گاه نوشت های یک نویسنده

میدانم که این بازی روزی تمام خواهد شد،اما حتی اگر بازنده هم باشم؛ میخواهم که خوب تمام کنم.


مرا به یاد بیاور

پیش‌نوشت: از اوضاع کشور به شدت سرخورده، عصبانی و غمزده‌م. یکسره پای اخبار گریه می‌کنم و بازنشرهای کانال تلگرامم همه‌اش از شرایط اخیر است. این ها را گفتم که بگویم من هم عزادارم و این نوشته‌ای که این زیر منتشر می‌کنم نه حاصل بی‌دغدگی و بی‌شرفی بلکه حاصل مدت‌ها ننوشتن و یکهو فوران کردن است که حیفم آمد بهش اجازه جاری شدن ندهم. از این بابت بر من ببخشایید. امیدوارم همتون سالم، امن و آزاد باشید.

 

آدم‌ها تغییر می‌کنند. عوض می‌شوند و رشد می‌کنند. همین خودش یک اصل بدیهی و کاملا واضح است. اما از جایی که خودمان نگاهش می‌کنیم ممکن است یادمان برود. خود من هروقت تغییری توی خودم می‌بینم یا رفتاری از خودم یادم می‌آید که حالا دیگر ندارم یکهو می‌ترسم. فکر می‌کنم گم شده‌ام. قبل‌تر ها که خیلی به تغییر و رشد واکنش نشان می‌دادم. هر روز می‌نوشتم که آی چارده سال و یک روزم شد، آی چارده سال و دو روزم شد. اه نمی‌خواهم به این زودی ها 15 ساله شوم. همین چندوقت پیش که با آهنگ "dancing queen" می‌رقصیدم و آبا می‌گفت:

"you are the dancing queen, young and sweet, only seventeen"

دوست داشتم تا آخر عمرم بتوانم باهاش که می‌رقصم اینجایش به خودم اشاره کنم و توی آینه چشمک بزنم. منتهی همین پریروز 18 سال و نه ماهم شد و چیزی تا نوزده سالگی‌م هم نمانده. باید بروم یک آهنگی پیدا کنم که تویش بگوید:

"you are the dancing queen, young and sweet, only nineteen"

