پنجشنبه ۲۸ مهر ۰۱
تا به حال در عمرم انقدر به خاطر زندگی خودم احساس سرزندگی نکرده بودم. همیشه یا موقع خواندن کتابی بود یا سریالی چیزی؛ که قلبم به تپش میافتاد و با خوشحالی توی دفترهایم تند تند مینوشتم خدایا چه خوب است که زنده ام و دارم این ها را تجربه میکنم. حالا هم دارم میگویم اما این دفعه به خاطر زندگی خودم است. به خاطر وقت هایی که همه با هم توی خیابان راه میرویم، باد در موهایمان میپیچد و وقت هایی که برخلاف همیشه نمیگذارم کسی بهم زوری بگوید که عادت شده باشد. به خاطر وقت هایی که توی پارک جلوی دانشکده بازی میکنیم، میخندیم و چرت و پرت میگوییم. به خاطر پیاده روی های طولانی و گشتن ها و خسته شدن ها و پادردهای لذت بخش. به خاطر اینکه حالا خیلی چیزها دست خودم است و میفهمم مفهوم راضی بودن آنقدرها هم سخت به دست نمیآید. به خاطر آدم های جدیدی که میشناسم و به خاطر همهی آن رازآلودهایی که نمیگذارند بشناسمشان و کفری ام میکنند. به خاطر پیام های دلتنگی دوستانم. به خاطر خانواده ام. به خاطر بلیط های مترو و سروصداهایمان و به خاطر دستفروش ها. به خاطر همهی این اعتراض ها، همه ی این پیاده روی هایی که دقیقا همانطورند که همیشه میخواستم باشند. به خاطر دلتنگی و به خاطر دوری. جنس حالای زندگی ام را دوست دارم. گمانم یکجورهایی همان جوانی معروفی باشد که ازش صحبت میکردهند.
+ این یکی دیس خیلی قوی به پست چند وقت پیشم باشد فکر کنم.