گاه نوشت های یک نویسنده

میدانم که این بازی روزی تمام خواهد شد،اما حتی اگر بازنده هم باشم؛ میخواهم که خوب تمام کنم.


فرسایش

وقتش شده که بنویسم. خیلی وقته که باید بنویسم. اینجوری نیست که بگم امروز همون روز موعوده و من باید بنویسم. ولی شاید امروز همون روز انفجار باشه که باید بنویسم. همیشه نوشتن من رو به خودشناسی خوبی از خودم می‌رسوند. آخرین پستی که اینجا منتشر کردم رو یادم نمیاد. حتی قبل از نوشتن این پست نرفتم نگاهش کنم. فعلا می‌خوام زیاد بنویسم و اکیه که خونده نشه. نمی‌دونم اصلا کسی هست که به فکر اینجا باشه دیگه؟ خوشبختانه من سهم بیان زندگیم‌ رو گرفتم. اون‌قدر دوست خوب از بیان جمع کردم که زندگیم زیبا شده. دوستایی که تقریبا هر روز یا هر چند روز باهاشون حرف می‌زنم، می‌بینمشون و باهاشون بیرون می‌رم. هدف اولیه من از وبلاگ نویسی جمع آوری دوست نبودم اما خوشحالم که این همه دوستی‌های با کیفیت نصیبم شد. دیگه در حدی شده که می‌تونیم روی هم حساب کنیم برای مهمان شدن در خونه‌های هم در شهرهای متفاوت.

با این حال اومدم تو پنلم و دیدم ستاره‌ی خیلی ها روشنه. ستاره‌ی سولویگ روشن بود، هلن، پرهام، سارا، النا. پست‌هاشون رو خوندم و حس خوبی گرفتم. همیشه عاشق این بودم که جزئیات زندگی اطرافیانم رو بدونم. بدونم کدوم شخصیت داستانی رو دوست دارن یا وقت‌های بیکاریشون چه کار می‌کنن. بعد ها می‌تونسنم با اون اطلاعات خوشحالشون کنم، ارتباط بگیرم، شوخی بسازم، مکالمه درست کنم.

اما خب درباره زندگی خودم. یادمه یبار یکی بهم گفت ما منتظر بودیم تو بری دانشگاه و کلی بنویسی. چی شد؟

خیلی چیزها شد عزیزان. خودم هم باورم نمی‌شه فقط یک سال ازش گذشته باشه. حس می‌کنم یک دهه‌ست من درگیرم. سال‌های سال ماجرا دارم و دراما.

نکته‌ی دیگه این که من خیلی رو خودم حساب کرده بودم. خیلی از خودم کار کشیدم. شاید چندین برابر ظرفیت جسم و روحم از خودم کار کشیدم. یک سال تمام فشارهایی رو تحمل می‌کردم که بقیه با چشمای گرد می‌نشستن نگاهم می‌کردن و می‌پرسیدن فقط بگو چطوری اینارو هندل می‌کنی؟ منم می‌خندیدم می‌گفتم نه بابا اکیه چیزی نیست.

در حقیقت هم برام چیزی نبود. من واقعا اهل مدارام. فرقی نداره چه مشکلی برام پیش بیاد من قبل از سوگواری اول دنبال راه حل و کنار اومدن با اون مسئله‌م. تو این یک‌سالم از مشکلات دوری، رفت و آمد، جنگ با خانواده، جنگ با حاکمیت، جنگ با دانشگاه، جنگ با درونم، جنگ با فامیل، مشکلات زیاد و خیلی عجیب در روابط دوستی گرفته تا کرختی هام در مواجهه با کتاب‌خوانی و چیزنویسی دست و پنجه نرم کردم. جنگ هم الکی به کار نمی‌برم. به معنای واقعی کلمه جنگیدم. بحث کردم. دفاع کردم. ثابت کردم. در کل خیلی چیزهای عجیب غریبی رو به دوش گرفتم و تقریبا بخش عظیمیشون رو به کسی هم نگفتم تازه. دوست‌های چندین ساله‌م توی بدترین مواقع، خودشون توی اوضاع بدی قرار داشتند و نمی‌شد مشکلات اونارو هم چندان کرد.

