گاه نوشت های یک نویسنده

میدانم که این بازی روزی تمام خواهد شد،اما حتی اگر بازنده هم باشم؛ میخواهم که خوب تمام کنم.


Brave vs. Cindrella

ای خواننده، حالا که این پست را می‌نویسم ساعت ۲ و ربع صبح است و من باید دو ساعت پیش می‌خوابیدم. راستش باید فردا داستان بنویسم، کلاس کنکور بروم، و فنون ادبی بخوانم اما حیف است وقتی نوک انگشت های آدم جرقه می‌آید، آن را تبدیل به آتش نکند.

راستش را بخواهی، الان از دوستم پرسیدم:"اگه زندگیت یه کتاب بود، دوست داشتی قصه‌ت چطوری پیش بره؟" جواب داد:" دوست داشتم مثل داستان سیندرلا تمام شود."

می‌دانی، جواب عجیبی است. ولی می‌توانم بهت بگویم که صادقانه است. کوچک که بودم، یک نمایشنامه اجرا کردم که نقش من خواندن این شعر بود:" این که دعوا نداره، داد و بیداد نداره، یه روزی تو جارو کن، یه روزی مادربزرگ" داستان عروس تنبلی که کارهای خانه را روی دوش مادرشوهرش انداخته بود و در آن نمایشنامه بدجوری منفور بود.

کارتون هایمان سیندرلا، دیو و دلبر، زیبای خفته و سفید برفی بود. عموما داستان هایی که شادی و خوشبختی شخصیت زن فقط به نجات یک قهرمان مرد وابسته بود.

اما خب، سال ها گذشت و مثل همیشه داد و فریاد ها از غرب بلند شد. جریان های فمنیستی راه افتاد و باید بگویم که در مواردی گندش درآمد. کارتون ها شدند شجاع، فروزن، زوتوپیا که شخصیت های دختر داستان اراده می‌کردند؛ و خودشان بهش می‌رسیدند.

الان اگر از عموم دختر های جامعه بپرسی که برنامه ات برای آینده چیست، می‌گویند دانشگاه بروم و مستقل شوم و دنیا را بگردم و... . الان این ها اصلند. قبلا شاید اولین چیزی که می‌شنیدی این بود که:"دوست دارم یه جفت دوقلوی دختر داشته باشم.."

خواننده‌، انکار نمی‌کنم که من هم از آن دختر ها هستم که می‌گویند می‌خواهند درس بخوانند و بروند خارج از کشور تحصیل کنند. حتی دوستم آن روز بهم گفت :"جوری داری زبان یاد می‌گیری انگار اپلای کردی دو ماه دیگه باید بری." من هم دوست دارم دنیا را بگردم و در یک دانشگاه خوب، در یک شهر خوب درس بخوانم. فعلا برنامه ام همین است و باید قبول کنیم که همین هم سخت است. تعارف که نداریم، شرایطی که در آن زندگی می‌کنیم روز به روز بیشتر شبیه یک شوخی مضحک می‌شود. جوری که باورش نمی‌کنی اما یکهو می‌بینی مدت هاست داری زندگی اش می‌کنی. خلاصه اش را بگویم؛ منی که به پژمرده و شکوفا شدن گلم حالم تغییر می‌کند، فکرش را نمی‌کنم که بتوانم زندگی عجیب غریبم را( که فقط روز هایی که میگرن می‌شومش دیدنی است) با کسی به اشتراک بگذارم. فکر نمی‌کنم بتوانم فرزندی به دنیا بیاورم و مسئولیتش را به عهده بگیرم. چون مادر بودن خیلی سخت است. خیلی قدرت می‌خواهد و خیلی از خودگذشتگی که گمان نمی‌کنم داشته باشم. گمان نمی‌کنم بتوانم حالا حالا فکر شکستن قلبم توسط کسی خودم به دنیایش آوردم را بکنم. یا شکستن قلبش.

اما وقتی می‌بینم یکی می‌خواهد قصه اش را مثل سیندرلا تمام کند، خوشحال می‌شوم. همانطور که صد بار افلاطون توی کتاب فلسفه‌م گفت؛ما اراده و اختیار آزاد داریم. پس هر کس، هر تصمیمی می‌گیرد، به واسطه‌ی اختیارش تصمیم ارزشمندی‌ست(بین تشکیل دادن یا ندادن زندگی مشترک. نه مثلا بین کشتار جمعی و دزدی). و این برای من قشنگ است :) قشنگ است چون بچه که بودم هم کارتون سیندرلا را دوست داشته‌م و هم شجاع را.


Sometimes things don't work out the way you thought they would

بارها گفته ام که من درکتابهایم خلاصه میشوم و کتابهایم در من. گاهی با سهراب سرمست میشوم و گاهی با فروغ مغموم. ولی مهم همین است که من هم، یک انسان، مثل همه ی انسان های دیگر، اشک میریزم، میخندم، عصبانی میشوم، اشتباه میکنم و زمین میخورم.‌..
تنها کسانی که صمیمی ترین و صادق ترین دوستانم بوده اند و خواهند بود، نوشتن و خواندن هستند...
پس من، با تمام اشتباهات و شور و شیرین های دنیای نوجوانم، آنقدر زمین میخورم تا یک روز بلند شوم روی قله بایستم و با یک لبخند دردمند زمزمه کنم که موفق شده ام :)

Designed By Erfan Powered by Bayan