گاه نوشت های یک نویسنده

میدانم که این بازی روزی تمام خواهد شد،اما حتی اگر بازنده هم باشم؛ میخواهم که خوب تمام کنم.


...Life is too short to just waste a second


از پل رد می شویم. درخت های کاج بلند و سرسبز دورادورش را گرفته اند. سرباز ها، تو گرمای تهوع آور ایستاده اند و خشک و رسمی کلاشینکف هاشان را دستشان گرفته اند. امسال نهمیم و دیگر مثل دو سال پیش براشان دست تکان نمی دهیم و لبخند نمی زنیم.
به این فکر می کنم که آخرین بارهاییست که میبینمشان. روزهای عید و پاییز و بهار و زمستان، هروقت که رد میشدیم من بهشان فکر می کردم. به اینکه چه شد که آنجا هستند. خانواده هاشان کجایند؟ ممکن است بابای همین دوستم که کنارم نشسته آن تو باشد؟ یک روز می شود که من یک کدامشان یا چندتایشان را آزاد کنم؟ به وکیل شدن فکر می کنم. فکرم را پس می زنم. آهی می کشم و بعد فکرم می رود پیش سربازها. دوست داشتم سربازی می رفتم. مادربزرگ من سربازی رفته. خلاصه که دوست داشتم حس آن ها را بدانم. خوشحالند که سربازیشان افتاده زندان؟ خانواده هاشان چطور؟ اصلا گذراندن سربازی در زندان خوب است؟ من که دوست داشتمش. داستان هاشان را می نوشتم و قیافه هاشان را توصیف می کردم. به لباس های سبزشان چشم می دوزم. به خواهرهاشان فکر میکنم.یا مادرهاشان...
خیلی خیلی دوست دارم زندانی جرایم غیرعمد در آینده آزاد کنم. یکی دیگر اینکه کتابخانه وقف کنم. این دو گزینه اصلی ترین دلخواه هایم در بین آن همه ی دیگر است. در آینده انجام می دهمشان.
کمی بعد از آن از جلوی مدرسه ابتدایی رد می شویم. بهشان نگاه می کنم و افکار مختلفم را از سر می گیرم.ذهنم شروع می کند به مقایسه ی دیوار های آجری و بی روح زندان و دیوار های پراز نقاشی و رنگارنگ دبستان.
دیروز Five feet apart را دیدم و هزار پیشه را خواندم و امتحان دینی ام را خوب دادم. هر لحظه از خواندنش را غر زدم و بعد از امتحان بین پرت کردنش تو آب، پاره پوره کردنش و آتش زدنش هیچکدام را انتخاب نکردم. هیچ وقت این کار را نکرده بودم و فکر نمی کنم هم بکنم. همان طور که هیچ وقت زنگ خانه ای را نزده ام فرار کنمD:

سر فایو فیت اپارت کلی گریه کردم:
Life is too short to just waste a second...
و به آن جمله ی:
If you watching this and you able,
Touch him
Touch her...
به پروسه ی بزرگ شدن فکر می کنم. می گویم بیخیال بابا تو هنوز کوچکی که! یکی از من های درونم قیافه اش پوکر می شود.
آن یکی: خیله خب. ولی هنوز تینیجری! سال سوم و هنوز چهار سال دیگه داری!
به ایمیلم فکر می کنم که چهارده سالگیم برای خود پانزده ساله ام فرستادم و منتظرم بیاید. پاییز میاید. یادم نمی آید که تویش چه نوشته ام و منتظرش هستم. به روزی که بیاید فکر میکنم. خوشحال و سرمستم و ایمیل را با خوبی باز می کنم یا با گریه و اشک؟
از امتحان برمی گردیم. یک پسر دارد تو خیابان می رقصد. خیلی هم بامزه. یا امتحانش را خوب داده یا آن سوالی که همه اشتباه نوشتند را درست نوشته. شاید هم ناهار قرمه سبزی دارند.
هزارپیشه ی بوکوفسکی را بی سانسور خواندم و حقیقتا ازش منزجر شدم. دیگر خیلی عیان نوشته بود. مثل این داستان های بچه دبیرستانی ها بود که پارت پارت تو کانالشان می گذارند.
یکی از بچه ها تو امتحانش به جای غسل ، طرز تیمم را نوشته.
می آیم خانه و دونات می خورم. والیبالمان با چین و آلمان خیلی عالی بود. خیلی خفنیم ما. چقدر بچه ها امسال خوب بازی می کنند. و چه چیزی جز یک برد عالی با دونات می چسبد و اینکه امتحانت را تازه ده شب شروع کنی به خواندن و فرداش هم عالی دهی. برای یکی از بچه ها خاطره بنویسی. و یک پروانه ی نارنجی از جلوت رد شود.
زندگی همین است دیگر مگر نه؟
بله زندگی همینه مث اینکه.. 
شاید باورت نشه ولی ما هنوز بچه هایی داریم که از توی اتوبوس  خودشونو واسه پسرایی که رد میشن تیکه پاره میکنن:/

