گاه نوشت های یک نویسنده

میدانم که این بازی روزی تمام خواهد شد،اما حتی اگر بازنده هم باشم؛ میخواهم که خوب تمام کنم.


Life update

دلم واسه خوندن خیلیا تنگ شده که نمی نویسند. ولی خب خیلیا هم که می‌نویسن واقعا قلبم رو روشن می‌کنن.(تو نه چمران با تو قهرم)

باعث تعجبه که اینجا هنوز دنبال‌کننده می‌گیره. ماهی یکی دو تا دنبال کننده و خاموش و روشن می‌گیره که خب من نمی‌دونم از کجا میان و منو می‌خونن و حتی از قلم یه بچه (اغلب پست‌ها) خوششون میاد و دنبال می‌کنن.

بیست سالگی سن عجیبیه. عادت ندارم دیگه اون بچه تخسه که توی همه چی فوق‌العاده‌تر و جلوتر از بزرگتراشه نباشم. الان دیگه هر کاری می‌کنم اکسترااردینری نیست و حتی بیشترم ازم طلب می‌شه و غیر اون دارم کوچیکترای نابغه‌تریم از خودم می‌بینم که این دردناکه. البته هنوز دوستام به عنوان اون بچه‌ کم‌سنه بولیم می‌کنن که این بیشتر خوشحال‌کننده‌ست تا آزاردهنده(مرسی کلم). روزی که دیگه ازین بولیا نگیرم روزیه که حقیقتا حس می‌کنم پیر شده‌م.

این قضیه که چه‌قدر اینجا نوشتن دوستای خوب بهم داده که واضح و مبرهنه کاملا. باز از اون دوستا سفرا و چیزای جالب‌ترم دراومده و همیشه به این فکر می‌کنم که اگه اون دوستم توی ۱۴ سالگی مجبورم نمی‌کرد وبلاگ بنویسم الان هیچکدومو نداشتم. یادمه اون زمان مامانم خیلی مخالف بود با وبلاگ داشتنم و هر چی الان بهش فکر می‌کنم نمی‌فهمم جدی مشکلش چی بوده. یادمه بعد از ماه‌ها آروم و غیرمستقیم حرفشو پیش کشیدن از آخر وبلاگه رو زدم و یه پست خیلی ستایشگرانه درباره مادر گذاشتم که به هوایی که بیاد اونو بخونه، بفهمه وبلاگ زدم. خلاصه پسته موثر نبود و همچنان دلش چرکی بود از اینکه وبلاگ زدم و غر می‌زد و دعوا می‌کرد تا مدت‌ها. یعنی نمی‌دونم این فعالیت صاف و ساده و جالب و عیان چی بود که ننه ما منعمون می‌کرد. بزرگ‌تر که شدم فهمیدم واقعا یه درصدم براش مهم نیست بچه‌ش داره رو پروژه‌ی نوبل گرفتن کار می‌کنه یا پخت و پز شیشه در اتاقش. تنها چیزی که براش مهمه اینه که خیلی کیم‌جونگ‌اون‌طور همه چی از فیلتر خودش رد بشه. انگار که فعالیتای تو و زندگی تو، تحت نظر، اجازه، و اصلا دستاورد اونه. پس مهم نبود من چه‌قدر به این فکر کنم که کجای حیث اخلاقی وبلاگ‌نویسی اشتباهه؛ سال‌ها تراما و گریه و گسلایت لازم بود تا بفهمم باید یاد بگیرم زبون بریزم یا پنهانکاری و دروغ کنم. سال‌های بیشتری هم لازم بود که فهمیدم خودمو بکشم هم دیگه فایده نداره، کل محور شخصیتم اون دختر شاد قرتی رفیق‌باز میکاپ‌گری که مد می‌خونه یا معماری مطابق میل مامان نشده و حالا دیگه روزی یه اسکار هم خونه بیارم بازم تحقیر خواهم شد. این شد که وا دادم و رفتم گل کشیدم و حالا حال بهتری دارم.

خلاصه داشتم می‌گفتم که چه‌قدر رندوم به واسطه‌ی دوستی که خودش یه سال بیشتر وبلاگ ننوشت وارد اینجا شدم و حالا کلی دوست فوق‌العاده دارم که البته تا چند سال دیگه هر کدومشون یه نقطه این کره خاکین و احتمالا دیگه هیچکدومو نبینم. بعد به این فکر کردم که پسر، چرا دیگه ازینکارا نمی‌کنم؟ حس می‌کنم نیاز دارم آدم جدید ببینم. خصوصا دختر جدید. زندگیم خالی از دوستِ نزدیکِ دختره و این یه چیز جدید نیست ولی خب نیاز به تغییرش یکم حس می‌شه. چرا نمی‌رم همینطوری وارد اپای جدید و فندومای جدید و دوره‌های رندوم انگلیش‌تاک کافه‌ها و گپای علوم انسانی شرکت کنم تا چار تا آدم درست ببینم؟ قرار بود آدمای فوق العاده باهوش و پشنت رو توی دانشگاه ملاقات کنیم که خب خداروشکر رندوم‌ترین و ناخواسته‌ترین آدم‌های کل ایران افتاده‌ن تو رشته و دانشگاهم و ماشالا هیچکدوم علاقه ندارن و هی می‌رن رای می‌دن که بتونن آزمون استخدامی شرکت کنن و کلا خیلی وقته امید کنده‌م ازشون. تازه هایمیم رو تموم کردم و به این فکر می‌کنم که جه‌قدر ساده و جالبه هنگ اوت کردن روزانه در یک کافه یا بار، اینطوری با خیلی آدمای جدیدی آشنا می‌شی. نیاز دارم باسنم رو تکون بدم و از خونه بیام بیرون و از این کارا بکنم ولی خب هر وقت می‌گم می‌خوام برم بیرون مامان به حالت تحقیر آمیزی می‌گه تنها؟ انگار که یه پیردختر زشت چاق بدبختم. که خب البته دوستایی که آلردی دارم رو هم قبول نداره و حتی نمی‌تونم بگم با اونا دارم می‌رم بیرون و در هر دو گزینه فرقی نداره خیلی.

از اول مرداد شروع کردم به اینکه صبح‌ها که پا می‌شم حق ندارم برم سر سوشال مدیا. تا حداقل عصر یا شب کلا حق ندارم تلگرام، اینستاگرام، توییتر و غیره برم.(پس فهمیدیم این دختره بعد صد سال چرا پست گذاشته). کار جالب و خوبیه ولی اعتیادم به گوشی باعث می‌شه در هر حال بیام سر گوشی و به تنها اپی که برام باقی مونده یعنی دولینگو برم و اینطوری فرانسه‌م خیلی پیشرفت روزانه‌ی خوبی داره. اگه یکم خوب همت کنم، تا آخر تابستون A2 رو حتما و B1 رو احتمالا تموم کنم. خلاصه پروگرسم تا هر جا شد پاییز و زمستون رو می‌خوام حتما ایتالیایی بخونم چون هم کلا یه زبان تا پالیگلات شدن مونده و هم خیلی وقته دوست داشته‌م بخونمش.

