گاه نوشت های یک نویسنده

میدانم که این بازی روزی تمام خواهد شد،اما حتی اگر بازنده هم باشم؛ میخواهم که خوب تمام کنم.


عادت های جدید: آپلودینگ

توی این دو هفته ای که چیزی منتشر نکرده ام، چندین ایده خوب توی ذهنم انبار شده بود و حالا که میخواهم بنویسم، نمیدانم از کدامش شروع کنم؟ اصلا یک کدامش را انتخاب کنم یا همه اش را بریزم روی داریه؟

اینجا کسی مینویسد که در دو هفته ی گذشته، کلا دو تا کتاب لاغر خوانده. درست،کمیت مهم نیست مهم اصل کتاب است. هرچندکه این جمله باوجود آن همه کتاب قطور نو چشم به راه در کتابخانه،چیزی از غصه و دلتنگی ام کم نمی کند.

 

همیشه از دست مونتگمری دلخور میشدم. آنجاها که آنه از لذتی که از زیبایی میبرد، می لرزید. و آن «جرقه» ای که امیلی تجربه ش میکرد. خب من هیچ وقت آنطور تجربه ش نکرده بودم و حس بیرون ماندن از دنیایی بود که میدانی وجود دارد و خیلی هم بهش مشتاقی.

کلاس داستان نویسی هفته پیش، مدام سردم میشد، شروع میکردم به لرزیدن. حالم عجیب شده بود؛

مدام پشتم تیر می کشید.

همانجا فهمیدم بالاخره دارم جرقه را تجربه می کنم. فهمیدم نوشتن، همیشه مرا میلرزاند. و من چقدر خواهان این موج جذاب هستم.

جدیدا دارم تغییر میکنم. بهتر است بگویم دارم خودم را تغییر می دهم که یک جور هایی باشم و یک طورهایی هم نباشم. ببینید چطور است. و با شناختی که از من دارید میتوانید پیشنهاد های جدیدتر و راه حل های بهتر بدهید؟

1. احساس نمی کنم هیچکس بد باشد. از هر کسی یک فکر یا عادت یا عقیده ی خوبش را درمیاورم و به همان ها بازخورد میدهم.

خیلی ها هستند که مثلا به خاطر یک عقیده ی شخصی نویسنده، داستان هایش را نمیخوانند. مثلا اینکه خداپرست نباشد، چه ربطی دارد به اینکه نتوانسته اثر خوبی خلق کند؟ اینکه معلمی خشکه مقدس است، یا عصبی است، چه ربطی دارد به اینکه تو را درک نکند یا گل ها را دوست نداشته باشد؟

البته قبول دارم که این ها با هم رابطه هایی دارند اما آنطور مشخصه هایی که ما در ذهنمان برای چیزها تعریف کرده ایم یکجور هایی تعمیم شتاب زده است( دختر بی جنبه ای که تا یکم منطق بهش یاد داده اند، در هر لحظه ازش استفاده میکند ؛)

مثلا وقتی ناظم مذهبی ام داستانم را کامل فهمید تعجب کرده م. که البته حق نداشتم. چطور به خودم اجازه دادم فکر کنم هرکس مذهبی بود، از این داستان های خودکشی و اینها خوشش نمی آید و طبعا درکش هم نمیکند؟

2. چطوری به جای چرا؟ این البته از چندین ماه پیش توی خودم حسش کرده ام و شاید حالا دارم کاملش میکنم. وقتی جایی، کاری یا چیزی را خراب میکنم، غصه نمیخورم که چرا اینطوری شد؟ چرا بهتر از این نبودم؟ چرا من؟ و اینطور حرف ها.

هفته ی پیش معلمم مرا توی راهرو دید و با یک نگاه اخم آلود گفت از من توقع نداشته. امتحان را از ده نصف شده بودم. آن هم سر چیزهای خنده آوری که همه را بلد بودم: گفته بود نمودار بکشید من مختصات کشیده بودم، گفته بود فلان را تعریف کنید و من بهمان را تعریف کرده بودم، گفته بود فقط بگویید این اختصار به چه معناست و من کل آن را تعریف کرده بودم و خلاصه اینجور بی دقتی هایی که وقتی به برگه تان نگاه میکنید دوست دارید کله ی خودتان را بکنید.

