گاه نوشت های یک نویسنده

میدانم که این بازی روزی تمام خواهد شد،اما حتی اگر بازنده هم باشم؛ میخواهم که خوب تمام کنم.


عوضی ها

حالم گاهی از همه شان بهم میخورد.

همه شان عوضی هستند.همه شان.

از ...، ‌....،.... و حتی گاهی.... .

چندین چهره دارند و وقتی چهره های عوضی شان را رو می کنند، منزجرم می کند.

همه ی مردم این شهر عوضی هستند.

کسانی که عوضی نیستند ضربه میخورند.

و این عوضی هایند که همیشه ضربه می زنند...

مشکل عوضی ها این است که خودشان هم نمی دانند عوضی اند. یک جمله بود توی مردی به نام اوه: بد بودن خیلی فرق می کند با اینکه بتوانی بد باشی و نباشی.

من هم می توانم عوضی باشم. تازه قدرت زیادی در عوضی بودن دارم. اما نیستم و گاهی چقدر دلم لک می زند برای عوضی بودن.

چقدر عوضی بودن آسان است و اینکه بتوانی عوضی باشی و نباشی، سخت.

آدم های غیرعوضی همیشه ضربه می خورند.

از عوضی ها.

....،آدمی بود که می توانست عوضی باشد اما نبود. می توانست مقنعه چونه دار بزند، بوی عرقش همه جا بپیچد، به حجاب بچه ها گیر بدهد و مدرسه را برایشان جهنم کند. اما نبود.

هرروز با رنگی شاد تر حاضر شد و... به بچه ها و شادی های نوجوانی شان اهمیت داد.

جشن نوروز، شادی رابرایشان فراهم آورد تا عقده درشان جمع نشود. و چه شد؟

عوضی ها ضربه زدند. عوضی ها تحمل ندارند.

تحمل هیچ چیز را، تحمل همه چیز را.

تحمل شادی تورا، خشم تو را، تحمل اندوهت را، ندارند.

عوضی ها حوصله و تحمل ندارند. عوضی ها کفری و غرغرو و لاقید و بی فکرند. از نظرمن از حیوانات هم پست ترند.

تحمل شادی مارانداشتند. فشار آوردند و فشار آوردند. آزاده ها تحمل می کنند و تحمل می کنند و تو می ریزند و دم بر نمی آورند. 

تا اینکه خشم ها، غصه ها، نفرت ها و شادی های فرو خورده شان لبریز می شوند. تااینکه دیگر نا و تحمل جنگ و جدل ندارند.

همان لحظه که آن ها سررسیدند،.... دعوتشان کرد با لبخندی از همه جا دیدن کنند.

همین کفر عوضی ها را در می آورد:

این که ببینند حرف ها و کارهایشان روی شخصیت تو تاثیری ندارد.

پس فشارشان را بیشتر کردند.

بیشتر و بیشتر تا اینکه دیروز فهمیدیم، .... دارد می رود.

و پشت بندش دیگران.

الان در کتابخانه نشسته ام و دارم این ها را می نویسم. رفتم جایی که بهم آرامش بدهد. رفتم جایی که تنها موجودات ناعوضی جهانند. موضوع خیلی از کتاب ها ارزش چندانی ندارد. اما هرچه باشد، خواندن و نوشتن تنها چیزهای آرامش بخش دنیا از گذشته به ابدم هست.

الان که دارم این ها را می نویسم، دارم گریه می کنم.

اما چشم هایم جوری هستند که بعدش نه سرخ میشوند و نه کوچک. پس هیچ وقت عوضی ها غصه و گریه ام را نمی فهمند.

فشار روی..... منجر می شود به رفتنش. و فشارروی من منجر می شود به اینکه برای اولین بار در عمرم اجازه بگیرم سرکلاس نروم و در کتابخانه بمانم.



پی نوشت: این ها را دو روز پیش توی مدرسه از ناراحتی های زیاد نوشتم. با نوشتنشان حالم بهتر شد.خوبم حالا.