کتاب رو هم بیشتر کردم و تا الان ۴ تا خوندم. لازم به ذکره که امتحانای من وسط تیر تموم شد پس تابستونم کلا ۳ هفته‌ست شروع شده. شروع کردم از تو یوتیوب ورزش می‌کنم و بافت مو یاد می‌گیرم. اونقدری که فکر می‌کردم آسون نیست ولی خب بد هم نیست. یه گیتار یاماهای سی‌هفتاد خوشگل سال کنکور خریدم که بعد از کنکور گیتار بزنم. کل تابستون پارسال به گرفتن گواهینامه گذشت و حالا امسال دیگه به نظرم وقتشه. کل زندگیم ازین ناراحت بودم که هنر در زندگی من به شکل عینی نیست. مثل بقیه خواننده نیستم، ساز نمی‌زنم، نقاش نیستم یا مجسمه نمی‌سازم. به جاش می‌نویسم که خب جز جایزه‌های استانی سالی یبار فعلا کار مفیدی باهاش نکردم. استادم سردبیر ترجمانه و دوثت دارم جرئتمو جمع کنم بهش بگم یه کاری دست ما بده بنویسیم. خلاصه که می‌خوام گیتار بزنم و خوشگل باشم و داف بمونم. اصلا حوصله ندارم بعد ۴۵ پیر و قوزی باشم. می‌خواهم سالم زیست کنم و علاوه بر آن داف زیست کنم. علاوه بر اون بعد آکادمیکم باید حفظ کنم. دبیرستانم هم نمونه بود و هم درسام سخت و زیاد ولی معدلم همیشه بالای ۱۹.۵ بود. الان با این استادای مودی جون می‌کنم و رو همون ۱۷.۵ مونده. حداقلش ترم بعد می‌تونم ۲۴ واحد بردارم و ببینم حسش چجوریه. امسال می‌تونه سال خوبی باشه اگه بتونم تابستون یه سفر برم و چلنج گودریدزمو تموم کنم. می‌خوام درخشنده باشم ولی خب فعلا روتین‌های سبک زندگیرو حفظ کنم هنر کرده‌م.(اگه پستم شبیه مرفهای بی‌درد بنظر می‌رسه تقصیر خودمه. از بگاییام نمی‌نویسم چون فراتر از حد دردین که بتونم راحت درباره‌شون حرف بزنم.)

دوستتون دارم و ممنون که اینجارو می‌خونید. برام قوت قلبه جدی. حتی اگه جرک باشم و کامنتای هزار سال پیشمو هنوز جواب نداده باشم.


مامان

چیزی که درباره من و مامان هست اینه که هر دو مون آدم‌های خوبی هستیم. نه اون مثل مادرسیندرلاها و آدم‌های وحشتناک قصه‌هاست و نه من شر و خرابکار و بدجنسم. هیچکدوممون حتی نقش والد بد یا فرزند بد رو نداریم. یکی از بیرون نگاهمون کنه، حتی ممکنه بهمون حسودی کنه. خیلی مامان‌ها هستن که به مامان من می‌گن خوشبحالت عجب بچه‌ای داری! و خیلی از بچه‌ها هم هستن که به من می‌گن خوشبحالت عجب مامانی داری! به مامان این رو می‌گن چون به نظرشون من دختر موفقی هستم. هیچوقت مامان رو سر درس خوندنم عذاب ندادم. همیشه نمره‌هام خوب بوده و تو مدرسه‌م درخشیده‌م. چون دانشگاه خوب قبول شدم. چون زبانم رو خوب یاد گرفتم. چون سالم زندگی می‌کنم و خلاف خاصی ندارم. چون توی فامیل مودب و ساکت نشسته‌م و اون‌ها هم جز خوبی از من ندیدن.
به من می‌گن مامان خوبی داری چون مامانم مثل خیلی مامان‌های دیگه بهم گیر نمی‌ده. تو خونه حبسم نمی‌کنه. چون خوشگل و جوون و شاده و جوری لباس می‌پوشه که همه دوستام خوششون میاد و می‌گن که انگار خواهرمه. که جلوی دیگران با لفظ‌های قشنگ صدام می‌کنه. که کارهایی رو برام می‌کنه که بقیه مامانا برای دختراشون نمی‌کنن.
اما من فکر نمی‌کنم من هیچوقت بتونم مامان رو ببخشم. همچنین فکر نمی‌کنم هیچوقت بتونم اون ورژن شاد سالمی باشم که اگه مامان، مامان نبود می‌بودم. منظورم اینه که شما می‌تونید توی قصر‌ طلا زندگی کنید، همچنان زجر بکشید و زجرتون کاملا واقعی و دردناک باشه. منظورم اینه که این مامان خوب مهربون که روی سر من جا داره، هیچوقت هیچ خاطره‌ی خوشی رو کاملا خوش برام باقی نذاشته. همیشه وجهه‌ی دردناکی از هر خاطره توی قلبم هست. همیشه دعواهای وحشتناک قبل از هر مهمونی رفتن هستن. همیشه گیرهای الکی بعد بیرون‌ها هستن. همیشه ابیوزها هستن. همیشه منیپولیت‌های بچه از ۵ سالگیش هستن و یادش می‌مونن. همیشه قهرها و سکوت‌های چندین روزه و عذاب وجدان‌دادن‌ها هست. همیشه احساس ناکافی بودن‌ دادن‌ها هست. به عبارتی باید بگم برای مامان، همیشه لکه‌ی انگشت کثیف روی شمش طلایی که بهش دادی به چشمش اومده. و همیشه در جواب این‌که خب شمش طلایی که دادم رو هم ببین؛ گفته که در جواب مادری‌م، کمتر از شمش طلا داده بودی جای سوال بود. یعنی همیشه درخشیدن وظیفه‌ست، ولی لغزیدن گناهه.
حالا که به خودم نگاه می‌کنم، ترجیح می‌دم یه بچه‌ی معمولی می‌بودم. یه بچه‌ای که توقع نبوغ ازش نداشتن. دوست داشتم اون بچه شره می‌بودم که توی فامیل گاهی دستش می‌خوره و وسیله‌ای می‌شکنه و مامانش می‌خنده و می‌گه ببین چه کار می‌کنی. تا اینکه اون بچه‌ی پرفکتی باشم که همه فوق‌العاده می‌بیننش و فوق‌العاده هم رفتار می‌کنه اما اگر یه جا بد نفس بکشه، توبیخ می‌شه.
ترجیح می‌دم سال دهم بتونم به اون تولد دوستم برم که همیشه عاشقش بودم و ذوق کرده بودم از این‌که دعوتم کرده‌؛ تا اینکه یک ساعت قبلش به خاطر اینکه لباسای "خاص و اروپایی" ست نکرده بودم اونقدر دعوا بشم و گریه کنم و زجر بکشم که تهش من بمونم و کادوی تو دستم و چشم‌هایی که به اندازه‌ی گردو پف کرده و دیگه نمی‌شه رفت، چون آبرومون می‌ره با این چشم‌ها جایی بریم.
از زدن مثال‌های بیشتر صرف نظر می‌کنم چون هر چی بیشتر فکر کنم، بیشتر یادم میاد، و بیشتر حالم خراب می‌شه. در نهایت فقط طی این سال‌ها فهمیدم که ما هر دومون آدم‌های خوبی هستیم. حتی دختر و مادر خوبی هستیم. تنها چیزی که باعث این همه ضربه بینمون شده؛ تفاوت‌های وحشتناکمونه، به طوری که جز خونی که توی رگ‌هامون داریم، مطلقا هیچ شباهت دیگه‌ای به هم نداریم. تاکید مامان روی جزئی‌ترین چیزها وقتی من یه کل خوب رو دیدم و نگه داشتم همیشه باعث ساعت ها گریه و التماس و تخریب و داغونی من شده. و کل‌نگری من همیشه باعث شده اون ایگوی ذهنیش و غرور و اعتبار و پرستیژ ذهنی که داره بشکنه. که فکر کنه کوچک‌ترین چین روی لباس من آبروشو نه تنها جلوی دوستان و افراد حاضر، بلکه توی سطح شهر برده، چون به‌هر حال همه توی شهر منتظرن کوچک‌ترین خطایی از من ببینن و بعد توی شهر پر شه که دختر فلانی این‌کارو کرد و اون وجهه‌ش خدشه‌دار شه. تا به جایی که شما بچه‌ی ۸ ساله رو تهدید کنیم که می‌برمت مدارس روستای کنار شهر درس بخونی چون فقط یک تکلیف بخوانیم و بنویسیم رو انجام نداده بود. این خیلی وحشتناکه. چون فردا اگر معلمش ببینه، آبروی مامان توی سطح شهر می‌ره، فقط چون توی ناحیه‌ای که فرزند درس می‌خونده، اون تدریس می‌کرده. من چنین بچگی‌ای داشتم، و حتی تا بزرگسالیم هم اوضاعم همینه. با اینکه دور از خونه زندگی می‌کنم و فقط برای یه تعطیلات به اینجا برمی‌گردم، فقط چون یکم بلندتر گفته‌م "مستقیم بپیچ، مستقیم بپیچ!" پس آدم شرور و بی‌حرمتی هستم، حتما می‌خواسته‌م جلوی مهمون‌های تو ماشین خرابش کنم، حتی اگر درجا عذرخواهی کنم و بگم واقعا منظوری نداشته‌م فقط می‌خواسته‌م خروجی رو رد نکنیم، باز هم مهم نیست. لایق روز ها سکوت، قهر، عتاب، و نادیده شده گرفتن هستم.

