گاه نوشت های یک نویسنده

میدانم که این بازی روزی تمام خواهد شد،اما حتی اگر بازنده هم باشم؛ میخواهم که خوب تمام کنم.


یک ترم انسانی

"توی حموم درس میخوندم." با خنده می گوید.

"می زداااا" با هیجان دست هایش را تکان می دهد.

"آره، سیاه و کبودم میکنه خانوم." لبخند می زند.

"پلکش لای پنجره گیر کرده بود" ، " بچه‌م وسط خیابون افتاده بود. ماشینا از روش رد می شدن." با لبخند می گوید.

" اند آیو جاست کام اوت. توک ا تکسی تو دِر" نگاهش را به درخت ها دوخته.

... .

این ترم، پر درس ترین ترم زندگی‌م بود(چه به معنای مجازی کلمه و چه به معنای واقعیش :) .بیشترین تغییرات، عمیق ترین تغییرات(نسبت به قبل)، تلخ ترین تغییرات و شیرین ترین هاشون.

جمله های بالا شاید کم_تلخ ترین جمله هایی باشن که تو طول این ترم شنیدم. تک تکشون قلبمو لرزوندن. باعث شدن چشم هام رو ببندم و دست هامو مشت کنم.

توی این جمله ها بود که بزرگ شدم. توی این جمله هاست که آخرین تارای وصل به دنیای بچگیم دارن دونه دونه پاره میشن.

پر از جاذبه، شور، زیبایی و سیاهی بود این ترم برام. یاد فیل افتادم. وقتی آنه چندتا جمله ی شاعرانه پشت سر هم گفت و آخرش رو با یک جمله ی دردناک تموم کرد؛ بهش گفت کاش حرفتو با اون جمله ی آخر خراب نمی کردی. شاید جمله‌م با اون کلمه ی سیاهی خراب شده باشه اما با اون سه واژه ی کنارش هم وزنه.

رابطه‌م با چندتا از عزیزترین آدمای زندگیم عوض شد. با یکی‌شون از هم پاشید حتی. و من فکر می کنم این میتونه نقطه ی عطف زندگی من باشه. و من قدرتمند تر از همیشه خواهم شد. خیلی قدرتمند تر از اونی که قبل نقطه بودم.

رابطه‌م با چند تا از عزیز ترین آدمای زندگیم عمیق تر شد. سر هامونو گذاشتیم روی پای هم و گریه کردیم. و من بعد از این گریه ها قوی تر خواهم شد. خیلی قوی تر از اون زمانی که نگاهم با شوق به آسمون و طبیعت بود.

تلخی و غم رو خیلی چشیدم تو این ترم. بیش از پیمانه‌م. مزه‌ش؟ یخی که مزه ی آووکادو بده. راستش فهمیدم که، غم خوش طعمه. قویه. اینطوری با هم کنار اومدیم و بعنوان لیموناد عصرانه‌م سر کشیدمش.

آدم ها توی روی تو لبخند می زنن. آدم ها توی روی تو فحش می دهند. آدم ها توی روی تو تف می اندازند.

تو آدم ها را قضاوت می کنی. تو از آدم ها منزجر می شوی. تو با آدم ها دوست می شوی. تو عاشق آدم ها می شوی.

روزی که داری بهشان فحش می دی و سرشان داد می کشی، روزی که داری باهاشان گپ می زنی و روزی که داری بوسه‌‌ به گونه شان می زنی و دست در گردنشان انداختی؛ یکهو آدم ها می نشینند روی صندلی، ماسکشان را بر می دارند و شروع می کنند به تعریف داستان واقعی زندگیشان.

می گویند و می گویند. تو ملتمسانه نگاهشان می کنی. آرزو می کنی کاش به جایش دست بلند می کردند و پی در پی بهت سیلی می زدند. آرزو می کنی کاش نمی شنیدی. کاش کر بودی. کاش کور می ماندی. کاش هیچکس تو را از جزیره ی دو در سه ات بیرون نمی کشید و پرتت نمی کرد توی سیل. ولو اینکه آن سیل تو را بسازد.

و آن وقت است که از خودت منزجر می شوی. ریز و درشت فکر هایی که درباره ی طرفت می کردی به ذهنت می آید. چطور توانستی؟ چطور توانست؟ چطور توانسته تا اینجایش را دوام بیاورد و حتی هر روز بهت لبخند بزند؟ نمی فهمی. می شکنی. خودت را لعنت می فرستی برای غصه های کوچکی که میخوری.

و از فردا، قصه ی قضاوت و قساوت و قهر و غیبت را از سر می گیری.

من تا به حال ماسکم را برای کسی برنداشته ام. به این رسیدم که غم های مشترک می تواند آدم ها را بهم نزدیک تر کند‌. فرقی ندارد به‌هم بگوییدشان یا نه. همین که شما قبلا لمسش کردید و می دانید که هیچکسی توی این دنیا نیست که کوچک و بزرگش را تجربه نکرده باشد(یا نکند) کافیست.

در شب هایی که تا دیروقت درس می خواندم و جوش می زدم، در شب هایی که مثل آدم درس می خواندم، در شب هایی که می نوشتم، در شب هایی که می رقصیدم، هر شب یک ستاره بود. و من از میان آسمانی رد شدم که هر ستاره اش بدنم را سوزانده.

و من ، جای سوختگی هایم را دوست دارم. نگاه کن، آنقدر این اکسیر غم لذت بخش است که نمی توانم از مدام نوشتنش دست بکشم.

آن شوق دیدن همدیگر، روزهای چهارشنبه، کنار کتابهایی که خیلی دوستشان داشتیم و آدم هایش را نه، آن کلاس های منطق با قضیه ها و شور فهم مغالطه ها و سرمنشا بحث ها، آن زنگ های آرامش بخش دینی، مثل مورفین، بی مانند به تمام کلاس های دینی‌یی که تا به حال داشته ام، آن کتاب خواندن های زیر میز، آن دفترچه ی آبی خال خالی که یک کتابدوست به من داد، تک تک کلاس های مدرسه ام، تک تک معلم ها، آن شوق و لرزه ی اندک ناشی از فهم راز ها، آن اتاق بزرگی که سراسر مجسمه های تاریخی برنزی، از فراعنه گرفته تا سردار ها بود و دیروز کشفش کردم. آن یک ثانیه ای که نفسم حبس شد موقع دیدنش، آن برف بازی ها و آدم برفی ها بعد از شب بیداری های امتحان ها، آن رقص های یواشکی سر کلاس، آن تولد های غافلگیرانه برای معلم ها و آخر آن سر خوردنم توی سالن و خندیدن خرخرانه ی مستخدم مدرسه و در پی‌ش صدای خروسکی سرماخورده ی  پرحرص من در اعتراض به آن خنده.

همه ی این ها قلبم را پر از شادی، چهره ام را پر از زیبایی و سرم را پر از شور کرده. من سه سال و نه ماه و نه سه ماه و نه روز در طول این ترم بزرگ شده‌م. حالا خوشحالم و راضی. از تمام گریستن هایم، رقصیدن هایم، از تمام ذوق زدن ها و بچگی کردن هایم، از تمام نوشتن هایم، از تمام چت هایم.

نمی توانم بنویسم از تمام "حرف هایم. رفتار ها و فکر هایم". و از این بابت ناراحتم. چند نفر را با حرف هایم رنجانده ام. از دلشان دراورده ام. ولی فکر می کنم به آن روزی که از هر حرف و هر عملم، زیبایی بیرون بریزد. و بپاشد روی تمام قلب آدم ها.

امروز صبح معلم ازمان خواست بیاییم و از کتابی که خواندیم و خوب بوده و میخواهیم دیگران هم بخوانند، حرف بزنیم. حنانه آمد بالا. کتاب یک قدم تا لبخند و دو قدم تا لبخند را معرفی کرد. با آن بلند بالایی و شور زیبایی و لبخندش، که مرا حتی در فکرم از تمسخر آن دو کتاب باز داشت. آنقدر زیبا گفت که من هم لبخند زدم. این دختر یکی از نعمت ها در طول این ترم بود.  تاثیری که او در آن چند دقیقه گذاشت صد برابر تاثیری بود که خود کتاب در دوازده سالگی روی من گذاشته بود. به امید آن روز که من هم مثل حنانه، رنگ بپاشم روی قلب خاکستری آدم ها.

خیلی پر اتفاق و پر تجربه و آزمون و خطا بود این ترم. و من ذره ای از انتخابش پشیمان نیستم. حالم خوب است.

این ترم، با معدل 19.82 و رتبه ی دوی کلاس هم تمام شد.

امروز نهم است و دقیقا دو ماه دیگر پانزده سالگی تمام می شود و شانزده ساله میشوم. احساس می کنم آماده ام. هرچند مثل همیشه احساس می کنم می شد بیشتر طول می کشید و کمتر زود می گذشت :)

دلم می خواهد کلیشه ترین جمله ی پایانی ممکن را بگویم و بروم در آغوش بالشتم:

به پایان آمد این دفتر،

حکایت همچنان باقیست...

