گاه نوشت های یک نویسنده

میدانم که این بازی روزی تمام خواهد شد،اما حتی اگر بازنده هم باشم؛ میخواهم که خوب تمام کنم.


حتی اگه پست رو نمی‌خونید پاراگراف آخر رو بخونین D:

بچه‌تر که بودم فکر می‌کردم آخر هر تایم‌لاین تعیین شده یه رزومه، یه گزارش از تمام کارهایی که کردم و تجربه‌هایی که کسب کردم باید بنویسم. آخر تابستون، آخر مدرسه، آخر عیدا، آخر ماه‌ها، و آخر سن‌ها. ۱۵ سالگی اینطوری بود، دی ۹۸ فلان‌طور گذشت، دبیرستان اینطوری بود، من انقدر چیز یاد گرفتم و فلان قدر کتاب خوندم و بهمان قدر داستان نوشتم و پشمدان قدر جایزه بردم‌. فکر می‌کردم باید حتما یه سری کار مفید، خوب و رو به پیشرفت انجام بدم تا بتونم به خودم جایزه بدم. یا به خودم افتخار کنم. این احتمالا از سیستم تربیتیم اومده بود. از قوانین خونه. ولی هر چی که بود یه مدت که بزرگ‌تر شدم و بیشتر خوندم و نوشتم، فهمیدم اصلا چرا باید به خودم افتخار کنم؟ به هر حال احتمالا نیم‌قرن دیگه می‌افتم می‌میرم و با شانس زیاد جز چند تا خاطره تو ذهن دوستام چیزی ازم نمی‌مونه‌‌.

یه مقطعی کرونا شد و نه کار مفیدی بود نه چیزی‌. جدایی دوست‌ها بود و افسردگی خورنده. دیگه فهمیدم اگه بخوام همینطور به نوشتن ادامه بدم احتمالا چیز مفیدی برام نمونه و خب پیش خودم اونقدر آبرو نداشته باشم. نمی‌دونم، شاید کلا بحث این‌ها نیست. شاید هم دقیقا بحث همین هاست.

یه مدت رفتم وردپرس و برگشتم. کنکوری شدم. درس خوندم و از ته وجودم زار زدم سر بلاهایی که سال کنکور سرم اومد. خودم رو زیر سوال بردم. امیدوار شدم، تغییر کردم. بله دوستان من تغییر کردم.

اتفاق خیلی خاصی نیفتاد این سال‌ها. و از اون‌طرف شاید هم پر اتفاق خاص بود. ۱۸ ساله شدم و روی کیک تولدم نوشتم:

welcome to the real world, it sucks, you're gonna love it.

در حالی که دقیقا هنوز نمی‌دونم چقدر واقعیه، یا چقدر قراره عاشقش باشم. شاید هم می‌دونم و دلم می‌خواد هنوز ادای آدم‌های وایز و سختگیر رو دربیارم. نمی‌دونم.

هر چی سن آدم بالاتر می‌ره ترس‌های آدم بیشتر می‌شه. هر چی سن آدم بالاتر می‌ره بیشتر می‌فهمه قراره بشه عین همه‌ی آدم‌بزرگ‌های دیگه‌ای که بچگی‌هاش به خودش می‌گفته من بزرگ بشم عمرا شبیه این یکی شم. اون روزی که اسکیت می‌کردم؛ بچه‌ی ۶ ساله از مانعا و سنگا مثلا قرقی بالا پایین می‌پرید و من خودمو می‌کشتم یاد بگیرم تا از چیزی که دوست دارم باشم عقب نمونم، اما می‌دیدم با تمام اوج گرفتنم اون لحظه‌ای که که می‌خوام بپرم، ترسه که پام رو به زمین میخ می‌کنه. پسرک ۶ ساله بهم گفت:"بیفت. زمین بخور. تو باید بیفتی تا یاد بگیری." لبخندی زدم که یعنی نمی‌شه. من اونقدری جوون نیستم که سر افتادنم ریسک کنم. اما خب می‌دونید؟ من می‌فهمیدم اون چی می‌گه. کاملا می‌فهمیدم.