مام داریم.
این سرویس امسالم خیلی باحال و باشخصیت بودن. sisters before misters بودیم :)

امیدوارم که به اهداف و آرزوهات برسی.
حالا فیلمه قشنگ بود؟!
ممنونم :))
آره قشنگ بود. درباره ی دوتا نوجوون که یک بیماری به نام فیبروز سیستیک دارن و نمیتونن از پنج قدم بیشتر بهم نزدیک بشن. قشنگ بود. کلیشه نبود. پیشنهادش میکنم :)
چقدر غمگین :(
نمیدونم بتونم بینمش یا نه!
خیلی غمگین :(
برای قضیه گریه و ایناهاش؟
اوهوم و اینکه به نظر میاد پایان خوشی هم نداشته باشه! :(
پایانش خوش نیست اما خوبه‌. یعنی اینکه پایانش همینطوری باید تموم می شد:)
ولی دیدنش خالی از لطف نیست. به هرحال هرجور راحتین ؛)
این فیلم زندگی منو به بازی گرفته... ماه‌هاست که می‌خوام ببینمش اما فرصتش پیش نیومده. 
D:

sisters before misters:))))))))))))))
:)
رسیدی به اون قسمت؟
آره
یه پیامی برا گذاشتم توی واتس اپ درمورد همین شهر خرس فردا صبح برو ببین
:D
خیلی قشنگ بود :)
خوندمش ؛)
^-^
پرنیان عزیز(شبیه شروع کردن یک نامه شد. ^_^ )
احساسات و طرز نوشتنت رو خیلی دوست دارم. :)
امیدوارم که هر چه زودتر اون دوتا کار قشنگی رو که می خوای بکنی،انجام بدی. :)
اگه دوست داشتی وقتی ایمیلت رسید بذار تا ما هم بخونیمش.البته اگه دوست داری و قابل گذاشتنه. :)
این فیلمی رو که می گی ندیدم.خوبه؟از این موضوع های کلیشه ای که نیست؟هندیه؟آخه حس کردم بازیگر مرد این فیلم شبیه یه بازیگر هندیه و شاید هم خودشه.
مادربزرگت سربازی رفته؟؟؟؟چه طوری؟؟
از این رفتار که بعضی ها کتاب هاشون رو می سوزونن یا می اندازن دور متنفرم.با کتاب دینی که اصلا نمی شه از این کار ها کرد.اصلا و ابدا نمی شه از این کارها کرد.
باورت می شه من تمام کتاب هام رو از سال اول دبستان نگه داشتم.خیلی خوبه.یادگاری های خیلی خوبی هستن.می شه فهمید که قبلا چه طوری بودی و هنوز همون طوری هستی یا نه. :) بعضی اوقات هم به دردت می خورن هم خودشون و هم اطلاعاتی که دارن.بعضی وقت ها می شینم و نگاهشون می کنم.کلی خاطره برام زنده می شه. ^_^
15 سالگیت پیشاپیش مبارک. :) ان شاء الله 10000000000000000000000 سال زنده و سلامت و شاد باشی. :)
و در آخر:
Life is too short to just waste a second...
امیلی عزیز( چقدر هم خوب. تو نمیدانی من چقدر عاشق نامه ام)
^-^   ♡_♡
انشالا. کدوم ایمیلم؟
آره قشنگه. نه موضوع تازه ای داشت و من دوستش داشتم.خوبیش همین بود که کلیشه نبود. هندی هم نیست بازیگراش انگلیسی ان بدبختا D:
بله سربازی رفتن. زمان شاه دخترا هم سربازی باید می رفتن :)
منم قبلا متنفر بودم.اما الان درکشون می کنم. به هرحال، طبق احساسات امیلی وارانه حتما واسه این کارشون دلیلی دارن. تحت فشار یک کتاب به دردنخور بودن یکسال. حق دارن بدبختا :)) البته اونا حق دارن. من به خودم اجازه نمیدم با یک کتاب، هرچقدرم بی ارزش و حال بهم زن باشه اینطوری رفتار کنم. یا میدمشون بازیافت یا میدم لوازم تحریری‌یی جایی اگه کسی بضاعت مالی نداشت ازش استفاده کنه.
خب درباره ی خاطره زنده کردن، دفترخاطره هام نقش موثر تری دارن تا کتاب هاD;
15سالگیم پساپس مبارک امیلی عزیز ؛) من 15سال و دوماه و 5 روزمه الان :))
آهااااا.اون ایمیلم! باشه. ببینم خود چهارده سالم به خود پونزده سالم چی گفته اگه قابل گذاشتن بود میذارم :))
و درآخر:yes, you are right :)
امروز با متوسل شدن به این جمله خیلی روز مفید و قشنگی رو گذروندم :))
منظورم این ایمیل بود که خودت درباره اش نوشتی:
«به ایمیلم فکر می کنم که چهارده سالگیم برای خود پانزده ساله ام فرستادم و منتظرم بیاید. پاییز میاید.»
مگه نباید پیشاپیش تبریک بگم؟
واقعا هم شبیه نامه شد ها. :)

