چهارشنبه ۱۳ اسفند ۹۹
این روزها کمتر کتاب میخوانم. خیلی کمتر. ماهی دو تا شاید. سر کسی که کم کتاب بخواند چه میآید؟ در زندگی روزمره غرق میشود. در زندگی خودش، مشکلات خودش، شخصیت خودش.
و این، حداقل برای من، اصلا تجربهی قشنگی نیست. مشکلات این دنیا، واقعی اند اما پوچ ترند. کوچکتر اما سطحیاند. و باید هی بهشان فکر کنم، دربارهشان غر بزنم، دائم زبانم را باز کنم و دربارهشان حرف بزنم.
زندگی کوچک احمقانهام حالا همهش رو به رویم باز است و دارم نگاهش میکنم، به نظرم کوچک و بی ارزش و پرهیاهو میآید. نمیخواهم درگیرش شوم. نمیخواهم نگاهش کنم. نمیخواهم حواسم همهاش به خودم باشد. نمیخواهم کوچکترین غر را بزنم، نمیخواهم برای خودم دل بسوزانم.
میخواهم برگردم به آن روزهای نادانی و غرق شدن در داستان های کلاسیک و مدرن، پرش از ۱۹ به ۲۱، از ایتالیا به آمریکا، و از شعر به نثر.
دنیای واقعی ارزشمند نیست. غرق شدن درش هم.