یک زمانی بدو بدو کارهام رو تموم می‌کردم تا پنلم رو باز کنم و توش چیز بنویسم‌. بعدش می‌رفتم سر دفترخاطره‌م و بی‌سانسورش رو می‌نوشتم. بعدش می‌رفتم سر لپ‌تاپم تا از ایده‌ش داستان بنویسم. الان، مخصوصا که از کنکور در اومده‌م، تقریبا حتی یادم رفته اتاق تمیز کردن چجوریه. قبلا روزی چند ساعت اتاقم رو می‌سابیدم و الان هی اینور اونور رو می‌ریزم بیرون و سردرگم می‌مونم که چطوری جعمش کنم‌. نمی‌دونم چی شد که اینارو نوشتم. دستام رو آزاد گذاشتم تا یه چیز سیال بنویسن چون حالم بی‌نهایت خوبه. بعد از یک سال استرس درس خوندن، چند ماه استرس نتیجه کشیدن و چند روز استرس انتخاب رشته، حالا که همه اینا تموم شده‌ن، انگار حالم واقعا و خالصا خوبه. ۱۸ سال رو توی این شهر گذروندم و رفتم مدرسه و برگشتم و برای خودم خاطره به جا گذاشتم. گاهی با اون خاطره‌ها اذیت می‌شم و گاهی اون‌ها دقیقا چیز‌هایی هستن که به خاطرشون زندگی می‌کنم.

 

از اون روز اولی که من توی بیان می‌نوشتم اینجا خیلی تغییر کرده. خیلی از دوستای صمیمیم دیگه نمی‌نویسن، خیلی‌ها به ندرت و خیلی‌ها منتقل کردن تلگرام وبلاگشون رو. اوایل از این بابت غصه‌دار بودم. اما الان فکر می‌کنم که خوبم هست. اونجا با هم چت می‌کنیم، حرف می‌زنیم، می‌خندیم، بازی می‌کنیم و گاهی اگر شد همدیگه رو می‌بینیم. می‌بینم که اینجا خیلی‌ها هستن که دوستی‌های خیلی قوی‌تری دارن یا حتی گاهی عاشق هستن. این من رو به وجد میاره. از ته دل خوشحالم می‌کنه. کتاب‌هایی که می‌خونن رو توی گودریدز دنبال می‌کنم و گاهی برای پروگرس‌های دولینگوشون تبریک می‌فرستم. امروز رفته بودم وبلاگ‌های قدیمی و یا پست‌های قدیمی‌شون رو می‌خوندم و از ته دل لبخند می‌زدم. از اینکه اون اوایل با چه اسم‌های مستعاری هم رو صدا می‌زدیم و چه ادبیات بامزه‌ای داشتیم. حالا اسم‌های هم رو می‌دونیم و حتی حضوری هم‌رو دیده‌یم/ امیدواریم ببینیم. با همدیگه مشورت می‌‌کنیم و رازهامون رو به همدیگه می‌گیم. شما رو نمی‌دونم اما من فکر می‌کنم ‌که ما یه خانواده‌ایم. اونقدر تجربه کسب کرده‌م که بدونم احتمالا این‌ها تا آخر عمر نمونه. اما کی گفته اینکه تا آخر عمر نمی‌مونه دلیل بر بی‌ارزشی الانشه؟ من بی‌نهایت خوشحالم که شماهارو شناختم و حس‌و حالتون رو خوندم. از روزهای اولی که آرزوهاتون رو می‌گفتید تا روزهایی که به دستش آوردید رو دیده‌م. خیلی اوقات ازتون اینسپایر شده‌م و چه می‌دونم، امیدوارم گاهی هم من کرده باشم. به هر حال. این احتمالا شلم شورباترین و احساسی‌ترین پست قرن بیان باشه اما خب اشکالی نداره. مهم اینه که بعد مدت‌ها اون حس "برو منو بنویس!" کلمات توی دستم ایجاد شد و این رو نوشتم. امیدوارم اگه این رو می‌خونید این زیر کامنت بذارید و حضورتون رو اعلام کنید:)

 

پ.ن: رتبه کنکورم ۷۶۶ منطقه ۱ شد. قبلا می‌خواستم پست جدا درباره‌ش بنویسم ولی خب انقدر طول دادم تا حس و حالش گذشت. اما خب، احتمالا رشته مورد علاقه‌م قبول می‌شم و این خوبه. پایان انشا:)

تبریک میگم پرنیان! خیلی عالیه :) و واقعا خسته نباشی. استرسی که یه سال با آدمه خیلی داغون‌کننده‌س ولی خدا رو شکر که نتیجه‌ی خوبی گرفتی ^_^

 

داشتم دیروز سایت‌هایی که تو اینوریدر دنبال می‌کنم رو نگاه می‌کردم و دیدم انگار سایتت رو پاک کردی، آره؟

خیلی مرسی فاطمه‌ی عزیزم=) تو هم همینطور (به خاطر کارهای فراوانی که در حال انجامشونی)
حالا اولاش جالب بود؛ ولی آخراش واقعا داغون‌کننده شد:)
آره آره. از وقتی اونجا رفته بودم نوشتنم نمی‌اومد اصلا.