این رو این‌جا نوشتم فقط برای فرار از اهمال‌کاری و فراموشی. فراموشی از این‌که در چه وضعی زیست می‌کنم و چه اتفاقاتی رو از سر می‌گذرونم. وگرنه که اوپن‌آپ کردن‌های اینطوری زیاد هم کار درستی نمی‌تونه باشه.


جنگجو

چیزی ننوشتم و حداقل نمی‌تونم بنویسم فعلا. اما این اینجا باشه که خودم یادم بمونه چقدر برای هر ثانیه جلو رفتن این روزهام جنگیدم و دارم می‌جنگم هنوز.


رفتن و پذیرفتن پیوسته

نمی‌دونم چرا وقتی پست کلم رو خوندم شدیدا گریه‌م گرفت. من حتی برای مرگ خیلی از بچه‌های پارسال اشک نریختم. غصه خیلی خوردم اما اشک نریختم یا نتونستم. اما با پست کلم زار زار گریه کردم. نمی‌تونم ته قلبم به خودم بقبولونم که به خاطر مامانه. اصلا نزدیک نمی‌بینم روزی رو که منم همچه پستی بنویسم.(نباید نزدیک ببینم.) حس می‌کنم مامان تا ۵۰ ۶۰ سال دیگه باهام هست و همچنان در حال لباس ست کردنه. هر چند خودش هر روز آرزو کنه زودتر تموم بشه. سال اخیر خیلی زخم‌های عمیقی زدیم به هم‌دیگه. برای من اثرات روانی‌ش مونده اما تا حدود خیلی خوبی تونستم باهاش کنار بیام. عاشق ویژگی خودمم که می‌تونم با همه چیز کنار بیام. با نبود آدم‌ها زود کنار میام. دلتنگی به معنی واقعی کلمه پاره م می‌کنه، اما خوب کنار میام. امروز دوستم بعد از دو سال بهم پیام داد و معذرت خواست و سعی کرد صلح ایجاد کنه باهام. جواب دادم من هیچوقت با تو در قهر نبودم که بخوام الان در مسالمت باشم. به قولی بهش رسوندم که بنده هیچگاه در برابر کارهای هیجانی تو که بلاک کردی و نمی‌دانم به کلاغ‌های کور رساندی اهمیت ندادم. نه بلاک کردم نه دعوا کردم و نه حتی پرسیدم چرا. فقط کنار اومدم که از اون روز به بعد قراره اون فرد در زندگی‌م نباشه. و حالا که خودش دنبال صلحه، باز هم برای من فرقی نمی‌کنه. فقط خودمو تطبیق می‌دم.

آدم‌ها که چنین رفتاری در من می‌بینن فکر می‌کنن دختر آروم و مظلومیم حتی. ولی خب این مظلومیت نیست و اون دختری که بیش از یک ساله داره می‌جنگه و در برابر همه قانونای ناعادلانه هنوز داره وایمیسه و جدل می‌کنه منم. همینی که با رفت و آمد آدم ها خیلی آروم کنار میاد.

اون روز داشتم به مامان می‌گفتم یکی از دلایلی که با دخترها خیلی رابطه خوبی نمی‌سازم و دوستی های گرلیش و اکیپی ندارم اینه که خیلی دراما کویینن. داشتم می‌گفتم فلانی یه مسئله براش پیش اومده و چندین روز گریه کرده و به همه گفته و همه هم کمکش کردن و دلداریش دادن و باز هم هنوز داره غر می‌زنه و به زمین و زمان می‌گه بدبخته و مظلومه. در حالی که من یبار نزدیک بود خفت بشم توسط حاج آقاهای گشتی، و چند تا اتفاق وحشتناک دیگه برام افتاد؛ و هیشکی نفهمید. حلش کردم و تمومش کردم و گذر کردم ازش. داشتم به مامان می‌گفتم دخترهایی که اطرافم هستن، به مسئله به عنوان یه بهانه برای غوغا نگاه می‌کنن. شلوغ می‌کنن، گریه می‌کنن، غر می‌زنن، جار می‌زنن، از جای دیگه خشمگین می‌شن و خشمشون رو به بقیه بخش‌های زندگیشونم می‌برن. و این‌ها برای من غیرقابل درکه. چون برای من تا مشکلی پیش میاد اولین چیزی که به فکرم میاد اینه که چطوری حلش کنم و به خوبی گذر کنم ازش. احتمالا بر می‌گرده به بچگیم. تنهایی ای که از اول بهش خو گرفتم و طی پروسه رشد، سعی کردم مشکلاتمو حتی پیش مامان بابا هم نبرم تا نگرانشون نکنم یا دعواشونو نخرم. این شده شخصیت الانم. مامان هم تاییدم کرد و به این نتیجه رسیدیم که اگه هم‌سن هم بودیم اصلا با هم دوست نمی‌شدیم و احتمالا سایه هم رو با تیر می‌زدیم.

عاشق وقتاییم که با چیزای خوب یاد می‌شم. هر کی میاد بهم از زبان و کتاب و نوشتن می‌گه و مشورت می‌گیره و نظر می‌خواد کیف می‌کنم. تازه به چشم دیدم که واقعا دیسیپلین جواب می‌ده. سه چهار ماه پیش که فرانسوی رو شروع کردم نه دوستش داشتم نه با آواهاش راحت بودم. حالا به جایی رسیدم که خیلی خوب تلفظای احتمالی رو حدس می‌زنم و می‌تونم صحبت کنم و جلو برم. امیدوارم سریع‌تر پیش برم چون درسی که می‌خونم یه علم فرانسویه و منابع خوبی به دست خواهم آورد اگه خوب یادش بگیرم. از اونور، دلتنگم. برای آدم‌ها. اما با خودم در صلحم. نمی‌دونم اثرات پاییزه یا چی اما اون همه خشم و گریه‌ی تابستون از بین رفته دیگه. الان می‌دونم دقیقا در چه وضعیتیم. دور، دلتنگ، تک افتاده ولی راضی. از خودم راضیم. بیشتر زندگیمو به ایراد گرفتن از خودم می‌گذرونم اما وارد هر اجتماعی که می‌شم، حتی اجتماع‌های آکادمیک سطح بالا، می‌بینم ایول بابا جاهای خوبی از مسیر ایستاده‌م. صلح درونیم از همین میاد. از پذیرش همیشگیم و ادامه دادن. مطهره همیشه این موقع‌ها بهم می‌گه

you're really unstoppable aren't you?

