گاه نوشت های یک نویسنده

میدانم که این بازی روزی تمام خواهد شد،اما حتی اگر بازنده هم باشم؛ میخواهم که خوب تمام کنم.


کراش آن_مردمان کتاب به دست

آقا این چه کار مسخره ایه که تو میکنی؟ چرا اینطوری میکنی با خودت آخه؟ در عالم رویا دختری متین با لبخندی آرامی که طبیعتت را هیچ چیزی نمی تواند به هم بریزد، ولی تا یه کتاب دست این و اون میبینی عاشق میشی :| میشه برام توضیح بدی چرا؟

_من که عاشق نمیشم :€

_ منتظر توضیحم؟

_ آممم. خب خوبه دیگه. الان ها که هیچکی کتاب نمیخونه، آدم هایی که کتابخونن مورد احتراممن. مورد محبتم هم D:

_چرا فکر میکنی هرکی کتاب خوند آدم خوبیه؟

_ وااا. خب من که میدونم هیچکی آدم خوبی نیست! همه خورده شیشه دارن به هر حال. ولی هرکی کتاب خونه صفاتی درش رشد و پرورش پیدا میکنه که برای من ارزشمنده =)

_ ولی وای به حالت اگه یه بار دیگه کتاب دست یه نفر دید و توجهت بهش جلب شد و با یک نگاه قلب قلبی زل زدی بهش و خواستی باهاش سر صحبتو باز کنی!

_...

 

رفتم تئاتر! هم اکنون از تئاتر برگشته ام :)

خیلی خیلی خوب بود. خیلی حس خوبی گرفتم از تئاترش. صبح کتاب پروفسور شارلوت برونته را تمام کردم و تئاتر راهم که دیدم، یک چیز سبز ابی خوشگلی در وجودم جوانه زد. از آن جوانه ها که می گویند: دختر، انتخابت درست بوده. قشنگی هایش را ببین! به راهت ایمان داشته باش ؛)

قبل از شروع تئاتر، همان گوشه که ایستاده بودیم، یک خانمی داشت دستبند های خوشگل و جینگول پینگول میفروخت. گفت که دنداپزشک است و به زور والدینش دنداپزشکی خوانده ولی علاقه اش به کارهای هنری نهایتا آنقدر فوران کرده که با عشق این ها را درست میکند و می فروشد :)

به دلیل جماعت روشنفکر سیگار کشی که آنجا بودند، نفس کم آوردیم و رفتیم بیرون. دیدم یک آقایی تکیه زده به دیوار و دارد ‌کتاب میخواند. و من را می گویید باز همان آش و ♡~♡ همان کاسه *~* .

هی کله می کشیدم که عنوان کتاب را ببینم اما هیچ طوری عنوانش خوانده نمی شد( یک کتابخوان واقعی را میتوانید از روی این بفهمید که وقتی کتاب می خواند، عنوان روی جلد را طوری نمی گیرد که همه ببیند به به چه شاهکاری کرده، من پیش از تو دستش گرفته و دارد می خواند‌‌! مثل کسی نیست که طوری موبایلش را دستش می گیرد که سیب گاز زده ی روی گوشی اش دیده شود!) 

خلاصه لحظه ای چنان شوقم بالا گرفت که گوشی را درآوردم و یک عکس از آقا گرفتم =)

این خصوصیت عجیبیست که در من به وضوح پررنگ و پررنگ تر می شود هی! توی کتابخانه، وقتی این بابا بزرگ ها را میبینم که دارند توی قفسه ها دنبال کتاب های شریعتی و دیوان فردوسی می گردند آنقدر ازشان خوشم می آید که دوست دارم بروم بنشینم کنارشان و کله ی کچلشان را به سرم فشار بدهم، عینک ته استکانیشان را به چشمم بزنم و با هم بنشینیم شاهنامه بخوانیم و تعریف و تفسیر کنیم ^-^

