گاه نوشت های یک نویسنده

میدانم که این بازی روزی تمام خواهد شد،اما حتی اگر بازنده هم باشم؛ میخواهم که خوب تمام کنم.


احساسات، آدم‌ها و کتاب‌ها

نمی‌دونم ازش متنفر شده‌م یا صرفا دیگه دوستش ندارم. خودم ترجیح می‌دم دومی باشه چون به این نتیجه رسیده‌م خرج کردن سر سوزنی احساسات برای این بشر حرام کردن خودمه. قطعا وقتی به گذشته فکر می‌کنم حرصم می‌گیره یا به صورت میزربلی به پرسش "آخه چرا؟" میفتم ولی خب مهم نیست. حس می‌کنم تا حد خوبی ازش عبور کرده‌م. 

در کل که به خودم نگاه می‌کنم حجم زیادی از احساسات می‌بینم. قسمت خشم و درد و دلتنگی از بقیه حسا بیشترن. خصوصا دلتنگی. اگر هر بار که دلم برای آدما تنگ می‌شد اکچوالی بهشون می‌گفتم قطعا بلاکم می‌کردن. منم راهشو پیدا کرده‌م. به جایی که بگم دلم براشون تنگ شده روستشون می‌کنم یا میم‌های احمقانه یا زیادی نبوغ آمیز براشون می‌فرستم. حتی برای استادم. یعنی نمی‌دونم قطعا کار عجیبیه که شما برای دکتر فلانی با هزار تا پست و منصب ریلز بفرستید که توش داره می‌گه:"دوستان از من می‌پرسن شما کمونیست هستی یا سوسیالیست؟ دوستان بنده تروریست هستم." ولی خب من می‌فرستم. حالا احتمالا استادم ازم انسان بالغ‌تریه که در ریپلای به همین ریلز احوالمو پرسید و یه گپ خوب باهاش داشتم. احتمالا ترم آینده هم باهاش یه کلاس داشته باشم و تهشم بهم یه ۱۸ بده که پررو نشم ولی خب دوستش دارم و خیلی خیلی ازش یاد می‌گیرم. ولی خب بقیه رو خیلی نمی‌شه کاریش کرد. احتمالا نه تنها نمی‌فهمن دلم براشون تنگ شده بلکه اصلا فکرشم نمی‌کنن که دل من براشون چیزی بشه.

خشم هم جدیدا بخش عمده شخصیتم شده. ترکیب زن بودن، در ایران زندگی کردن، خانواده ابیوسیو داشتن، علوم اجتماعی خوندن و بین آدمای دانشکده و خوابگاه بودن عناصر اصلی این قضیه هستن. یکم شبیه جوی زنان کوچک شده‌م. دلم فقط به اون قسمت خوشه که مامانش نشست کنارش گفت من هم مثل تو بودم. من هم مثل تو همینقد خشم داشتم تو وجودم. و جو بهش گفت نه تو خیلی شیرینی باور نمی‌کنم مثل من بوده باشی. مامانشم می‌گه آقا من ۴۰ ساله دارم تمرین می‌کنم و توام بالاخره یاد می‌گیری. احتمالا منم یه روز یاد می‌گیرم و میام می‌نویسم اینجا.(به نظرتون من تا ۴۰ سالگی هنوز اینجا چیز می‌نویسم؟)

غم هم واکنشم به همه‌ی اون دلتنگی‌ها، نرسیدن‌ها، شکستن‌ها و واکنش‌های خودم در زندگیمه. (یادم باشه inside out 2 رو ببینم راستی.)

حس می‌کنم دارم یه سری کردیت خوب واسه خودم جمع می‌کنم که البته بخش زیادشم شاید توهم و حباب باشه. سعی کرده‌م با بخش خوبی از بچه‌های درست حسابی دانشگاهم ارتباط بگیرم با اینکه دانشکده‌م از بقیه دانشکده‌هامون جداست. با استادهامون خوب شده‌م و برای دومین سال متوالی انجمن علمی شده‌م. امسال هم می‌خوام کارای مهم بکنم و هم سال دیگه علمی باشم. یکم نشریه و بیانیه و چیزمیزای دانشجویی می‌نویسیم تا بزرگ شیم و زندگی بگیریم بریم پی کارمون‌. دبیر دبیرستانم بهم پیام داده و گفته دلش برام تنگ شده و همیشه به یادمه و بهم افتخار می‌کنه. این احساس احترام و ارتباط نزدیک که از سمت بزرگ‌تر از خودم بیاد رو خیلی دوست دارم. حس می‌کنم واقعا یچیز خوبی توم داشتم که بتونم تو ذهنشون بمونم یا احترامشون رو جلب کنم.

کلی کتاب جدید دارم که عاشقشونم. کلی کتابخونه‌م رو تمیز کردم و جدید چیدم و عروسکای ریزپیز گوشه کنارش گذاشتم فقط برای اینکه بیست روز دیگه ازش جدا شم. پرهام برام یه کتاب بزرگ از زولا خرید که قبلا خودش خیلی تعریفشو کرده بود. یاسون ۷ جلد بهم "در جست و جوی زمان از دست رفته" قرض داده که از بس ذوق دارم هر جا می‌رسم اینو جار می‌زنم. یعنی از ذوق کم مونده برم توییت بزنم کسی که کل سری در جست و جو رو بخونه از بقیه انسان بهتریه. هه هه. گریه کنید.(شوخی.)