خب خیلی وحشتناک میشد نتیجه توی کارنامه. رفتم و آنقدر به این در و آن در معلم زدم تا یک راه جبران بگذارد جلوی پایم و از آخر حاضر شد دوباره امتحان بگیرد.(دفعه ی دوم کامل شدم)

3.نظم. این یکی یک جورهایی مورچه ای پیش می رود روندش. باید خودم را مجبور کنم تمام کشوها رابریزم بیرون و دوباره بچینم، باید خودم را راس ساعت دوازده شب بخوابانم. باید جزئیات بولت ژورنالم را کامل تر کنم. باید تمام فایل های اضافی را از گوشی و لپ تاپم پاک کنم. باید هر روز بنویسم. باید هر روز کتاب بخوانم، باید هر روز درس بخوانم.

منتهی شب ها بازدهیم بهتر است و تا دو بیدار میمانم. این لپ تاپ و گوشی و اتاق تکانی پارسال هر ماه یکبار بودو حالا فقط به مرتب کردن اتاقم میرسم نه چیدنش. هرروز باید هزارکلمه بنویسم که متاسفانه منظم نیست. ولی شب ها دارم سعی میکنم زودتر بخوابم(1:46 دقیقهlaugh) خلاصه که باید و دارم تلاش میکنم که کارهای خوب را منظم ادامه بدهم. تاثیرش خیلی مشهود میشود بعدها.

4. غصه یا عصبانیت که دارم، ساکت میشوم. یا به طرف مقابلم می گویم که ببخشید من الان در همچه وضعیتی هستم درک کن اگر بدخلقی یی دیدی. یا موقع حرف زدن باهاشان خودم را (سعیم را میکنم) جایشان بگذارم تا ببینم اگر من الان بهشان بپرم چقدر میتواند حالشان را بد کنم؟ اند سو دونت دو دت انی مور.

5. حرف های احمقانه، متعصبانه و بی هدف را گوش نمی دهم و اگرهم در وضعیتی قرار بگیرم که مجبور به شنیدنشان باشم سعی میکنم لبخند بزنم و جواب طرف را ندهم، یا کلا یکبار حقیقت آن حرفش را بگویم و اگر نخواست بفهمد، زور بیخود نزنم(که به ارتباط، حال من و حال او گند زده نشود)

فرض کنید یهو معلمتان بگوید که چرا این همه ماژیک داری و خودش جواب خودش را بدهد که خب معلومه دیگه چون تک فرزندی لوسی! و شماهم یک لبخند بزنید و شانه بالا بیاندازید و به مثابه ی یک کودک حسود نگاهش کنید =)

6. غلط املایی و نگارشی نگیرم. این یکی خودش میتواند یک پیشرفت بزرگ باشد. آن هایی که واقعا از غلط های املایی اذیت می شوند میفهمند چه میگویم. بهترین کار این میتواند باشد که از کلمه ی همان فرد در جواب به شکل درستش استفاده کرد. اینطوری هم خودش میفهمد هم برداشت نمی کند که شما چقدر دلتان خوش است یا چقدر عقده ی به رخ کشیدن سواد دارید. کلا دارم کار میکنم که اذیت نشوم. من از صدای ملچ ملوچ، از غلط غلوط خواندن شعرها و نثرهای ادبیات توسط بچه ها، از بعضی از عادت های نزدیکانم، و از بعضی حرف های شاخ دربیاوری که میشنوم واقعا اذیت میشدم(شوم). یا باهاشان میجنگیدم یا با غرغر ازشان دور میشوم یا یکهو نچ میکنم که ای بابا واقعاچطور میتوانی تلفط این را آنطوری بخوانی؟

ولی خب اینطوری هم خودم حال به هم زن جلوه میکنم. هم مردم نمیفهمند که شما باهاشان سر جنگ ندارید بلکه واقعا میخواهید کمکشان کنید. خب آن ها به این کمک نیاز ندارند و نمیپذیرندش. به کسی هم که کمک نمیپذیرد نمیشود به زور کمک کرد.

ضمن اینکه اذیت شدن هیچ کاربرد و عایده ای ندارد. فرض کنید چند نمونه از این ها میتواند در روز ادم رخ بدهد که از او یک دستگاه حرص خور بسازد. بهترین کار خود را با شرایط فعلی وفق دادن است و تلاش برای تغییرشرایطی که از دست خودم برمیاید. 

