گاه نوشت های یک نویسنده

میدانم که این بازی روزی تمام خواهد شد،اما حتی اگر بازنده هم باشم؛ میخواهم که خوب تمام کنم.


و من می‌ترسم از روزی که دیگر سر ذوق نیایم.

After the ball | Henri Gervex

پیش‌نوشت: جرقه‌ی این پست از بعد از خوندن کتاب "سعادت زناشویی" از تولستوی زده شد. یا شاید بهتر باشه بگیم من ۶۰ خطی توی ریویوم نوشتم و یکهو همه‌ش پرید :))))))) و من نفس عمیقی کشیدم، پنل بیان و باز کردم، به کنکور و گودریدز پوزخند زدم و گفتم اصلا همینجا می‌نویسم!

چند وقت پیش دوستی داشت بهم می‌گفت:" خواهشا چرت نگو. به هر حال همه ازدواج می‌کنن دیگه‌. می‌دونی که توام می‌کنی. هی نگو نمی‌کنم نمی‌کنم. اصلا می‌تونی برای من دلیل قانع کننده بیاری که چرا نمی‌کنی؟"

اونجا نتونستم بهش دلیل قانع کننده بدم. حقیقتش حتی توی ذهنم هم خیلی دلیل واضحی نداشتم. بیشتر به خودم می‌گفتم:" خب هر زوجی که من تا به حال دیدم ازدواجشون به شکست(شکست فقط طلاق نیست از نظرم. شکست یعنی اینکه بعد از چندسال زندگی با کسی که عاشقش بودی، دیگه دوسش نداشته باشی. و با بی حسی یه هم‌زیستی مسالمت آمیز داشته باشین) منجر شده. منم حتی اگه پاسبلیتی شکست باشه نمی‌خوام بهش تن در بدم."

بعد کتاب شاهکار تولستوی رو خوندم و فهمیدم که فهمیدم چرا نمی‌خوام ازدواج کنم. اول بیاین بهتون ارائه‌ی جدیدم از سیر عشق رو نشون بدم.

به این نتیجه رسیدم فرایند عشق به سر مرحله تقسیم می‌شه:

1. شور

یک نفر چشمتون رو گرفته. دوست دارید بیشتر درباره‌ش بدونین؛ بیشتر بشناسینش.(مدل آکوردش اینجوری شروع می‌شه که میرین به یکی می‌گین اصل می‌دی؟ :)) هر اطلاعاتی که ازش به دست میارید و هر نقطه اشتراکی که کشف می‌کنید باهاش دارید، براتون لذت بخشه‌. دوست دارید علایق و سلایق و اینترست هاش رو کشف کنید و این اکتشاف ها رو هم دوست دارید. و حتی دوست دارید درباره‌ی علایقشم اطلاعات به دست بیارین. مثلا اگه عاشق یه دانشجوی فلسفه شدین، برین یکم فلسفه بخونین ببینین چی داره که آدمی که شما ازش خوشتون میاد رو انقدر مجذوب کرده. =)

2. شیدایی

اینجا تقریبا بیشتر چیزایی که قرار بوده از طرف بدونین رو فهمیدین. حالا دو تاتون بیشتر تشریفات و یه سری نقش بازی کردن های اولیه رو کنار گذاشتین و کاملا خودتونید. می‌دونین پسری که عاشقشین وقتی ریش در میاره به پیرمردای شصت ساله می‌مونه یا اینکه فقط با ریش خوشگل می‌شه و بدون اون شبیه کلاس پنجمیا می‌شه. می‌دونین دختری که دوسش دارید وقتی گریه می‌کنه چه شکلی می‌شه یا توی خواب چجوری لبخند می‌زنه. اینجا مهرتون با هم محکم شده و در اوج خودشه. دوست دارید با هم وقت بگذرونید. هر تجربه‌ی پیش روتونو با هم به اشتراک بذارید، با هم بگید، بخندید، همو دلداری بدید، پشت هم باشید و تا سه صبح درباره‌ی موضوعاتی که خدا می‌دونه چجوری بحثشون باز می‌شه حرف بزنین. بیشترا توی فیلم ها و داستان ها برامون آخرای مرحله‌ی یک و کل مرحله‌ی دو رو به تصویر می‌کشن. و توی ذهن اکثریتمون هم وقتی حرف از عشق می‌شه مرحله‌ی دو به یاد میاد. اون شور و تاب و شیرینی ها و زیبایی ها تااا وصال. بعد وصال؟ به خوبی و خوشی با هم زندگی می‌کنیم دیگه!