 

 

 

پی.اس: تناقض لحن گفتاری اول نوشته و بازگشت به لحن نوشتاری از نیمه‌. بله بله. چه می شود کرد؟ دلم می خواهد ویرایشش نکنم. همینطوری ایراددار دوستش دارم :)

عکس نوشت:آدم برفی شیش ماهه ی من روی میز پینگ پنگ، دوران امتحانات، به وقت نیم ساعت بعد از امتحان جامعه :)


YES, I UNDERSTAND

من اینجا نشسته ام. راه می روم. میخورم. میخوابم. و آن طرف. آن ور دنیا، جایی محصور در آب ها، دارد می سوزد...

هر دقیقه یک انسان و چند هزار موجود زنده دیگر از بین می روند. چهره هاشان را میبینم غصه ام میگیرد...

نگرانم و غصه دار و کاری از دستم بر نمی آید. حتی چند بار خواستم غمم را با چند نفر شریک شوم و با همچه مکالمه هایی مواجه شدم:

_وااااای حالا چیکا کنم؟ اوف چقدم که تو زندگی پرمشغله ی من کوالاها مهمن!!

_اخبار منفی رو منتشر نکن انرژی منفی خوب نیست برام.

بله میدانم. همه تان در دنیاهاتان غرق شده‌ید. تا عمقش فرو رفته اید. مهم خودتانید و اینستاگرام هاتان. مهم خودتانید و عزیزان خودتان. تعصبات خودتان. دغدغه های خودتان.

بله می دانم. مهم خودتانید. مهم نیازهای اولیه ی خودتان است. مهم حل مشکلات خودتان است.

بله می دانم. با نشستن و غصه خوردن هیچ گره ای از کار هیچ کسی باز نمی شود. بله می دانم. نمیخواهید بشنوید چون نه فایده ای برایتان دارد و نه میتوانید فایده داشته باشید.

بله می دانم. حتی غصه های بزرگ تر دارید. تشنه اید. تشنه ایم. تشنه فریاد. تشنه اشک. تشنه محبت. تشنه خون.

تشنه اید و هیچ چیز نمی فهمید. آنقدر که حاضرید وسط تشنگیتان از آب دریا بنوشید.

هیچکس نیست سیرابتان کند. چنگ میزنید به قطره هایی که به دست میاورید. هیچکس حاضر نیست به جز چند قطره ی لای انگشتان خودش به طرفی نگاه کند.

غافل از اینکه به غیر از قطره گل های لای انگشتان خودش، توی مشت بغلیش آب زلال باشد.

بله می دانم‌. من زیادی فکر می کنم. من زیادی حرف می زنم. من زیادی بزرگم. من زیادی کوچکم. 

نیو ساوث ولز. این ‌کلمه را که میبینم تمام خاطرات مارتین و جسد سوخته ی برادرش توی ذهنم می آید‌. خاکستر برادرش را که به باد داد و کمیش هم روی پایش ریخت.

"برادرم را از روی کفش هایم تکاندم"...

چرا میخواهم بدانم؟ چرا زیادی می دانم؟ این مواقع است که در حسرت بیخیالی اطرافیانم می سوزم. به اینکه در چه مواقعی مینشینند به ست رنگ لباسشان فکر می کنند. به اینکه هی تصاویر ۱۹۸۴ و فارنهایت ۴۵۱ توی سرم زنده می شود و هی مقایسه می کنم و با خودم می گویم: "چیزی نمانده"

بله می دانم. دیگر نمی شود هیچ کاریش کرد. هیچ کس را نمی شود هیچ کارش کرد. تلاش می کنم دو کلام با کسی حرف بزنم تا یکم فکرها را نرم کنم. نرم نمی شود. دیگر یک بچه ی چهارساله هم نرم نمی شود. سرت داد می زنند و ادعای توهین به اعتقاداتشان می کنند. پوزخند می زنند که چه حوصله ها داری. بد و بیراه می دهند که چرا به خودت اجازه میدهی به من بگویی؟ فکر کردی که هستی؟

من باید که باشم؟ من که هستم؟ شما کی‌یید؟

هرکس دارد در چاه خودش فرو می رود. چیزی نمی توانم بگویم. کاری نمی توانم بکنم‌. حرف نمی توانم بزنم. توی خودم بریزم، محکوم میشوم به دوری و کناره گیری و خود دست بالا گیری. حرف می زنم، محکوم میشوم به نصیحت کن و پرمدعا و ادعای فضل گر. همین را بگویم که بمیرم هم حاضر نیستم حرف بزنم در مورد موضوعاتی که شما حرف می زنید. من نشخوار نمیکنم. من حرف استفراغ نمی کنم.

من میخواستم معلم شوم. من عشق به درمان مردم نداشتم اما میخواستم کلی درمانگر تربیت کنم. میخواستم نرم کنم و شکل دهم و بسازم‌.

حالا احساس می کنم همه چیز از سنگ است. سنگ که به هرحال خرد می شود. همه چیز از فلز است. از بدو تولدشان یک تکه سنگ آهن هستند. من مربی مهدکودک هم شوم کاری از دستم بر نمی آید. تنها چیزی که میخواهم این است که همه شان ازم دور شوند. تحمل ندارم. تحمل صورتک ها و مترسک های حال بهم زن هالووینی هرروزه دور و برم را ندارم.

بله می دانم. مشکل از من است. من زیادی می دانم. من زیادی فکر می کنم. 

محکومتان نمیکنم. شما آنقدر فرو رفته اید که هیچ کاری برایتان نمی شود کرد. من آنقدر دورم که با هیچ تظاهری نمی توانم نزدیکتان بیایم. حدی دارد دیگر.

مگر اینکه من هم... نه. عمرا. مگر اینکه بمیرم.

بله می دانم. تقصیر شما نیست. تقصیر من است...

+شدیدا نیاز دارم به اینکه حس کنم هنوز "انسان" وجود دارد. نمی دانم خودم را دعوا کنم یا طبیعیست که حتی آن ها که دوستشان دارم هم دیگر نمی توانم به‌شان نگاه کنم. به چشم هایی که بی فروغ تر می شود هرروز و دهان هایی که باز تر و حرف هایی که بی معنا تر می شوند.

نمی دانم کدام را انتخاب کنم؟ عیان ترینِ خودم را به نمایش بگذارم، خودم را رها کنم‌. این سینه ی سنگین را آزاد کنم، و هرکه ماند، ماند و هرکه رفت، بهتر...

یا ماسک درست کنم. یک ماسک. حداقل شباهت هایی هم با خود واقعی ام داشته باشد. باهاشان که هستم بر صورتم بگذارم. به قلمروی خودم که بر می گردم برش دارم. این راهیست که فکر می کنم بیشتر آدم های با وضعیت اینطوری در تاریخ انتخابش کرده اند. ناچاراً.

خب. بوده اند هم که یک "به یه ورم" بلند به آدم ها و دنیا گفته اند و خودشان مانده اند. عجیب دلم می خواهد من هم همین کار را بکنم. منتهی، من، بعضی از آن آدم ها را،

دوستشان دارم.

شدیدا نیاز دارم مثل خودم ها را پیدا کنم. که یک مشت به شانه ام بزنند و بگویند هی رفیق! این داستان هر روز ماست. بیخیالشون. تو ما رو داری.

راستش، من یک دانه دارم‌. و از قضا باید از سی روز ماه، بیست و نه روز و بیست ساعتش را آدم سنگی ها حالم را بد کنند تا آن چهارساعتی را که با همیم تلخی ها و خشم های فروخورده مان را توی یک شیرموز بریزیم و با هم سر بکشیم.

من نیاز دارم بروم سر کلاس تا توی حرف های معلم جامعه و زبان و دینی ام غرق شوم. حرف های شخص خودشان. نه که هرشب یک مشت جمله حفظ کنم تا در نود دقیقه در امتحان هایشان بلغور کنم.

بله می دانم. سعی می کنم کنار بیایم. سعی می کنم خودم را بکوبم و از نو بسازم. سعی می کنم بخندم و برقصم و بگذرم. اینکه فکر کنی سر یک آتش سوزی اینطور من هم منفجر شده ام اشتباه‌ست. من تمام طول دوران میان این انفجار ها را توی خودم می ریزم. صورت مسئله که پاک نشده. هیچ وقت پاک نمی شود. من با خنده و گذشتن و اینطور کارها دارم سر خودم را شیره می مالم. که شکل مسئله را عوض کنم تا دوره های موقتی فکر کنم که آن مسئله با موفقیت حل شد و این هم مسئله جدیدی برای حل کردن.

و بعد، جرقه های کوچک لازم است تا اینطور ترمز ببرانم. آخرش را هم میدانم. روند همیشه یکیست‌. منتهی آنقدر تکرار می شود تا هر دفعه فاصله ی بین انفجار ها بیشتر شود. از ماه به سال بکشد و از سال به دهه.

بله می دانم. چند وقت پیش باهم صحبت می کردیم درباره این که فهمیدن سخت است و درد دارد. به این فکر می کردیم که آدم های پر و فهیم تاریخ چطور می توانستند بسازند و دوام بیاورند بین دیگران؟

+هرکس که شرایطش را تجربه کرده باشد می فهمد چه می گویم. فقط لطفا به کسی از هیچ جایی از متن بر نخورد چون اصلا همچه قصدی نداشتم و حوصله ی توضیح واضحات هم ندارم. تو خود ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی.


همآغوشی فشار و جنون

ترتیبی جدید، به سرعت جایگزین وضع قدیم می شد. آنی با وجود شور و اشتیاق فراوانش، با یادآوری آن تغییرات، اندکی احساس غم و اندوه می کرد.

