يكشنبه ۲ مهر ۰۲
وقتش شده که بنویسم. خیلی وقته که باید بنویسم. اینجوری نیست که بگم امروز همون روز موعوده و من باید بنویسم. ولی شاید امروز همون روز انفجار باشه که باید بنویسم. همیشه نوشتن من رو به خودشناسی خوبی از خودم میرسوند. آخرین پستی که اینجا منتشر کردم رو یادم نمیاد. حتی قبل از نوشتن این پست نرفتم نگاهش کنم. فعلا میخوام زیاد بنویسم و اکیه که خونده نشه. نمیدونم اصلا کسی هست که به فکر اینجا باشه دیگه؟ خوشبختانه من سهم بیان زندگیم رو گرفتم. اونقدر دوست خوب از بیان جمع کردم که زندگیم زیبا شده. دوستایی که تقریبا هر روز یا هر چند روز باهاشون حرف میزنم، میبینمشون و باهاشون بیرون میرم. هدف اولیه من از وبلاگ نویسی جمع آوری دوست نبودم اما خوشحالم که این همه دوستیهای با کیفیت نصیبم شد. دیگه در حدی شده که میتونیم روی هم حساب کنیم برای مهمان شدن در خونههای هم در شهرهای متفاوت.
با این حال اومدم تو پنلم و دیدم ستارهی خیلی ها روشنه. ستارهی سولویگ روشن بود، هلن، پرهام، سارا، النا. پستهاشون رو خوندم و حس خوبی گرفتم. همیشه عاشق این بودم که جزئیات زندگی اطرافیانم رو بدونم. بدونم کدوم شخصیت داستانی رو دوست دارن یا وقتهای بیکاریشون چه کار میکنن. بعد ها میتونسنم با اون اطلاعات خوشحالشون کنم، ارتباط بگیرم، شوخی بسازم، مکالمه درست کنم.
اما خب درباره زندگی خودم. یادمه یبار یکی بهم گفت ما منتظر بودیم تو بری دانشگاه و کلی بنویسی. چی شد؟
خیلی چیزها شد عزیزان. خودم هم باورم نمیشه فقط یک سال ازش گذشته باشه. حس میکنم یک دههست من درگیرم. سالهای سال ماجرا دارم و دراما.
نکتهی دیگه این که من خیلی رو خودم حساب کرده بودم. خیلی از خودم کار کشیدم. شاید چندین برابر ظرفیت جسم و روحم از خودم کار کشیدم. یک سال تمام فشارهایی رو تحمل میکردم که بقیه با چشمای گرد مینشستن نگاهم میکردن و میپرسیدن فقط بگو چطوری اینارو هندل میکنی؟ منم میخندیدم میگفتم نه بابا اکیه چیزی نیست.
در حقیقت هم برام چیزی نبود. من واقعا اهل مدارام. فرقی نداره چه مشکلی برام پیش بیاد من قبل از سوگواری اول دنبال راه حل و کنار اومدن با اون مسئلهم. تو این یکسالم از مشکلات دوری، رفت و آمد، جنگ با خانواده، جنگ با حاکمیت، جنگ با دانشگاه، جنگ با درونم، جنگ با فامیل، مشکلات زیاد و خیلی عجیب در روابط دوستی گرفته تا کرختی هام در مواجهه با کتابخوانی و چیزنویسی دست و پنجه نرم کردم. جنگ هم الکی به کار نمیبرم. به معنای واقعی کلمه جنگیدم. بحث کردم. دفاع کردم. ثابت کردم. در کل خیلی چیزهای عجیب غریبی رو به دوش گرفتم و تقریبا بخش عظیمیشون رو به کسی هم نگفتم تازه. دوستهای چندین سالهم توی بدترین مواقع، خودشون توی اوضاع بدی قرار داشتند و نمیشد مشکلات اونارو هم چندان کرد.
یه چیزی که برام جالبه. روح جمعی غالب بر زمانه. یادمه یه دورانی چنان دستم به نوشتن نمیرفت که چندین ماه نه در کانال تلگرام و نه در وبلاگم چیزی ننوشتم. ولی همون موقع هم، تقریبا اکثر دوستانم و کانال هایی که دنبال میکردم دچار همین شده بودن. و از یجایی به بعد که تونستم مووان کنم و بیشتر بنویسم، دیدم که بقیه هم کم کم دارن به عرصه نوشتنشون برمیگردن.
