از زندگی  53/9/20

زندگی مجموعه ای از رخداد است. مجموعه ای از خاطرات تلخ و شیرین. که زیبایی ها و زشتی ها را توانا دارد. و دقت و حوصله ی زیادی لازم است که علف هرز های زشتی را از کنار جویبار آرام و شادی آفرین زندگی وجین کنیم تا زندگی در کاممان چون شهد شیرین شود.

برای روشن شدن مطلب یک گل سرخ را در نظر مجسم کنید که با آن گلبرگ های لطیف و بوی روحپرورش،خار را نیز در کنار خود پرورش می دهد. پس گل و خار و شادی و رنج در کنار یکدیگر قرار دارند. فقط کافی است چشم زیبابینمان را بیشتر تقویت نماییم تا بتوانیم از زندگی حداکثر استفاده را ببریم.

و من از بین خاطرات گوناگون زندگی این یکی را انتخاب و بازگو میکنم...


مادربزرگ سلام رساند و گفت متاسف است


آنچه بجا می ماند (1)

حقیقت زندگی      ۵۳/۱/۲۲

در حاشیه زندگی به زیست ادامه دادن و با احتیاط کامل از خطر لغزیدن گام برداشتن در واقع در سایه زندگی بودن تا در متن آن قرار گرفت و با امواج سهمگین و خروشان دریای زندگی که در هر قدم انسان چون کوه قد برافراشته اند و در مبارزه و جدال بودن، مقایسه اش مانند بهار و زمستان است.

زمستان در حال احتزاز است. آخرین نفس ها را در سکوت و سکون کامل می کشد. و حال آنکه بهار در رگ هایش خون جوانی جریان دارد و باد عشق همه جا را سرسبز و شادمان می کند.

تا آنجا که به خاطر دارم همیشه تصور می کردم که اگر در حاشیه ی زندگی قرار بگیرم و یا بهتر گفته باشم در پناه حمایت یک قدرت دیگر واقع شوم. برای رسیدن به مقصد احتیاجی به مبارزه با مشکلات نخواهم داشت و از این رو دلم می خواست همیشه در همان حالت کودکی بمانم تا طعام آماده را در دهانم بگذارند و منتطر فرو رفتن شوند. و متاسفانه خیلی دیر پی به حقیقت زندگی بردم و مصمم شدم که چون میلیون ها میلیون افراد دیگردر متن زندگی قرار بگیرم و با حقیقت زندگی زیست کنم نه با اوهام و خیال بهار باشم نه زمستان. زندگی کنم نه تقلیدی از زندگی دیگران و برای انجام چنین عمل مهمی احتیاج به آزادی عمل داشتم و پاره کردن بند های سنتی که بر دست و پایم بسته بودند و این بر هیچکس پوشیده نیست که پرنده اسیر قفس درست بخاطر اسارتش از خطر های احتمالی بدور است و اگر منم جانم را از خطر حفظ کنم حرفی به خطا زده ام.

پس نباید برای جلوگیری از خطر احتمالی لغزیدن در حاشیه زندگی قرار گرفت و اگر زندگی را آنقدر کوچک تصور کنیم که در حد بازی شطرنج در آید؛ برای اینکه یکی از مهره های این بازی باشم حتی در حد یک سرباز که به هر حال به بازیش میگیرند و برای این که به حرکت در آورندش مقداری فکر می کنند.

مانند یک مبتدی در شنا ناگهان خود را در میان امواج عظیم دریای خروشان زندگی رها کردم و برای نجاتم از نابودی شروع به دست و پا زدن نمودم. و انقدر این کار را که بی نهایت برایم شاق بود تکرار کردم که سرانجام به ساحل زندگی رسیدم.

و حالا ازینکه بعد از ان همه تلاش به هرحال در متن زندگی قرار گرفته ام و اصولا وجودم مطرح است و مانند یک انسان زندگی میکنم نه یک سایه یا تصویر، خوشحالم.

****

نوشته ای بود از دفتر خاطرات خاله ی پدرم که از او بجا مانده. عاشق متن ها و نوشته هایش هستم. عاشق بوی کاه و رنگ زرد دفترش. عاشق خطش که مثل خودم است. تصمیم گرفتم نوشته هایش را این جا نشر بدهم چرا که او که بچه ای نداشته تا نوشته هایش را بخواند الان روحش شاد شود. در قسمتی از دفترش نوشته بعد از من بهترین چیزی که از من باقی می ماند این دفتر است.

حالا میخواهم حق انچه را که باید برای دفترش ادا کنم❤❤📖

۱ ۲ ۳ . . . ۶ ۷ ۸ ۹
بارها گفته ام که من درکتابهایم خلاصه میشوم و کتابهایم در من. گاهی با سهراب سرمست میشوم و گاهی با فروغ مغموم. ولی مهم همین است که من هم، یک انسان، مثل همه ی انسان های دیگر، اشک میریزم، میخندم، عصبانی میشوم، اشتباه میکنم و زمین میخورم.‌..
تنها کسانی که صمیمی ترین و صادق ترین دوستانم بوده اند و خواهند بود، نوشتن و خواندن هستند...
پس من، با تمام اشتباهات و شور و شیرین های دنیای نوجوانم، آنقدر زمین میخورم تا یک روز بلند شوم روی قله بایستم و با یک لبخند دردمند زمزمه کنم که موفق شده ام :)

Designed By Erfan Powered by Bayan