یه جوری پست و خوندم حس کردم یه آدم 30 ساله نوشته تش :)))

و هر وفت به اون 18 بر میخوردم پشمام میریخت ...

:)

ولی دختر الان واسه زمین خوردن تو اسکیت نباید بترسیا /: هنوزم قوه جوونی و ترمیم بدن رو داری  ..

 

گاااد 766 :)))) حاجی تبریک

مرسی ازت=))) دوست دارم ۳۰ ساله به نظر برسم. البته نوشته‌م "بچه‌تر که بودم" پس معنیش می‌شه همین الانشم بچه‌م:دی
خب اونا حرکات خیلی نمایشی‌یی بود. و واقعا اگه میفتادم حوصله دو سه ماه گچ گرفتگی رو نداشتم. وگرنه که آره درست می‌گی:)

قربانت:)

بند آخر این طوری بودم که جانا سخن از زبان ما می گویی! :دی خیلی زیبا بود.

درمورد اون دو خط آخر هم بازم تبریک! امیدوارم بهترین اتفاقا برات بیفته. =)

اتفاقا با شما صحبت کردم که اینطوری یهو فوران احساسات کردم دیگه:)
تبریک به خودت بابا:)) یک رقمی کشور:)❤🤘

بند آخر این طوری بودم که جانا سخن از زبان ما می گویی! :دی خیلی زیبا بود.

درمورد اون دو خط آخر هم بازم تبریک! امیدوارم بهترین اتفاقا برات بیفته. =)

اینو پاک نمی‌کنم. بمونه یادگاری.

خیلی خوبه :) تبریک بهت میگم

سلام مهدی. ممنونم ازت:)

بهت تبریک می گم پرنیان.

امیدوارم همه چیز توی زندگی‌ات بهتر از اون چیزی که انتظارش رو داری، اتفاق بیفته.

وای مرسی مهناز=)
چه آرزوی قشنگی واسه تو هم همینطور.

خداقوت و تبریک

مرسی همچنین برای شما:)

هووووراااا.‌ 

ا مائده تو کی مِی شدی:)
مرسییی🤩

طوریکه همیشه درستِ درستِ درست می‌نویسی.

 

این احتمالا شلم شورباترین و احساسی‌ترین پست قرن بیان باشه اما خب اشکالی نداره.

I'm not crying, you are:"))))))

طوریکه تو رو همیشه‌ی همیشه دوست دارم هلنکم.
(":No no, you are

وای *--*

[تبریک و آرزوی موفقیت و شادی در تمام زندگی :-"]

 

ممنونم همچنین برای تو سارا =*

:"

دلم واسه اسکیت تنگ شد واقعا

الان دیگه نه انعطاف دارم و قدرت ترمیم سابق

فقط میتونم صاف صاف باهاش برم -__-

دقیقا دقیقا!
یا دیگه فوقش مارپیچی:(

همیشه پستاتو وقت نمیکردم بخونم :))))))))))))))

I know:)

نمیشه یه بار پست کوتاه بزنی من بخونم خخخخخ :)

می‌تونی عنوان پست‌هامو بخونی، کوتاهن:)

واییییی پشمام میدونی رتبه من چند شد؟ باورت نمیشه از تعداد پخش چومونگ و مختار بیشتره

دقیق نمی‌دونم پخشاشون چند بار بوده، ولی هر چی هست مبارکه.