شاید بپرستینش، ستایشش کنید، براش احترام خاصی قائل باشید، تحسینش کنید، احساس حمایت گونه‌ی شدیدی بهش داشته باشید و حس های ارزشمند و معنا دار دیگه. طرف رو به حدی دوست دارید که می‌خواید تا آخر عمر باهاش وقت بگذرونین. از اینکه محل زندگیتون یکجا نیست و نمی‌تونین ۲۴ ساعت روز ببینینش دلخور می‌شید. دوست دارید همه چیز رو با معشوقتون مشترکا تجربه کنید. و خب ممکنه ببریدش کلیسایی محضری جایی پیمان اشتراک تجربه هاتونو تا مرگ ابدی کنید :)) یا اگه پارتنرتونه تصمیم بگیرید خونه هاتون رو یکی کنید. اینجاست که کم کم وارد مرحله‌ی سوم می‌شیم‌.

3. مَد‌ (همونی که بعد جزر میاد)

 مرحله‌ی سوم چطوره؟ بذارید بهتون بگم: سخت!

از مرحله‌ی یک کاملا عبور کردید و یجوری طرفتونو می‌شناید که انگار خودتون به دنیاش آوردین. از اون احساس کنکجاوی آمیخته با ستایشتون به احتمال زیاد کاسته شده. مثلا میفهمید استاد فلسفه ای که عاشقش شده بودید تقریبا ذره ای یادگیری و نظریه های بنیادی شناختی براش ارزشی نداره و کلا به خاطر استاد استاد صدا شدن هنوز داره تدریس می‌کنه. یا اون دختری که خیلی بامتانت و فرشته وار شناخته بودینش وقتی عصبانی می‌شه بدترین فحشارو بهتون می‌ده. مرحله‌ی دو رو هم تا حدود زیادی طی کردین. با هم سفر کردین، با هم بیرون رفتین، خوابیدین، مهمونی رفتین و مهمونی گرفتین و تقریبا کل تجربه های مشترکی که تو آرزوهاتون بوده رو با هم به اشتراک گذاشتین. قبلا عصبانی بودید که چرا ۲۴ ساعت روز پیشتون نیست تا در آغوش بکشینش، الان عصبانی هستین چون ۲۴ ساعت روز پیشتونه و نمی‌ذاره بعد از ظهرا بخوابین. 

نه ازش اطلاعات جدیدی مونده که کنجکاو دونستنش باشین، نه تجربه‌ی جدیدی که خواهان به اشتراک گذاشتنش باشید. و تازه علاوه بر این ها، همون آدمی نیست که عاشقش شدین! چون هم توی آشنایی اولیه یه چیزهایی رو نشون نداده (یا شما ندیدید یا حتی دیدید و نخواستید توجه کنید) و هم در طول زمان تغییر کرده بالاخره :))

اینجاست که معمولا توی دلتون می‌گید:" من چی تو این طرف دیدم ازش خوشم اومد؟" به نظرتون دیگه عاشقش نیستید. عشق سقوط کرده. دیگه از ندیدنش بی تاب نمی‌شین و دیوونه‌ی تجربه های دوتایی نیستید. اتفاقا خوشحال تر می‌شید اگه اتاقاتونو جدا کنید یا یه مدت سفر تنهایی برید. یا یه سری اتفاقاتی براتون بیفته که مختص خودتون باشه.این ها در بهترین حالته. ممکنه بفهمید طرف دست به زن داره. یا به شما متعهد نیست و داره بهتون خیانت می‌کنه. یا دیگه اون مهندس ساختمون جذابی نیست که عاشقش شدین. بلکه یه کارفرمای عوضیه که تا می‌تونه زیردستاشو زجر می‌ده و در زندگی خصوصیش شما رو هم. 