یا کوچولو های کتابخوان. من کلا آدم بچه دوستی نیستم. یعنی اینطور نیستم که یک بچه ی کوچولو ببینم جیغ بزنم و بدوم که بغلش کنم. ولی وای از بچه ای که کتاب دستش باشد! چشمانم را باز همان هاله ی قلب قلبی را در بر می گیرد :)) مخصوصا که یاد بچگی های خودم می افتم که زار می زدم تو رو خدا برای من از این کتاب های دو صفحه ای داروخانه ها نخرید! ازین کتاب قطور ها بخرید! اینطور شد که بچگی کلی افسانه و حکایت و مثل و داستان های خوب ایرانی و اینجور چیزها خواندم. و ده سالگی که مجموعه ی علوم ترسناک را پیدا کرده بودم و می خواندم، دیگر بهشت من بود آن مجموعه! علاوه بر اینکه کلی اطلاعات خوب و مفید توی کله ام ثبت میشد که یکهو وسط جمع های بزرگتر یک کدامشان را میگفتم و همگان را به حیرت وا میداشتم ؛) (مثلا یادمه یکبار یک آدم بزرگی داشت قپی می آمد که یک ماری را در کارخانه اش پیدا کرده و ماره فوق سمی بوده و داشت از خودش قهرمان میساخت و این حرف ها. که یکهو یک بچه آمد وسط و با ارائه ی کتاب های علمی اش و اشاره به سروکله و زبان مار ثابت کرد که آن مار غیرسمی بوده :)). اینگونه بود که آن بزرگتر دلخور شد ازین که داستان قهرمان بازیش سرانجامی نداشته D;)

برگردیم به قصه ی اصلی. حسودی ام میشود به بچه های امروزی که این همه مجموعه ی جذاب و مصور در دوره ی خودشان دارند. همان حکایت ها هم برایشان نو و امروزی روایت می شود! ولی آنقدر دوست دارمشان این ها رااا. هی میروم قسمت کودکان کتابخانه که هی این کوجولو ها را موقع کتاب خواندن و ورق زدن تماشا کنم‌. اون روز خانمه میگفت آقا شما که بزرگید بروید قسمت خودتان! من هم گفت آقا دیگه بذار چند دقیقه بیشتر نمیشه ؛))

و اما می رسیم به پسرها ÷) و مردان کتابخوان ÷) 

آن روز که با آتنا رفتیم کافه، صاحب کافه نشسته بود و داشت کتاب می خواند! من همانجا به طرز عجیبی از آن کافه خوشم آمد D;

به زور اسم جلد کتاب را نگاه کردم، غزلیات شمس! فضای کافه با کلی کتاب های خفن و از ان خوب های ادبیات_اکثرا خارجی_ پر شده بود ♡~♡

من و آتنا یک نگاه یکی_مارا_بگیرد به هم انداختیم و رفتیم سروقت کتاب ها. ناطور دشت و جز از کل را برداشتیم و آوردیم سر میزمان. 

از آخر هم دوام نیاوردم و رفتم و سرصحبت را با آن آقای شریف شمس خوان باز کردم. کتاب هایش را خیلی تمیز جلد کرده بود. این یکی از چیزهایی بود که احترام برانگیخته شده ی درونم را چندبرابر کرد! خلاصه در حین صحبت فهمیدم این جناب کتاب خوان عجب چشمان درشت قهوه ای شرقی‌‌یی دارد!

یا آن روز تابستان پارسال. فرودگاه صربستان. یکهو سربرگرداندم دیدم یک آقاپسر کنارم نشسته و دارد کتاب میخواند! چنان شیفته اش شدم که =))). هرچقدر وول خوررم که توجهش را جلب کنم و بحثی ادبی به زبانی دیگر باهم بکنیم، نشد :) (البته اگر هم در کتابش غرق نبود سرش را برنمی گرداند. مردان خارجی اراده شان دست خودشان است_ این را مثل یک طوطی تکرار نمیکنم. واقعا تجربه اش کردم و میدانم که می گویم_ طوری دیدشان در دنیای خودشان تنظیم است که اصلا نمی دانند که کنارشان دختر یا خانمی نشسته. آنقدر در آن سفر این تجربه که نگاه هیچ مرد هیزی رویم سر نمیخورد برایم عجیب بود که حتی کخم گرفته بود توجه کسی را جلب کنم!) اینطور شد که از پسر کتابخوان یک عکس انداختم و هنوز هم که هنوز است گاهی نگاهش می کنم :))

وقتی بیان نخواهد عکسی راسته باشد!