آقای هریسون فیلسوفانه گفت:«تغییرات همیشه خوشایند نیستند، اما پرفایده اند. دو سال، برای ساکن ماندن همه چیز، خیلی طولانی است و طولانی تر شدن چنین رکودی، ممکن بود منجر به گندیدن شود.»

چهارساعت خواب شبانه، چشم های گود و صورت لاغرشده، در حالی که خودم وزن اضافه کرده ام، چندبرابر درسی که نسبت به راهنمایی میخوانم و نتیجه های عکسی که میگیرم، کتابهایی که گوشه کتابخانه ام عذاب وجدان می دهند و فیلم هایی که معلوم نیست توی کدام فولدر ها گم شده اند.

با این حال من خوشحالم. خوشحال و شاد و امیدوار. می دانم که تمام می شود و هر چقدر هم که طول بکشد و کش بیاید تمام می شود.

آنقدر هدف و کار و عادت و حتی رویا توی سرم می چرخند که ناخودآگاه وسط جوش زدن هایم لبخند می زنم. وسط درس خواندن با پاهای یخ زده و گردن قوز، وقتی که یک ماشین با موزیکی که تا آسمان ها بلندش کرده از جلوی پنجره رد می شود. با ضرباهنگش ریتم میگیرم.

سال 2020 شروع شد. خوب یادم میاید قبل از رفتن به کلاس زبان دویدم توی اتاقم و یک دانه کاکتوس شبه کاجم را  را با چند تا جوراب بافتنی چیدم و برای خودم لحظه ثبت کردم. گوگل فوتوز برای عکس هایم سالگرد می گیرد و وقتی عکس خود دو سال پیشم را میبینم یک لبخند تردید آمیز می زنم. به چشم هایم نگاه می کنم که حجم عظیمی از اطلاعات را جا به جا می کنند: چقدر آرام، نادان و بی دغدغه.

قرار بود اول سال نو برای خود آینده ام ایمیل بفرستم. قرار بود چهارتا کتاب بخوانم تا چالش گودریدزم را تمام کنم. قرار بود شهر های شیشه ای بخوانم. شاتر آیلند ببینم. داستان فرهنگی هنری را باز نویسی کنم و عادت روزانه نویسی ایجاد کنم.

حالا، با سه روز آینده ای که تعطیل شده می توانم نفس بکشم. فیلم ببینم و کتاب بخوانم. آن شب آنقدر فشار رویم بود که فقط چند صفحه شعر خواندم تا دیوانه نشوم.

ولی...

خوشحالم! سه سال دوره راهنمایی، سرشار از وقت آزاد بود. آنقدر که هر چقدر دوست داری کتاب بخوانی، فیلم ببینی، کلاس بروی، و مقدار قابل توجهی کوپن برای هدر دادن وقت داشته باشی!

لدت خاص خودم را بردم. هرچند اگر برگردم بیشتر کتاب میخوانم و کمتر سر اثبات راه درست به دیگران خودم را از هم می درم ولی دورانیست که تمام شده به هرحال. و خوشحالم که تمام شده. اگر یکسال دیگر به همین منوال میگذشت، حوصله ام را سر می برد.

حالا بین امتحانات، انواع و اقسام نقشه برای کلاس رفتن ها توی سرم چرخ می زند. قرار است کلی بنویسم. از داستان گرفته تا مقاله حتی. و البته که قبلش کلی بخوانم. بیشتر برقصم و ورزش کنم. قرار است کلی عادت ایجاد کنم. قرار است خودم را با کار خفه کنم.

هنوز نه آنقدر عاقلم که درباره ی این حجم از ایده ها ننویسم و نه آن قدر احمق که ندانم ممکن است خیلی هایشان از دست برود. هزینه ی فرصت هایی شوند که قرار است ازشان استفاده کنم.

گفتم که دو تا المپیاد شرکت کردم؟ گفتم که قرار است کلی برای خودم خریدهای اجباری کنم؟(چیزهایی که تا خودم را مجبور به استفاده ازشان نکنم، عمرا سمتشان بروم).

و قرار است له شوم! له شدنی که دوستش دارم...

اگر روزی در محاصره اجبار هایت، هیچ چاره ای نداشتی و هیچ گریزگاهی نبود؛

باید بلند شوی و فریاد برآوری و بگویی:

این جهنم من است، جهنم دوست داشتنی خودم،

جهنمی که انتخابش کردم، جهنمی که اختیارش کردم،

من برای رسیدن به این جهنم، رنج بسار بردم.

من جهنمم را دوست دارم.

 


عادت های جدید: آپلودینگ

توی این دو هفته ای که چیزی منتشر نکرده ام، چندین ایده خوب توی ذهنم انبار شده بود و حالا که میخواهم بنویسم، نمیدانم از کدامش شروع کنم؟ اصلا یک کدامش را انتخاب کنم یا همه اش را بریزم روی داریه؟

اینجا کسی مینویسد که در دو هفته ی گذشته، کلا دو تا کتاب لاغر خوانده. درست،کمیت مهم نیست مهم اصل کتاب است. هرچندکه این جمله باوجود آن همه کتاب قطور نو چشم به راه در کتابخانه،چیزی از غصه و دلتنگی ام کم نمی کند.

 

همیشه از دست مونتگمری دلخور میشدم. آنجاها که آنه از لذتی که از زیبایی میبرد، می لرزید. و آن «جرقه» ای که امیلی تجربه ش میکرد. خب من هیچ وقت آنطور تجربه ش نکرده بودم و حس بیرون ماندن از دنیایی بود که میدانی وجود دارد و خیلی هم بهش مشتاقی.

کلاس داستان نویسی هفته پیش، مدام سردم میشد، شروع میکردم به لرزیدن. حالم عجیب شده بود؛

مدام پشتم تیر می کشید.

همانجا فهمیدم بالاخره دارم جرقه را تجربه می کنم. فهمیدم نوشتن، همیشه مرا میلرزاند. و من چقدر خواهان این موج جذاب هستم.

جدیدا دارم تغییر میکنم. بهتر است بگویم دارم خودم را تغییر می دهم که یک جور هایی باشم و یک طورهایی هم نباشم. ببینید چطور است. و با شناختی که از من دارید میتوانید پیشنهاد های جدیدتر و راه حل های بهتر بدهید؟

1. احساس نمی کنم هیچکس بد باشد. از هر کسی یک فکر یا عادت یا عقیده ی خوبش را درمیاورم و به همان ها بازخورد میدهم.

خیلی ها هستند که مثلا به خاطر یک عقیده ی شخصی نویسنده، داستان هایش را نمیخوانند. مثلا اینکه خداپرست نباشد، چه ربطی دارد به اینکه نتوانسته اثر خوبی خلق کند؟ اینکه معلمی خشکه مقدس است، یا عصبی است، چه ربطی دارد به اینکه تو را درک نکند یا گل ها را دوست نداشته باشد؟

البته قبول دارم که این ها با هم رابطه هایی دارند اما آنطور مشخصه هایی که ما در ذهنمان برای چیزها تعریف کرده ایم یکجور هایی تعمیم شتاب زده است( دختر بی جنبه ای که تا یکم منطق بهش یاد داده اند، در هر لحظه ازش استفاده میکند ؛)

مثلا وقتی ناظم مذهبی ام داستانم را کامل فهمید تعجب کرده م. که البته حق نداشتم. چطور به خودم اجازه دادم فکر کنم هرکس مذهبی بود، از این داستان های خودکشی و اینها خوشش نمی آید و طبعا درکش هم نمیکند؟

2. چطوری به جای چرا؟ این البته از چندین ماه پیش توی خودم حسش کرده ام و شاید حالا دارم کاملش میکنم. وقتی جایی، کاری یا چیزی را خراب میکنم، غصه نمیخورم که چرا اینطوری شد؟ چرا بهتر از این نبودم؟ چرا من؟ و اینطور حرف ها.

هفته ی پیش معلمم مرا توی راهرو دید و با یک نگاه اخم آلود گفت از من توقع نداشته. امتحان را از ده نصف شده بودم. آن هم سر چیزهای خنده آوری که همه را بلد بودم: گفته بود نمودار بکشید من مختصات کشیده بودم، گفته بود فلان را تعریف کنید و من بهمان را تعریف کرده بودم، گفته بود فقط بگویید این اختصار به چه معناست و من کل آن را تعریف کرده بودم و خلاصه اینجور بی دقتی هایی که وقتی به برگه تان نگاه میکنید دوست دارید کله ی خودتان را بکنید.

خب خیلی وحشتناک میشد نتیجه توی کارنامه. رفتم و آنقدر به این در و آن در معلم زدم تا یک راه جبران بگذارد جلوی پایم و از آخر حاضر شد دوباره امتحان بگیرد.(دفعه ی دوم کامل شدم)

3.نظم. این یکی یک جورهایی مورچه ای پیش می رود روندش. باید خودم را مجبور کنم تمام کشوها رابریزم بیرون و دوباره بچینم، باید خودم را راس ساعت دوازده شب بخوابانم. باید جزئیات بولت ژورنالم را کامل تر کنم. باید تمام فایل های اضافی را از گوشی و لپ تاپم پاک کنم. باید هر روز بنویسم. باید هر روز کتاب بخوانم، باید هر روز درس بخوانم.