به هر حال تاب و تب اولیه‌ی عشق سقوط کرده. و در بهترین حالت شما به وجود یکی دیگه کنارتون عادت کرده‌ید و باهاش مشکلی ندارید‌. یه همزیستی مسالمت آمیزه. یه هم‌خونه‌ی آشنا. و در بدترین حالت، زندگیتون سراسر جنگ و دعوا و قهره. آمیخته به نفرته. یا حتی یه جنگ طولانیه برای طلاق هر چه سریع تر :))

■اگرچه، یه عده‌ی خیلی کمی، می‌تونن رابطه رو تا حد خیلی خوبی نجات بدن. مثلا دونفری هم رو در یک مشکلی که برای یک یا هر دو طرف پیش اومده حمایت کنن و دوباره اون مهر و احترام نسبت به هم رو برگردونن. و برگردن به سوال"من چی دیدم توی این طرف که عاشقش شدم؟" و بگن اون واقعا آدمیه که می‌خواستن. اون واقعا دوست داشتنیه و من دوسش دارم. اونم دوستم داره.

 

■ یا حتی مرحله‌ی دو رو یادتون میاد؟ اگه شما کلیسا و محضر نرفتید و مثل لو‌ی "من پیش از تو" رفتید خونه‌ی معشوقتون زندگی کردین بازم به مرحله‌ی سه می‌رسین. در نهایت می‌تونید مثل لو بعد از ۷ سال رابطه با پاتریک بی صدا رابطه رو تموم کنید تا بعد از مراحل موو آن و ایناها، یکی دیگه رو ببینید و ببینید که ا! اشتیاق دارید بشناسیدش :)) و باز سیر عشق طی کنید و باز به مرحله‌ی سه برسید. باز آدم بعدی. باز آدم بعدی. بعد چند رابطه الگوریتم کار دستتون میاد اصلا‌. و حتی بعد از چندین رابطه دیگه سر ذوقم نمیاین. کم کم این توی همه‌ی وجهه های زندگیتون صدق می‌کنه و طبق گفته ها پیر میشین و دلتون سکون می‌خواد. چیزی شگفت زده‌تون نمی‌کنه و با چیزی سر وجد نمیاین. و من حقیقتا از روزی که با دیگه سر ذوق نیام می ترسم :)

ینکه این آدرنالین اولیه‌ی آشنایی و مهره که بدنتون ازتون می‌خواد و اون قضایای عشقای اساطیری و رومئو و ژولیتا و جک و رزایی که ما می‌شناسیم فقط به این دلیل به مظهر عشق حقیقی معروف شدن که در اوج مرحله دو تموم شدن :))

■ اگه چند دونه رابطه داشته باشید، متوجه می‌شید که بعضی آدما خیلی زودتر به مرحله‌ی سه می‌رسن :)) مثل عشق دو تا بچه‌ی کلاس هفتمی می‌مونه که مرحله‌ یک براشون چند روز طول می‌کشه و مرحله‌ی دو خیلی خوب طول بکشه ۶ ماه می‌کشه. چیزی برای ارائه به هم ندارن. عمق ندارن. تازه کلا شخصیتاشون شکل نگرفته و هر روز هم دارن عوض می‌شن و رشد می‌کنن!

■شاید بگید اینی که تو میگی عشق نیست و عشق یه چیز فرازمینی مقدسه که فقط یکبار رخ می‌ده و اگه به آدم درست برسی دیگه اون برای همیشه لاو آف یور لایف می‌مونه. یا "مامان بزرگ بابابزرگ من ۲۰ سالگیشون با هم ازدواج کردن و الان ۸۰ سالشونه و عاشقانه همو دوست دارن" و غیره و غیره.

