گاه نوشت های یک نویسنده

میدانم که این بازی روزی تمام خواهد شد،اما حتی اگر بازنده هم باشم؛ میخواهم که خوب تمام کنم.


How does success look like

از این سخنرانی زرد انگیزشی ها گوش کردین تا حالا؟ از این‌هایی که می‌گن تلاش کن و به خودت باور داشته باش و از فرصت ها استفاده کن تا صعود کنی به قله‌ی موفقیت ها و اونجا بر فراز قله از زندگی لذت ببری؟

خب برای من قیافه‌ی موفقیت اینجوری نیست. موفقیت یک چیز پایدار نیست. چون ما تا به یک موفقیت می‌رسیم؛ یک هدف دیگه انتخاب می‌کنیم تا به اون برسیم. برای همین رسیدن به قله و نشستن روش تا ابد نمی‌تونه تصویر درستی باشه. حتی فاتحان اورست هم بعد از صعود و ثبت رکوردهاشون باید همه‌ی اون مسیر رو دوباره برگردن. دوباره سرما بکشن، با فضله ها و زباله‌های انسانی رو به رو بشن، با ذخیره غذای کمتری نسبت به شروع صعودشون سر کنن و الخ.

شاید حتی موفقیت نه، شاید زندگی، زندگی برای من به صورت یک جاده‌ست. و نه یک جاده‌ی معمولی. یک جاده مثل جاده‌ی ابریشم باستان. طولانی، پرسختی، پرشگفتی.

چون زندگی فقط هدفایی که من می‌خوام رو بهم نمی‌ده. اون وسط یه سری تجربه ها که خودش فکر می‌کنه برام لازمه هم می‌ده. مثل بیماری، مرگ عزیزان و آدم های ۱۸۰ درجه متفاوت!

من فکر می‌کنم من کل زندگیمو دارم توی این جاده می‌دوم. فارست گامپ طور. تو جاده هم طبیعت بکره هم بلایای طبیعی. هم دریاست هم سونامی. هم صحراست هم طوفان شن. پشت هر پیچ جاده چیزیه که من می‌خوام ببینمش و دارم بخاطرش طوفان و سونامیارو تحمل می‌کنم. هر پیچ غافلگیری های خاص خودشو داره. گاهی بیشتر از اونچه فکر می‌کنی زیباست گاهی بیش از حد معمولی. ولی در هر صورت دوسش داری، چون بخاطرش کلی دویدی.

بعد از یکم موندن، استراحت کردن و لذت بردن، به مسیر ادامه می‌دم. دوست دارم همه‌ی زندگیمو بدوم تا زندگی بهم چیزای بیشتری نشون بده.

دویدن خسته کننده‌ست ولی لذت بخشه. مناظر پشت پیچ ها قشنگن ولی در طولانی مدت ملال آورن.

من هرچقدر بدوم باز هم پیچ هست. هیچوقت نمی‌تونم به ته جاده برسم اونطوری که فکر می‌کنن می‌شه به قله رسید. یه روزی وسط جاده میفتم و مسیرم نیمه تموم می‌مونه. ولی خب تا اون روز می‌دوم. من امروزو می‌بینم. تا وقتی که امروزو بتونم بدوم، می‌دوم.


و من می‌ترسم از روزی که دیگر سر ذوق نیایم.

After the ball | Henri Gervex

پیش‌نوشت: جرقه‌ی این پست از بعد از خوندن کتاب "سعادت زناشویی" از تولستوی زده شد. یا شاید بهتر باشه بگیم من ۶۰ خطی توی ریویوم نوشتم و یکهو همه‌ش پرید :))))))) و من نفس عمیقی کشیدم، پنل بیان و باز کردم، به کنکور و گودریدز پوزخند زدم و گفتم اصلا همینجا می‌نویسم!