که البته مطهره لطف داره. اما گاهی قلبم قبول می‌کنه که این جنگندگیه و همین خودمو به خودم امیدوار می‌کنه.


تهران و سالی که گذشت

بچه که بودم، تقریبا ۴ ۵ سال پیش، اومد نشست کنارم، رویای تهران رو بهم گفت. اینکه تهران خیلی خوبه، بزرگه، جای پیشرفته و اینکه داداش می‌خواد بره اونجا. کلی خوب گفت. پرسید تو نمی‌خوای دانشگاهت رو تهران باشی؟ گفتم نمی‌دونم. فکر نکنم. از تهران خوشم نمیاد. از تهرانی‌ها که اصلا.

قضیه به خاطرات بد سفر یک روزه تهران برمی‌گشت. یک روز قبل از سفر به صربستان، تهران بودیم، از راننده اسنپ گرفته، تا مسئول موزه، مسئول فست‌فود، مسئول هتل اون‌قدر جیغ‌جیغو و پرسروصدا بودن که برای من تا چند سال بس بود اون همه صدا. بدون هیچ دلیلی دعوا می‌کردن. جیغ می‌زدن و پاچه‌تو می‌گرفتن انگار که چه خبره. منم همون روزم چشام کاسه‌ی خون شد. در حساسیت به آلودگی هوا احتمالا. این شد که از تهران بدم اومد. اون روزی که نشست کنارم و از رویاش بهم گفت، فکر نمی‌کردم رویاش تو سر منم کاشته بشه. می‌خواست تو المپیاد شرکت کنه و مقام بیاره. بعد سال های دبیرستانش رو خوش بگذرونه و با مقامش بره دانشگاه تهران یا شریف تهران.

این گذشت. نفر بعدی که تهران رفت سارا بود. کسی که تقریبا هفت ساله باهاش دوستم. داستان اونم خیلی جالب بود. با هم صبح‌ها بیدار می‌شدیم و درس می‌خوندیم. اون برای کنکور، من برای نمونه قبول شدن. سال اول رتبه‌ش خوب شد. اما تهران قبول نشد. دانشگاه رفت. یه ترم هم موند. اما انگار تهران صداش می‌زد. انصراف داد. بیشتر خوند. رتبه شد. درخشید. بعدش دانشگاه تهران آورد و رفت دانشکده هنر.

نفر بعدی پرهام بود. سال کنکورش غیب شد. یک سال وبلاگ و باقی قضایا رو تعطیل کرد. بعد اومد رتبه‌ی خوبشو اعلام کرد. بعدش هم تهران قبول شد. که البته ترم اولش پشت کامپیوتر گذشت. بعد کرونا تموم شد و پرهام رفت تهران دانشگاهش.

سال کنکور اون غیب شد. اول صحبتو به صفر رسوند و بعد من بهش گفتم حق نداره چند ماه باهام حرف نزنه و بعد یهو بیاد از خریدهاش بگه. یا کلا باشه یا کلا نباشه. قرار شد کلا نباشه. یه سال باهم حرف نزدیم. که البته درست نیست. چون یکی دو باری ایمیل زدیم.

بعد من درس خوندم. تلاش کردم. خودمو کشتم. نمی‌شد و که سال قبل من پرهام و سال قبل‌ترش سارا به اون خوبی نتیجه بگیرن و بعدش من هیچی. پس گفتم تمام توانمو می‌ذارم و ایشالا تمام توانم به تهران ختم شه. منم یه سال خوندم. رتبه‌ها اومد. نتیجه‌م خوب بود. بعدش شهریور شد. شهریور یه دختر معصوم کشته شد. بعدش بهم پیام داد. تو پیامش نوشته بود می‌خواد بهم بگه دوسم داره قبل ازینکه کشته بشیم. دیگه تو ببین جوان ایرانی و خصوصا دختر ایرانی چه همه ترس و بدبختی داره تو زندگیش که در عنفوان جوانی به دوستش پیام بده بگه دوستش داره، چون ترس از کشته شدن قبل حرف دل زدن داره. خلاصه. منم دلم تنگ شده بود. پیشنهاد دادم با هم صحبت کنیم. اما اگر خواست بره بازه؛ قبلش بهم بگه، با هم صحبت کنیم، و بعد خداحافظی کنیم. گفت نه دیگه نمی‌رم. بعد از رتبه‌م پرسید. رتبه‌م خیلی از اون بهتر شده بود. بهم گفت برای کنکور اصلا نخونده. و احتمالا تهران نمیاره. برام خیلی عجیب بود که اون‌قدر راحت درباره‌ش حرف می‌زد. وقتی از بچگی رویاش رو پرورونده بود. گفت که هم ناراحته هم خوشحال. ناراحته که من با رتبه‌م احتمالا تهران میارم و می‌رم از پیشش. و خوشحال چون رتبه‌م خوب شده و می‌تونم برم. چند شب گذشت. نتایج اومد. من جامعه‌شناسی علامه آورده بودم و اون مکانیک فردوسی. خندیدیم و تبریک گفتیم به هم. که البته برای من اصلا دوران خوبی نبود. چون مامان هی گریه می‌کرد و می‌گفت نرو. خلاصه.