ولی دوستان من. ایتس هیومن نیچر. این مرحله‌ی شور در وجود داشتن و سرد شدن پس از رسیدن توی طبیعت انسانه. شما ۱۲ سال خودتو می‌کشی بری بهترین دانشگاه، بعد که رسیدی نهایتا بعد سه هفته شروع می‌کنی صبح تا شب از سختی رشته‌ و نقصای دانشگاه غر زدن. برای رسیدن به فلان درجه‌ی شغلی چند سال تلاش می‌کنی و بعد رسیدن بهش باز از سختی تکالیفش و اینکه فلانی با کار کمتر از تو حقوق بیشتر می‌زنه گلایه می‌کنی‌. کتاب اقتصاد ما به این ویژگی گفته سیری ناپذیری. بی نهایت طلبی‌. کلی اصرار می‌کنی با رفقات بری بیرون تا یه بستنی بخورین، میرین و بعد از چند قاشق هم بستنیه دلتو می‌زنه، هم شروع می‌کنی قضاوت کردن دوستات تو سرت :))

و خب حقیقتا نسبت به طبیعتم معترضم :)))))  اون شوق اولیه نسبت به کشف و شهود و معرفت رو دوست دارم‌. اما فروکشی و خوگیری بهش رو نه. دوست دارم اگه عاشق پسری شدم، اون اشتیاق درآغوش کشیدنش و بوسه‌ش تا خود ۸۰ ۹۰ سالگی باهام بمونه(بوسه تمثیله. منظورم تمایل به ادامه‌ی زندگی باهاش و پایداری دوست داشتنشه). اینکه اگه دارم کلی تلاش می‌کنم مهاجرت کنم و برم توی یه کشور بهتر با قوانین منطقی تر زندگی کنم؛ کشوری که هر روز تو اینترنت سرچش می‌کنم و عکس هاش رو می‌ذارم بک گراند گوشیم؛ زبانشو یاد می‌گیرم و حتی زبان های دوم و گویش های مختلفشو یاد می‌گیرم و دلم براش می‌تپه؛ دلم تا آخر عمر براش بتپه. نه اینکه تا رسیدم مایوس بشم که اینجام گرونیه، اینجا که دوست صمیمیم کنارم نیست، اینجا که کباب فروشی نداره، اینجا که فلان اینجا که بهمان :)

با این شناخت تازه و منسجم تر، می‌تونم دو تا تصمیم بگیرم. یکی اینکه غر بزنم که من طبیعتمو نمی‌خوام! برای همین جزر راه نمی‌ندازم که مد رو هم نبینم. یا اینکه بگم من تن به جزر می‌دم؛ شاید چون ارزش مد رو داره :)) می‌دونید، درسته چند هفته بعد از رسیدن به اون بهترین دانشگاهه غر زدنو شروع می‌کنین. ولی همون خواستن دانشگاهه و تلاش برای رسیدن بهش ۱۲ سال به زندگیتون معنا داده. نداده؟ :)))

فعلا که نظرم روی گزینه‌ی اوله :)) هنوزم می‌گم حالا چی می‌شه جزر راه نندازم؟ ولی اینکه به جواب اون چرایی اولیه‌ی سوال دوستم رسیدم برام ارزشمنده. و خب این چرایی همین چرایی می‌مونه. ممکنه پاسخ من به سوال ازدواج میکنی یا نمیکنی با بله و خیر عوض بشه؛ ولی اینکه چرا یه زمانی نمی‌خواستم ازدواج کنم سرجاش می‌مونه :)

پایان انشا.

منطقیه.

خیلی منطقیه. کاملا منطقیه. اصلا منطقی تر از این نمیشه. همــه اش منطقیه. از مراحل، تا دلایل، تا راه کارها. یعنی این قشنگ میتونست یه رایتینگ آیلتس cause/effect/solution بشه. 

شاید اگه همه این مراحلو درک کنن، دیگه به دامشون نیافتن. که مثلا مرحله دوم رو های باشن و حواسشون نباشه که لو ای در کار هست، و از همون مرحله دوم نگاه کنن قراره این شیدایی گذرا و عمیق باشه، یا یه دوست داشتن ابدی (همون ماجرای دوست داشتن از عشق برتر است و اینا :))

ولی شایدم نه. شایدم فهمیدن راجبشون فایده ای نداشته باشه.