مرسی با این رتبم فکر کنم گچ کاری شغل مناسبی باشه

:))))))

تو هم جزو کسایی بودی که خیلی تلاش کردی و خدا رو شکر که نتیجه‌ی خوبی گرفتی. برات خوشحالم و مثل سولویگ امیدوارم برات اتفاق‌های خوبی بیفته و همیشه خوشحال باشی. ((=

+من کل پست رو خوندم، به علاوه‌ی پاراگراف آخر. :دی

از دوستای سولویگی؟ چرا نمی‌شناسمت ولی تو منو می‌شناسی:)))
وای خیلی ممنونم برای تو هم همینطور=)
+مرسی مرسیD=

می‌شه پز داد؟ بعله! بنده با افتخار دوست صمیمی‌شم و اونم دوست صمیمی منه. :دی

احتمالا درباره‌ی منم شنیدی. (((: ولی آره! من وبلاگت رو می‌خوندم و یه زمانی اکانت تلگرام‌ت رو هم داشتم و کانال‌ت رو هم می‌خوندم و آره خلاصه، کم و بیش می‌شناسمت ولی افتخار آشنایی این مدلی نداشته‌م! :دییی

اما از کجا فهمیدی دوستیم؟

بله که می‌شه:)) سولویگو یکبار تو خیابون دیدنم می‌شه باهاش پز داد.
ای باباD: چقدر خوشبخت گشتم پس. خوشحالم کامنت گذاشتی اینجا برام.
دیروز تو وبلاگ قدیمیش بودم؛ تو چند تا پستش خوندم "باید از استلا بپرسم" یه کورنلیا نامی‌ هم بود. این اسما از آنه‌شرلی میاد دیگه درسته؟:))

اخی... بهت تبریک میگم.

حس خوبیه تموم شدنش :)) یه نفس عمیق بکش و به خودت چیزی که دوست داری رو جایزه بده.

منم خیلی این حالتِ "فلان چیز تموم شد؟ اوکی پس در موردش ی جمع بندی ای چیزی بکنم." دارم :)) کلا عاشق آمار گرفتن از تعداد کتابایی که خوندم، تعداد فیلمایی که دیدم، تعداد انیمیشن و سینمایی ها، تعداد بار هایی که در فلان ماه روز خوشحال کننده داشتم، تعداد روزهایی که حس میکردم مفیدم و....  دارم.

البته که خب هر ماه نمیرسم همشو انجام بدم طبیعتا:)) ولی برام لذت بخشه. فک نکنم برا من زیاد ریشه خانوادگی داشته باشه. یه کاریه که شخصا ازش لذت میبرم.

از خوندن پستت لذت بردم. و به به. 

ممنونم ازت:)
به خودم سفر جایزه دادم که اونم بهم کرونا جایزه داد:))
خیلی جالبه که تنها نیستم در این مورد. این اصرار به مفیدگرایی تمام و کمال خیلی سخته ولی:')
منم یه زمانی لذت می‌بردم، شاید هنوزم می‌برم اما خب گاهی هم فرسایشی می‌شه...
مرسی که کامل خوندی. ماچ بهت:)

به‌به تبریک میگم عزیزم، انشااله مرغ آمین به همه آرزوهات بگه آری

مرغ آمین*-*
مرسی نسیم جان. برای تو هم همینطور.

خب پس این قسمت من شو آف! :دی

قابلی نداشت. :دی خودمم خوشحالم که بلاخره این کارو انجام دادم. D:

اوه! نه من تا همین دو سال پیش کارلا بودم تو وب سولویگ. *-* اگه این اسمم دیدی، اون منم. ((:

آها همین کارلا رو گفتم کورنلیاD:
خلاصه که قربان شما و خوش‌اومدی و نایس تو میت یو کلا:}

"پشمدان قدر جایزه بردم‌"

:دییی

 

"هر چی سن آدم بالاتر می‌ره بیشتر می‌فهمه قراره بشه عین همه‌ی آدم‌بزرگ‌های دیگه‌ای که بچگی‌هاش به خودش می‌گفته من بزرگ بشم عمرا شبیه این یکی شم"

مطمئن نیستم مفهوم "آدم بزرگ" رو درست فهمیده باشم یا نه، ولی حس می‌کنم تا یه جایی دقیقا همینه. یعنی یه جاهایی لازمه قشنگ، که آدم بزرگه باشیم، گاهی بی‌روح و گاهی بی‌رویا و گاهی سطحی. بعد از این که اون رو هم تجربه کردیم، اون وقت می‌تونیم تصمیم بگیریم و بفهمیم که می‌خوایم چی باشیم.