یه چیزی که برام جالبه. روح جمعی غالب بر زمانه. یادمه یه دورانی چنان دستم به نوشتن نمی‌رفت که چندین ماه نه در کانال تلگرام و نه در وبلاگم چیزی ننوشتم. ولی همون موقع هم، تقریبا اکثر دوستانم و کانال هایی که دنبال می‌کردم دچار همین شده بودن. و از یجایی به بعد که تونستم مووان کنم و بیشتر بنویسم، دیدم که بقیه هم کم کم دارن به عرصه نوشتنشون برمی‌گردن.

الان هم چند تا پست وبلاگی باز کردم و از دوست های هم سنم خوندم که همه حس می‌کنن پیر شده‌ن. فرسوده شده‌ن. فشار عظیمی رو تحمل می‌کنن. و گفتم پسر، چقدر دقیق توصیف حال منه الان. منم همینم.‌یه سال همه چیز رو به دوش کشیدم و دم نزدم و کنار اومدم اما الان چنان احساس فرسودگی، مفلوکی، فشردگی و داغونی دارم که نمی‌تونم با این ورژن خودم کنار بیام‌. من در طول زندگیم هر چه بودم ضعیف نبودم‌‌. اما الان هر آن امکان داره چنان وا بدم که دانشگاه و دوست و خانواده و آینده اجتماعی و همه چیم رو بذارم کنار و برم توی بیابان درویش بشم. واقعا می‌گم. این احساس منه و حاصل فشاری که مدتیه حمل کردم. گاهی چنان منفجر می‌شم و گریه می‌کنم و جیغ می‌زنم که اصلا باورم نمی‌شه من همونیم که شش هفت ماه بدون گریه سر کرده بود. حس می‌کنم پیرم. خیلی پیر. یه موجود باستانی پوچ. یه موجودی که محکومه به قرن ها زندگی در حالی که زندگیش هیچ معنا و دست آوردی نداره. قبول شدن رشته و دانشگاه مورد علاقه‌م خیلی خوب بود چون یه هدفی بود که گذاشته شده بود، یه مسیری بود که براش تلاش کرده بودم و در نهایت هدفمو به دست آورده بودم‌. اما الان هر هدفی می‌ذارم، هر تلاشی می‌کنم و هر چه قدر می‌دوم. در نهایت گیر زندگی میفتم و باز له می‌شم. می‌مونم. هیچی. تلاش بی نتیجه و خستگی و ناامیدی مانا. حتی نمی‌تونم با خیال راحت و سری آسوده یه دیت برم. همه‌ش در حال ترس و اضطرابم که توی راه دستگیر نشم، با چه وسیله نقیله‌ای برام که بار اقتصادی برای صاحب وسیله نداشته باشه؟ زودتر راه بیفتم که پای پیاده برم؟ تو راه گیر نیفتم. ازم دزدی نشه. دستگیر نشم. رسیدم اونجا خدا کنه راهم بدن. اگر راه ندادن کجا برم؟ اگر مقصد دوم راه ندادن کجا برم؟ چی بخوریم که بتونیم از پس هزینه‌ش بر بیایم و همزمان سیر بشیم؟ چجوری برگردیم که زود رسیده باشیم خونه؟ تو ترافیک نمونیم؟ گیر پلیس نیفتیم؟

همه اینا یه فرایند طاقت فرسا می‌سازه که کلی بار روانی داره و تهش دو تا عکس خوشگل از غذا یا سفارش می‌مونه.

خیلی خسته‌م. خیلی فکر می‌کنم. خیلی زور می‌زنم. اما حتی روز هایی هم که بلند می‌شم کارامو بکنم یه پتکی از آسمون میاد می‌خوره فرق سرم.

