گاه نوشت های یک نویسنده

میدانم که این بازی روزی تمام خواهد شد،اما حتی اگر بازنده هم باشم؛ میخواهم که خوب تمام کنم.


لباسی به نام جامعه‌شناسی

قوانینی که آدم‌بزرگ‌ها برای خودشون ساخته‌ند خیلی جالبه. کلا نگاه به رابطه‌ی خالق و مخلوق جالبه‌. توی جامعه‌شناسی تفسیری، ما یک نقد داریم به نظم بی‌وقفه و وابستگی به مقررات، که می‌گه ساختمان، سیستم اداری، شرکت ها و کلا نظام جامعه را خود انسان به وجود میاره. یعنی به جز نظام طبیعت و ماوراطبیعت، همه چیز مخلوق و حاصل کنش انسانه. بعد اگر انسان اومده نظم رو به وجود آورده که به بهترین نحو سیستمی که ساخته رو جلو ببره، نباید اونقدر بهش ملزم بشه که مجبور بشه حتی موقع زایمان همسرش هم سرکار باشه.

یا نباید اونقدرا هم تابع مقررات بود چون هنر، خلاقیت و زیبایی، محصول رد شدن از مقررات موجوده‌. به عبارت دیگه، نقدهایی که جامعه‌شناسی تفسیری وارد کرده، همه به اینه که نباید وقتی یه چیزی خلق می‌کنی بنده‌ی مخلوقت بشی. (مثالشو توی دنیای روزمره‌مون بخوایم بزنیم این می‌شه که مبلی نخر که بخوای کلش رو ملحفه‌پیچ کنی. ماشینی نخر که حاضر نشی پلاستیک هاش رو بکنیD:)

جدیدا متوجه شدم من آدم وابسته به گذشته‌ای هستم. به هرگونه اثر، رد، یادگاری و خاطره‌ای وابستگی دارم. نمی‌خوام حذفش کنم. نمی‌خوام پاکش کنم. نمی‌خوام فراموشش کنم؛ حتی اگر با آدم اون خاطره‌ها قطع رابطه کرده باشم. قوانین آدم‌بزرگ‌ها برای رابطه‌هاشون اینطوریه که باهاش کات کردی؟ پاکش کن! همه خاطراتتو حذف کن، شماره‌ش رو هم بلاک کن، اگه دو روز دیگه توی خیابون دیدیش جواب سلامش رو نده. هیچوقت دیگه نباید بهش پیام بدی، هیچوقت دیگه اگه پیام داد، نباید پیامشو جواب بدی. 

نمی‌دونم تا حالا کسی از خودش پرسیده که چرا؟ چرا باید به این قوانین پایبند باشیم؟ کی از اول این‌هارو گفته که حالا مثل یه دستور دسته‌جمعی باید اجراش کنیم؟ چرا وقتی هنوز دلمون برای اون آدم تنگ می‌شه، باید به خودمون سرکوفت بزنیم بخاطر همون قانونی که خودمون از خودمون درآوردیم؟

حقیقتش اینه که من آدم‌هایی که توی زندگیم بودن رو کاملا حفظ می‌کنم. یعنی انگار به هر کدومشون تو ذهنم یه اتاق می‌دم که با هر جزئیاتی که ازشون بلدم و هر خاطره‌ای که باهاشون دارم، تا ابد همونجا زندگی کنند. فرقی هم نمی‌کنه که این دوست شش ساله‌م باشه یا راننده‌ای که پشت چراغ قرمز یه کشور بیگانه، در حد ۶ ثانیه دیدمش و با چشم ازش پرسیدم که الان می‌تونم رد بشم یا نه.

نمی‌دونم این ویژگی خوبه یا نه. فکر می‌کنم دو تا سختی که می‌تونه داشته باشه اینه که می‌تونه با یادآوری زیاد از اندازه خاطرات خوب از کسایی که دیگه ندارمشون اذیتم کنه. یا از اون‌ور ممکنه ازش سواستفاده بشه. چون اینطوریه که انگار من همیشه هستم. هر وقت که طرف نیازم داشته باشه.

از دیشب که خواب دوست ‌قدیمم رو دیدم، مدام دوست دارم بهش پیام بدم، حالش رو بپرسم و انگار نه انگار که یه سال حرف نزدیم شروع کنم همه‌چیز رو براش تعریف کردن. از خواب و مدرسه و دوستای مشترک و غیره و غیره. اما به جاش چه‌کار می‌کنم؟ خودم رو در مفاهیم جامعه‌شناسی پنهان می‌کنم:)) انگار که چون نمی‌تونم برم پیش خود آدمایی که دلم براشون تنگ شده، و بگم هی تو، چخبرا؟=) مجبورم اینجا مقدمه‌چینی کنم، دلیل و فلسفه ببافم و خودم رو گول بزنم.

بارها گفته ام که من درکتابهایم خلاصه میشوم و کتابهایم در من. گاهی با سهراب سرمست میشوم و گاهی با فروغ مغموم. ولی مهم همین است که من هم، یک انسان، مثل همه ی انسان های دیگر، اشک میریزم، میخندم، عصبانی میشوم، اشتباه میکنم و زمین میخورم.‌..
تنها کسانی که صمیمی ترین و صادق ترین دوستانم بوده اند و خواهند بود، نوشتن و خواندن هستند...
پس من، با تمام اشتباهات و شور و شیرین های دنیای نوجوانم، آنقدر زمین میخورم تا یک روز بلند شوم روی قله بایستم و با یک لبخند دردمند زمزمه کنم که موفق شده ام :)

Designed By Erfan Powered by Bayan