از این‌جا بود که شروع شد. شاید هم از خیلی قبلش شروع شده بود. نمی‌دونم دقیقا از چی شروع شد. ولی می‌دونم یه چیزی در کار بود چون تهران از چیزی که فکر می‌کردم بهتر بود. که البته باید بگم من اصلا به چیز به خصوصی فکر نمی‌کردم. تموم چیزی که تو ذهنم بود این بود که خب به هر حال دانشگاه با رنک علمی بالاتر هست و یکم استقلال و روی پای خود وایسادن. اینجا خیلی فراتر از اون چه که فکر می‌کردم بهم داد. دوست خوب داد. آزادی زیاد داد. موزه‌های قشنگ، پارک‌های زیبا، و گوشه‌های امن داد. انقلاب از اونی که تو نوشته ها می‌خوندم بهتر بود و ولیعصر و کشاورز هر روز منو به سمتش می‌کشوند. مترویی که چند تابستون قبلش گیجم کرده بود رو مثل کف دست می‌شناختم و شب های تئاترشهر و کافه‌هاش برام دوست‌داشتنی بود. دوست‌هایی که سال‌ها از پشت کلمات و آواتار ها می‌شناختم رو دیدم. باهاشون بیرون رفتم. پیاده روی. کشف. شهود. دانشکده‌م کوچیک بود‌. و دور از پردیس اصلی. روز اول که سر کلاساش رفتم از شدت ناامیدی گریه کردم. اما بعد آروم آروم اکی شدم. استاد ادبیاتم عاشقم شد. مثل تمام استاد ادبیات های زندگیم که عاشقم بودن. و من باز فکر کردم که اگر بحث مهاجرت مطرح نبود جا و مکان اصلی من ادبیات بود. چیزی که به خاطرش وارد علوم انسانی شدم اصلا. مهم‌تر از همه اینکه سال اول سال پرشوری بود. خوشحال بودم که معترض بودم. که بخشی از شور اجتماعی بودم. که اون پارچه رو کندم از سرم. به خاطرش جنگیدم. به خاطرش ترسیدم. به خاطرش کمیته رفتم. پرنیان پارسال شبیه‌ترین پرنیانی بود به پرنیانی که ذاتا درون من وجود داشت. زیبا، آزاده، جنگجو و رها‌. یه ماهم بیشتر از اومدنم نگذشته بود که سر و کله پسرک پیدا شد. از اونجا شروع شد که دیدم حالش بده و سرفه‌هاش زیاد، بهش پیشنهاد دادم ببرمش بیمارستان. بردمش، بعد برای قرص‌هاش آب خریدیم و چای و شیرینی و جلوی بیمارستان خوردیم. آهنگ گذاشتیم، از خاطرات گفتیم، وجه مشترک پیدا کردیم و در آخر قرار گذاشتیم که قرص‌هارو یادش بیاریم تا سروقت بخوره. یک ماه بعدش اومد گفت دوستم داره. من هم گفتم دنبال پارتنر نمی‌گردم. و اینکه آخه اصلا کی با همکلاسیش تو رابطه می‌ره؟ دو روز دیگه با هم کات کنیم چطور چشممون به چشم هم بیفته؟ سعی کرد قانعم کنه. من اون‌قدر به آینده فکر می‌کردم که متوجه حال نبودم اصلا. از تعهد هم می‌ترسیدم راستش. و اینکه هنوز دلم پیش کسی بود که نه می‌تونستم بهش بگم و نه می‌تونستم داشته باشمش اصلا. اوضاع جالبی بود‌. گفتم نه. قبول کرد. با هم پارک لاله می‌رفتیم. انقلاب‌گردی می‌کردیم و کتابای مورد علاقه‌مونو برای هم می‌خریدیم و آخرش هم روی سردر دانشگاه تهران می‌نشستیم تا سیگار بکشه و کارتون ببینیم. دوران خیلی قشنگی بود چون مردم توی خیابون قشنگ و مهربون بودن. بهمون شکلات می‌دادن و از این کاغذهای موهات چه‌قدر زیباست. کشاورز خیلی قشنگ بود. یبار زیر تابلوی خیابون ۱۶ آذر بهم گفت بعد آزادی توی همین خیابون می‌بوستم.

ولنتاین به زور کشوندم بیرون. دسته گل خریده بود و هدیه. کافه رفتیم. نشستیم. من باز هم گفتم نه. از ترس‌های همیشگی‌م گفتم. کلی بهونه آوردم. ضمن اینکه بهترین دوستم بود و اگه بعد کات از دستش می‌دادم اصلا به از دست دادن دوستی نمی‌ارزید.

همه حرفام مسخره بود حالا که بهش فکر می‌کنم.

از آخر اسفند، وقتی پیش هم نبودیم، فکر کردیم که خب شروعش کنیم. اگر بعد یک ماه دیدیم کار نکرد، محترمانه برمی‌گردیم به وضعیت قبلی‌مون. کار کرد. دوری‌های تعطیلات خیلی عذاب آور بود اما کار کرد. روز به روز بهتر می‌شد و بیشتر شگفت‌زده‌مون می‌کرد ازینکه چه‌قدر خوبه. هیچ‌کدوم روزای تولدمون کنار هم نبودیم اما برای هم تولد گرفتیم. یه سری دیت‌های محشر رفتیم. تهران هر چه‌قدر خوب بود خوبیش چند برابر شد‌. من خیلی زنده‌تر و شادتر و خوب‌تر از بقیه‌ هم‌خوابگاهیام بودن که صبح‌تا شب خوابگاه می‌موندن و فقط به خاطر کلاساشون بیرون کشیده می‌شدن. من زنده‌ بودم‌. و عاشق. و رها. زندگیم دست خودم بود. و عالی بود. درس هم خوب می‌خوندیم با هم حتی. و کتاب. واقعا احساس خوبی بود که کتابای مورد علاقه‌مو دونه دونه بهش می‌گفتم و می‌خوند و عاشقشون می‌شد. دانشکده خوب بود. چون اون هم مال خودمون بود. خوب بود که تو پردیس اصلی نبودیم چون آزادی عملمون از دست می‌رفت. استادا و کلاسا خوب بودن. بچه‌های دانشکده اون‌قدر خوب بودن که بعضی روزها تا نه شب با هم دانشکده می‌موندیم. حتی دابل دیت ها خوب بودن. ماجراها خوب بود. تهران که هستم خودمم‌. آزادم. از خستگی‌ها و سختی‌ها و بدی‌هاش کاملا مطلعم. اما خوبی‌هاش برام خیلی ارزشمندن. و با اینکه اون فردوسی مشهد موند‌، باهام قطع ارتباط کرد(دوباره) و اوضاع زندگیش بهم ریخت یکم، اما خوشحالم رویای تهرانو انداخت تو کله‌م. رفت و آمدها و فشارهای روانی باعث فرسایش اعصابم شده و تو پست قبلم گفتم ازشون. اما باز هم می‌ارزید. حداقل به خاطر همین یک آدم همه‌ی این‌ها می‌ارزید‌ چه برسه به مزایای دیگه‌ش.


فرسایش

وقتش شده که بنویسم. خیلی وقته که باید بنویسم. اینجوری نیست که بگم امروز همون روز موعوده و من باید بنویسم. ولی شاید امروز همون روز انفجار باشه که باید بنویسم. همیشه نوشتن من رو به خودشناسی خوبی از خودم می‌رسوند. آخرین پستی که اینجا منتشر کردم رو یادم نمیاد. حتی قبل از نوشتن این پست نرفتم نگاهش کنم. فعلا می‌خوام زیاد بنویسم و اکیه که خونده نشه. نمی‌دونم اصلا کسی هست که به فکر اینجا باشه دیگه؟ خوشبختانه من سهم بیان زندگیم‌ رو گرفتم. اون‌قدر دوست خوب از بیان جمع کردم که زندگیم زیبا شده. دوستایی که تقریبا هر روز یا هر چند روز باهاشون حرف می‌زنم، می‌بینمشون و باهاشون بیرون می‌رم. هدف اولیه من از وبلاگ نویسی جمع آوری دوست نبودم اما خوشحالم که این همه دوستی‌های با کیفیت نصیبم شد. دیگه در حدی شده که می‌تونیم روی هم حساب کنیم برای مهمان شدن در خونه‌های هم در شهرهای متفاوت.

با این حال اومدم تو پنلم و دیدم ستاره‌ی خیلی ها روشنه. ستاره‌ی سولویگ روشن بود، هلن، پرهام، سارا، النا. پست‌هاشون رو خوندم و حس خوبی گرفتم. همیشه عاشق این بودم که جزئیات زندگی اطرافیانم رو بدونم. بدونم کدوم شخصیت داستانی رو دوست دارن یا وقت‌های بیکاریشون چه کار می‌کنن. بعد ها می‌تونسنم با اون اطلاعات خوشحالشون کنم، ارتباط بگیرم، شوخی بسازم، مکالمه درست کنم.

اما خب درباره زندگی خودم. یادمه یبار یکی بهم گفت ما منتظر بودیم تو بری دانشگاه و کلی بنویسی. چی شد؟

خیلی چیزها شد عزیزان. خودم هم باورم نمی‌شه فقط یک سال ازش گذشته باشه. حس می‌کنم یک دهه‌ست من درگیرم. سال‌های سال ماجرا دارم و دراما.