 

خلاصه که نظرتان درباره ی این خصوصیت عجیب چیست؟ شما هم از این کارهای عجیب الخلقه ازتان سر میزند؟

پ.ن: درباره ی پیر و جوان و کودک حرف زدم ولی درباره ی دختران کتابخوان حرفی نزدم‌. خب راستش، من سه تایشان را در زندگی ام دارم. و از داشتنشان خیلی خیلی خوشحال و فوق العاده خدا را شاکرم. خیلی از خصوصیات، اخلاقیات و چیزهای خوبی که در من شکل گرفته از برکت وجودشان بوده :) خدا برایم نگهشان دارد و بر تعدادشان بیفزاید :)) 

آ مین

بخش‌هایی از این نظر که با * مشخص شده، توسط مدیر سایت حذف شده است

من که میدونم تو داری **** *** ** *** **** **** *** ** ** **** ****** ربط میدی😂😂

و خب خوشحالم ازین احساسات سبز آبی خوشگل کوچکت

میدونم چه حسی داره چون.دل خودم برای اینجور احساس ها تنگ شده

پی اس:فرزندم عکس گرفتن از دیگران کار خوبی نیست😄

خب بیبی ریزن اصلیش همونه دیگه ؛)
متشکر :))
پی اس: عکس گرفتن از جاذبه های طبیعی و عمومی، بلامانع است D ;

وای آقا منمممم!!!

از نمایشگاه برگشتنی تو مترو که می‌نشستم هی داشتم گردن می‌کشیدم که کتابای مردم رو ببینم که دارن چی می‌خونن. خیلی هم خوبن اینایی که می‌خونن... اصلا... اه!

یکی دو بار هم شده که داشتم کتاب می‌خوندم، یه دختر بیست و خرده‌ای ساله اومده باهام درمورد کتاب و کتاب‌های موردعلاقه‌م و غیره صحبت کرده و...

و تازه وای به روزی که من ببینم یه نفر داره کتاب موردعلاقه‌م رو می‌خونه! جنان پیراهن می‌دَرَم و دوان دوان و جیغ‌زنان بر سرش هوار می‌شم که نگو!

خلاصه خیلی کیف می‌ده که آدم ببینه هنوز هم این آدما هستن.

+نمی‌دونم چرا حس می‌کنم اون آقاهه که عکسشو گرفتی شبیه کامران تفتیه. :/ و تازه می‌گه که باور کن این یه روزی میاد عکس خودش رو تو وبلاگ یه نفر می‌بینه و ذهنم داره سناریوهای مختلفی که ممکنه اتفاق بیفتن رو فیلم‌برداری می‌کنه. 

اون پسره هم خیلی آشناست اصلا. 

فقط عشق و همزاد پنداری با اون جمله ی اصن اه‌ت ☆~☆
ولی آقا من خودم به شخصه دوست ندارم وقتی در یک جای عمومی نشستم و دارم کتاب میخونم یکی بیاد تمرکزی که به سختی جمع کردم رو بر هم بزنه و اسم کتاب رو بپرسه، توچی؟
دقیقاااا. گل گفتی!
خیلی =)
کجاش شبیه کامران تفتیه؟ اتفاقا الان که دارم عکسش رو میبینم، با خودم میگم من اونقد جذب کتاب توی دست افراد میشم که چهره و ظاهرشون دقتی نمیکنم.. :/ 
به به. چه ذهن کرییِیتیوی ^--^
آره بابا. تو جهان های موازی چندبار باهاش بحث کتابی داشتیم اصن ؛)))