سعی می‌کنم ازین روزا عبور کنم. ولی خب تقریبا الان ۸۰ درصد مشکلاتم از سمت من نیست که بخوام بگم خودم درستشون می‌کنم. حتی اوضاع جوری نیست که بشه گفت خیله خب سرمونو با چیزای دیگه بند کنیم تا تموم شه. سرت با هیچ چیز بند نمی‌شه. هر نوع سرگرمی‌ای بازم سختیا و سیاهیای خودشو تو خودش جا داده. از کوچکترینش همین جریانات پلمپ و این‌ها بگیر تا برسی به لایحه. در کل همه‌ی این فشار های روانی و بدبختی ها رو که هممون می‌دونیم به کی برمی‌گرده. اما حتی آمادگی برای فرار ازین شرایط هم یه روحیه، تلاش، پول، تایم، اوضاع روانی اکیی می‌خواد که من هر چه جلوتر می‌رم مرددتر می‌شم که به دستش خواهم اورد یا نه.

ولی ورای همه‌ی این‌ها، خوشحالم زنده‌م. خوشحالم موجود پیر و فرسوده و مفلوکیم که با وجود تمام بدبختی‌هاش هنوزم زنده‌ست‌. امیدوارم این موجود لهیده بتونه اوضاعو درست کنه. هر چی جلوتر می‌رم بیشتر روآوری مردم به دین و مذهب و کارما و انرژی مثبت و روانشناسای زردو درک می‌کنم. فشار آدم‌هارو کم می‌کنه و یه سری مسئولیت هارو از سر آدم باز می‌کنه. نمی‌دونم. باید بزرگتر بشم شاید تا توضیحش بدم.

يكشنبه ۲ مهر ۰۲ , ۲۱:۴۵ امیررضا زرندی

عع، شما هم برگشتید! :)

نرفته بودم:((

خب. فقط بگم اشک ریختن موقع خوندن پست هم تیک زده شد. از موقعی که ستاره‌ی روشنت رو دیدم تا آخرش.

اقا یعنی چی ببخشید اگر اشکت رو دراوردم:(((

 از جنگ بنویسین یا از سختی این برهه از زندگی از وضعیت اقتصادی تا وضعیت اجتماعی از پارتنر تا سخت پسندی در انتخاب کافه فرقی نمیکنه تنها وبلاگی هستین که فارغ از موضوع مطلب میخونمش و از حروفی که به هم چسبیده شدن و از کلمه هایی که کنار هم چیده شدن لذت میبرم تنها وبلاگی که وقتی میخوام برایش کامنتی بگذارم مطمعن می شوم املای برهه را درست نوشتم

بیشتر بنویسید + لطفا

وای شما هنوز منو می‌خونی؟ خیلی جالب شد:)
چشم واقعا. شرمنده شدم=(
دوشنبه ۳ مهر ۰۲ , ۰۰:۴۴ امیررضا زرندی

خب حدوداً یک سالی بود که وبلاگتون آپدیت نمی‌شد...

زیاد فکر و خیال نکنید، همه‌ی ما تقریباً گرفتاری های مختص خودمونو داریم و داریم با دنیای بیرون و خونواده و شرایط و... دست و پنجه نرم می‌کنیم. واسه موفق شدن و پیروزی حداقل دیگه نباید با خودمون و آدمایی که دوستشون داریم بجنگیم.

 

امیدوارم توی جنگ زندگی سربلند و پیروز باشی

همین الان چک کردم و از یک سال چند روز کمتره. باورم نمی‌شه!
تهش فکر می‌کردم ۵ ۶ ماه باشه(که البته این توهم نیست بیشتر به خاطر پیش‌نویس‌های منتشر نشده‌ایه که خیلی بار ها اینجا نوشتم ولی در نهایت پست نکردم)
البته خیلی هم بحث پیروزی نیست. الان تقریبا یکی منو از بیرون نگاه می‌کنه فکر می‌کنه انسان خوشبختی‌ام. بحث اینه که کوچکترین فعالیت، حتی پیاده روی تا سر کوچه، تنش‌زا، ترسناک و یک فعالیت پراسترس شده که ازم انرژی زیادی می‌بره. مشکلاتی که شاید برای بقیه ایجاد تنش نکنن اما من رو ماه‌هاست درگیر خودشون کردن. همین هاست که منو پیر و ذله کرده. و حالا که از پا انداخته‌م فکر می‌کنم چه‌قدر من کشیدم از چیزها. وگرنه که فکر و خیال از سر دلخوشی نیست.