نکته‌ی دیگه این که من خیلی رو خودم حساب کرده بودم. خیلی از خودم کار کشیدم. شاید چندین برابر ظرفیت جسم و روحم از خودم کار کشیدم. یک سال تمام فشارهایی رو تحمل می‌کردم که بقیه با چشمای گرد می‌نشستن نگاهم می‌کردن و می‌پرسیدن فقط بگو چطوری اینارو هندل می‌کنی؟ منم می‌خندیدم می‌گفتم نه بابا اکیه چیزی نیست.

در حقیقت هم برام چیزی نبود. من واقعا اهل مدارام. فرقی نداره چه مشکلی برام پیش بیاد من قبل از سوگواری اول دنبال راه حل و کنار اومدن با اون مسئله‌م. تو این یک‌سالم از مشکلات دوری، رفت و آمد، جنگ با خانواده، جنگ با حاکمیت، جنگ با دانشگاه، جنگ با درونم، جنگ با فامیل، مشکلات زیاد و خیلی عجیب در روابط دوستی گرفته تا کرختی هام در مواجهه با کتاب‌خوانی و چیزنویسی دست و پنجه نرم کردم. جنگ هم الکی به کار نمی‌برم. به معنای واقعی کلمه جنگیدم. بحث کردم. دفاع کردم. ثابت کردم. در کل خیلی چیزهای عجیب غریبی رو به دوش گرفتم و تقریبا بخش عظیمیشون رو به کسی هم نگفتم تازه. دوست‌های چندین ساله‌م توی بدترین مواقع، خودشون توی اوضاع بدی قرار داشتند و نمی‌شد مشکلات اونارو هم چندان کرد.

یه چیزی که برام جالبه. روح جمعی غالب بر زمانه. یادمه یه دورانی چنان دستم به نوشتن نمی‌رفت که چندین ماه نه در کانال تلگرام و نه در وبلاگم چیزی ننوشتم. ولی همون موقع هم، تقریبا اکثر دوستانم و کانال هایی که دنبال می‌کردم دچار همین شده بودن. و از یجایی به بعد که تونستم مووان کنم و بیشتر بنویسم، دیدم که بقیه هم کم کم دارن به عرصه نوشتنشون برمی‌گردن.

الان هم چند تا پست وبلاگی باز کردم و از دوست های هم سنم خوندم که همه حس می‌کنن پیر شده‌ن. فرسوده شده‌ن. فشار عظیمی رو تحمل می‌کنن. و گفتم پسر، چقدر دقیق توصیف حال منه الان. منم همینم.‌یه سال همه چیز رو به دوش کشیدم و دم نزدم و کنار اومدم اما الان چنان احساس فرسودگی، مفلوکی، فشردگی و داغونی دارم که نمی‌تونم با این ورژن خودم کنار بیام‌. من در طول زندگیم هر چه بودم ضعیف نبودم‌‌. اما الان هر آن امکان داره چنان وا بدم که دانشگاه و دوست و خانواده و آینده اجتماعی و همه چیم رو بذارم کنار و برم توی بیابان درویش بشم. واقعا می‌گم. این احساس منه و حاصل فشاری که مدتیه حمل کردم. گاهی چنان منفجر می‌شم و گریه می‌کنم و جیغ می‌زنم که اصلا باورم نمی‌شه من همونیم که شش هفت ماه بدون گریه سر کرده بود. حس می‌کنم پیرم. خیلی پیر. یه موجود باستانی پوچ. یه موجودی که محکومه به قرن ها زندگی در حالی که زندگیش هیچ معنا و دست آوردی نداره. قبول شدن رشته و دانشگاه مورد علاقه‌م خیلی خوب بود چون یه هدفی بود که گذاشته شده بود، یه مسیری بود که براش تلاش کرده بودم و در نهایت هدفمو به دست آورده بودم‌. اما الان هر هدفی می‌ذارم، هر تلاشی می‌کنم و هر چه قدر می‌دوم. در نهایت گیر زندگی میفتم و باز له می‌شم. می‌مونم. هیچی. تلاش بی نتیجه و خستگی و ناامیدی مانا. حتی نمی‌تونم با خیال راحت و سری آسوده یه دیت برم. همه‌ش در حال ترس و اضطرابم که توی راه دستگیر نشم، با چه وسیله نقیله‌ای برام که بار اقتصادی برای صاحب وسیله نداشته باشه؟ زودتر راه بیفتم که پای پیاده برم؟ تو راه گیر نیفتم. ازم دزدی نشه. دستگیر نشم. رسیدم اونجا خدا کنه راهم بدن. اگر راه ندادن کجا برم؟ اگر مقصد دوم راه ندادن کجا برم؟ چی بخوریم که بتونیم از پس هزینه‌ش بر بیایم و همزمان سیر بشیم؟ چجوری برگردیم که زود رسیده باشیم خونه؟ تو ترافیک نمونیم؟ گیر پلیس نیفتیم؟

همه اینا یه فرایند طاقت فرسا می‌سازه که کلی بار روانی داره و تهش دو تا عکس خوشگل از غذا یا سفارش می‌مونه.

خیلی خسته‌م. خیلی فکر می‌کنم. خیلی زور می‌زنم. اما حتی روز هایی هم که بلند می‌شم کارامو بکنم یه پتکی از آسمون میاد می‌خوره فرق سرم.

سعی می‌کنم ازین روزا عبور کنم. ولی خب تقریبا الان ۸۰ درصد مشکلاتم از سمت من نیست که بخوام بگم خودم درستشون می‌کنم. حتی اوضاع جوری نیست که بشه گفت خیله خب سرمونو با چیزای دیگه بند کنیم تا تموم شه. سرت با هیچ چیز بند نمی‌شه. هر نوع سرگرمی‌ای بازم سختیا و سیاهیای خودشو تو خودش جا داده. از کوچکترینش همین جریانات پلمپ و این‌ها بگیر تا برسی به لایحه. در کل همه‌ی این فشار های روانی و بدبختی ها رو که هممون می‌دونیم به کی برمی‌گرده. اما حتی آمادگی برای فرار ازین شرایط هم یه روحیه، تلاش، پول، تایم، اوضاع روانی اکیی می‌خواد که من هر چه جلوتر می‌رم مرددتر می‌شم که به دستش خواهم اورد یا نه.

ولی ورای همه‌ی این‌ها، خوشحالم زنده‌م. خوشحالم موجود پیر و فرسوده و مفلوکیم که با وجود تمام بدبختی‌هاش هنوزم زنده‌ست‌. امیدوارم این موجود لهیده بتونه اوضاعو درست کنه. هر چی جلوتر می‌رم بیشتر روآوری مردم به دین و مذهب و کارما و انرژی مثبت و روانشناسای زردو درک می‌کنم. فشار آدم‌هارو کم می‌کنه و یه سری مسئولیت هارو از سر آدم باز می‌کنه. نمی‌دونم. باید بزرگتر بشم شاید تا توضیحش بدم.