منم تو کلاس و اینا اعصابم خرد می‌شه. یکی از بچه‌ها که بود دلم می‌خواست له‌ش کنم. هی بغل گوش من به بغل‌دستی‌م می‌گفت: چی داره می‌خونه؟ چرا این قدر کتاب می‌خونه همه‌ش؟ چرا حواسش به درس نیست؟ خل نمی‌شه؟ چه‌قدر کتاب می‌خونه، من نمی‌تونم.... بلا بلا بلا بلا! اه!

ولی خب این یکی دو نفر زیاد اذیتم نکردن، نمی‌دونم چرا. شاید اون شعف دیدن کسی که چهار تا کتاب خونده تو خیابون پوشش داده بود اون اعصاب‌خوردی رو. 

نمی‌دونم، حس می‌کنم ترکیب کامران تفتی و جواد رضویانه😐😂. 

^^

اوه، بله! 

دقیقااا. یک همچین آدمی، ردیف کنار من میشست. و هر دقیقه یک سوال از کتاب میپرسید! مخصوصا وقتی میدید کتابی که امروز می خونم با دیروزی عوض شده.
بد بود دیگه. یکی از رو اعصاب ترین سوال هایی که هرچند روز میپرسیدن: تو چجوری وقت میکنی این همه کتاب بخونی؟ :/ 
خودت میدونی احتمالا ری اکشن این سوال رو.
آها D:
آم.باشد. هرکی یک زاویه دیدی داره دیگه! من که هیچ شخص خاصی رو تو چهره‌ش نمیبینم🤔🙂

: دی

من بچگی هام خیلی کتابای علمی میخوندم. بعضی وقتا بابام دیگه دعوام میکرد که بگیرم بخوابم :)) یادش بخیر. ولی دیگه اون کتابا رو هیچ وقت پیدا نکردم. یکم بازارشون فکر کنم کساد بود. یه انتشارات بنفشه بود که خیلی کتابای جالبی داشت که فکر کنم هنوزم هستش. 

بچه دار اگه شدم یه روزی حتما انقدر کتاب میریزم رو سرش نفس نتونه بکشه :))

یه چیزی هم بگم نصیحت وار!!. خودتون احتمالا میدونید ولی در برخورد با جنس مخالف، هر جنسیتی باشه، من و شما ایده آل هامون رو روی اون نفر تصویر میکنیم. این یه "فکت" روان شناسیه، نظر من نیست، خواستید راجع بهش تحقیق کنید. این یکی از بد ترین چیزایی هست که تو رابطه میتونه پیش بیاد. هر وقت حس کردید یه کسی پرفکته تو یه زمینه ای، چک کنید ببینید آیا واقعا هست یا این اون چیزیه که ذهنتون میخواد؟ چون اگه بره جلو، هر کسی خیلی مشکلات شخصیتی داره و این که اون چیز ایده آل خراب بشه خیلی آسیب میزنه به روابط. راه مقابله هم ارتباط برقرار کردن و پایین اوردن انتظاراته. مردا همیشه مرد هستن. فرقی نداره راستش رو بخواید. مگر این که تو شرایط خیلی اکستریم باشن که مطمعن باشید زیر 0.001% درصد افرادی که تو عمرتون ببینید شاید باشن. از من بپذیرید! 