 

در کل، اون دوتا گزینه آخر خیلی مسیر رو روشنتر کرد :)

 

به کنکور و گودریدز پوزخند زدم و گفتم اصلا همینجا می‌نویسم!

گودریدز، متشکریم! 

 

"سعادت زناشویی" تولستوی رو بخون :')  از منطق دونی و روانشناسی این بشر کیف می‌کنی =)
به نظرم فایده داره‌. وقتی منتظر یه رخدادی باشی براش بهتر آماده میشی تا اینکه یچیزی تو زندگیت اتفاق بیفته و تو هی با خودت بگی چرا داره اینجوری میشه؟
آره. به نظرم مکملای خدا خیلی قشنگ هست. اگه جزری هست، مد هم هست. تولد هست، مرگی هم هست. وقتی شروع می‌کنی، پایانم هست. وقتی زن هست، مرد هم هست. و خلاصه باشد که تقوا پیشه کنیم و ایناها🤣
فرض کن ۶ تا هفت و نیم داشتم ریویو می‌نوشتم، بعد همه‌ش پرید! اگه نمیومدم اینجا بنویسمش شب خوابم نمی‌برد!
ماچ =))

همه‌ی این‌ها وقتی پیش میاد که هدفت از ازدواج کشف یه تجربه‌ی جدید باشه

و این هدف مناسبی برای ازدواج نیست!

برای همینه که این راه رو میره! آره با این زاویه‌دید ازدواج‌های خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی کمی (نزدیک هیچی) موفق حساب میشن

 

اما کام آن! ازدواج راهی برای رسیدن به آرامشه. تو کل زندگیت اکتشاف و سفر به ناشناخته‌ها رو در پیش بگیر. اوکیه. کسی رو انتخاب کن که تو این مسیر همراهت باشه، عالیه. اما ازدواج؟ نع! 

 

آره منم فکر میکنم همه به مرحله‌ی سه مبرسن (ولی نه اینکه ببینی ۱۸۰ درجه با انی که میشناختی متفاوته! زیادی غلو کردی اینجا :/ ) به هر حال. اگه هدفت همون کشف باشه بعد از تموم شدنش دلسرد میشی و خسته. اما اگه بخوای یه زندگی شاد با آرامش روحی داشته باشی، براش تلاش میکنی. خودت رو با تغییرات شخص مقابلت وفق میدی. کمکش میکنی که خودش را با تو وفق بده. و فعالیت‌های موردعلاقه‌ی مشترکتون رو کنار هم ادامه میدین. در عین اینکه به تفاوتها احترام میذارین. هم‌قدم میشید و هم‌سفر. نیازی نیست زوج بی‌نقصی باشید. وقتی تمرکزتون روی آرامش خانواده باشه (خانواده یعنی هردو طرف. نه فقط من و نه فقط طرف مقابل. یعنی منظورم فداکاری بیجا نیست) همه‌چیز خوب پیش میره

:)

میخک کامنتتو خیلی دوست داشتم :))

اما کام آن! ازدواج راهی برای رسیدن به آرامشه.

اینجوری یعنی دقیقا با علم به وجود مرحله سه طرفین ازدواج می‌کنن و خب احتمالا وقتی بهش آگاه باشن و اصلا با همون هدف انجامش بدن همه چیز خیلی بهتر پیش می‌ره =))
درمورد زیادی غلو کردن، یکی از دوستام پستمو خوند و گفت خیلی دلیل مسخره‌ایه که نوشتی چون طرفین تغییر میکنن از هم متنفر می‌شن. حتی اگه تغییرم کنن بیشترش در جهت رشده! و خب بله من فکر می‌کنم بد نوشتم یا بد رسوندم و باید اصلاح کنم :))
و بقیه‌ی کامنتم خیلی خوب بودن =)
مرسی ازت.