منتهی شب ها بازدهیم بهتر است و تا دو بیدار میمانم. این لپ تاپ و گوشی و اتاق تکانی پارسال هر ماه یکبار بودو حالا فقط به مرتب کردن اتاقم میرسم نه چیدنش. هرروز باید هزارکلمه بنویسم که متاسفانه منظم نیست. ولی شب ها دارم سعی میکنم زودتر بخوابم(1:46 دقیقهlaugh) خلاصه که باید و دارم تلاش میکنم که کارهای خوب را منظم ادامه بدهم. تاثیرش خیلی مشهود میشود بعدها.

4. غصه یا عصبانیت که دارم، ساکت میشوم. یا به طرف مقابلم می گویم که ببخشید من الان در همچه وضعیتی هستم درک کن اگر بدخلقی یی دیدی. یا موقع حرف زدن باهاشان خودم را (سعیم را میکنم) جایشان بگذارم تا ببینم اگر من الان بهشان بپرم چقدر میتواند حالشان را بد کنم؟ اند سو دونت دو دت انی مور.

5. حرف های احمقانه، متعصبانه و بی هدف را گوش نمی دهم و اگرهم در وضعیتی قرار بگیرم که مجبور به شنیدنشان باشم سعی میکنم لبخند بزنم و جواب طرف را ندهم، یا کلا یکبار حقیقت آن حرفش را بگویم و اگر نخواست بفهمد، زور بیخود نزنم(که به ارتباط، حال من و حال او گند زده نشود)

فرض کنید یهو معلمتان بگوید که چرا این همه ماژیک داری و خودش جواب خودش را بدهد که خب معلومه دیگه چون تک فرزندی لوسی! و شماهم یک لبخند بزنید و شانه بالا بیاندازید و به مثابه ی یک کودک حسود نگاهش کنید =)

6. غلط املایی و نگارشی نگیرم. این یکی خودش میتواند یک پیشرفت بزرگ باشد. آن هایی که واقعا از غلط های املایی اذیت می شوند میفهمند چه میگویم. بهترین کار این میتواند باشد که از کلمه ی همان فرد در جواب به شکل درستش استفاده کرد. اینطوری هم خودش میفهمد هم برداشت نمی کند که شما چقدر دلتان خوش است یا چقدر عقده ی به رخ کشیدن سواد دارید. کلا دارم کار میکنم که اذیت نشوم. من از صدای ملچ ملوچ، از غلط غلوط خواندن شعرها و نثرهای ادبیات توسط بچه ها، از بعضی از عادت های نزدیکانم، و از بعضی حرف های شاخ دربیاوری که میشنوم واقعا اذیت میشدم(شوم). یا باهاشان میجنگیدم یا با غرغر ازشان دور میشوم یا یکهو نچ میکنم که ای بابا واقعاچطور میتوانی تلفط این را آنطوری بخوانی؟

ولی خب اینطوری هم خودم حال به هم زن جلوه میکنم. هم مردم نمیفهمند که شما باهاشان سر جنگ ندارید بلکه واقعا میخواهید کمکشان کنید. خب آن ها به این کمک نیاز ندارند و نمیپذیرندش. به کسی هم که کمک نمیپذیرد نمیشود به زور کمک کرد.

ضمن اینکه اذیت شدن هیچ کاربرد و عایده ای ندارد. فرض کنید چند نمونه از این ها میتواند در روز ادم رخ بدهد که از او یک دستگاه حرص خور بسازد. بهترین کار خود را با شرایط فعلی وفق دادن است و تلاش برای تغییرشرایطی که از دست خودم برمیاید. 

فرض کنید کلی امتحان داشته باشید، کلی کلاس دیگر که خودتان دوست دارید بروید،کلی تکلیف و تلاش برای آن کلاس ها که باید بکنید، کلی هدف و چشمانداز که باید یادتان بماند گاها سرتان را بالا بیاورید وقله را هم نگاه کنید، کلی کتاب که باید بخوانید، کلی داستان که باید بنویسید، کلی فیلم که باید ببینید، کلی آدم که پای حرف هاشان بشینید، کلی کار که باید بکنید(شغل منظورم است اینجا)، کلی ایمیل که بخوانید، کلی هم این وسط باید به تغذیه و خواب و دیگرچیزهاتان برسید، کلی ویژگی که باید در خودتان تغییرش دهید یا بیفزایید،

و فقط بیست و چهارساعت برای همه ی این ها وقت دارید =) در روز مجبورید انتخاب کنید و هزینه فرصت براورد کنید که کدام هاشان را از دست بدهید تا کدام هاشان را به دست بیاورید.

بله من خسته ام و بعضی روز ها کلا چهار ساعت میخوابم، بعضی روزها دلم میخواهد از طبقه بیست و چهارم خودم را پرت کنم بلکه بدن کوفته شده ام کمی بهتر شود، بعضی روزها دلم میخواهد بیندازنم توی خلا و کاری به کارم نداشته باشند و خودم هم کاری به کارم نداشته باشم، گاهی از اینکه با این همه ورودی، خروجی کم یا حتی اصلا خروجی نمیبینم دوست دارم صحنه را کات کنم و برم پیش کارگردان و بگویم قراردادمان همین الان تمام است، و بعضی مواقع دوست دارم بزنم توی گوش کسانی که اذیت میکنند یا برگردم به ورژن غرغروی خودم.

ولی خب میدانید، راه های بالا صرفا کوتاه تر و آسان ترند.

من دارم رنجی می برم که سرمستم میکند. گاهی دلم میخواهد ترک کنم و بروم عزلت نشین شوم. اما میدانید که، رنجم لذت بش تر است.

همان بهتر که معتادش شوم :)


مهر دهم برای من

1. خوبی و پاکی هر فرد تو گفتارش نیست، از خودش ساطع میشه. آدمی که خوبی درونش هست، حرف هایش روی تو اثر گذار نیست. سکوتش تاثیر میذاره. صحبت درباره ی کارهای درستش روی تو تاثیری نداره. رفتارشه که اثربخشه. خانم نوری برای من چنین آدمی هستن. بهترین معلم دینی‌یی که تا به حال داشتم. حرف که می زند آدم مسحور می شود. حرف هایش بوی شکوفه های آبی می دهد نه ریا. آدم های معتقد که حرف میزنند، از بوی حرف هایشان میفهمم که اعتقادشان چقدر واقعیست. آنقدر که وقتی گفت کسی که دارد سرتان داد میزند(مخصوصا بزرگترتان باشد)، با داد جوابش رو ندین؛ واقعا اینکار رو کردم. میدونستم کار درستیه. جزو شعارای ذهنم هم بود اما واقعا عملیش کردم، جزیی از درونم شد. متانت و آرامش و ادبیات را خیلی میخواهم که از این آدم یاد بگیرم.

2. برای اولین بار توی تاریخ تحصیلم برگه تاخیر گرفتم. اگر تاخیرم از گشتن توی کتابخونه بود خیلی خوب میشد. اما وایستاده بودم و به دوستم میگفتم نباید خودش را بیشتر توی این منجلابی که هست بکند. داشتم میگفت باید مواظب احساساتش باشد. درسته، داشتم نصیحت می کردم. و بعد در کلاس رو که باز کردم و معلمم گفت برگه بگیر، رفتم برگه گرفتم و وقتی ناظم گفت چکار میکردی؟ گفتم کتابخونه بودم ولی دروغ بود. کتابخونه بودم اما نه تا لحظه ی آخر. گفت که آخرین بارم باشد و این بار را نادید میگیرد. از دو چیز ناراحت بودم. دروغم و سرزنش شدن. آدمی نیستم که این چیزهارا تحمل کنم. اما خودم بودم که چند دقیقه قبلش داشتم دوستم را نصیحت میکردم. نمیگویم آن سرزنش از طرف خدا به خاطر نصیحت کردنم بود و این خرافات. اما تجربه حسی بود. اینکه چقدر حس بدی دارد و اگر خودم نمیخوام بشنوم چرا داشتم به دوستم همان حرف های نهی از منکری حال بهم زن را میزدم؟

3. یک روز خودم را فرستادم کتابخانه و کلی خودم رو دعوا کردم.

_خجالت نمیکشی زنگای قبل از امتحانا میای کتابخونه برای درس خوندن؟ واقعا درسته که تا الان به جز دشمن عزیز همه کتابایی که گرفتی کمک درسی بوده؟

و خودم را انداختم وسط قفسه ها.لای کتاب های انگلیسی قدیمی، کتاب های گنده ی فلسفه و منطق و روانشناسی، قسمت ادبیات جهان و کتابای جنگ و صلح، دن کیشوت، جنایات و مکافات و آن همه کتابی که یک برگشان می ارزید به صد تا خیلی سبز و گاج و مشاوران را رها کرده بودم و رویم هم میشد پا به کتابخانه بگذارم؟ سرزنش کردن بس بود. به پرنیان حقیقی برگشتیم و سه جلد کتابمان را به امانت بردیم. (هرکه دور جوید از اصل خویش، باز جوید روزگار وصل خویش)😃

4.انتخاب خودم بود. تصمیم گرفته بودم قوی روش وایستم و ادامه بدم. انتخاب اینکه کلاس زبان، کارگاه داستان، خواندن کتاب را حفظ کنم و از دست ندهم.