ممنونم لطف دارین

از خوشحالی دیدن ستاره و دلتنگی بود و خب واکنشم به همه‌ی احساسات اشکه. :-"

 

 

خوشحالم که خوشحالت کردم با اینجا نوشتن=)

منم خوشحالم که زنده ای حتی اگه فکر کنی موجودی پیر و فرسوده بیش نیستی(که خب من بخث دارم راجع به این. ولی حالا.)

و جدی نمی‌دونم. خیلیا هستن که اون ۸۰ درصد مشکلات روشون تاثیر نمیذاره یا کمتر میذاره و نمیدونم چطور. چه کدی میزنن.

حتی شاید خود من جزو کسایی باشم که ۸۰ درصد مشکلات ۵۰ درصد روم تاثیر میذاره. ولی نمیدونم چطور کد تقلبمو توضیح بدم که آفنسیو نباشه.

بحث کن باهام. خوشحال می‌شم درین زمینه قانعم بتونی کنی.
تقلبتو توضیح بده قول می‌دم آفنس نشم. که البته فکر کنم تو پستم گفتم ۸۰ درصد مشکلات رو من ۸ درصد تاثیر می‌ذاشتم و خیلی کول و اکی باهاش کنار میومدم. تا اینکه یهو منفجر شدم و از همه جام زد بیرون اون درصدایی که مثلا ردم بی تاثیر بودن:))

Hey.

Glad to see you write here again.

I'm sorry about the problems you're dealing with. Perhaps there's nothing that I can do for that, but if you ever wanted to give it more space we can have a discussion about it. Feel free to tell me.

 

P.S. you're not alone in these stuff. We all suffer the same nightmare, more or less.

Hey
Glad I see ppl read here actually
I will. Thanks for the kind offer

P.s: you're right. I hope it gets easier to deal with at some point

ستاره‌ت رو که دیدم، یه لحظه فکر کردم چشمام اشتباه می‌بینن ولی نه. :)

می‌خواستم چند وقت بعد یه پست درباره دوستی‌های بیان بنویسم، ولی با وجود چند پاراگراف اول پست تو بعید می‌دونم چیزی لازم باشه. تقریبا هرآن‌چه شرط بلاغ بود رو گفتی.

می‌دونی، همه‌مون عوض شده‌یم ولی من هنوز زیر کلماتت همون پرنیان پنج سال پیش رو می‌بینم، انگار که ذره‌ای تغییر نکرده. یه بخشی‌ش احتمالا تقلاهای ذهنمه برای این‌که به چیزهای آشنا بچسبه و نپذیره که زمان داره می‌گذره و ما داریم از چیزی که بودیم فاصله می‌گیریم؛ ولی یه بخشی‌ش هم احتمالا هنوز اون آتیشه رو می‌بینه.

و درباره پاراگراف آخر، خوشحالم که با وجود تمام این چیزهای مزخرف زندگی خوشحالی از زنده بودن. و من هم نمی‌تونم درست توضیحش بدم ولی راجع‌به مذهب و روان‌شناسی زرد و غیره، باهات موافقم. 

نه توام بنویس. دوست دارم احساساتتو بدونم. از من و دلوینگوام زیاد بنویس🥰
جمله‌ت خیلی حس خوبی بهم داد. این بود که انگار من تو نوشتنم امضا دارم. تقلا هم نیست. همون پرنیان زیر کلمات نهفته‌ست انشالا:)))
آره تازه شما که الان روانشناس اعظمید و بهترین کارشناس درین زمینه🥰
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
بارها گفته ام که من درکتابهایم خلاصه میشوم و کتابهایم در من. گاهی با سهراب سرمست میشوم و گاهی با فروغ مغموم. ولی مهم همین است که من هم، یک انسان، مثل همه ی انسان های دیگر، اشک میریزم، میخندم، عصبانی میشوم، اشتباه میکنم و زمین میخورم.‌..
تنها کسانی که صمیمی ترین و صادق ترین دوستانم بوده اند و خواهند بود، نوشتن و خواندن هستند...
پس من، با تمام اشتباهات و شور و شیرین های دنیای نوجوانم، آنقدر زمین میخورم تا یک روز بلند شوم روی قله بایستم و با یک لبخند دردمند زمزمه کنم که موفق شده ام :)

Designed By Erfan Powered by Bayan