در مورد خط اول، خوبه باز گفته چرت نگو، من فکر کنم گفتم کسی که این حرفو میزنه احمقی چیزیه و تو بلافاصله گفتیش :))))

ولی به نظرم از این میاد حرفت که دور و برت خیلی نیستن کسایی که مرحله‌ی سه رو هم به زیبایی پیش بردن. مگه نه احتمالا موضعت یکم فرق داشت.

بابا این خودت بودی دیگه. یادم رفته بود گفتی احمق نوشتم چرت D:
آممم می‌دونی، فهمیدم که اون دوروبرم دقیقا همینارو می‌دیدم ولی نمی‌تونستم توضیح بدم که چرا اینجوری می‌شه و می‌گفتم خب اگه خیلیا اینجوری شدن پس منم همینجوری ممکنه شم(که تو منطق بهش می‌گیم مغالطه تعمیم شتاب زده و کار زشتیه کلا :))
و اینکه ممکنه باشه‌. من بیشتر همزیستی و همخونگی بدون حس رو دیدم ولی آره. اینم ممکنه یه دلیلش باشه.
و درباره‌ی موضعم، سعی کردم منطقی ترش کنم دیگه :)) قرار شد بهش جوابای متفاوت تر بهش بدم یا اصلا دیدی یه راهی کشف کردم برای بهبود مرحله سه و پریدم تو دل جزر!

چه‌قدر از این پست‌ و کامنت‌هاش خوشم اومد!

فکر کنم منم‌ با نظر میخک موافقم‌. برای بعضی آدما، عشق‌ هدفه‌. یعنی هدفشون‌ از ازدواج هم همین گرفتن‌ و دادن‌ عشقه‌. به نظرم اگر هدف اصلی‌ت این باشه، خیلی زود دلسرد‌ می‌شی‌. یعنی همین مراحلی که گفتی، کاملا منطقی‌ان و فکر می‌کنم در این صورت زودتر به ته‌ش می‌رسی‌.

اما اگر هدفت‌ چیز دیگه‌ای باشه، نمی‌دونم همین آرامش و این چیزا، یا این‌که بتونی کنار یه نفر دیگه یه ورژن‌ بهتری از خودت باشی(من که به این قضیه باور دارم) اون وقت شاید بتونی خیلی بهتر و سلامت‌تر از این مراحل عبور کنی‌.

گذشته از اون، اگر ته‌ش زندگی به یه همزیستی مسالمت‌آمیز تبدیل بشه، چه اشکالی داره؟ تحمل کردن‌ نه‌ها، طلاق عاطفی و این چیزا هم نه‌. هم‌زیستی مسالمت‌آمیز‌. دو نفری که دیگه دیوانه‌ی هم نیستن، ولی هنوز زندگی دو نفره‌شون رو دوست دارن؛ حتی با وجود علاقه‌شون به روزهای‌ تنهایی‌شون و سفرای‌ یه‌ نفره‌. 

منم همینطور. می‌دونم کلی نقص داره و یجور بلند فکر کردنه فقط ولی همینکه تونستم فکرای پراکندمو تا یه حدی جمع بندی کنم خیلی خوب بود :))
من خودمم با نظر میخک موافقم اصلا :)
بنظرم باید بذاریم از مرحله دومون یکم رد شه بعد ازدواج کنیم. که بدونیم با وجود رد شدن شور و شیدایی بازم کنار هم می‌مونیم و ساپورتیویم و اینها :))
همزیستی مسالمت آمیز که حالت طلاییمون بود :)) دو آشنا و همراه پرخاطره. اینم توی سعادت زناشویی اومده بود. و خب در نهایت می‌رسیم به همون قضیه عشق گل رز وحشی فصلیه و دوست داشتن شکوفه های پایدار و تا ابد خوشبو و این حرفا :))

ازدواج میکنم یا نمیکنم ؟​مگه اصلا دست خودته ؟ 

 

قبول هرجور فکر کنی هر موقع فکر کنی تهش مرحله سه هستش که ارزش ازدواج رو نداره اما مرحله یک و دو ؟ من تجربه مرحله بیشتر از یک و نیم ندارم اما قبل از این که مرحله به یک برسه مخ شما پر زده حتی اگه بدونی تهش زنده زنده سوختنه تن به ازدواج میدی

معلومه که دست خودمه.