فرض کنید کلی امتحان داشته باشید، کلی کلاس دیگر که خودتان دوست دارید بروید،کلی تکلیف و تلاش برای آن کلاس ها که باید بکنید، کلی هدف و چشمانداز که باید یادتان بماند گاها سرتان را بالا بیاورید وقله را هم نگاه کنید، کلی کتاب که باید بخوانید، کلی داستان که باید بنویسید، کلی فیلم که باید ببینید، کلی آدم که پای حرف هاشان بشینید، کلی کار که باید بکنید(شغل منظورم است اینجا)، کلی ایمیل که بخوانید، کلی هم این وسط باید به تغذیه و خواب و دیگرچیزهاتان برسید، کلی ویژگی که باید در خودتان تغییرش دهید یا بیفزایید،

و فقط بیست و چهارساعت برای همه ی این ها وقت دارید =) در روز مجبورید انتخاب کنید و هزینه فرصت براورد کنید که کدام هاشان را از دست بدهید تا کدام هاشان را به دست بیاورید.

بله من خسته ام و بعضی روز ها کلا چهار ساعت میخوابم، بعضی روزها دلم میخواهد از طبقه بیست و چهارم خودم را پرت کنم بلکه بدن کوفته شده ام کمی بهتر شود، بعضی روزها دلم میخواهد بیندازنم توی خلا و کاری به کارم نداشته باشند و خودم هم کاری به کارم نداشته باشم، گاهی از اینکه با این همه ورودی، خروجی کم یا حتی اصلا خروجی نمیبینم دوست دارم صحنه را کات کنم و برم پیش کارگردان و بگویم قراردادمان همین الان تمام است، و بعضی مواقع دوست دارم بزنم توی گوش کسانی که اذیت میکنند یا برگردم به ورژن غرغروی خودم.

ولی خب میدانید، راه های بالا صرفا کوتاه تر و آسان ترند.

من دارم رنجی می برم که سرمستم میکند. گاهی دلم میخواهد ترک کنم و بروم عزلت نشین شوم. اما میدانید که، رنجم لذت بش تر است.

همان بهتر که معتادش شوم :)

قالب جدید مبارکه :))

ممنونم :)
بالاخره اراده کردم عوضش کنم :)

چقدر خوب بود.

جملات خوب خیییلی زیاد داشت.

یکی هم اینکه:

من وقتی غصه دار یا عصبانی ام ساکت می شم.

این یکی خیلی عالی بود.آفرین!

خوب خوندی
نظر لطفته :)
ممنونم

هم قالب جدید مبارکت باشه، هم عادتای جدید. =)

هم مرسی، هم ممنون D;

اتفاقا منم امروز دارم میرم اون گربه هه که اسمش مونتگمری بود رو ببینم :)) البته بیشتر صاحبشو. احتمالا خونه اش هم برم.

اون قسمتی که راجع به معلمه نوشتید رو دوست داشتم. معلمه که شبیه یه بچه حسود رفتار میکرد. من قبلا ها فکر میکردم که آدم بزرگ تر ها یه خصوصیات دیگه ای دارن ولی واقعا همون بچه ها هستن که بزرگتر شدن. هر خصوصیتی هم بچه ها داشته باشن رو به یه شکلی دارن... رفتار درست هم همین نگاه کردن و لبخند زدنه اگه بشه :)

جدی؟ پس یه پست ازش بذارین از صاحبشم بپرسین اینکه اسمشو مونتگمری گذاشته به اون نویسنده ارتباط داشته؟ احتمالا داشته چون مونتگمری از نویسنده های قرن نوزده کانادا بوده
وای منم! فکر میکردم دبیرستانیا چقدر عاقل و بزرگ و همه چیزدانن و حالا که اومدم میبینم نه بابا اینا فقط قد بلند کردن!
معلمام همینطور. هرچند که معلمامون عشقن همه. این یکی اینطوریه یکم :) مثلا معلم تفکرم هست D:
دقیقا ؛)

بعضیا به قدری میتونن بد باشن که ادم میتونه حالش از خوبیاش به هم بخوره !

 

من امتحانش کردم ! چطور به جای چرا ! خیلی خوب هستش اما وقتی که همگانی بشه نه این که یک به میلیون !