پ.ن۲: به این نتیجه رسیده ام که هروقت خیلی عصبانی یا ناراحت باشم بهتر می نویسم.

عوضی‌ها همینند.
همیشه بخش اعظم جمعیت را تشکیل می‌دهند و همیشه راهی برای فرار دارند. 
عوضی‌اند دیگر، اسمشان رویشان است. 
:)
:(
این چندروزه هممون داریم تلاش و مقابله می کنیم با یک مشت عوضی...
و میدونی، وقتی اتحادباشه،
حتی عوضی ها هم شکست میخورند.
؛)

کینه‌ورزی به زغال داغی می‌‌ماند که با هدف پرت کردن به سمت فرد دیگری در دست خود نگه داری؛ این تو هستی که می‌سوزی (بودا)

تاریکی نمی‌‌تواند تاریکی را از بین ببرد، فقط روشنایی می‌تواند. تنفر نمی‌‌تواند تنفر را از بین ببرد، تنها عشق میتواند (مارتین لوتر کینگ)

تنفر تنها با عشق از بین می‌رود، نه با تنفر؛ این قانونی ابدی ست. (بودا)

 

بله درسته. نمی تواند.
اما به غیر از عشق با چند چیز دیگر از بین می رود:
نوشتن،
نوشتن
و نوشتن
البته ازبین نمی رود، هدفمند می شود.خشم به یک چیز مفید تبدیل می شوند. این چندروزه، بچه هامون نشون دادند که با اتحاد هم ازبین می رود.
ممنون از همراهی تون :)

خواهش میکنم.

:))
شاید بعضی اتفاقا میفتن تا پرنیان و پرنیانها بفهمن که چقد میتونن قدرتمند باشن در برابر کسایی که ظاهرا تمام قدرتو در دست دارن. اینجور آدما میگذرن و فقط یه لکه کدر ازشون تو ذهن بقیه باقی میمونه. اما مطمئن باش عکس العمل قشنگی که میشه نسبت به اتفاقات نفرت انگیز داشت، (هر چقدر هم کوچیک) اثر مثبتش تا آخر عمر با آدم میمونه. 
بهت افتخار میکنم. ❤
:))))
ممنونم ساراگلی!
این پست که حوصله سربر نبود خیلی نه؟
واسه تو گذاشتم ؛)
نه عزیزم
دلم وا شد :)
:))
هعی. :(
:((
سلام 
من هم درون کتابخانه ، احساس آرامش میکنم. 
سلام.
و واقعا هم چه آرامش ملایم و خوبی‌ست...
نوشته زیبایی بود.
لطف دارید :)
هان؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
چی شده؟
فاکینگ عوضی ها..
نوشتن آدم رو خالی میکنه(:
بهترین خالی کنندست...
خصوصا برای من :)
نیازی نبود همشو بخونم تا پرنیان بشم.
انگار اب یخ بود.انگار تشنج بعد از دیدن"دوست صمیمی ات محلت نمیدهد"بود!
اه عوضی ها!از همتان خسته ام!
شاید هم، اون لحظه ای که مینوشتمش، "همه ی دنیا انگار با تو سرجنگ دارند" بوده باشه :)
دور گردون می چرخه، بالاخره یه روز ، شاید جاهامونو باهاشون عوض کردیم...
خوش اومدین :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
بارها گفته ام که من درکتابهایم خلاصه میشوم و کتابهایم در من. گاهی با سهراب سرمست میشوم و گاهی با فروغ مغموم. ولی مهم همین است که من هم، یک انسان، مثل همه ی انسان های دیگر، اشک میریزم، میخندم، عصبانی میشوم، اشتباه میکنم و زمین میخورم.‌..
تنها کسانی که صمیمی ترین و صادق ترین دوستانم بوده اند و خواهند بود، نوشتن و خواندن هستند...
پس من، با تمام اشتباهات و شور و شیرین های دنیای نوجوانم، آنقدر زمین میخورم تا یک روز بلند شوم روی قله بایستم و با یک لبخند دردمند زمزمه کنم که موفق شده ام :)

Designed By Erfan Powered by Bayan