چه خوانش خوب و مفیدی بود! مرسی که نوشتی.

دقیقاً رویۀ دوم که می‌گه جزر رو به راه نمی‌ندازم تا مد هم نیاد، مثل فرار از رنج زندگیه. همۀ اینایی که توصیف کردی، این حس منفی، این نخواستن، این غر زدن رنجه. به قول نیچه بیشترین لذت‌ها در بیشترین رنج‌هاست. زندگی بدون تو دلِ رنج رفتن معنی نمی‌ده.

خیلی D: بخونش تو هم D: مرسی که خوندی!
دقیقا و دقیقا. یجور ایجاد تعادله. نمیتونی فقط لذت ببری یا فقط رنج بکشی. اگه یخورده لذت میبری، یخورده رنج هم قاطیشه و برعکس. و اینکه دوباره دقیقا :))
رنج به زندگی معنا می‌ده. و زیستن یه زندگی که بدون معنا باشه خیلی خیلی ملال آوره :))
+دلم برات تنگ شده بود فاطمه. ضمن اینکه باید بگم من تمام پست هات و شعرها و شرح حال هات رو می‌خونم. ولی حرف خاصی برای کامنت گذاشتن پیدا نمی‌کنم بیشتر اوقات :(

راستی تو هنوز تو وبلاگ خارج از بیانت می‌نویسی؟

یکی از دلایلی که من نتونستم اونجا بخونمت، راستش همین دردسرِ فیلترینگ و ایناست. و البته اینکه عین بیان راحت جایی برای دنبال کردن نیست. البته میدونم فیدها هستن :)) اونا یکم رو مخن. شایدم من تنبلم. کاش میشد یه کانال تلگرام بزنی که توش فقط لینک پستهای جدید از اون وبلاگت رو ارسال کنی و ببینیم به روز شده. البته میدونم زحمته.

نه اونجا رو ول کردم به امان خدا. خودم اصلا نوشتنم نمی‌اومد. وسواس گرفته بودم که حتما باید باکمالات و مفید بنویسم و این شده بود که اصلا نمی‌نوشتم.
و دومیش هم همین بود که اینجا کلی آدم بودن من رو می‌خوندن که بخاطر همین هایی که گفتی سخت بود بیان و اونورم بخونن و اصلا وضعی شده بود!
نه تنبل نیستی بنظر منم رو مخن :)
آره کانال تلگرام خودم دوست دارم بزنم. حالا یا همین روزا دیدی زدم یام گذاشتم ده ماه دیگه که کنکور دادم با خیال راحت بزنم :))

دمت گرم حرف دلمو گفتی البته من بیشت  اینطوری نگاه میکردم ک یسری هورمون ترشح میشه و بعد چن سال اون هورمونا کاهش میابن(فعل بهتری نیافتم) و دیگ اون عشق و علاقه ی اولیه نیس !! پس چرا عاقل کند کاری ک باز ارد پشیمانی😂

نه همه چیزم مربوط به هورمون نیست بیشتر از شناخت میاد:))

خیلی اتفاقی این کامنتم رو توی این وب دیدم

 

برام سوال شد بدونم هنوزم جوابت به کامنت من همون هستش ؟

آره بابا هنوز همونه
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
بارها گفته ام که من درکتابهایم خلاصه میشوم و کتابهایم در من. گاهی با سهراب سرمست میشوم و گاهی با فروغ مغموم. ولی مهم همین است که من هم، یک انسان، مثل همه ی انسان های دیگر، اشک میریزم، میخندم، عصبانی میشوم، اشتباه میکنم و زمین میخورم.‌..
تنها کسانی که صمیمی ترین و صادق ترین دوستانم بوده اند و خواهند بود، نوشتن و خواندن هستند...
پس من، با تمام اشتباهات و شور و شیرین های دنیای نوجوانم، آنقدر زمین میخورم تا یک روز بلند شوم روی قله بایستم و با یک لبخند دردمند زمزمه کنم که موفق شده ام :)

Designed By Erfan Powered by Bayan