شنبه ۷ ارديبهشت ۹۸
من در اینجا معنی میشوم. من در اینجا خلاصه میشوم. من اینجا زیسته و رشد کرده ام. من اینجا شاخ و برگ داده ام. لابه لای برگ برگ این کتاب هاوجود دارم. نفس میکشم. هنوز هم کتاب هایم را که باز کنی، صدای خنده هایم را میشنوی. شوک شدنم در صفحه های بخصوصی نقش بسته. کتاب هایم را که باز میکنی، رد اشک هایم را اگر هم نبینی، بودشان را که زمانی لغزیده اند حس میکنی.
رمان هایم را که باز میکنی، آوای غلط تلفظ کردن شخصیت هایم را میشنوی.
کتاب شعرهایم را که باز میکنی، صدای بلندبلند خواندن و احساسات به غلیان درامده ام به گوشت می خورد.
گاه، تیرکشیدن پشتم از عصبانیت ها و ترس ها در صفحه ها نقش بسته، دیده نمی شوند اما احساس چرا.
من در دانه دانه شان زندگی کرده ام. من در خانه ها، عمارت ها و آپارتمان های کوچک و بزرگ و ویلا های هر کتابم بوده ام و بزرگ شده ام.
من باهر شخصیت کتابم غذا خورده ام. من عمیق ترین احساسات قلبی شان را از برم و لایه های مغزشان را زیر و رو کرده ام. عین کف دستم شناخته ام شان. باهرکدامشان حرف زده ام. دعوا کرده ام.مست شده ام.فریاد کشیده ام.گریسته ام. رنجیده ام. رقصیده ام. خوابیده ام. مرده ام.
من بارها در سفربه سرزمین خیال، صحنه هاراعوض کرده ام، ماجراها را از نوچیده و درشان سهیم شده ام.
انواع مختلفی از من، در هرکدامشان زندگی میکند. در هربرگ و هر صفحه شان. آنی که کتاب را شروع کرده تفاوت ها دارد با آنی که صفحات اخر کتاب را خوانده.
هیچوقت کسی نفهمید که اینجا و ساکنین اینجا، چقدرر میتوانند وحشتناک و خطرناک باشند.
بارها شده برای لحظاتی جمعی را ترک کرده ام و رفته ام گوشه ای در کتابی غرق شده ام. یا نه در مدرسه، درحالی که بقیه داشته اند از دوست پسر و میهمانی و خانواده شان حرف میزدند، کتابی را ورق زده ام، ورق زده ام و جلو رفته ام.
و هیچ کس نفهمیده که خش خش لرزان ورق زدن هایم، چقدر خطرناک بوده و دم گوششان هم.
من هیچ وقت نشده کتابی را تمام کنم و همانی مانده باشم، که قبل از شروعش بوده ام. قدرت کلمات نوشته شده چندین برابر حرف هاییست که از دهان درمیاید به نظرم.
گاهی بعد از چندساعتی که کتابی را تمام میکنم و بیرون می آیم و میگویم تمام شد، اطرافیانم میگویند"اِ" و نمیدانند که چقدر تغییر کرده ام، یا جرقه چه تغییراتی در من زده شده. در دلم میخندم به تغییراتی که اگر بفهمند، چقدر جا خواهند خورد...
بارها پیش آمده. و امیدوارم تاآخر عمرم پیش بیاید:
گوشه ای کز کرده زیر پتو، با نور لرزان و کم سوی چراغی، و چشم های درشتم که دیگر شبیه چینی ها شده؛ صفحه های آخر کتابی را ورق زده ام، خسته و خواب آلود اما از ته دل خوشحال و راضی کتاب را بغل کرده ام و با خرسندی و قدردانی به نام نویسنده اش چشم دوخته ام.
پیش آمده در غروبی در آخرین پرتو های ارغوانی خورشید که وداع میکند، گوشه ای با کتابی روی پا درحالی که نمیتوانم بلندشوم و برق را روشن کنم، گریه می کنم و اشک هایم آرام آرام میریزد و با اوج داستان به هق هق بدل می شود. چشم هایم تار و ریز شده، سردردم به آخرین حد خودش رسیده، ولی با تمام کردن آخرین خط و مزه کردن اخرین کلمه ذره ذره سلول های بدنم از عجز در بیان خوشحالی و رضایت فریاد میکشد.
پیش آمده تا نیمه شب کتابی را نتوانم زمین بگذارم ولی بدانم امتحان دارم و بااین حال ادامه بدهم...
این حس هارا با هیچ چیز عوض نمیکنم. باهیچ چیز تاختش نمیزنم. کوری را که میخواندم، در میان آن همه کراهتی که ساراماگو به تصویر کشیده بود، اولین ترسی که به سراغم آمد، ترس ناتوانی درکتاب خواندن براثر کوری بود.
من در این مکان خلاصه می شوم. من همینجا بود که عاشق شدم. بارها و بارها. اینجا راز نگهدارترینِ روی زمین است. تمام نقص ها و کاستی هایم را می داند. تمام خیال های خام و نپخته و حال بهم زنم را می داند. تمام رویاهایم را درذهن دارد.دغدغه هایم را از حفظ است. بااین حال من و تمام دنیاهای دیگری که درون خود جا داده، رازیست و دنیایی متعلق به خودمان. فقط و فقط خودمان و نه هیچکس دیگری.
بهترین آرزویی که میتوانم برای هرکس بکنم،
اینچنین جاییست و بس.