سه شنبه ۱۴ خرداد ۹۸
به این فکر می کنم که آخرین بارهاییست که میبینمشان. روزهای عید و پاییز و بهار و زمستان، هروقت که رد میشدیم من بهشان فکر می کردم. به اینکه چه شد که آنجا هستند. خانواده هاشان کجایند؟ ممکن است بابای همین دوستم که کنارم نشسته آن تو باشد؟ یک روز می شود که من یک کدامشان یا چندتایشان را آزاد کنم؟ به وکیل شدن فکر می کنم. فکرم را پس می زنم. آهی می کشم و بعد فکرم می رود پیش سربازها. دوست داشتم سربازی می رفتم. مادربزرگ من سربازی رفته. خلاصه که دوست داشتم حس آن ها را بدانم. خوشحالند که سربازیشان افتاده زندان؟ خانواده هاشان چطور؟ اصلا گذراندن سربازی در زندان خوب است؟ من که دوست داشتمش. داستان هاشان را می نوشتم و قیافه هاشان را توصیف می کردم. به لباس های سبزشان چشم می دوزم. به خواهرهاشان فکر میکنم.یا مادرهاشان...
خیلی خیلی دوست دارم زندانی جرایم غیرعمد در آینده آزاد کنم. یکی دیگر اینکه کتابخانه وقف کنم. این دو گزینه اصلی ترین دلخواه هایم در بین آن همه ی دیگر است. در آینده انجام می دهمشان.
کمی بعد از آن از جلوی مدرسه ابتدایی رد می شویم. بهشان نگاه می کنم و افکار مختلفم را از سر می گیرم.ذهنم شروع می کند به مقایسه ی دیوار های آجری و بی روح زندان و دیوار های پراز نقاشی و رنگارنگ دبستان.
دیروز Five feet apart را دیدم و هزار پیشه را خواندم و امتحان دینی ام را خوب دادم. هر لحظه از خواندنش را غر زدم و بعد از امتحان بین پرت کردنش تو آب، پاره پوره کردنش و آتش زدنش هیچکدام را انتخاب نکردم. هیچ وقت این کار را نکرده بودم و فکر نمی کنم هم بکنم. همان طور که هیچ وقت زنگ خانه ای را نزده ام فرار کنمD:
سر فایو فیت اپارت کلی گریه کردم:
Life is too short to just waste a second...
و به آن جمله ی:
If you watching this and you able,
Touch him
Touch her...
به پروسه ی بزرگ شدن فکر می کنم. می گویم بیخیال بابا تو هنوز کوچکی که! یکی از من های درونم قیافه اش پوکر می شود.
آن یکی: خیله خب. ولی هنوز تینیجری! سال سوم و هنوز چهار سال دیگه داری!
به ایمیلم فکر می کنم که چهارده سالگیم برای خود پانزده ساله ام فرستادم و منتظرم بیاید. پاییز میاید. یادم نمی آید که تویش چه نوشته ام و منتظرش هستم. به روزی که بیاید فکر میکنم. خوشحال و سرمستم و ایمیل را با خوبی باز می کنم یا با گریه و اشک؟
از امتحان برمی گردیم. یک پسر دارد تو خیابان می رقصد. خیلی هم بامزه. یا امتحانش را خوب داده یا آن سوالی که همه اشتباه نوشتند را درست نوشته. شاید هم ناهار قرمه سبزی دارند.
هزارپیشه ی بوکوفسکی را بی سانسور خواندم و حقیقتا ازش منزجر شدم. دیگر خیلی عیان نوشته بود. مثل این داستان های بچه دبیرستانی ها بود که پارت پارت تو کانالشان می گذارند.
یکی از بچه ها تو امتحانش به جای غسل ، طرز تیمم را نوشته.
می آیم خانه و دونات می خورم. والیبالمان با چین و آلمان خیلی عالی بود. خیلی خفنیم ما. چقدر بچه ها امسال خوب بازی می کنند. و چه چیزی جز یک برد عالی با دونات می چسبد و اینکه امتحانت را تازه ده شب شروع کنی به خواندن و فرداش هم عالی دهی. برای یکی از بچه ها خاطره بنویسی. و یک پروانه ی نارنجی از جلوت رد شود.
زندگی همین است دیگر مگر نه؟
و به آن جمله ی:
If you watching this and you able,
Touch him
Touch her...
به پروسه ی بزرگ شدن فکر می کنم. می گویم بیخیال بابا تو هنوز کوچکی که! یکی از من های درونم قیافه اش پوکر می شود.
آن یکی: خیله خب. ولی هنوز تینیجری! سال سوم و هنوز چهار سال دیگه داری!
به ایمیلم فکر می کنم که چهارده سالگیم برای خود پانزده ساله ام فرستادم و منتظرم بیاید. پاییز میاید. یادم نمی آید که تویش چه نوشته ام و منتظرش هستم. به روزی که بیاید فکر میکنم. خوشحال و سرمستم و ایمیل را با خوبی باز می کنم یا با گریه و اشک؟
از امتحان برمی گردیم. یک پسر دارد تو خیابان می رقصد. خیلی هم بامزه. یا امتحانش را خوب داده یا آن سوالی که همه اشتباه نوشتند را درست نوشته. شاید هم ناهار قرمه سبزی دارند.
هزارپیشه ی بوکوفسکی را بی سانسور خواندم و حقیقتا ازش منزجر شدم. دیگر خیلی عیان نوشته بود. مثل این داستان های بچه دبیرستانی ها بود که پارت پارت تو کانالشان می گذارند.
یکی از بچه ها تو امتحانش به جای غسل ، طرز تیمم را نوشته.
می آیم خانه و دونات می خورم. والیبالمان با چین و آلمان خیلی عالی بود. خیلی خفنیم ما. چقدر بچه ها امسال خوب بازی می کنند. و چه چیزی جز یک برد عالی با دونات می چسبد و اینکه امتحانت را تازه ده شب شروع کنی به خواندن و فرداش هم عالی دهی. برای یکی از بچه ها خاطره بنویسی. و یک پروانه ی نارنجی از جلوت رد شود.
زندگی همین است دیگر مگر نه؟