پنجشنبه ۲۹ فروردين ۹۸
حالم گاهی از همه شان بهم میخورد.
همه شان عوضی هستند.همه شان.
از ...، ....،.... و حتی گاهی.... .
چندین چهره دارند و وقتی چهره های عوضی شان را رو می کنند، منزجرم می کند.
همه ی مردم این شهر عوضی هستند.
کسانی که عوضی نیستند ضربه میخورند.
و این عوضی هایند که همیشه ضربه می زنند...
مشکل عوضی ها این است که خودشان هم نمی دانند عوضی اند. یک جمله بود توی مردی به نام اوه: بد بودن خیلی فرق می کند با اینکه بتوانی بد باشی و نباشی.
من هم می توانم عوضی باشم. تازه قدرت زیادی در عوضی بودن دارم. اما نیستم و گاهی چقدر دلم لک می زند برای عوضی بودن.
چقدر عوضی بودن آسان است و اینکه بتوانی عوضی باشی و نباشی، سخت.
آدم های غیرعوضی همیشه ضربه می خورند.
از عوضی ها.
....،آدمی بود که می توانست عوضی باشد اما نبود. می توانست مقنعه چونه دار بزند، بوی عرقش همه جا بپیچد، به حجاب بچه ها گیر بدهد و مدرسه را برایشان جهنم کند. اما نبود.
هرروز با رنگی شاد تر حاضر شد و... به بچه ها و شادی های نوجوانی شان اهمیت داد.
جشن نوروز، شادی رابرایشان فراهم آورد تا عقده درشان جمع نشود. و چه شد؟
عوضی ها ضربه زدند. عوضی ها تحمل ندارند.
تحمل هیچ چیز را، تحمل همه چیز را.
تحمل شادی تورا، خشم تو را، تحمل اندوهت را، ندارند.
عوضی ها حوصله و تحمل ندارند. عوضی ها کفری و غرغرو و لاقید و بی فکرند. از نظرمن از حیوانات هم پست ترند.
تحمل شادی مارانداشتند. فشار آوردند و فشار آوردند. آزاده ها تحمل می کنند و تحمل می کنند و تو می ریزند و دم بر نمی آورند.
تا اینکه خشم ها، غصه ها، نفرت ها و شادی های فرو خورده شان لبریز می شوند. تااینکه دیگر نا و تحمل جنگ و جدل ندارند.
همان لحظه که آن ها سررسیدند،.... دعوتشان کرد با لبخندی از همه جا دیدن کنند.
همین کفر عوضی ها را در می آورد:
این که ببینند حرف ها و کارهایشان روی شخصیت تو تاثیری ندارد.
پس فشارشان را بیشتر کردند.
بیشتر و بیشتر تا اینکه دیروز فهمیدیم، .... دارد می رود.
و پشت بندش دیگران.
الان در کتابخانه نشسته ام و دارم این ها را می نویسم. رفتم جایی که بهم آرامش بدهد. رفتم جایی که تنها موجودات ناعوضی جهانند. موضوع خیلی از کتاب ها ارزش چندانی ندارد. اما هرچه باشد، خواندن و نوشتن تنها چیزهای آرامش بخش دنیا از گذشته به ابدم هست.
الان که دارم این ها را می نویسم، دارم گریه می کنم.
اما چشم هایم جوری هستند که بعدش نه سرخ میشوند و نه کوچک. پس هیچ وقت عوضی ها غصه و گریه ام را نمی فهمند.
فشار روی..... منجر می شود به رفتنش. و فشارروی من منجر می شود به اینکه برای اولین بار در عمرم اجازه بگیرم سرکلاس نروم و در کتابخانه بمانم.
پی نوشت: این ها را دو روز پیش توی مدرسه از ناراحتی های زیاد نوشتم. با نوشتنشان حالم بهتر شد.خوبم حالا.
پ.ن۲: به این نتیجه رسیده ام که هروقت خیلی عصبانی یا ناراحت باشم بهتر می نویسم.