پ. ن: تبریکِ دوباره D:

 

نگو که پشمدان یچیز بومیه که فقط من می‌گم و نشنیده بودی:))
مفهوم آدم‌بزرگ چیزیه که از شازده کوچولو گرفتم‌. خیلی قشنگ روایت و تعریفش کرده‌. و از اون جایی که خوندیش، فکر کنم فهمیده‌یش:)
خیلی خوب گفتی. تجربه کردنش ناگزیره انگار.
پ.ن: سپاس فراوان:))

بهتون تبریک میگم💙

امیدوارم همیشه بدرخشید :)

بسیار بسیار ممنونم و همچنین=)

سلام

«هر آن چیز که از دل برآید بر دل نشیند»؟ نمی‌دونم، به نظرم هنر می‌خواد، و دارید، خیلی خوب نوشتید، واقعاً دوست داشتم.

اما از فرم که بگذریم، مبارک باشه، هجده‌سالگی‌تون، و رتبهٔ کنکورتون.

این هم بادکنک‌ها 🎈🎈

سلام. چقدر کامنتتون لبخند به لبم آورد. خوب نوشتن شاید بهترین تعریفیه که دوست دارم همه‌ی عمرم دریافتش کنم:)
ممنونم:) این هم کادو🧸

اممم، نه راستش من که نشنیده بودم پشمدان رو، اون هم به عنوانِ مترادفِ فلان و بهمان.

 

آره آره متلفتم. عجب کتابی بودش این شازده کوچولو :""""

وای خدا:) باید از یاسون بپرسم اونم می‌گه یا کلا یچیزیه خودم اختراعش کردم:)
خیلی زیبا بود. تازه من ادامه‌شم خونده یه یارو ایرانی ادامه‌ش داده بود. دوست نداشتم منتهی:(

سلام :)))

تبریک فراوان! 

:)))

 

سلام :)))
تشکر فراوان!

:قلب

:بوسه

پرنیان قشنگم! خیلی تبریک می‌گم بهت ❤️

اینجا چقدر بدون حضور تو و سولویگ دلگیر بود و حالا برای هردوتون خوشحالم و جیغ *-*

 

آناهیتای زیبا:)) 
قربونت برم. منم از برگشتن سولویگ خوشحالم جدی.
+گواهنامه‌ت در چه حاله؟

سلام و درود پرنیان عزیز 

 

اولن تبریک منو هم بخاطر موفقیتت پذیرا باش دختر جان !

دومن نه تنها پارگراف آخر رو خوندم بلکه تمامی پستت رو ک بقول خودت (شلم شورباترین و احساسی‌ترین پست قرن بیان) رو هم خوندم !

سومن احساس می‌کنم ک هرچی داری بزرگتر میشی عاقلانه‌تر ب مسائل نگاه میکنی (البته نسبت ب سن‌ات از هم سن و سالهات چندین پله بالاتر فکر و عمل میکردی) اما پرنیان جان یادت باشه ک اجازه ندی مشکلات و سختی‌های زندگی بزرگسالی ،شور و هیجان کودک درون‌ات رو سرکوب کنه !

چهارمن امیدوارم ک بیشتر بنویسی و روزگار هم بر وفق مرادت بگرده !

 

شاد و سلامت باشی 

سلام جانان جان. کامنتاتو خیلی دوست می‌دارم. همیشه بهم حس خوب و امید ادامه دادن میدن. مرسی که برام مینویسیشون.

تو هم همینطور زیبا.

امتحانم افتاد یه روز دیگه چون رسید شناسنامه ازم قبول نمی‌کردن ((: واسه تو چطور؟

من دادم قبول شدم دیگه. مونده عملیم.

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
بارها گفته ام که من درکتابهایم خلاصه میشوم و کتابهایم در من. گاهی با سهراب سرمست میشوم و گاهی با فروغ مغموم. ولی مهم همین است که من هم، یک انسان، مثل همه ی انسان های دیگر، اشک میریزم، میخندم، عصبانی میشوم، اشتباه میکنم و زمین میخورم.‌..
تنها کسانی که صمیمی ترین و صادق ترین دوستانم بوده اند و خواهند بود، نوشتن و خواندن هستند...
پس من، با تمام اشتباهات و شور و شیرین های دنیای نوجوانم، آنقدر زمین میخورم تا یک روز بلند شوم روی قله بایستم و با یک لبخند دردمند زمزمه کنم که موفق شده ام :)

Designed By Erfan Powered by Bayan