از مدرسه با آن زنگ آخر منطق و تحلیل رفتن مغز، خانه آمدم، بعد از ناهار و حمام سوی کلاس زبان روانه شدم. بعد از تمام شدنش هم، پیش به سوی کارگاهمان. که وقتی سرکلاس میروی چقدر لذتبخش است اما هرچه نباشد نویسندگی انرژی تو را میگیرد. چیز زیادی از تو نمیخواهد، فقط همه ی وجودت را.(اگه گفتین تلمیح به چه کتابی‌ست؟)

۸ و نیم شب خانه رسیدیم. شستن صورت و نسکافه و عملیات کبریت لای پلک گذاری انجام داده، با وجود امتحان فنون بنشستیم سر خواندن پرسش اقتصاد.

فقط فصل اول دوساعت طول کشید. ساعت دوازده شد. درس اول فنون یک ساعت طول کشید. درس دومش هم همان حدود با 45 دقیقه ای دور کردن سوالات. آخر، ساعت را که نگاه کردم، سه دقیقه به سه صبح بود.

دیروز به معلمم گفتم چون هفته ی پیش حالم خیلی بد بود و امتحان نداده بودم امروز از من بگیرد. گفت که باشد ولی شفاهی میپرسد.

خانم وقتی وارد شد، فصل دوم را از چند نفر پرسید. دیروز فامیلم را پرسیده بود، فکر میکردم همین الان است که بگوید خیلی خوب نوبت تو شد. اما یکهو گفت تمام. خواست شروع کند به درس دادن. دستم را سریع بردم بالا. گفت آخ! از تو نپرسیدم! خیلی طول میکشه . موندی دیگه.

گفتم خانم سریع بپرسین من جواب میدم. مخالفت کرد و گفت درسش مانده و بروم از آن دوکلاس دیگر بپرسم امتحانشان کی هست تا با آن ها بدهم.

آرام گفتم: باشد. 

باز دوام نیاوردم و دوباره دست بالا بردم: خانم من وقت گذاشتم.. تا سه ی صبح خواندم.. هیچ جوری نمی شود ازم بپرسید؟

گفت میشه دیگه. این ها رو داره همیشه. با یک جلسه غیبت تا آخر ترم باید هی بگردین و بدویین تا اونو جبران کنین.

درجه ی غم داشت فوران میکرد: بله درست میگید خانوم. فقط گفته بودید درستون ارجحه. قبل از امتحان فنونم خوندم. اما بله درست میگین مشکلی نیست با همونا امتحان میدم.

تغییرات هورمونی احساسات را در دلم میپیچانید و توی گلویم می راند. در ظاهر خیلی با آرامش و قدرت کنار آمده بودم اما توی خودم غوغایی بود. چشم هایم گشاد شدند و به بالا چشم دوختم تا آن دو قطره آب نریزند پایین.

_یعنی چی؟ این مسخره بازی ها چیه؟ چرا بغض کردی؟

_من خونده بودم.. خونده بودم.. تا سه ی صبح.. چرا.. نباید بپرسه.. چرا همون اول بهش نگفتم ازم بپرسه..؟

_ بابا خوندی دیگه. یاد گرفتی. علم کسب کردی. هدفت که نمره نبود. مگه یادت رفته گفتی برای دانش خودت میخونی؟

_خب آره.. اما من ناراحتم.. حقم دارم که باشم.. برو توام دیگه

_قرار بود جو بچه ها روت تاثیر نذاره.. اینا کارای تو نیست.. اینا کارای فاضلی و دانشپوره.. مسخره خانوم! تو قراره کلی اتفاقای اینجوری و حتی بدتر و سخت تر برات بیفته، اون روز دیگه قضیه یه درس ساده نیست! آدمایی که میبیننت چند دونه همکلاسی دخترت نیستن.. قوز نکن! نگاهتم بیار بالا!

_هوم.. راست میگی.. من..ولی خب آره ایناهایی که میگی رو همیشه میگم و قبول دارم.. ولی الان دوست دارم گریه کنم.. یا برم تو حیاط چندتا جیغ بکشم.. نه اینکه از اقتصاد باشه ها.. نه فقط میل به گریه..

_حتی الان خجالت میکشم که دارم تو رو قانع میکنم. دلیل گریه و غصه‌ت خیلی بچگانه‌ست. خجالت نداره واسه چیز انقد کوچیکی بهت بگم قوی باش و به خودت بیا؟ بعد اون روزی که یه شکست خیلی بزرگ خوردی چی دارم بهت بگم؟ این یکتای علامت سوال که میدونی به همه کلاس اشراف داره، خوشت میاد بعد بیاد برگرده و یه نگاه چقد_گرفته_ای بهت بندازه؟

_ خیله خب.. منم میدونم که تو راست میگی.. اما خودمم نمیفهمم این بی منطقی غصه‌مو . اونکه چرا ولی مگه نمیگفتیم که وی دونت کِر ابوت هیترز وینینگ اُر لوزینگ اَت دِ اند آف د دِی؟

_  حالا که من بهت فهموندم. بسه دیگه صاف بشین پاتو بنداز رو پات و غیر از گوش دادن دست بالا کن و لبخند بیار رو چهره‌ت.واقعیا نه زورکی. آره آره راست میگی خب توام اشتباه میکنی منم اشتباه کردم. کیپ یور وی اند دونت کر ابوت دم. و نذار جو این غمگین بازیا دیگه بهت وارد شه.

_باشه، مرسی. از حرفایی که زدی و از اینکه هستی. و اینکه خوشحالم که تو پرنیان درونمی. اگه مثلا تو اون نادیا و درون من بودی چیکار میکردم؟

5. مهر امسال برایم پر است از تازه های قوی، دوست داشتنی، اهداف تازه و جذاب، با رعب آور بودنشان و برای اینکه چطور میتوانم به همه‌شان برسم، هم پر از شوقم هم پر از اضطراب و سوال، هم همه‌شان را با هم میخواهم، هم گاهی آینده را میخواهم که بپرم تویش و از حال رد شوم. هی از خودم میپرسم میتونم به همه‌شون برسم؟ بعد جواب میدم آره! چرا که نه؟ و باز یکی دیگر از من ها جواب میدهد: نه! "انسان موجودی کمال جوست فرزندم"! به ایناهایی که فعلا میخوای میرسی ولی احساس نمیکنی که رسیدی، چون توی راه کلی هدف و کار جدید برای خودت تعریف خواهی کرد :)

این هم جذاب است، هم غم دارد و درد دارد. غم از اینکه هرچه بیشتر تلاش میکنی بفهمی و بهتر شوی، بیشتر میفهمی که هیییچ چیز نمیدانی و چقدر بدی و پوچ. و جذاب هم هست که هی میخواهی بیشتر بدانی و بیشتر بفهمی، احساس میکنی حداقل یک میلیونیم از آنچه که هستی بالاتر میروی.

مهر دهم، مهر پانزده سالگی، آغاز جدی تر این زندگی جذاب لعنتی است. آدم درد میکشد و خونی میشود تا ببیند آخرش میتواند روی قله بنشیند و زخم هایش را پانسمان کند و با دهان بی دندانش بخندد؟

به فایت کلاب می ماند.


روش های مبارزه در برابر نابودی خلاقیت یا چگونه از روحمان در مدرسه محافظت کنیم؟

 

پادکستی که صبح گوش کردم یکجورهایی جواب تمام این سوال های و فکر های چندوقت اخیرم بود.

مدرسه‌م خیلی خوب هست. از نظر امکانات، معلم ها، درس ها. ولی موضعم جو و فضای حاکم بر کلاس و مدرسه بود. وارد مدرسه که میشوم سرهمه بلااستثنا توی کتاب هست. اگر دست من بود دلم میخواست همه ی اون کتاب های درسی رو بگیرم بندازم کنار و به جایش کلی کتاب خوب دستشان بدم. کتاب ها و نوشته هاشان جذاب هستند واقعا. اما برای خواندن و فهمیدن. نه حفظ و حفظ و تست :) 

اینطوری شد که نیمه ی اول مهر رو اینطوری بودم‌ که بله،خلاقیت، سلف دولپمنت، کتاب، افزایش سطح مهارت و دانایی، فیلم و نوشتن و تحلیل و تفکر و غیره، از درس های حفظی مدرسه مهمترند. پس ما باید اولویت رو با اون ها بذاریم. اینطوری شد که زنگ قبل از اومدن معلم درس میخوندم، یا اینکه حتی یک بار صلوات نذر کردم معلم تو پرسش کلاسی من رو صدا نزند چون تمام تصور خوبش از بحث کلاسی با من به باد میرود.

بعد، دیدم اینجا بچه ها بلا استثنا در حد خر زدن میخونند، من میرم از کتابخونه قسمت ادبیات جهان کتاب میگیرم، و اون ها کتاب کمک درسی های مدرسه رو نه تنها درو کردند بلکه رفته‌ن در هر درس خودشون چند تا کمک درسی خریدند. بلبلانه جواب میدن و تحسینی میشوند و فیدبکی میگیرند که من نمیگیرم و حتی خودم به خودم اون فیدبک رو نمیدم. بعد باز رفتم به اون ور بوم تا بیفتم: من درس میخونم، درس درس، تست. کتاب نه. فیلم نه. گوشی نه. واقعا نمیخوام بگم من برترم یا دیگران شایسته ی احترام نیستند. اما چرا باید منی که دارم سعی میکنم روی تمام جنبه ها کار کنم در گوشه قرار بگیرم به نسبت اونی که رفته خونه چهار دور کلمه ی "هزینه فرصت" رو برای خودش تکرار کرده؟ پس من هم باید درس بخونم...

