چهارشنبه ۳ مرداد ۰۳
دلم واسه خوندن خیلیا تنگ شده که نمی نویسند. ولی خب خیلیا هم که مینویسن واقعا قلبم رو روشن میکنن.(تو نه چمران با تو قهرم)
باعث تعجبه که اینجا هنوز دنبالکننده میگیره. ماهی یکی دو تا دنبال کننده و خاموش و روشن میگیره که خب من نمیدونم از کجا میان و منو میخونن و حتی از قلم یه بچه (اغلب پستها) خوششون میاد و دنبال میکنن.
بیست سالگی سن عجیبیه. عادت ندارم دیگه اون بچه تخسه که توی همه چی فوقالعادهتر و جلوتر از بزرگتراشه نباشم. الان دیگه هر کاری میکنم اکسترااردینری نیست و حتی بیشترم ازم طلب میشه و غیر اون دارم کوچیکترای نابغهتریم از خودم میبینم که این دردناکه. البته هنوز دوستام به عنوان اون بچه کمسنه بولیم میکنن که این بیشتر خوشحالکنندهست تا آزاردهنده(مرسی کلم). روزی که دیگه ازین بولیا نگیرم روزیه که حقیقتا حس میکنم پیر شدهم.
این قضیه که چهقدر اینجا نوشتن دوستای خوب بهم داده که واضح و مبرهنه کاملا. باز از اون دوستا سفرا و چیزای جالبترم دراومده و همیشه به این فکر میکنم که اگه اون دوستم توی ۱۴ سالگی مجبورم نمیکرد وبلاگ بنویسم الان هیچکدومو نداشتم. یادمه اون زمان مامانم خیلی مخالف بود با وبلاگ داشتنم و هر چی الان بهش فکر میکنم نمیفهمم جدی مشکلش چی بوده. یادمه بعد از ماهها آروم و غیرمستقیم حرفشو پیش کشیدن از آخر وبلاگه رو زدم و یه پست خیلی ستایشگرانه درباره مادر گذاشتم که به هوایی که بیاد اونو بخونه، بفهمه وبلاگ زدم. خلاصه پسته موثر نبود و همچنان دلش چرکی بود از اینکه وبلاگ زدم و غر میزد و دعوا میکرد تا مدتها. یعنی نمیدونم این فعالیت صاف و ساده و جالب و عیان چی بود که ننه ما منعمون میکرد. بزرگتر که شدم فهمیدم واقعا یه درصدم براش مهم نیست بچهش داره رو پروژهی نوبل گرفتن کار میکنه یا پخت و پز شیشه در اتاقش. تنها چیزی که براش مهمه اینه که خیلی کیمجونگاونطور همه چی از فیلتر خودش رد بشه. انگار که فعالیتای تو و زندگی تو، تحت نظر، اجازه، و اصلا دستاورد اونه. پس مهم نبود من چهقدر به این فکر کنم که کجای حیث اخلاقی وبلاگنویسی اشتباهه؛ سالها تراما و گریه و گسلایت لازم بود تا بفهمم باید یاد بگیرم زبون بریزم یا پنهانکاری و دروغ کنم. سالهای بیشتری هم لازم بود که فهمیدم خودمو بکشم هم دیگه فایده نداره، کل محور شخصیتم اون دختر شاد قرتی رفیقباز میکاپگری که مد میخونه یا معماری مطابق میل مامان نشده و حالا دیگه روزی یه اسکار هم خونه بیارم بازم تحقیر خواهم شد. این شد که وا دادم و رفتم گل کشیدم و حالا حال بهتری دارم.