 

برنامه ریزی !؟ 

 

سکوت منطقی

 

:/ سکوت و تو این مورد بزار اخرین راه ممکن ! این و از کسی بشنو که داره بین یه گله این چنین ادم زندگی میکنه

 

خیلی خوبه که به جای این که غلط املایی رو بگی ، بنویسی تا طرف متوجه بشه اما تو العان داری با یه جماعتی زندگی میکنی که از دست زمان دارن با سرعت نور نوشته های مختلف و میخونن

 

من ط رو نمیشناسم و در مورد چیزی نمیدونم اما فکر میکنم از چیزایی که دوستشون درای نمیتونی دل بکنی و به همین علت هم زمان کم میاری

 

D: ​ترک عادت موجب مرض است

 

قالب قبلی بهتر نبود !؟​

 

اگه بخواد همگانی بشه باید دونه دونه شروع باشه
:)
:)

آره ولی شاید اون لحظه طرف بهش توجه کنه
هوم.. خب آره دل که هیچی عقلمم از اون چیزایی که دوست داره و میدونه درسته نمیخواد بکنه
اولش فقط.
جدی؟ نمیدونم. دوستش داشتم اما خیلی تکراری شده بود صدای همه درومده بود. حالا شاید هدرو عوض کنم.

من...

واقعا نمی دونم چی بگم.

*نفس عمیق*

خب. بذار از اول شروع کنم.

خوش به حالت. بهت تبریک می گم این نظم و افکار و تصورات جدید و قشنگ رو. اینکه داری احساس مفید بودن می کنی. اینکه کم کمش از 24 ساعت روز، از 14 ساعتش استفاده مفید می کنی. بهت تبریک می گم که داری این رنج قشنگ رو میکشی و جرقه های متوالی و عادتگونه رو پشت سر میذاری.

و خیلی بهت حسودیم میشه.

چون این یه هفته، شایدم بیشتر. دو هفته مثلا، شاید دو ساعت در روز مفید بودم.

از خودم متنفرم. از کارام متنفرم. از اینکه نمی تونم مثل کسایی که تحسینشون میکنم یه قدم به جلو بردارم.

خلاصش اینه که، برات آرزوی ادامه دار بودن این درد رو دارم.

kona itami no kongi jan

(این دردیه که من عاشقشم)

های دیر هلن
ممنونم دخترم. انشالا که همینطور که تو میگی باشه! به اون قسمتی هم که نوشتم گاهی اصلا خروجی نمیبینمم دقت کن :)
ممنان ولی :)
هلن. این رنجا، این احساس پوچی و مفید نبودن، این تنفر از خود، لازمه ی رسیدن به اینجاست. 
تو فکر میکنی لایف ایز  آلویز لاولی لایک دیس؟
نه. منم کشیدم. منم فکرهای طولانی طولانی طولانی توی دوران تو کردم. کلی حرف زدم و فکر کردم که بهش عمل نکردم. کلی موعظه کردم که یکی باید به خودم میگفتشون.
میتونی بیای دفترای پراکندمو ببینی که گاهی مثل تو بعد از یک هفته فقط فکر و شعار هیییچ کار مفیدی نکردم و کلی سرزنش نامه نوشتم و از فرداش همون آش و همون کاسه.
همون تحسین و جلس بودن به اوناییکه بهشون احترام میذاشتم و باز هیچ.
تلاش بکن که وضعیتتو بهتر کنی ولی ازش متنفر نباش. تو اگه این پوچیا و این رنجا رو تجربه کنی و یه هلن خیلی خفن تر از آب درمیای.
میدونم که حرفم شاید مذهبی گونه باشه و اینکه مشقت الهی به نفع خودمونه و این حرفا ولی واقعا اینطوره. حالا نمیدونم مشقت کیه ولی این رنج ها و تعمقا و تفکرا و رویاها، لازمه ی اونین که تو میخوای بشی.
اینکه یه روزی به این نتیجه میرسی که رویا نداشته باشی و هدف گذاری کنی تا به دستش بیاری، یه روز به این نتیجه میرسی که اصلا فکر نکنی. فکر نکنی که چه بدیایی داری، چه خوبیایی داری، چطوری بهتر باشی، چطور از این به بعد درس بخونی، یا ورزش کنی، یا هرچی. فقط پا میشی انجامش بدی. فقط میپری تو دل کار و رنجی رو میکشی که خیلییی ازونی که همیشه میشستی بهش فکر میکردی و عملم نمیکردی اسون تر و لذت  بخش تره. یه روز به این نتیجه میرسی که خیلی اذیتایی که میشی و میکنی هیچ فایده و ارزش و دوومی نداره.
هلن تو به همه ی اینا میرسی. پس ازین وضعیتت متنفر نباش. بخشی از پروسه ی هلن نهایی شدنه.
منم برای تو آرزوی ادامه دار بودن اون بی هدفیا و بیفایدگی ها و غصه ها و سرزنش هارو میکنم. در حدی که لازمن. بیشتر از اونشو خودت تشخیص میدی. پس گت ایت ایزی.
مرسی از جمله ی خارجه ات :)
ویش یو د بست.
اکسپت دت سامتایمز ان استار فیدد این اسکای,
اند سامتایمز ایت ایز د شاینیست پارت :)
همون پایان شب سیه سپید است خودمون