خب.. چرا؟ برای مورد تایید و تحسین قرار گرفتن یه عده در یه تایم محدود؟ پس نوشتن چی میشه؟ احساس تکراری بودن داشتن چی میشه؟ وقتی مثل همه درس میخونم احساس یکی شدن باهاشون میکنم...

به غیر از انگلیسی، اسپانیایی چی میشه؟ وبلاگ نویسی؟ توسعه؟ گسترش خود؟

مهر هم تمام شد. باید تصمیمم رو بگیرم. باید انتخاب کنم که میخواهم چه باشم. از دست دادن نمونه ی کامل بودن در مدرسه و به تبع در دایره ای بزرگتر از اون؛ یا پرورش فردی و از دست دادن اون حس های خوب، و نکشیدن اون استرس اول صبح برای خوندن درسی که پرسش شفاهی داره؟

تو همین فکرها بودم که رفتم تو ناملیک و گشتم تا به این عنوان از پادکست رسیدم: "مدرسه:نابودگر خلاقیت؟" گوشش دادم و حقیقتا به یک نتیجه ی خیلی خوب رسیدم.

پادکست یک نسخه ی فارسی با کمی تحلیل بیشتر از سخنرانی کن رابینسون هست، درباره ی اینکه چرا سیستم آموزشی که در همه ی جهان یک طوره، داره خلاقیت رو توی وجود بچه ها نابود میکنه؟

مدارس درخت تحویل میگیرند و کاغذ تحویل میدهند. درخت ها با هم متفاوتند ولی کاغذا همه یکجورند.

اینکه تا دو سه قرن پیش که سیستم آموزشی نبود و انقلاب صنعتی شد و اومدن سیستم آموزشی رو با نیاز های اون زمان منطبق کردند. علوم ریاضی و تجربی رو بالاترین پایه گذاشتن و علوم دیگه و هنر رو آوردن زیرتر. باز توی همون هنر یک رشته هایی مثل موسیقی و گرافیک و معماری رو بالاتر قرار دادن و رشته هایی مثل رقص رو پایین تر. و اومدن با القای این حرف که اون رشته های پایینی بازارکار نداره سعی کردند همه رو بکشونن به رشته های بالایی چون نیاز جوامع بود و میطلبید.

برای همین آقای رابینسون میگفت که مدارس و سیستم آموزشی امروز، نه نیاز به تغییر، نه نیاز به بهبود بلکه نیاز به انقلابی کامل دارن!

ذهنم رو باز کرد سخنرانیش کاملا. به صراحت گفت که مدارس، اگر نخوایم بگیم هیچ کمکی باید بگیم درصد خیلی کمی در رشد ما به اون سمتی که میخوایم دارن. مدارس بچه ها رو یک شکل بار میارن. به این شکل که اشتباه کردن، گناهی نابخشودنیه.

بچه های بی پروا و خلاق تبدیل میشوند به آدم هایی که میترسند کمی ریسک کنند و یک اشتباه کنند.

اینطور شد که اون برق و زیبایی تحسین از درس زیاد و بچه هایی که صرفا توی اون بعد خودشون رو قوی میکنند برام از بین رفت و یک تصور واقعی به خودش گرفت. ضمن اینکه به یاد آوردم بدون کتاب و بدون تلاش هرروزه برای رشد، توقفی که میکنم کاملا به ضررم هست و اونی نیست که من میخوام هرچند که در عامه قشنگ تر و مورد تایید تر باشه.

ضمن اینکه گفت درس نخواندن، دانشگاه نرفتن و رها شدن از شنا به سمت جمع، قدرت میخواهد. باید چیزهای قوی تری رو جایگزین این ها کنی تا بتوانی دوام بیاوری. 

برای همین، تصمیمم بر این شد که هیچکدام را رها نکنم. نه کتاب خواندن و توسعه ی مهارت ها، نه درس. من آدمی نیستم که یک جایی بنشینم و ساکت بمونم وقتی داره از کسی به نحوی تقدیر میشود که حقش نیست. که کسی به نحوی تنبیه میشود که حقش نیست. اینکه من کتاب و مسائل غیردرسیم رو صرفا رشد بدم در پی‌ش برخوردی باهام میشه که در شانم نیست، حقم نیست و نباید باشه. و خب این نگاه عامه رو هم به چیزها نمی تونم تغییر بدم که مثلا خانوم من دیروز به جای حفظ درس اول تاریخ، انسان خردمند و درس های جلوتر تاریخ رو خوندم و وقت برای حفظش نذاشتم. راهش این نیست. چون من آدم تحقیرپذیری نیستم و جامعه هم نگاه باز پذیر نیست. این شد که من باید قدرتم رو بیشتر کنم. سه ساعتی روزانه برای درس خوندن هام بذارم. در حدی قوی و در حدی که باید. و وقت حتما برای کتاب خوندن، فکر کردن و نوشتن و غیره بذارم. حتما. این خیلی مهمه که درس هارو هرروز و به اندازه بخوانم که مجبور نشوم در یک مدتی که درس ها فشرده تر میشود از آن قسمت فردیم بزنم. این میشود که من درسم را میخوانم و به آدم ها اونی که دلخواهشون هست ارائه میدم؛ و توی دل خودم و توی خلوت خودم سعی میکنم رشد بدم و بدم این شاخه‌یی که در معرض پوسیدن یا همسان سازی شدن هست رو. و زنگ تفریح های قبل امتحان کتاب یا دفتر نوشته هام جلوم باز باشه و با بقیه سهیم نشوم توی جو مسموم درس خواندن های بی وقفه‌ و استرس کشیدن هاشان. این خیلی سخت تره. مطمئنا چالش برانگیز تره نسبت به فقط درس خواندن و پرورش فقط یک بُعد. اما من تلاشم رو میکنم و راهم رو ادامه میدم و مطمئنا برمی گردم و میگویم نتایج رو و موفقیت هام رو.

توی جامعه ای که میخواد زبان انگلیسی رو از دروس مدرسه حذف کنه و آدم واقعا نمیدونه چطوری دربرابر آن هایی که از این موضوع خوشحالند زجر نکشد، اینکه میخواهند مدارس سمپاد رو حذف کنند، اینکه به هیییچ وجهی غیر  از وجه درسی اهمیت داده نمیشه و اون از وضع برگزاری مسابقات فرهنگی هنری که اعلام نتایجش میرود تا اردیبهشت سال بعد و مسابقات بدمینتونی که برای دوره ی متوسطه حذف میشود و بچه هایی که میایند مینالنند و اعتراض میکنند که چرا مدرسه ی ما پنجشنبه ها نیست و ماهم باید بریم که درس بخونیم دیگه :/ و... اجازه بدید بیشتر نگم که غصه ها و تاسفا بیشتر نپاشد اینور اونور.

فقط خوشحالم، خداروشکر میکنم از اینکه من، همینطوری که هستم، هستم و دوستانی دارم که مثل خودم دغدغه هاشان سطحی نیست، و مدرسه ای جذاب و روزهای قشنگی که در انتظارمند و راه و روشی که میخواهم در پیش بگیرم :)


ENJOY AND LIVE

صبح معلم تاریخمون با لباس های مشکی و چهره ای بسیار متفاوت با چهره ی هفته ی پیشش وارد شد. غم توی نگاهش و چشمانش بود اما به ما بروز نداد. خیلی قشنگ و با انرژی لازم درسش رو داد، حتی لبخند زد و خندید. از ما درس پرسید. و برامون نمره هم گذاشت.

مثل اینکه یکی از بچه ها بهش گفته بود خانوم لطفا بهم یکم نمره بدین من هول شدم و از این حرف ها...

یکهو به هممون گفت:

یک چیزی رو از همین الان بهتون بگم؛

درس بخونید. خوبه. خوب هم بخونید.

سر نمره با هم رقابت کنید. خوبه.

اما خودتون رو آزار ندید. دیگه تا آخر سال هیچ وقت نبینم کسی برای نمره التماس کنه، گریه کنه، ضجه بزنه...

نمره خوبه. ولی همه چیز نیست. کنکور خوبه. ولی همه چیز نیست. نبینم کسی به خاطر 18/5 شدنش پیش من گریه کنه. آدم از یک دقیقه بعدش خبر نداره. سر میذاره و میمیره. پس از زندگیتون، از حالاتون، لذت ببرید.

من دانش آموز رتبه یک رقمی داشتم، دو رقمی داشتم، اما میدونین اومده بعد کنکور به من چی گفته؟ گفته خانوم من از این سال هام هیچ چیز نفهمیدم. من از این نوجوونیم هیچ چیز نفهمیدم...

یک نمره یا دو نمره، ارزش حرص و جوش و رنج شما رو نداره...

حرف هاش باعث شد، از دو روز گذشته که بیشتر تودو لیستم رو انجام داده بودم احساس رضایت کنم. باعث شد که بعد اون همه ساعت مدرسه، دو ساعت بعدش کلاس زبانمو برم و بلافاصله بعدش کلاس نویسندگیم رو با انرژی و آرامش برم و برگردم.