خلاصه داشتم میگفتم که چهقدر رندوم به واسطهی دوستی که خودش یه سال بیشتر وبلاگ ننوشت وارد اینجا شدم و حالا کلی دوست فوقالعاده دارم که البته تا چند سال دیگه هر کدومشون یه نقطه این کره خاکین و احتمالا دیگه هیچکدومو نبینم. بعد به این فکر کردم که پسر، چرا دیگه ازینکارا نمیکنم؟ حس میکنم نیاز دارم آدم جدید ببینم. خصوصا دختر جدید. زندگیم خالی از دوستِ نزدیکِ دختره و این یه چیز جدید نیست ولی خب نیاز به تغییرش یکم حس میشه. چرا نمیرم همینطوری وارد اپای جدید و فندومای جدید و دورههای رندوم انگلیشتاک کافهها و گپای علوم انسانی شرکت کنم تا چار تا آدم درست ببینم؟ قرار بود آدمای فوق العاده باهوش و پشنت رو توی دانشگاه ملاقات کنیم که خب خداروشکر رندومترین و ناخواستهترین آدمهای کل ایران افتادهن تو رشته و دانشگاهم و ماشالا هیچکدوم علاقه ندارن و هی میرن رای میدن که بتونن آزمون استخدامی شرکت کنن و کلا خیلی وقته امید کندهم ازشون. تازه هایمیم رو تموم کردم و به این فکر میکنم که جهقدر ساده و جالبه هنگ اوت کردن روزانه در یک کافه یا بار، اینطوری با خیلی آدمای جدیدی آشنا میشی. نیاز دارم باسنم رو تکون بدم و از خونه بیام بیرون و از این کارا بکنم ولی خب هر وقت میگم میخوام برم بیرون مامان به حالت تحقیر آمیزی میگه تنها؟ انگار که یه پیردختر زشت چاق بدبختم. که خب البته دوستایی که آلردی دارم رو هم قبول نداره و حتی نمیتونم بگم با اونا دارم میرم بیرون و در هر دو گزینه فرقی نداره خیلی.
از اول مرداد شروع کردم به اینکه صبحها که پا میشم حق ندارم برم سر سوشال مدیا. تا حداقل عصر یا شب کلا حق ندارم تلگرام، اینستاگرام، توییتر و غیره برم.(پس فهمیدیم این دختره بعد صد سال چرا پست گذاشته). کار جالب و خوبیه ولی اعتیادم به گوشی باعث میشه در هر حال بیام سر گوشی و به تنها اپی که برام باقی مونده یعنی دولینگو برم و اینطوری فرانسهم خیلی پیشرفت روزانهی خوبی داره. اگه یکم خوب همت کنم، تا آخر تابستون A2 رو حتما و B1 رو احتمالا تموم کنم. خلاصه پروگرسم تا هر جا شد پاییز و زمستون رو میخوام حتما ایتالیایی بخونم چون هم کلا یه زبان تا پالیگلات شدن مونده و هم خیلی وقته دوست داشتهم بخونمش.
کتاب رو هم بیشتر کردم و تا الان ۴ تا خوندم. لازم به ذکره که امتحانای من وسط تیر تموم شد پس تابستونم کلا ۳ هفتهست شروع شده. شروع کردم از تو یوتیوب ورزش میکنم و بافت مو یاد میگیرم. اونقدری که فکر میکردم آسون نیست ولی خب بد هم نیست. یه گیتار یاماهای سیهفتاد خوشگل سال کنکور خریدم که بعد از کنکور گیتار بزنم. کل تابستون پارسال به گرفتن گواهینامه گذشت و حالا امسال دیگه به نظرم وقتشه. کل زندگیم ازین ناراحت بودم که هنر در زندگی من به شکل عینی نیست. مثل بقیه خواننده نیستم، ساز نمیزنم، نقاش نیستم یا مجسمه نمیسازم. به جاش مینویسم که خب جز جایزههای استانی سالی یبار فعلا کار مفیدی باهاش نکردم. استادم سردبیر ترجمانه و دوثت دارم جرئتمو جمع کنم بهش بگم یه کاری دست ما بده بنویسیم. خلاصه که میخوام گیتار بزنم و خوشگل باشم و داف بمونم. اصلا حوصله ندارم بعد ۴۵ پیر و قوزی باشم. میخواهم سالم زیست کنم و علاوه بر آن داف زیست کنم. علاوه بر اون بعد آکادمیکم باید حفظ کنم. دبیرستانم هم نمونه بود و هم درسام سخت و زیاد ولی معدلم همیشه بالای ۱۹.۵ بود. الان با این استادای مودی جون میکنم و رو همون ۱۷.۵ مونده. حداقلش ترم بعد میتونم ۲۴ واحد بردارم و ببینم حسش چجوریه. امسال میتونه سال خوبی باشه اگه بتونم تابستون یه سفر برم و چلنج گودریدزمو تموم کنم. میخوام درخشنده باشم ولی خب فعلا روتینهای سبک زندگیرو حفظ کنم هنر کردهم.(اگه پستم شبیه مرفهای بیدرد بنظر میرسه تقصیر خودمه. از بگاییام نمینویسم چون فراتر از حد دردین که بتونم راحت دربارهشون حرف بزنم.)
دوستتون دارم و ممنون که اینجارو میخونید. برام قوت قلبه جدی. حتی اگه جرک باشم و کامنتای هزار سال پیشمو هنوز جواب نداده باشم.