loving life because it's mine

تا به حال در عمرم انقدر به خاطر زندگی خودم احساس سرزندگی نکرده بودم. همیشه یا موقع خواندن کتابی بود یا سریالی چیزی؛ که قلبم به تپش می‌افتاد و با خوشحالی توی دفترهایم تند تند می‌نوشتم خدایا چه خوب است که زنده ام و دارم این ها را تجربه می‌کنم. حالا هم دارم می‌گویم اما این دفعه به خاطر زندگی خودم است. به خاطر وقت هایی که همه با هم توی خیابان راه می‌رویم، باد در موهایمان می‌پیچد و وقت هایی که برخلاف همیشه نمی‌گذارم کسی بهم زوری بگوید که عادت شده باشد. به خاطر وقت هایی که توی پارک جلوی دانشکده بازی می‌کنیم، می‌خندیم و چرت و پرت می‌گوییم. به خاطر پیاده روی های طولانی و گشتن ها و خسته شدن ها و پادردهای لذت بخش. به خاطر اینکه حالا خیلی چیزها دست خودم است و می‌فهمم مفهوم راضی بودن آنقدرها هم سخت به دست نمی‌آید. به خاطر آدم های جدیدی که می‌شناسم و به خاطر همه‌ی آن رازآلودهایی که نمی‌گذارند بشناسمشان و کفری ام می‌کنند. به خاطر پیام های دلتنگی دوستانم. به خاطر خانواده ام. به خاطر بلیط های مترو و سروصداهایمان و به خاطر دستفروش ها. به خاطر  همه‌ی این اعتراض ها، همه ی این پیاده روی هایی که دقیقا همانطورند که همیشه می‌خواستم باشند. به خاطر دلتنگی و به خاطر دوری. جنس حالای زندگی ام را دوست دارم. گمانم یکجورهایی همان جوانی معروفی باشد که ازش صحبت می‌کرده‌ند.

 

+ این یکی دیس خیلی قوی به پست چند وقت پیشم باشد فکر کنم.


مرا به یاد بیاور

پیش‌نوشت: از اوضاع کشور به شدت سرخورده، عصبانی و غمزده‌م. یکسره پای اخبار گریه می‌کنم و بازنشرهای کانال تلگرامم همه‌اش از شرایط اخیر است. این ها را گفتم که بگویم من هم عزادارم و این نوشته‌ای که این زیر منتشر می‌کنم نه حاصل بی‌دغدگی و بی‌شرفی بلکه حاصل مدت‌ها ننوشتن و یکهو فوران کردن است که حیفم آمد بهش اجازه جاری شدن ندهم. از این بابت بر من ببخشایید. امیدوارم همتون سالم، امن و آزاد باشید.

 

آدم‌ها تغییر می‌کنند. عوض می‌شوند و رشد می‌کنند. همین خودش یک اصل بدیهی و کاملا واضح است. اما از جایی که خودمان نگاهش می‌کنیم ممکن است یادمان برود. خود من هروقت تغییری توی خودم می‌بینم یا رفتاری از خودم یادم می‌آید که حالا دیگر ندارم یکهو می‌ترسم. فکر می‌کنم گم شده‌ام. قبل‌تر ها که خیلی به تغییر و رشد واکنش نشان می‌دادم. هر روز می‌نوشتم که آی چارده سال و یک روزم شد، آی چارده سال و دو روزم شد. اه نمی‌خواهم به این زودی ها 15 ساله شوم. همین چندوقت پیش که با آهنگ "dancing queen" می‌رقصیدم و آبا می‌گفت:

"you are the dancing queen, young and sweet, only seventeen"

دوست داشتم تا آخر عمرم بتوانم باهاش که می‌رقصم اینجایش به خودم اشاره کنم و توی آینه چشمک بزنم. منتهی همین پریروز 18 سال و نه ماهم شد و چیزی تا نوزده سالگی‌م هم نمانده. باید بروم یک آهنگی پیدا کنم که تویش بگوید:

"you are the dancing queen, young and sweet, only nineteen"

منحرف شدم. داشتم می‌گفتم که وقتی یک تغییری توی خودم می‌بینم می‌ترسم و حتی خودم را دعوا می‌کنم. اینطوری که تو کی وقت کردی انقدر بزرگ شوی و غلط کردی که دیگر دغدغه های کوچک نداری و جزئیات زندگی را نمیبینی یا روتین های دیگر پیدا کردی. امروز برای وبلاگ اینطوری شدم. با خودمان که تعارف نداریم. تقریبا 90 درصدمان آنور توی تلگرام یک کانال زده‌یم و می‌نویسیم. و خب بله، نوشتن راحت‌تر هست و خواننده و فیدبک بیشتر. اما یکهو دلم برای آن شهودهای یکهویی که انگشتانم آتش می‌گرفت و همانجا پنل را باز می‌کردم و می‌نوشتم تنگ شد. یا اینکه چندهفته و چند روز ساکت می‌گشتم و یکهو توی سرم اتفاقات زندگی را سناریوی وبلاگ می‌کردم. از ذوق‌های بعدش که باز میامدم ببینم نوشته چند نظر و پاسخ جدید دارم و ستاره‌ی چندتا از آدم‌های موردعلاقه‌ام روشن شده. حالا؟ صبح به صبح پا می‌شوم و یکی کوتی عکسی چیزی می‌گذارم توی کانال که بگویم ملت من زنده‌ام. کانال دخترهای دیگر را می‌خوانم که از فلسفه، ادبیات و زبان نوشته‌اند. شاید بیشتر از چیزی که آن‌ها نوشته‌اند می‌دانم و چندبرابرشان اطلاعات دارم ولی خب اینجوری‌ام که الان من بیایم از فضل و ادب و فرهنگ حرف بزنم و چند نفر توی ناشناس قربان صدقه‌ام بروند و یک مذهبی رادیکال باهام بحث راه بندازد. بعدش که چه؟ فکر کنم می‌فهمید که چه می‌گویم. حوصله معروف شدن به معنای امروزی‌اش را ندارم. حوصله‌ی بلغورهای فمنیستی یا بحث‌های ادبیاتی سر اینکه افغان درست است یا افغانی ندارم. قبل‌ترها خیلی بحث می‌کردم. آن اوایل نوجوانی که منطق را مثل یک کوه محکم پیدا کرده بودم فکر می‌کردم هرکس دارد اشتباه می‌کند را می‌شود با منطق قانع کرد. بعدترها فهمیدم که آدم‌بزرگ‌ها خودشان انتخاب می‌کنند می‌خواهند چه بشنوند. آدمی که بخواهد تو را بفهمد از قورمه‌سبزی هم حرف بزنی می‌فهمد و آنکه نخواهد با محکم‌ترین استدلال‌ها هم نمی‌شود قانعش کرد. حتی بعضی اوقات اینجوری است که آگاهانه انتخاب می‌کنی چیزهای اشتباهی را باور کنی. می‌دانی اشتباه است ولی دوستش داری. این را وقتی فهمیدم که خودم هم جزو یکی از همان ها شدم. منتهی من فرقم این بود که اگر یکی به دوست داشتنی های اشتباهم خرده بگیرد راحت می‌پذیرم و یک حالتی به خودم می‌گیرم که بله من خرم ولی خریتم را دوست دارم. همچه چیزی. یادم است اصلا به خاطر همین عاشق بوکوفسکی شدم. بوکوفسکی یکجوری می‌نوشت که بله ما آدم ها گه هستیم ولی بگذارید یکم از گه کاری هایمان حرف بزنم. برای همین امکان ندارد آدمی بوکوفسکی بخواند و همزادپنداری نکند. یکبار سر کلاس زبان تیچرم ازم پرسید که role model زندگیتان کیست و من گفتم فکر نکنم role model داشتم اما اگر یک نفر هم بخواهد باشد آن بوکوفسکی‌ست. گفتم میخواهم مثل بوکوفسکی بنویسم و زندگی کنم. برگشت گفت:

"so you wanna get drunk and sleep with others all the time?"