خب عزیزم

هر کدوم از تیترایی که نوشتی یک ساعت بحث کردیم سرش.پس میدونی نظرم رو درموردشون

این ویژگی خودانتقادی خیلی ویژگی خوبیه.حفظش کن چون همین به چالش کشیدن هاست که باعث رشد آدم میشه

کلمات گنده گنده ت رو نمیدونم کجای دلم بذارم دیگه:))منم باید یه تکونی تو این زمینه به خودم بدم:)

نمیدونم بهت گفتم یا نه .ولی یه جایی خوندم یه تابی هست به اسم استارت آپ اف یو.معنیش میشه استارت آپی که تویی نه استارت آپ تو.یعنی تو به خودت به وجودت مثل یک شرکت نوپای در حال رشد نگاه کنی و همونجوری هم مدیریتش کنی هر بخششو.که تو داری همین کار و میکنی.

پیشرفت کن همینجوری تا من ببینم هی کیف کنم:)

کامنت قبلیم طولانی تر بود:(

چقدر جالب :)
خیلی از ایده‌ش خوشم اومد
استارت آپ آف یو :)
مرسی. تو هم. دو تایی کیف کنیم :)
دازنت مدر :) وی تاکد ایناف ؛)

مم...نو..نم. وا...قعا.

حرفات به نظر خودت تکراری میان. ولی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلیییی روشنم کرد.

خدا کنه اون زمانای که میپریم تو دلک ار زیاد و زیاد تر بشن.

و پرنیان درونت و  هلن درونم با تمام وجود سرمون غر بزنن که 20 ساعت از عمرمون مفید بشه.

هلن: انقدر چرند نگو. برو بشین یه کار مفید بکن.

من:گیری افتادیما :| :)

 

-*-*-*

نکته: همین الان با افتخار اعلام میکنم که اون سکوت منطقی رو تجربه کردم و خیلیم راضیم ازش. در دل نیز به فرد سخن بیهوده گوی بسیار خندیدم :)

خواهش
لاو یو اند ویش یو د بست♡

چند خط آخرو خوندم یاد یه شعری از چارلز بوکوفسکی افتادم:

ما برای رنج کشیدن آفریده شده‌ایم

ولی به دنبال لذت بردن می‌گردیم 

باید پذیرفت که تنها راه ادامه دادن

لذت بردن از رنج‌هایی‌ست که می‌کشیم!

 

مرسی از پستت، با حال الان منم رابطه‌ی نزدیکی داشت :)

مرسی از تو فاطمه. مرسی واقعا
لذت بخش بود این شعر از بوکوفسکی عزیز =)
با روزگار من میخوند D:

سلام دوست خوبم پست جدید گذاشته شد خوشحال میشم سر بزنی

:)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
بارها گفته ام که من درکتابهایم خلاصه میشوم و کتابهایم در من. گاهی با سهراب سرمست میشوم و گاهی با فروغ مغموم. ولی مهم همین است که من هم، یک انسان، مثل همه ی انسان های دیگر، اشک میریزم، میخندم، عصبانی میشوم، اشتباه میکنم و زمین میخورم.‌..
تنها کسانی که صمیمی ترین و صادق ترین دوستانم بوده اند و خواهند بود، نوشتن و خواندن هستند...
پس من، با تمام اشتباهات و شور و شیرین های دنیای نوجوانم، آنقدر زمین میخورم تا یک روز بلند شوم روی قله بایستم و با یک لبخند دردمند زمزمه کنم که موفق شده ام :)

Designed By Erfan Powered by Bayan