الان هم چند تا پست وبلاگی باز کردم و از دوست های هم سنم خوندم که همه حس میکنن پیر شدهن. فرسوده شدهن. فشار عظیمی رو تحمل میکنن. و گفتم پسر، چقدر دقیق توصیف حال منه الان. منم همینم.یه سال همه چیز رو به دوش کشیدم و دم نزدم و کنار اومدم اما الان چنان احساس فرسودگی، مفلوکی، فشردگی و داغونی دارم که نمیتونم با این ورژن خودم کنار بیام. من در طول زندگیم هر چه بودم ضعیف نبودم. اما الان هر آن امکان داره چنان وا بدم که دانشگاه و دوست و خانواده و آینده اجتماعی و همه چیم رو بذارم کنار و برم توی بیابان درویش بشم. واقعا میگم. این احساس منه و حاصل فشاری که مدتیه حمل کردم. گاهی چنان منفجر میشم و گریه میکنم و جیغ میزنم که اصلا باورم نمیشه من همونیم که شش هفت ماه بدون گریه سر کرده بود. حس میکنم پیرم. خیلی پیر. یه موجود باستانی پوچ. یه موجودی که محکومه به قرن ها زندگی در حالی که زندگیش هیچ معنا و دست آوردی نداره. قبول شدن رشته و دانشگاه مورد علاقهم خیلی خوب بود چون یه هدفی بود که گذاشته شده بود، یه مسیری بود که براش تلاش کرده بودم و در نهایت هدفمو به دست آورده بودم. اما الان هر هدفی میذارم، هر تلاشی میکنم و هر چه قدر میدوم. در نهایت گیر زندگی میفتم و باز له میشم. میمونم. هیچی. تلاش بی نتیجه و خستگی و ناامیدی مانا. حتی نمیتونم با خیال راحت و سری آسوده یه دیت برم. همهش در حال ترس و اضطرابم که توی راه دستگیر نشم، با چه وسیله نقیلهای برام که بار اقتصادی برای صاحب وسیله نداشته باشه؟ زودتر راه بیفتم که پای پیاده برم؟ تو راه گیر نیفتم. ازم دزدی نشه. دستگیر نشم. رسیدم اونجا خدا کنه راهم بدن. اگر راه ندادن کجا برم؟ اگر مقصد دوم راه ندادن کجا برم؟ چی بخوریم که بتونیم از پس هزینهش بر بیایم و همزمان سیر بشیم؟ چجوری برگردیم که زود رسیده باشیم خونه؟ تو ترافیک نمونیم؟ گیر پلیس نیفتیم؟
همه اینا یه فرایند طاقت فرسا میسازه که کلی بار روانی داره و تهش دو تا عکس خوشگل از غذا یا سفارش میمونه.
خیلی خستهم. خیلی فکر میکنم. خیلی زور میزنم. اما حتی روز هایی هم که بلند میشم کارامو بکنم یه پتکی از آسمون میاد میخوره فرق سرم.
سعی میکنم ازین روزا عبور کنم. ولی خب تقریبا الان ۸۰ درصد مشکلاتم از سمت من نیست که بخوام بگم خودم درستشون میکنم. حتی اوضاع جوری نیست که بشه گفت خیله خب سرمونو با چیزای دیگه بند کنیم تا تموم شه. سرت با هیچ چیز بند نمیشه. هر نوع سرگرمیای بازم سختیا و سیاهیای خودشو تو خودش جا داده. از کوچکترینش همین جریانات پلمپ و اینها بگیر تا برسی به لایحه. در کل همهی این فشار های روانی و بدبختی ها رو که هممون میدونیم به کی برمیگرده. اما حتی آمادگی برای فرار ازین شرایط هم یه روحیه، تلاش، پول، تایم، اوضاع روانی اکیی میخواد که من هر چه جلوتر میرم مرددتر میشم که به دستش خواهم اورد یا نه.
ولی ورای همهی اینها، خوشحالم زندهم. خوشحالم موجود پیر و فرسوده و مفلوکیم که با وجود تمام بدبختیهاش هنوزم زندهست. امیدوارم این موجود لهیده بتونه اوضاعو درست کنه. هر چی جلوتر میرم بیشتر روآوری مردم به دین و مذهب و کارما و انرژی مثبت و روانشناسای زردو درک میکنم. فشار آدمهارو کم میکنه و یه سری مسئولیت هارو از سر آدم باز میکنه. نمیدونم. باید بزرگتر بشم شاید تا توضیحش بدم.