چند وقت پیش دوستی داشت بهم می‌گفت:" خواهشا چرت نگو. به هر حال همه ازدواج می‌کنن دیگه‌. می‌دونی که توام می‌کنی. هی نگو نمی‌کنم نمی‌کنم. اصلا می‌تونی برای من دلیل قانع کننده بیاری که چرا نمی‌کنی؟"

اونجا نتونستم بهش دلیل قانع کننده بدم. حقیقتش حتی توی ذهنم هم خیلی دلیل واضحی نداشتم. بیشتر به خودم می‌گفتم:" خب هر زوجی که من تا به حال دیدم ازدواجشون به شکست(شکست فقط طلاق نیست از نظرم. شکست یعنی اینکه بعد از چندسال زندگی با کسی که عاشقش بودی، دیگه دوسش نداشته باشی. و با بی حسی یه هم‌زیستی مسالمت آمیز داشته باشین) منجر شده. منم حتی اگه پاسبلیتی شکست باشه نمی‌خوام بهش تن در بدم."

بعد کتاب شاهکار تولستوی رو خوندم و فهمیدم که فهمیدم چرا نمی‌خوام ازدواج کنم. اول بیاین بهتون ارائه‌ی جدیدم از سیر عشق رو نشون بدم.

به این نتیجه رسیدم فرایند عشق به سر مرحله تقسیم می‌شه:

1. شور

یک نفر چشمتون رو گرفته. دوست دارید بیشتر درباره‌ش بدونین؛ بیشتر بشناسینش.(مدل آکوردش اینجوری شروع می‌شه که میرین به یکی می‌گین اصل می‌دی؟ :)) هر اطلاعاتی که ازش به دست میارید و هر نقطه اشتراکی که کشف می‌کنید باهاش دارید، براتون لذت بخشه‌. دوست دارید علایق و سلایق و اینترست هاش رو کشف کنید و این اکتشاف ها رو هم دوست دارید. و حتی دوست دارید درباره‌ی علایقشم اطلاعات به دست بیارین. مثلا اگه عاشق یه دانشجوی فلسفه شدین، برین یکم فلسفه بخونین ببینین چی داره که آدمی که شما ازش خوشتون میاد رو انقدر مجذوب کرده. =)

2. شیدایی

اینجا تقریبا بیشتر چیزایی که قرار بوده از طرف بدونین رو فهمیدین. حالا دو تاتون بیشتر تشریفات و یه سری نقش بازی کردن های اولیه رو کنار گذاشتین و کاملا خودتونید. می‌دونین پسری که عاشقشین وقتی ریش در میاره به پیرمردای شصت ساله می‌مونه یا اینکه فقط با ریش خوشگل می‌شه و بدون اون شبیه کلاس پنجمیا می‌شه. می‌دونین دختری که دوسش دارید وقتی گریه می‌کنه چه شکلی می‌شه یا توی خواب چجوری لبخند می‌زنه. اینجا مهرتون با هم محکم شده و در اوج خودشه. دوست دارید با هم وقت بگذرونید. هر تجربه‌ی پیش روتونو با هم به اشتراک بذارید، با هم بگید، بخندید، همو دلداری بدید، پشت هم باشید و تا سه صبح درباره‌ی موضوعاتی که خدا می‌دونه چجوری بحثشون باز می‌شه حرف بزنین. بیشترا توی فیلم ها و داستان ها برامون آخرای مرحله‌ی یک و کل مرحله‌ی دو رو به تصویر می‌کشن. و توی ذهن اکثریتمون هم وقتی حرف از عشق می‌شه مرحله‌ی دو به یاد میاد. اون شور و تاب و شیرینی ها و زیبایی ها تااا وصال. بعد وصال؟ به خوبی و خوشی با هم زندگی می‌کنیم دیگه!