آنجا که خندیدیم ولی فلسفه بوکوفسکی می‌خواری و زن‌بارگی نیست. فلسفه‌اش پذیرفتن درد و زندگی کردن باهاش است. پذیرفتن غریزه و زندگی کردن باهاش است. پذیرفتن پیری و زندگی کردن باهاش است. پذیرفتن فقر و زندگی کردن باهاش است. همه‌ش همین هاست. که آقا تو بپذیری که از فلانی خوشت می‌آید و نیاز داری باهاش بخوابی. یا عین سگ فقیری و باید بروی جان بکنی که یک لقمه در بیاوری. زندگی همه‌مان همین است ولی اصرار شدیدی داریم بر اینکه فیکش کنیم. که آره ما فقیر نیستیم و هر چه بخواهیم می‌توانیم بخریم و خیلی هم متمدن هستیم و قرار است سالهای سال ادامه تحصیل بدهیم و بعد هم با متمدن فرد روی زمین ازدواج کنیم و بچه های خوب، نیکو و متمدن به دنیا بیاوریم. زندگی ما که صبح بیدار میشویم و می‌بینیم بچه‌هایمان را کشته‌اند هیچوقت عادی نبوده و قرار نیست هم باشد. اما همچنان ادامه می‌دهیم و در بند آداب معاشرت، احترام به بزرگتر، تحصیلات عالیه و کوفت و زهرمار هستیم. حالا همه اینها از کجا شروع شد؟ بله اینکه من دلتنگ وبلاگ نویسی شده بودم.

دیروز کتابی می‌خواندم و یک نقل قول خیلی خوب داشت و آن هم این بود" نمیخوای چیزی بنویسی؟ مگه این سرنوشت منطقی همه اونایی نیست که عاشق کتاب خوندنن؟" و این قضیه به طرز شدیدی برای من صدق می‌کرد. من اینجوری بودم که از بچگی  مجموعه داستان های پند آموزی که می‌خواندم را ترکیب می‌کردم و یک داستان پندآموز جدید با حضور روباه مکار و جغد دانا و خرگوش ساده می‌نوشتم. بزرگتر که شدم انشاهایم را پر از تضمین های سپهری و فروغ و بعدترها کوت های خارجی می‌کردم و سر کلاس می‌خواندم. بعدش رفتیم سر این کلاس های کانون نشستیم که تمرین نویسندگی خلاق دارند و این ها. از آن به بعد به خودم گفتم نویسنده. حتی اسم اینجا را گذاشته ام گاه نوشت های یکی نویسنده. سالی یکی هم داستان می‌نوشتم و یکی مقامی از ناحیه شش مشهد یا استان خراسان می‌گرفتم و صبر می‌کردم تا سال بعدی. پوینت این که علوم انسانی را برای رشته ام انتخاب کردم هم همین بود. البته اینکه پایم را کرده بودم توی یک کفش که حتی اگر باقالی فروش شوم هم نمی‌خواهم دکتر شوم بی‌تاثیر نبود. به هر حال. خودم را یک نویسنده می‌دیدم و از شما چه پنهان می‌بینم هنوز هم. سر همین گاهی با خودم سر جنگ می‌گیرم که آقا جان تو باید بشینی بنویسی و آن هم مداوم. اگر می‌خواهی یک روز کتابت را توی اتاق ناشر بغل کنی باید بنویسی. کانال ننویس، توییتر نرو، سخیف نشو، خودت را فراموش نکن و فلان. بی راه نمی‌گویم اما ته دلم می‌دانم این ها بارقه هایی از همان سیستم مقاوم به تغییرم است. توییتر لزوما چیز بدی نیست و کانال نویسی هم. اما اینکه منم ننویسم و همه‌ش آنجا پهن باشم لزوما نا بد نگهش نمی‌دارد.

در نهایت هنوز هم نفهمیده‌م دقیقا که تغییرهایم حاصل از رشد است یا خودگم‌کنی. بعد از یک سال زندگی کنکوری انگار قالب خودم را فراموش کرده‌م و نمی‌دانم زندگی عادی چجوری باید باشد. بعد اینطور وقت‌ها همیشه ابعاد ترسم را بزرگتر باید بکنم انگار. از یک پسر خوشم می‌آید که بعد ها می‌فهمم یک عیبی داشته و اینطوری ام که خداوندا مرگم بده یعنی قرار است تا آخر عمرم از پسرهای معیوب خوشم بیاید؟ حالا پسر بنده خدا روحش از هیچکدام اینها خبر ندارد و من اینور نشسته‌ام وجود و هویت و عقلم را زیر سوال می‌برم. الان هم دارم به این فکر می‌کنم که نکند در دانشگاه خودم را گم کنم؟ نکند سرکار قالبم عوض شود؟ نکند با دوست های جدید مدل همیشگی‌م را از یاد ببرم؟ غافل از اینکه این "مدل همیشگی من" خودش جای بحث دارد اصلا. مدل کدام همیشه ام؟ بچگی‌م؟ پارسالم؟ ابتدای نوجوانی‌ام؟

احساس میکنم ریشه اش از آرزوهای کودکی می‌آید. آرزوهای کودکی عموما ناپخته و نابالغانه‌اند. ولی یادت می‌مانند و تا آخر عمر پدرت را در می‌آورند که چرا انجامشان ندادی. اینطوری است که می‌نویسی بله من می‌خواهم 18 سالگی مستقل شوم و تا بیست سالگی در سیلیکون ولی آمریکا کار کنم. بعد هم می‌خواهم چند تا مدرسه و کتابخانه برای کودکان روی زمین وقف کنم و بعدش هم که ازدواج مال سنتی ها بود چند تا بچه به سرپرستی می‌گیرم. حالا می‌رسی به 18 سالگی و می‌بینی پول کافه‌ات را هم نداری خودت حساب کنی و تا بیایی کاری کنی که فقط برای همین خرج های روزمره ات بس باشد بیست سالت شده. البته می‌توانی بری در اینستاگرام و تیک تاک برقصی و تا بیست سالگی همان سیلیکون ولی و این ها را جور کنی اما حتی اگر فرهنگت هم بگذارد خودت غرور اضافی ای داری. این وسط ها هم یا عاشق می‌شوی یا مامان بزرگت می‌میرد یا کشورت شروع می‌کند به کشتن تو و هم نسل‌هایت و تا بخواهی بحران های روحی‌ات را جمع کنی بیستت هم رد شده.

خلاصه اینکه نتیجه نهایی این شد که برای بار صدم به خودم گفتم خود ثابتی وجود ندارد و باید تغییر هایم را بپذیرم و حاصل پروسه‌ی رشدم بگذارمش. آنه شرلی می‌گفت از بیست سالگی شخصیت آدم دیگر شکل گرفته و در جاده ثابتی می‌افتاد. امیدوارم تا الان جاده‌ی درست درمانی ساخته باشم.

 

+ در باب ننوشتن

۱ ۲ ۳ . . . ۷ ۸ ۹
بارها گفته ام که من درکتابهایم خلاصه میشوم و کتابهایم در من. گاهی با سهراب سرمست میشوم و گاهی با فروغ مغموم. ولی مهم همین است که من هم، یک انسان، مثل همه ی انسان های دیگر، اشک میریزم، میخندم، عصبانی میشوم، اشتباه میکنم و زمین میخورم.‌..
تنها کسانی که صمیمی ترین و صادق ترین دوستانم بوده اند و خواهند بود، نوشتن و خواندن هستند...
پس من، با تمام اشتباهات و شور و شیرین های دنیای نوجوانم، آنقدر زمین میخورم تا یک روز بلند شوم روی قله بایستم و با یک لبخند دردمند زمزمه کنم که موفق شده ام :)

Designed By Erfan Powered by Bayan