                                     دوست دارت
                                          امیلی
آره آخرش متوجه شدم :)
نه من تولدم نه فروردینه :)
اوایل سال تحصیلی نوشتمش ایمیله رو :)
:)))


دوست دارت پرنیان D;

منم عاشق نامه ام. :)
:)))
چه حس خوبی داشت پستت :)

بوکوفسکی دیگه خیلی بی‌ادبه :دی این کتابشو نخوندم البته.
ممنونم :)))
آره خیلی. بازم تو کتابای دیگش خیلی متوجه نشده بودم! این نسخه بی سانسورش بود!
ای وای چرا نوتفیکشن این پست نیومد برام بالا-_-
وااااای خیلی خوبه امتحانو دیر شرو کنی خوب بدی.امتحان عربیمو ساعت ۶ و نیم صبح شرو کردم.و الیته تهش عذاب وجدان گرفتم اخه خیلی خوب میشم با اینکه کم خوندم واسه همین یا دوستام درموردش ح نزدم.
اره.تورا نارنجی مینامم.مثل پروانه ایی ک پر هایش از دونات دخترکی شکلاتی شد.
سلام ریحانه عزیز :)
تقریبا کار همیشگی منه. حتی مورد داشتیم وقتایی که زود خوندم، بد دادم ؛)
مرا نارنجی مینامی؟ چه خوب ولی من ترجیح میدهم آبی نامیده شوم :)
مثل آسمانی که پروانه ای نارنجی را در قلب خود جای میدهد D:
اوه!خیلی رویایی بود!تورا رنجابی مینامم!
ن.همون ابی اسمونی! D:
با تشکر D;
تیمم رو با غسل اشتباه گرفته بود؟؟؟؟!!!!!! واقعا؟؟؟!
آدم بعضی وقتا ازاین حواس پرتیای عجیب غریب میکنه دیگه :)
زندگی همین است، گاهی یک دونات و یک فنجان چای چنان حالت را خوب می کند که خستگی تمام عالم از تنت بیرون می رود، می رود آنجا که اصلا وجود نداشته...
اولین پست شما رو خواندم، و بعید میدونم پست های دیگر شما رو نخوانم :)
به قلمتان اعتماد کنید، نویسنده خوبی از آب در می آیید :)
این فیلم هم که معرفی کردید، رفت تو لیست ندیده هایی که بهتره ببینم..
با آرزوی بهترین ها در سالها جوانی پیش رویتان :)
سلام :))
خیلی ممنونم. نظرلطفتونه :)
^-^
ممنون :))
وهمچنین برای شما ☆~☆
(من به این کامنت ها میگم کامنت های خوشبو. عطرشون انگیزه ی ادامه ی راهمه :)  )
زندگیه همینه :)
:))
تعجب دارد که اکثر دختر ها دوست دارند بروند سربازی ولی هیچ پسری دوست ندارد دوسال پا بکوبد 
ولی زندگی همین است همیشه انطور که دلمان میخواهد پیش نمیرود 
زیبا مینویسید کسی چه میداند شاید روزی نویسنده شدید : )
شاید چون هرکسی رو از هرچیزی دریغ کنند خواهانش میشه.
:)
خب منم تا حالا زنگ نزدم در برم، ولی یه بار کتاب تاریخم رو آتیش زدم. بعد که نیم سوز شد گفتم شاید قرآن توش باشه و با بدبختی خاموشش کردم.
چه جالب، داستان آدما تو این جور جایی باید متفاوت و جذاب باشه.
تاریخ؟ چرا آخه؟
شما نگاه نمی‌کنین که کامنت زیر کدوم پسته؟ منظورم دلیل آتیش نزدن تاریخ بود.
متوجه نشدم. ناشناس ها رو با هم قاطی کردم.
نمیدونم. صرفا چون تاریخ رو دوست دارم گفتم .
جمعه ۲۲ شهریور ۹۸ , ۲۳:۳۵ دختر دماغ گوجه ای :)