 

 

من هم :) چون کتاب داستانای بچگانه رو دوست نداشتم، علمی و حکایت و اینجور چیزا میخوندم :)
آره آره بله ممنون از نصیحتتون :))
خودمم میدونم دیگه. هی میگم هرکی کتاب خوند اونی نیست که توی ذهنت تصور میکنی! ولی خب باز تا هرکی رو میبینم که یه نشانه ازون ذهنیات من داره اینجوری میشم!
حالا شما نگران نباشید. فعلا که هنوز با هیچ کس چنین ریلیشنایی ایجاد نکردم :))
این ها صرفا گفت و گویای درونی منه و این افرادی که ازشان نامبرده و عکس برداری شده، حتی روحشان هم خبر ندارد D:

منم از کتاب‌خون‌ها خوشم میاد، توجهمو جلب می‌کنن همیشه، تو مترو یا جاهای دیگه. مخصوصا وقتی به قول تو اون جلدشو نگرفته باشن تو هوا که همه ببینن :))

 

چه تئاتری رفته بودی؟ خوب بود؟ 

خوبه باز شما توجهتونو جلب میکنن. مثل من عنان اختیار از کف نمیدین! ؛)

آدیداس. خیلی خوب بود. طنز بود و حقیقتا کلی خندیدم :)

آره جالبه و تعجب می‌کنم، چون من معمولا خوب کراش می‌زنم رو ملت :دی :))

D:

منم سعی میکنم بفهمم طرف چه کتابی دستشه!

و گاها کلی سروگردنم رو میچرخونم این طرف و اون طرف!

و اصولا بیشترشون کتاب رو جوری دستشون میگیرن که اسمش مشخص نیست!

بلی بلی :)
آره واقعا. این چه کاریه میکنن؟ :(

منم همین طور هستم اینکه از کسایی که کتاب می خونن خیلی خوشم میاد و تا یه کتاب دست یکی می بینم دلم میخواد ببینم چی می خونه 🙃🙃

خدا من را برایت نگاه دارد آمین 😅😅😅😅

آیا شدت خوش آمدنت به اندازه ی من است؟ خیر.
آمین واقعا :)

خیر 😑😑😑

دیدی گفتم؟ :)

خوشا به حالتون هر جا نگا میکنین یکی هست که کتاب تو دستشه یا حداقل اسم دو تا کتابو میدونه من تا به امروز ن کسی رو دیدم که تو دستش کتاب باشه(البته دو مورد بود ولی اونا هم شرط میبندم اسم کتابم نمیدونستن) ن کسی رو میشناسم یه کتاب غیر درسی رو خونده باشه

نه بابا کجا هرجارو نگاه میکنم؟
هر از چندین گاهی یک عده آدم محدودی فقط.
توی هر مدرسه ی چهارصد نفری، یک یا دو نفر :(
وضعیت خیلی هم خوشبحالی نیست!

دارم در جواب حرف تو میگم، خیر😑😑😑😉😉😁 یعنی منظورم اینکه خیر نیست 😁

خب منم دارم میگم خیر نیست دیگه!

واااااای باید باشون عکس میگرفتی^_^ چون تو دنیای کوچیک ما کتابخونا همیشه قلبا به هم مرتبطه.ما همه باهم برادریم!

 

نارنجی تو که باز منم رد کردی! برم به اون آقا بگم دوست عزیز میای با هم با کتابت یه عکس بگیریم؟ ریلی؟
وای ولی جمله ی آخرت را دوست میدارم :)
ماهمه باهم برادریم.
^__^

ببین وقتی یکی کتاب دستشه راحت میشه مخش رو زد هااا :))) یاد بگیر همیشه برو جلو :))

جدا؟
شاید قسمت حساس کتاب باشه محلمم نذاره؟ D ;

حالا شانست رو امتحان کن 😂

یه بار یه پسره مخ دوست من رو زد و بلندی های بادگیرشو داد دوستم بخونه 😂

بعدش دیگه همو ندیدن و دوستم یه کتاب مجانی گیرش اومد 😂😂😂

😂😂
چه کتاب خوبی هم گیرش اومده 😄
#مخ زنی برای فرهنگ سازی😂

به خاطر احترام ویژه به طبیعت کتاب رو الکترونیکی میخونم

همه فکر میکنن سرم تو موبایلمه ولی خب کسی نمی فهمه چه می کنم

اتفاقا خیلی بهتره .