من هدف دارم. سعی و تلاشم رو میکنم که مثل سه سال گذشته معدلم رو بیست نگه دارم. در کنارش میخونم و مینویسم و راه خودم رو میرم.

اما اگر نشد. اگر بر حسب اتفاقی، خارج از اراده ی من، نمرم19 شد، معدلم کمتر شد، یک قطره اشک نریزم. یک ذره رنج به خودم راه ندم. برخلاف اونچه که پارسال کردم.

اگر بر حسب اتفاقی خارج از اراده ی من، با وجود تلاش هام نمره ای پایین تر از حق خودم گرفتم، ذره ای خواهش به ناحق نکنم. مثل اونچه که همیشه بودم...

حرف های معلم تاریخم که تازه غم از دست دادن پدرش رو چشیده بود، به هدف هام یه رنگ تازه پاشید، روزی که پر از فعالیت و درنهایت خستگی بود رو، با رضایت برام رقم زد.

من از این معلم، تا آخر سال همین یک چیز را هم گرفته باشم، بسم است.


تپه،کپه،غده هرچه که اسمش را میگذارید

تلگرام را باز می کنم، چیزهایی مثل "گوگل"، "برتری کوانتومی"، "یک رنسانس جدید در طی نیم قرن آینده" میبینم.نوشته تفاوت "انسان بسیار متفاوت تر و پیشرفته تر" با ما مثل تفاوت ما و شامپانزه ها خواهد بود.

ترس به جانم می افتد. و میکشدم به ورطه عمیق فکر. 

من دارم چه کار میکنم؟ در مدرسه از درس ها و عنوان ها هیجان زده میشوم و از انتخابم راضی. عصر برمیگردم و با دلزدگی کتاب هایی را مینگرم که علیرغم جلوه ای که صبح برایم داشت، الان فقط به نظر عقب مانده و خسته کننده میاید. سرکلاس ها فکرم میرود طرف اینکه اگر پسرها بودند جو کلاس چطوری بود؟ رقابت درسی بهتر نمیشد و کارهای احمقانه ی بچه ها در قالب لباس نازیبایی که سولویگ توصیف کرده بود، قطع؟

یا آنطور که آن دختره که انشای حجاب نوشته بود پسرهای بیچاره از راه به در میشدند و جو کلاس متعفن؟ نمیدانم. میدانم و نمیدانم.

خوشحالم و توی مدرسه با خودم میگویم بیایم خانه باانگیزه درسهایم را میخوانم و کلی تست میزنم. میایم خانه میگویم این روز آخری بود که به استراحت پرداختم. از فردا بدنم به این ساعات مدرسه رفتن عادت می کند.

هم میخواهم درحدی درس بخوانم که نام خرخوان رویم بخورد‌. هم نمیخواهم وقتم را با یک مشت کلمه حفظ کردن هدر بدهم. هم میخواهم یکجوری باشم که معدلم مثل قبل بیست بشود و سنجش را اول، هم میخواهم رها کنم و در توسط بمانم و تمرکز را بگذارم روی بلندمدت ها.

تفکرات و اعتقاداتم هر روز از هم می پاچد و دوباره از نو چیده می شود. الگوی های ذهنی مختلف توی مغزم هی جا عوض میکنند و در نهایت توقع دارند یکیشان را انتخاب کنم. هم میخواهم کتاب های درسی ام را با جان دوست بدارم هم کتاب هایی که همیشه یاور من بودند. همیشه با من بوده اند و خواهند‌ بود.

میخواهم هم معتقد بمانم و هم آزادفکر. میخواهم هم برونگرا و جذاب و شاد و انرژی بیرون زن باشم و هم درونگرا و آرام و موقر.

هم میخواهم آنی باشم، هم بنی. هم می خواهم خوب باشم و هم نمی خواهم تظاهر کنم.

شاید دلیلش آن است که من همزمان میخواهم دو آدم باشم. شاید من زیادی کمالگرا هستم. هم میخواهم با معیار جور باشم هم با عرف هم با سیستم ذهنی خودم. همه چیز را همزمان میخواهم. شاید من زیادی حرف میزنم. من زیادی مغرورم. زیادی احمق. زیادی بی مصرف. زیادی پرمدعا. زیادی کمالگرا. زیادی توهم کاملگرا داشتن.

میخواهم خودم را قانع کنم که نباید خودم باشم. خودم هنوز خودمی نیستم که در هدفم است و باید بسابم و صیقل دهم حالا حالا ها. باز میخواهم خودم باشم. همینی ‌که هستم. یکهو جملات مثبت و کتاب های زرد انگیزشی بیخود توی اینستاگرام میایند توی مغزم و فکر میکنم دارم با کپی‌یی تبدیل میشوم که آن ها میگویند. در عین حال میدانم که نمیشوم. من که اینستاگرام ندارم. این جمله ی جزازکل توی ذهنم بلد میشود:

آدم ها حرف نمی زنند، تکرار می کنند. فکر نمیکنند، نشخوار میکنند. تحلیل نمی کنند، کپی میکنند.

چیزهایی میشنوم و لمس میکنم. یکهو همه ی این ها در نظرم حقیر میاید.خودم، هدف هایم، درس های مسخره ام، کتاب هایم. 

بعد از خودم خجالت میکشم‌. خودم را سرزنش میکنم. باز یکی از ان تو میگوید خفه شوم و خودم را دوست داشته باشم. بهم میگوید، جبران میکنی، تو قوی‌یی، اصلا هنوز که چیزی نشده، چرا شلوغش کرده ام؟

بعد فکر میکنم به تغییر هایم. نمیدانم طبیعی‌یند؟

دیگر عاشق تاریخ نیستم. رویش تعصب ندارم‌. بیشتر جذابیت هایش در نظرم تحریف شده میایند. نمیدانم باورشان داشته باشم؟ چیزهایی که حتی سندشان هم غیرقابل باور است؟ 

فکرهای قشنگی میکنم. به دیگران خوب خرده میگیرم،پای خودم که وسط میرسد، عین آن ها رفتار میکنم. فرقم این است که درجا پشیمان میشوم. ده بار برمیگردم روی کارم فکر میکنم و میگویم اکی‌ش خواهم کرد. و باز روز از نو.

نمیدانم این که عاشق نیستم خوب است یا بد؟ نمیدانم زیادی دارم بزرگش میکنم یا زیادی کمالگرایم.

فعل و انفعالاتم مثل قدیم است. نمیدانم بابت کدام ویژگی هایم باید از خودم بدم بیاید و بابت کدام هایشان باید به خودم ببالم؟ اصلا باید ببالم؟

نمیدانم چقدر دارم دور میشوم. از خودم تا خودم. از خودم تا دور و بری هایم. از خودم تا دنیای عرف. از خودم تا اهداف خرد. از خودم تا خدا؟

اویی که باهاش حرف میزنم، اصلا میشنود مرا؟ نمیدانم او آن است که در تصور من است یا اویی که در کتاب دینیمان توصیف کردند؟ اصلا هست؟ 

میخواهم انسان خردمند بخوانم. وقت نمیکنم. وقت نمیذارم. وقت ندارم. نمیدانم کدامشان است. نمیدانم، نمیدانم، نمیدانم.

آل آی نو ایز دت آی دونت نو انیتینگ.

به خودم میگویم تو داری بزرگ میشوی. به خودم میگویم من دارم بزرگ میشوم. مینویسم و وقتی برمیگردم بخوانم ازش بدم میاید. سر همین کلی با خودم کلنجار میروم. بزرگ شدن خوب است؟ بد است؟ من واقعا دارم بزرگ میشوم؟ من از کی بود که بزرگ شده ام؟ شاید دارم پیر میشوم؟ دارم با بزرگ شدن کنار میایم یا ازش لذت میبرم؟ چرا فرق دارم با همه که کوچک ماندن را دوست ندارند؟ اوه خدای من، احتیاج دارم یکبار دیگر ناطور دشت بخوانم.

بزرگ شدن به چیست؟ پنج ماه و بیست و نه روز دیگه ۱۶ سالم میشود. یعنی فقط دوسال و پنج ماه تا ۱۸ سالگی، آن سن دور و دراز نماد کمال در هرچیز؟ سه سال مانده کلا تا انتهای تینیجری؟ 

میخواهم گریه کنم اما اشکم نمی آید. شاید مغزم است که دستور میدهد ننه من غریبم بازی در نیاورم چون واقعا هیچ دلیلی برای گریه کردن ندارم. برای همین میخندم. یک ربع میخندم. آنقدر میخندم که کناری هایم هم بیخودی میخندند. آنقدر که کار به جای چیزی زدی میکشد. آنقدر میخندم به نماد چیزهایی که میخواستم برایشان گریه کنم که دلم درد میگیرد. که اشکم در میاید. آهان حالا شد همانی که میخواستم.

آن روز وقتی تیچر جدید درباره ی گودپوینتسم از بچه ها پرسید، گفتند شی ایز سوشبل. تیچرهم گفت یا. شی لوکس سوشبل.