آتنا هم کتابامو برگردوند و من هم کتاباشو بهش دادم. بعد از تقریبا یه سال حرف نزدن و احتمالا تا همیشه حرف نزدن. اولین کاری که بعد گرفتن کتابام کردم این بود که لای ورقای تک تکشونو گشتم. یادم بود برای تولد ۱۶ سالگیش کلی داستایوفسکی خریدم و لای صفحاتشون یادداشتای ریز خوشگل گذاشتم. یبار این‌کار رو برای امیر هم کردم اونم تازه لای کتاب جنگل نروژی(لاس کتابی rizz). خلاصه که لای کتابا یادداشت نبود اما دو تا بوک مارک ریز خوشگل بود که رو یکی نوشته بود آرکتیک مانکیز و رو دومی هم دو تا موش کوچولوی کنار هم بودن. نمی‌دونستم یادش رفته یا برای من گذاشته. در هر صورت یادگاری کنارشون گذاشتم. لای جلد اول کتابای در جست و جوی هم یه کاغذ کوچیک ساده با یه رد خودکار به منزله‌ی نشان بود. خیلی ذوق کردم و تصمیم گرفتم با همون کتابارو تموم کنم. به این مجموعه که فکر می‌کنم حس می‌کنم قراره دوره‌های زندگیم باهاش پیوند بخوره و هر دوره‌ای رو با فلان جلد مجموعه به یاد بیارم و این سر ذوقم میاره. تازه اینکه آدما دستت چیزی بذارن یا تو دستشون چیزی بذاری باعث می‌شه یکم زندگی بگیری چون به‌هرحال باید اون رو به آدمش برگردونی. در کل عاشق اینم که لای کتاب‌ها چیز پیدا کنم یا چیز بذارم واسه بقیه که ببینن و بخونن و کشف کنن. هر وقت می‌رم کتاب‌خونه دنبال اینم که قدیمی‌ترین تاریخ انتشار یه کتاب رو پیدا کنم. مثلا می‌رم از دهه سی و چل کتابای زرد قدیمی رو می‌خونم و لاشون حروف‌های درشت بامزه و اهدایی‌های سلطنتی پیدا می‌کنم. حرف از داستایوفسکی شد. از کتابخونه این کتابی که جدیدا آتش بر آب ترجمه کرده رو گرفتم ازش: "ناشناس" ولی خب مهلتش رسیده و من هنوز نخوندمش و باید برم تمدید کنم. داستایوفسکی خونم افتاده و تا یکم از صرع و قمار و دخترهای رنگ‌پریده و پسرهای غشی چیزی نخونم سر جاش برنمی‌گرده. این تابستون تونستم اسلامپ کتاب‌خوندن رو بشکنم ولی هنوز به قدرت قدیم برنگشته. احتمالا به‌خاطر اینستا و توییتر کوفتیه. فرانسوی هم بدجوری به اسلامپ افتاده چونکه سخت شده. ولی خب هر جور شده تموم می‌کنم A2 رو تا آخر تابستون. چیزی از شهریور نمونده و دانشگاه داره شروع می‌شه و مامان تازه یادش افتاده ممکنه دلش برام تنگ شه و یکم نرم‌تر باهام رفتار می‌کنه. به نظرم شخصیتم هنوز پر عیب و ایراده و باید خیلی رو خودم کار کنم که بهتر باشم. قوی‌تر و درست حسابی‌تر. یادمه یبار یکی رندوم رو کامنت اسپانیاییم رو یه چنلی ریپلای کرد و نوشت:" who are you and how are you so wise?" دلم می‌خواد همیشه همینطوری ازم یاد بشه. نفس‌گیر. آدما اول یکوچولو مکث کنن و با نفس حبس شده از زیبایی، هوش، سلامتی و مهربونیم حیرت کنن. خب دیگه داره مثل بایبل می‌شه حرفام. خداروشکر کسی اینجا نمیاد بنویسه پیک می حداقل.(تو دلاتون می‌گید) این پستم اینجا بمونه از موقعی که باید روی بیانیه کار می‌کرد و به جاش اومدم اینجا مطلب نوشتم.

به نظرم تو پتانسیل اینو داری که اینجا تا ۴۰ سالگی چیز بنویسی ولی سرورهای بیان قابل اعتماد نیستن.

 

دخترهای رنگپریده و پسرهای غشی خیلی جذاب به نظر میرسن. وای.

 

بیشتر بایبل بنویس جیزز کرایست!(بله با توئم)

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
بارها گفته ام که من درکتابهایم خلاصه میشوم و کتابهایم در من. گاهی با سهراب سرمست میشوم و گاهی با فروغ مغموم. ولی مهم همین است که من هم، یک انسان، مثل همه ی انسان های دیگر، اشک میریزم، میخندم، عصبانی میشوم، اشتباه میکنم و زمین میخورم.‌..
تنها کسانی که صمیمی ترین و صادق ترین دوستانم بوده اند و خواهند بود، نوشتن و خواندن هستند...
پس من، با تمام اشتباهات و شور و شیرین های دنیای نوجوانم، آنقدر زمین میخورم تا یک روز بلند شوم روی قله بایستم و با یک لبخند دردمند زمزمه کنم که موفق شده ام :)

Designed By Erfan Powered by Bayan