گاهی وقت ها آدما که میبینن کتاب میخونی بیشتر ازت می‌ترسن . اینکه آدما بدونن میدونی حریم خصوصیت رو نقض میکنه

کار بسیار خوبیه. البته باید قبول کنیم که خوندن کتاب کاغذی با بوی ورق ها و لمس صفحه چیز دیگه ایه.
چرا باز هم معلوم میشه. کسی که داره با گوشیش کارهای دیگه ای انجام میده هی با انگشت هاش کار میکنه. ولی وقتی کسی رو میبینیم که موبایل دستشه ولی فقط چشم هاشو دوخته به اسکرین، داره چیزی میخونه‌. حالا کتاب یا وبلاگ یا...   ؛)
بله اینم هست. چه جمله ی درستی! واقعاهم همینطوره. خب ولی خوبه دیگه. من یکی که ترجیح میدم توی حریم خودم با خودم بمونم و کتابام و موردعلاقه هام :) شماچطور؟

برا منم همیشه جذاب بوده به خصوص اینکه اینجاها کم پیش میاد شاهد همچین صحنه هایی باشی! 

یعنی اصلا یادم نمیاد بیرون به یه همچین اتفاقی برخورده باشم. فقط تو کتابخونه!

پس رفتارم قابل درکه دیگه؟ خداروشکر :)

خیلی حرکت باحالی میشد!:دی من ک تو این مسافرتی که رفتیم یه نمه حرکت یکی از این پسرا رو دیدم اینقد شاد شدم واسه یه دیقه!فک کردم داره میره تو جنگل با طبیعت انس بگیره و بگرده.منم داشتم میرفتم.بعد متوجه شدم که نه!اومده بوده دست به اب و اصلا این فضاهای سبز معنوی رو گذاشت پشت شلوارش!خلاصه که به این نتیجه رسیدم پسر خوشتیپی که یه ذره قیافه داشته باشه و دنبال چیزای اینطوری باشه خیلی کم گیر میاد.شایدم نظر بیخود و عجولانه ایی باشه ولی اگه من نارنجی باشم!میگم تعدادشون کمه.چون چیزای قابل دسترس تری هست واسشون برای وقت گذروندن!مثه گوشی و دوسدختر و پست اینستا با طبیعتی که صداشو نمیشنون!(مورد داشتیم تو این مسافرت که بغل دستی من با کتابم عکس گرفته گذاشته اینستا.بش میگم لامصب تو که حتی اسمشم نمیخونی!لااقل نزارش جفت قلیون ازش عکس بگیر!)

خلاصه که واسه همین میگم عکس گرفتن باشون غنیمته!((=

اوه! چه ضدحالی! صحنه ی دست به آبم دیدی؟ :/😂
آره واقعا! چرا اینطوریه به نظرت نارنجی؟ چرا انقدر کمن؟ ببین تو این کانال خبریا من هر عکس پسران مقام آور در فلان و پسران خفنوک بهمانی رو باز کردم دیدم هیچکدام قیافه یشان به استعداد و خفنیشان نمی رسد :( 
ازینرو نظرت چندان هم بیخود و عجولانه نیست! منتهی بنده چندتن از پسران خوشقیافه ی کتابخوان را یافته ام :) یکبار رفته بودیم یک کافه ی دیگر، یک خانمی یک عالم کتاب به بغل وارد شد و میخواست بهش بفروشد. اوهم هی کتاب ها را میگذاشت کنار و میگفت این را خوانده ام، اینو هم خوانده ام... از آخر بین کوری و یک کتاب دیگر دودل موند. میخواستم برم با شوق و ذوق راهنماییش کنم. و بگم کوری را بعدا بخر ولی نه این کوری را. این یکی ترجمه اش افتضاح است!
چه بغل دستی‌یی! آقا نمیدادی کتابتو بهش‌. من بودم نمیذاشتم. کتاب مقدسه. ای بابا. جفت قیلون!؟من حرف دیگه ای ندارم :o
به هر حال، از بحث خارج شدیم، حالا که به قدر نصیحتت پی بردم دفعه ی بعد حتما سعیم را میکنم که با پسر کتابخوانی که مواجه شدم عکس گرفته، و برایت سند کنم ؛))