شاید بپرستینش، ستایشش کنید، براش احترام خاصی قائل باشید، تحسینش کنید، احساس حمایت گونه‌ی شدیدی بهش داشته باشید و حس های ارزشمند و معنا دار دیگه. طرف رو به حدی دوست دارید که می‌خواید تا آخر عمر باهاش وقت بگذرونین. از اینکه محل زندگیتون یکجا نیست و نمی‌تونین ۲۴ ساعت روز ببینینش دلخور می‌شید. دوست دارید همه چیز رو با معشوقتون مشترکا تجربه کنید. و خب ممکنه ببریدش کلیسایی محضری جایی پیمان اشتراک تجربه هاتونو تا مرگ ابدی کنید :)) یا اگه پارتنرتونه تصمیم بگیرید خونه هاتون رو یکی کنید. اینجاست که کم کم وارد مرحله‌ی سوم می‌شیم‌.

3. مَد‌ (همونی که بعد جزر میاد)

 مرحله‌ی سوم چطوره؟ بذارید بهتون بگم: سخت!

از مرحله‌ی یک کاملا عبور کردید و یجوری طرفتونو می‌شناید که انگار خودتون به دنیاش آوردین. از اون احساس کنکجاوی آمیخته با ستایشتون به احتمال زیاد کاسته شده. مثلا میفهمید استاد فلسفه ای که عاشقش شده بودید تقریبا ذره ای یادگیری و نظریه های بنیادی شناختی براش ارزشی نداره و کلا به خاطر استاد استاد صدا شدن هنوز داره تدریس می‌کنه. یا اون دختری که خیلی بامتانت و فرشته وار شناخته بودینش وقتی عصبانی می‌شه بدترین فحشارو بهتون می‌ده. مرحله‌ی دو رو هم تا حدود زیادی طی کردین. با هم سفر کردین، با هم بیرون رفتین، خوابیدین، مهمونی رفتین و مهمونی گرفتین و تقریبا کل تجربه های مشترکی که تو آرزوهاتون بوده رو با هم به اشتراک گذاشتین. قبلا عصبانی بودید که چرا ۲۴ ساعت روز پیشتون نیست تا در آغوش بکشینش، الان عصبانی هستین چون ۲۴ ساعت روز پیشتونه و نمی‌ذاره بعد از ظهرا بخوابین. 

نه ازش اطلاعات جدیدی مونده که کنجکاو دونستنش باشین، نه تجربه‌ی جدیدی که خواهان به اشتراک گذاشتنش باشید. و تازه علاوه بر این ها، همون آدمی نیست که عاشقش شدین! چون هم توی آشنایی اولیه یه چیزهایی رو نشون نداده (یا شما ندیدید یا حتی دیدید و نخواستید توجه کنید) و هم در طول زمان تغییر کرده بالاخره :))

اینجاست که معمولا توی دلتون می‌گید:" من چی تو این طرف دیدم ازش خوشم اومد؟" به نظرتون دیگه عاشقش نیستید. عشق سقوط کرده. دیگه از ندیدنش بی تاب نمی‌شین و دیوونه‌ی تجربه های دوتایی نیستید. اتفاقا خوشحال تر می‌شید اگه اتاقاتونو جدا کنید یا یه مدت سفر تنهایی برید. یا یه سری اتفاقاتی براتون بیفته که مختص خودتون باشه.این ها در بهترین حالته. ممکنه بفهمید طرف دست به زن داره. یا به شما متعهد نیست و داره بهتون خیانت می‌کنه. یا دیگه اون مهندس ساختمون جذابی نیست که عاشقش شدین. بلکه یه کارفرمای عوضیه که تا می‌تونه زیردستاشو زجر می‌ده و در زندگی خصوصیش شما رو هم. 