من چقدر این فیلم رو دوست داشتم، منو یاد فیلم و کتاب اشتباه ستارگان بخت ما مینداخت :)

منم :))
ندیدم. قشنگه؟
جمعه ۲۲ شهریور ۹۸ , ۲۳:۴۳ دختر دماغ گوجه ای :)

اول کتابش رو بخونی بهتره :) فیلمشم خیلی خوبههه، مخصوصا اینکه من رو اون پسره توی فیلم کراش زدم خیلی خوبههه D: !

اا؟
باشد باشد :))
D:

در جواب سوال آخرت:
از زندگی هیچ چیز نمیدونم. فقط مدتیه که دنبال دکمه انصراف یا اسکیپ اش هستم. پروانه و سهراب و هدف و هنر و... هم نمیتوانند راضی ام کنند. اینها مخدرند و مخدر دوا نیست.
کتابی هست که بتونه کمکم کنه به نظرتون؟

ایده ایمیل نوشتن برای آینده خیلی باید خوب باشه. ولی حس میکنم تا روزی که به دستم برسه جای تک تک حروفش هم توی ذهنم مونده باشه :/
کی واقعا میدونه؟
همه دارن این دوره رو. حتی چندبار تو زندگی. البته میدونم صرف اینکه آدم بدونه دردش مشترکه از دردش کم نمیکنه اما اینم میگذره. بخشی از تکامله به نظرم. بخشی از اون روندی که اگه طی نشه، یچیزی کم میشه تو پروسه ی رشدمون.
منم داشتم همچین دوره ای رو. تازگی ازش درومدم. میدونم سهراب و هنر و غیره مخدره و گاهی وقت ها حتی موقتا هم دوز پاسخگویی نداره.
خود کتاب مخدره همونطور که گفتین. حواس پرتیه. هرچند که حواس پرتی سودآوریه چون اگه طی طولانی مدت حواس خودمونو پرت نکنیم سقوط میکنیم.
من توی این دوره ها حتی حتی نوشتن هم پاسخگوم نبوده :(  اما بیشتر نگاه میکنم کتابی که کمک کننده بود به نظرم رسید براتون ایمیل میزنم.
توی همین فیلم یه جاش شخصیتش میگه:
It's just life, it will be over before you know it
:)
ایده ی خیلی خوبیه. کمک کننده‌ست واقعا. بزنین. منم اول فکر میکردم یادمه چی گفتم ولی بعد از یکی دوماه یادم نمونده بود و هی ذوق داشتم ببینم چی گفتم به خودم :) و وقتی رسید حیرت زده شدم =)
زیاد بخندید و زیاد حرف بزنید(جهان بینی جدید من D:) 
اگرم درست نشه با هیچکدوم از این ها. خود به خود درست میشه. ایتس جاست تیک تایم.
زور هم نزنین که قطعش کنین، بدترش میکنه فقط.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
بارها گفته ام که من درکتابهایم خلاصه میشوم و کتابهایم در من. گاهی با سهراب سرمست میشوم و گاهی با فروغ مغموم. ولی مهم همین است که من هم، یک انسان، مثل همه ی انسان های دیگر، اشک میریزم، میخندم، عصبانی میشوم، اشتباه میکنم و زمین میخورم.‌..
تنها کسانی که صمیمی ترین و صادق ترین دوستانم بوده اند و خواهند بود، نوشتن و خواندن هستند...
پس من، با تمام اشتباهات و شور و شیرین های دنیای نوجوانم، آنقدر زمین میخورم تا یک روز بلند شوم روی قله بایستم و با یک لبخند دردمند زمزمه کنم که موفق شده ام :)

Designed By Erfan Powered by Bayan