چقدر با این پست هم ذات پنداری کردم :)

همیشه دوست داشتم با کتابخوان ها معاشرت کنم و جایی توی فضای عمومی دیدمشون بهشون نزدیک بشم (اینطور فکر نکنید دنبال دختر مردم بودما، کلا فارغ از جنسیت معاشرت با کتابخوان ها لذت دیگری داره) :)

حس خوبی داشت این پست، ممنون :)

D:
بله این خصلت در همه ی کتابخونا هست فکر کنم :) 
(یعنی شما فکر می کنید من دنبال پسر مردم هستم؟)
در مورد معاشرت با کتابخونا موافقم ولی. نمی تونم انکار کنم که مطالعه بخش هایی نو رو ازشون شکوفا میکنه و شخصیتشون رو رشد میده. و یک لذت دیگه‌ش صحبت کردن درباره ی کتاب های مشترکه :)
خواهش میکنم. نوش حستون D ;

ابدا چنین جسارتی نکردم (اشاره به جمله داخل پرانتز) :)

دقیقاً، صحبت کردن درباره کتاب های مشترک یکی از لذت بخش ترین گفتگوهای بین اهالی کتاب هست :)

🤔🤔 باشد :)
دقیقاتر D:

به نکتۀ خوبی اشاره کردی، ی کتابخون واقعی، کتابشو طوری نمیگیره که بقیه هم عنوان کتابشو ببینن! 

^--^
اگرهم بگیره، عمدی نیست.
اما بعضی از کتابخون نماها، حتما باید عنوان کتاب رو به نمایش بذارن متاسفانه :(

سلام خانومی 

خوبی خوشی؟

راستش الان که داشتم قیمت یه کتابو چک میکردم کاملا تصادفی وبلاگتو یافتم! ^^

کلیم تاریخ نوشته هاتو چک کردم و خوشحال شدم که دیدم به روزه... متاسفانه آمار استفاده از وبلاگا خیلی کم شده و خیلیا ول کردن وبلاگاشونو :" 

وبلاگتو بسییی دوست خانومی ♡

درباره این ویژگی که گفتی بسی موافقم باهات! D: منم که برون گرا! تا یه سلام لااقل به یارو نکنم عمرا بیخیالش شم! D:

البته من اونقدرام مثل تو اهل تئاتر و شعر و این چیزا نیستم ;) 

خلاصه که خیلی حس خوبی گرفتم باهات ♡ خوشبختم ♡ 

سلام نسترن خانوم :)
ممنونم، شما چطور؟
خوش اومدین :))
خلاصه که منم خیلی خوشحال شدم که خوندینم و خوشتون اومده D:
همچنین ;)

لطف داری گلم ♡

ایشالا متنای بعدیت ^-^:مخصوصا نقد کتاباتو دوس دارم بخونم ^^

کومائو اونی ♡

 

شماهم لطف دارین :))
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
بارها گفته ام که من درکتابهایم خلاصه میشوم و کتابهایم در من. گاهی با سهراب سرمست میشوم و گاهی با فروغ مغموم. ولی مهم همین است که من هم، یک انسان، مثل همه ی انسان های دیگر، اشک میریزم، میخندم، عصبانی میشوم، اشتباه میکنم و زمین میخورم.‌..
تنها کسانی که صمیمی ترین و صادق ترین دوستانم بوده اند و خواهند بود، نوشتن و خواندن هستند...
پس من، با تمام اشتباهات و شور و شیرین های دنیای نوجوانم، آنقدر زمین میخورم تا یک روز بلند شوم روی قله بایستم و با یک لبخند دردمند زمزمه کنم که موفق شده ام :)

Designed By Erfan Powered by Bayan