به هر حال تاب و تب اولیه‌ی عشق سقوط کرده. و در بهترین حالت شما به وجود یکی دیگه کنارتون عادت کرده‌ید و باهاش مشکلی ندارید‌. یه همزیستی مسالمت آمیزه. یه هم‌خونه‌ی آشنا. و در بدترین حالت، زندگیتون سراسر جنگ و دعوا و قهره. آمیخته به نفرته. یا حتی یه جنگ طولانیه برای طلاق هر چه سریع تر :))

■اگرچه، یه عده‌ی خیلی کمی، می‌تونن رابطه رو تا حد خیلی خوبی نجات بدن. مثلا دونفری هم رو در یک مشکلی که برای یک یا هر دو طرف پیش اومده حمایت کنن و دوباره اون مهر و احترام نسبت به هم رو برگردونن. و برگردن به سوال"من چی دیدم توی این طرف که عاشقش شدم؟" و بگن اون واقعا آدمیه که می‌خواستن. اون واقعا دوست داشتنیه و من دوسش دارم. اونم دوستم داره.

 

■ یا حتی مرحله‌ی دو رو یادتون میاد؟ اگه شما کلیسا و محضر نرفتید و مثل لو‌ی "من پیش از تو" رفتید خونه‌ی معشوقتون زندگی کردین بازم به مرحله‌ی سه می‌رسین. در نهایت می‌تونید مثل لو بعد از ۷ سال رابطه با پاتریک بی صدا رابطه رو تموم کنید تا بعد از مراحل موو آن و ایناها، یکی دیگه رو ببینید و ببینید که ا! اشتیاق دارید بشناسیدش :)) و باز سیر عشق طی کنید و باز به مرحله‌ی سه برسید. باز آدم بعدی. باز آدم بعدی. بعد چند رابطه الگوریتم کار دستتون میاد اصلا‌. و حتی بعد از چندین رابطه دیگه سر ذوقم نمیاین. کم کم این توی همه‌ی وجهه های زندگیتون صدق می‌کنه و طبق گفته ها پیر میشین و دلتون سکون می‌خواد. چیزی شگفت زده‌تون نمی‌کنه و با چیزی سر وجد نمیاین. و من حقیقتا از روزی که با دیگه سر ذوق نیام می ترسم :)

ینکه این آدرنالین اولیه‌ی آشنایی و مهره که بدنتون ازتون می‌خواد و اون قضایای عشقای اساطیری و رومئو و ژولیتا و جک و رزایی که ما می‌شناسیم فقط به این دلیل به مظهر عشق حقیقی معروف شدن که در اوج مرحله دو تموم شدن :))

■ اگه چند دونه رابطه داشته باشید، متوجه می‌شید که بعضی آدما خیلی زودتر به مرحله‌ی سه می‌رسن :)) مثل عشق دو تا بچه‌ی کلاس هفتمی می‌مونه که مرحله‌ یک براشون چند روز طول می‌کشه و مرحله‌ی دو خیلی خوب طول بکشه ۶ ماه می‌کشه. چیزی برای ارائه به هم ندارن. عمق ندارن. تازه کلا شخصیتاشون شکل نگرفته و هر روز هم دارن عوض می‌شن و رشد می‌کنن!

■شاید بگید اینی که تو میگی عشق نیست و عشق یه چیز فرازمینی مقدسه که فقط یکبار رخ می‌ده و اگه به آدم درست برسی دیگه اون برای همیشه لاو آف یور لایف می‌مونه. یا "مامان بزرگ بابابزرگ من ۲۰ سالگیشون با هم ازدواج کردن و الان ۸۰ سالشونه و عاشقانه همو دوست دارن" و غیره و غیره.