یعنی چی که گفتند سوشبل؟ مگر من اجتماعی ام؟ من که انقدرر تنهایی را دوست دارم چطور میتوانم اجتماعی هم باشم؟ شاید من اجتماعی ام. شاید من متوهمم که موقر و آرامم. متوهمم که وقتی کسی داد میزند صدایم را بلند نمیکنم. شاید دارم ادا درمیاورم؟ اصلا چرا باید ادای اجتماعی بودن را دربیاورم؟ اصلا من چه‌م است؟ کدام آدم عاقلی‌ست که وقتی برچسب اجتماعی رویش میزنند، ناراحت شود؟

میخواهم انتخاب کنم که کدام باشم؟ درونگرا یا برونگرا. هرچند که مایرز بریگز گفته بوده که intpیم. من اگر هم بخواهم برونگرا باشم باید نقش بازی کنم. من بازیگر خوبی نیستم. من دروغگوی خوبی نیستم‌. اینطوری فقط انرژی تلف میشود.

گاهی با تمام وجود میخواهم سطح دنیا و ارزوها و همه چیزم را در حد احمق ترین بچه ی کلاس تقلیل بدهم.

میخواهم یکهو همه ی این ها را با هم فریاد بزنم. سر معلم ها و بچه ها داد بکشم‌. سر اولین پسری که توی کوچه بهم تکه انداخت داد بکشم. به اندازه ی کافی سر خودم فریاد کشیده ام.

در عین حالی که احساس میکنم اینها گلوله ی گنده ای از دغدغه هایند، احساس میکنم پوچ تر و مسخره تر ازین ها دغدغه نداریم.بیرونم خوب است. درونم هم خوب است. اصلا این ها را نشان نمیدهد. ولی خب اینها همه‌شان یکجاهایی آن تو ها تلنبار شده. در اخلاق پیرزنی ام میزنند بیرون. در فضل فروشی های بی موردم. در همه ی ان چیزهایی که ازشان بدم میاید و در دیگران نکوهش میکنم. 

این جمله از شهرخرس توی فکرم بلد میشود:

"حرف هایی که نمیزنی، به اندازه ی حرف هایی که میزنی مهمند."


?Are you growing up really

از رو به روی آینه رد می شوم، یکهو می ایستم و به خودم زل می زنم.
_آممم تو چقدرر... بلند شدی!
خود آینه ای ام لبخند می زند و بیشتر ژست می گیرد.
_چقدر، موهات بلند شده...
دارد بهم لبخند میزند و موهایش را پریشان می کند.
_صبر کن ببینم.
بهت زده می ایستد.
_این دو تا مو سفیده بلند شدن باز.
کنارشان میزنم. یکی دو تا دیگر آن زیر میبینم. سه تا، پنج تا، شش تا، هفت تا، نه تا.نه تا موی سفید فقط همین جلوها.
اولش که داشتم به خودم نگاه میکردم. دنبال یک راهی می گشتم که به خودم ثابت کنم حالا شاید یکم قد این دختر آینه ای بلند شده باشه، ولی کوچولوست! کوچولو! اینقدر بزرگ و خانمانه نیست و عاقل اندر سفیه نگاه نمیکنه.
دختر آینه ای می گوید: سر کی رو داری گول میزنی؟ این نگاه عاقل اندر سفیه و اینارو از کجات در میاری؟ تو وقتی نه سالتم بود همه ی بچه های مجتمع میگفتن بیا و بازی کن نمیرفتی و توی تراس میشستی کتاب میخوندی! در مورد کوچولو بودن، یه نگاه به خودت بنداز، قدت از مامان دو سانت بلندتر شده. نگاهت فرق کرده، راهنمایی و دبستانت برای همیشه تموم شدن! یک ماه دیگه یک دختر دبیرستانی حساب میشی! فقط سه سال دیگه همین موقع، چند ماه از ۱۸ سالگیت گذشته. بزرگ شدی. داری بزرگ میشی. انقدر نخواه که به خودت بقبولونی که کوچیکی و بچه هنوز!
دختر آینه ای دلخورانه چشم نازک میکند و یک نگاه مگی طور به دختر بیرون آینه می اندازد.
_ نه خیر. من بچه‌م هنوز. نمیبینی که آژانس ها هنوز بهم میگن عمو؟ فروشنده ها فعل مفرد برام بکار میبرن؟شبا با پنگوئنگ میخوابم؟ بعدشم تو چرا انقدر اصرار داری که بگی بزرگی؟ مثلا میخوای چی رو ثابت کنی؟
_تو چرا انقدر اصرار داری که بگی هنوز بچه ای؟ از چی میترسی؟ از دنیای بزرگا؟ از عاشق شدن؟ رنجیدن؟ غم ها و مشغله های سخت دنیای بزرگانه؟
دختر بیرون آینه ساکت می شود. چشم می دوزد به اینور و آنور. ازینکه دختر آینه ای فکرش را خوانده بهش برخورده.
_خب، بله‌. خودتم میدونی که. میخوام توی قلمروی خودم به اوج برسم.
_ببین، تا کی میخوای ادامه بدی این زنجیره ی تظاهرو؟ تا کی میخوای تظاهر کنی که قدرت کافی برای حفظ قلمروت رو داری؟ببین مثل همون جمله ای که توی آنی شرلی بود، هر چقدرم که زور بزنی و کشش بدی، بالاخره میاد موقعی که شکوفه صورتیای دوستی در برابر رزهای قرمز رنگ ببازن. چه بخوای، چه نخوای.
_خوبم دارم. حالا میبینی. من هر حرفی زدم تا حالا پاش وایستادم.شکوفه صورتی و رز قرمز رو ولش کن. آیم اکی ویت مایسلف. جاست یو اند آی.
_من دارم بهت میگم، که تو خودتم در باطن حرفایی که میزنم رو قبول داری. در ظاهر داری انکارشون میکنی چون چنگ زدی به آخرین قطره های بچگی که دارن از لای انگشتات میریزن.
_هاا؟ برو بابا. من تا چهار سال دیگه هنوز نوجوون حساب میشم.
دختر آینه ای با نگاه نافذش، اخم آلود به دختر بیرون آینه نگاه میکند. یک پیراهن آبی روشن پوشیده، با فرفرهایش که ریخته‌اند روی شانه هاش.
_ببین، باشه. شاید یکم از حرفات درست باشه. اما میدونی که من اونقدر خودکفا هستم که...
_ساکت‌شو! حرفایی که میزنی شاید قشنگ و قوی به نظر برسن. اما شبیه بالنن. تو خالین. و ، و ، ...
دختر آینه ای میخواهد بگوید بچگانه اما یادش می آید که بحثشان سر همین است که شی ایز گرویینگ آپ. شی ایز نات ا چایلد انی مور.
_خودت ساکت شو! گاهی احساس میکنم تو تبلوری از کلیشه ها و تصاویر احمقانه ی مردمی!
_ منم گاهی احساس می کنم تو تبلوری‌یی از تمام کتاب هایی که خوندی و اندیشه ها و رویاهایی که داری! در حقیقت فکر میکنی داری!
هر دوشان عصبانی هستند و با خشم به هم نگاه می کنند. هر دوشان می دانند که حق با دیگری است. که زیادی خودشان را جدی گرفته اند. هردوشان به این فکر میکنند که این دفعه دیگر خیلی بلند شده بود، و خیلی، زیبا...
همه چیز از همان جا شروع شد. ازینکه دریچه ی قلبشان را باز کردند و شروع کردند به دیدن دنیا. از قلبی که گاه گداری آرزو می کردند، کاش نبود. و بعد، لبشان را گاز می گرفتند...


Growing up

 

آدم های ضعیف همیشه وقتی به آدم هایی مثل من نگاه می کنند این جمله را می گویند که: این آدم خیلی ثروت دارد، ولی حالا خوشبخت هم هست؟ یکجوری هم می گویند که انگار این بهترین شیوه سنجش همه چیز است. خوشبختی مال بچه ها و حیوانات است، و گرنه هیچ کارکرد زیستی دیگری ندارد...
 

معامله زندگی، فردریک بکمن

ماهی که کامل شود :)

 
بهمن هم رفت. اسفند هم آمده. و امروز آخرین ماهگرد تولد چهارده سالگیم است :)
ماه دیگر چنین روزی، در حالی که بهار آمده، شکوفه های صروتی و سفید همه جا را آراسته، لبخند بر لبان مردمان نشسته، پیراهن های نو به تن شده، همه در حال عید دیدنی، در حال سفر کردن، در حال نزدیک کردن روابط، همه با اراده هایی نو، با تصمیم ها و برنامه ریزی های جدید، همه در حال خندیدن، همه در تب و تاب، در هیاهو :)
همان روزی که من به دنیا آمدم، خیلی ها از دنیا رفتند. قانون دنیا اینجوری است، بعضی چیز ها باید بروند تا جا برای چیز های دیگر باز شود...
بارها گفته ام که من درکتابهایم خلاصه میشوم و کتابهایم در من. گاهی با سهراب سرمست میشوم و گاهی با فروغ مغموم. ولی مهم همین است که من هم، یک انسان، مثل همه ی انسان های دیگر، اشک میریزم، میخندم، عصبانی میشوم، اشتباه میکنم و زمین میخورم.‌..
تنها کسانی که صمیمی ترین و صادق ترین دوستانم بوده اند و خواهند بود، نوشتن و خواندن هستند...
پس من، با تمام اشتباهات و شور و شیرین های دنیای نوجوانم، آنقدر زمین میخورم تا یک روز بلند شوم روی قله بایستم و با یک لبخند دردمند زمزمه کنم که موفق شده ام :)

Designed By Erfan Powered by Bayan