ولی دوستان من. ایتس هیومن نیچر. این مرحله‌ی شور در وجود داشتن و سرد شدن پس از رسیدن توی طبیعت انسانه. شما ۱۲ سال خودتو می‌کشی بری بهترین دانشگاه، بعد که رسیدی نهایتا بعد سه هفته شروع می‌کنی صبح تا شب از سختی رشته‌ و نقصای دانشگاه غر زدن. برای رسیدن به فلان درجه‌ی شغلی چند سال تلاش می‌کنی و بعد رسیدن بهش باز از سختی تکالیفش و اینکه فلانی با کار کمتر از تو حقوق بیشتر می‌زنه گلایه می‌کنی‌. کتاب اقتصاد ما به این ویژگی گفته سیری ناپذیری. بی نهایت طلبی‌. کلی اصرار می‌کنی با رفقات بری بیرون تا یه بستنی بخورین، میرین و بعد از چند قاشق هم بستنیه دلتو می‌زنه، هم شروع می‌کنی قضاوت کردن دوستات تو سرت :))

و خب حقیقتا نسبت به طبیعتم معترضم :)))))  اون شوق اولیه نسبت به کشف و شهود و معرفت رو دوست دارم‌. اما فروکشی و خوگیری بهش رو نه. دوست دارم اگه عاشق پسری شدم، اون اشتیاق درآغوش کشیدنش و بوسه‌ش تا خود ۸۰ ۹۰ سالگی باهام بمونه(بوسه تمثیله. منظورم تمایل به ادامه‌ی زندگی باهاش و پایداری دوست داشتنشه). اینکه اگه دارم کلی تلاش می‌کنم مهاجرت کنم و برم توی یه کشور بهتر با قوانین منطقی تر زندگی کنم؛ کشوری که هر روز تو اینترنت سرچش می‌کنم و عکس هاش رو می‌ذارم بک گراند گوشیم؛ زبانشو یاد می‌گیرم و حتی زبان های دوم و گویش های مختلفشو یاد می‌گیرم و دلم براش می‌تپه؛ دلم تا آخر عمر براش بتپه. نه اینکه تا رسیدم مایوس بشم که اینجام گرونیه، اینجا که دوست صمیمیم کنارم نیست، اینجا که کباب فروشی نداره، اینجا که فلان اینجا که بهمان :)

با این شناخت تازه و منسجم تر، می‌تونم دو تا تصمیم بگیرم. یکی اینکه غر بزنم که من طبیعتمو نمی‌خوام! برای همین جزر راه نمی‌ندازم که مد رو هم نبینم. یا اینکه بگم من تن به جزر می‌دم؛ شاید چون ارزش مد رو داره :)) می‌دونید، درسته چند هفته بعد از رسیدن به اون بهترین دانشگاهه غر زدنو شروع می‌کنین. ولی همون خواستن دانشگاهه و تلاش برای رسیدن بهش ۱۲ سال به زندگیتون معنا داده. نداده؟ :)))

فعلا که نظرم روی گزینه‌ی اوله :)) هنوزم می‌گم حالا چی می‌شه جزر راه نندازم؟ ولی اینکه به جواب اون چرایی اولیه‌ی سوال دوستم رسیدم برام ارزشمنده. و خب این چرایی همین چرایی می‌مونه. ممکنه پاسخ من به سوال ازدواج میکنی یا نمیکنی با بله و خیر عوض بشه؛ ولی اینکه چرا یه زمانی نمی‌خواستم ازدواج کنم سرجاش می‌مونه :)

پایان انشا.

بارها گفته ام که من درکتابهایم خلاصه میشوم و کتابهایم در من. گاهی با سهراب سرمست میشوم و گاهی با فروغ مغموم. ولی مهم همین است که من هم، یک انسان، مثل همه ی انسان های دیگر، اشک میریزم، میخندم، عصبانی میشوم، اشتباه میکنم و زمین میخورم.‌..
تنها کسانی که صمیمی ترین و صادق ترین دوستانم بوده اند و خواهند بود، نوشتن و خواندن هستند...
پس من، با تمام اشتباهات و شور و شیرین های دنیای نوجوانم، آنقدر زمین میخورم تا یک روز بلند شوم روی قله بایستم و با یک لبخند دردمند زمزمه کنم که موفق شده ام :)

Designed By Erfan Powered by Bayan