منحرف شدم. داشتم می‌گفتم که وقتی یک تغییری توی خودم می‌بینم می‌ترسم و حتی خودم را دعوا می‌کنم. اینطوری که تو کی وقت کردی انقدر بزرگ شوی و غلط کردی که دیگر دغدغه های کوچک نداری و جزئیات زندگی را نمیبینی یا روتین های دیگر پیدا کردی. امروز برای وبلاگ اینطوری شدم. با خودمان که تعارف نداریم. تقریبا 90 درصدمان آنور توی تلگرام یک کانال زده‌یم و می‌نویسیم. و خب بله، نوشتن راحت‌تر هست و خواننده و فیدبک بیشتر. اما یکهو دلم برای آن شهودهای یکهویی که انگشتانم آتش می‌گرفت و همانجا پنل را باز می‌کردم و می‌نوشتم تنگ شد. یا اینکه چندهفته و چند روز ساکت می‌گشتم و یکهو توی سرم اتفاقات زندگی را سناریوی وبلاگ می‌کردم. از ذوق‌های بعدش که باز میامدم ببینم نوشته چند نظر و پاسخ جدید دارم و ستاره‌ی چندتا از آدم‌های موردعلاقه‌ام روشن شده. حالا؟ صبح به صبح پا می‌شوم و یکی کوتی عکسی چیزی می‌گذارم توی کانال که بگویم ملت من زنده‌ام. کانال دخترهای دیگر را می‌خوانم که از فلسفه، ادبیات و زبان نوشته‌اند. شاید بیشتر از چیزی که آن‌ها نوشته‌اند می‌دانم و چندبرابرشان اطلاعات دارم ولی خب اینجوری‌ام که الان من بیایم از فضل و ادب و فرهنگ حرف بزنم و چند نفر توی ناشناس قربان صدقه‌ام بروند و یک مذهبی رادیکال باهام بحث راه بندازد. بعدش که چه؟ فکر کنم می‌فهمید که چه می‌گویم. حوصله معروف شدن به معنای امروزی‌اش را ندارم. حوصله‌ی بلغورهای فمنیستی یا بحث‌های ادبیاتی سر اینکه افغان درست است یا افغانی ندارم. قبل‌ترها خیلی بحث می‌کردم. آن اوایل نوجوانی که منطق را مثل یک کوه محکم پیدا کرده بودم فکر می‌کردم هرکس دارد اشتباه می‌کند را می‌شود با منطق قانع کرد. بعدترها فهمیدم که آدم‌بزرگ‌ها خودشان انتخاب می‌کنند می‌خواهند چه بشنوند. آدمی که بخواهد تو را بفهمد از قورمه‌سبزی هم حرف بزنی می‌فهمد و آنکه نخواهد با محکم‌ترین استدلال‌ها هم نمی‌شود قانعش کرد. حتی بعضی اوقات اینجوری است که آگاهانه انتخاب می‌کنی چیزهای اشتباهی را باور کنی. می‌دانی اشتباه است ولی دوستش داری. این را وقتی فهمیدم که خودم هم جزو یکی از همان ها شدم. منتهی من فرقم این بود که اگر یکی به دوست داشتنی های اشتباهم خرده بگیرد راحت می‌پذیرم و یک حالتی به خودم می‌گیرم که بله من خرم ولی خریتم را دوست دارم. همچه چیزی. یادم است اصلا به خاطر همین عاشق بوکوفسکی شدم. بوکوفسکی یکجوری می‌نوشت که بله ما آدم ها گه هستیم ولی بگذارید یکم از گه کاری هایمان حرف بزنم. برای همین امکان ندارد آدمی بوکوفسکی بخواند و همزادپنداری نکند. یکبار سر کلاس زبان تیچرم ازم پرسید که role model زندگیتان کیست و من گفتم فکر نکنم role model داشتم اما اگر یک نفر هم بخواهد باشد آن بوکوفسکی‌ست. گفتم میخواهم مثل بوکوفسکی بنویسم و زندگی کنم. برگشت گفت:

"so you wanna get drunk and sleep with others all the time?"

آنجا که خندیدیم ولی فلسفه بوکوفسکی می‌خواری و زن‌بارگی نیست. فلسفه‌اش پذیرفتن درد و زندگی کردن باهاش است. پذیرفتن غریزه و زندگی کردن باهاش است. پذیرفتن پیری و زندگی کردن باهاش است. پذیرفتن فقر و زندگی کردن باهاش است. همه‌ش همین هاست. که آقا تو بپذیری که از فلانی خوشت می‌آید و نیاز داری باهاش بخوابی. یا عین سگ فقیری و باید بروی جان بکنی که یک لقمه در بیاوری. زندگی همه‌مان همین است ولی اصرار شدیدی داریم بر اینکه فیکش کنیم. که آره ما فقیر نیستیم و هر چه بخواهیم می‌توانیم بخریم و خیلی هم متمدن هستیم و قرار است سالهای سال ادامه تحصیل بدهیم و بعد هم با متمدن فرد روی زمین ازدواج کنیم و بچه های خوب، نیکو و متمدن به دنیا بیاوریم. زندگی ما که صبح بیدار میشویم و می‌بینیم بچه‌هایمان را کشته‌اند هیچوقت عادی نبوده و قرار نیست هم باشد. اما همچنان ادامه می‌دهیم و در بند آداب معاشرت، احترام به بزرگتر، تحصیلات عالیه و کوفت و زهرمار هستیم. حالا همه اینها از کجا شروع شد؟ بله اینکه من دلتنگ وبلاگ نویسی شده بودم.

دیروز کتابی می‌خواندم و یک نقل قول خیلی خوب داشت و آن هم این بود" نمیخوای چیزی بنویسی؟ مگه این سرنوشت منطقی همه اونایی نیست که عاشق کتاب خوندنن؟" و این قضیه به طرز شدیدی برای من صدق می‌کرد. من اینجوری بودم که از بچگی  مجموعه داستان های پند آموزی که می‌خواندم را ترکیب می‌کردم و یک داستان پندآموز جدید با حضور روباه مکار و جغد دانا و خرگوش ساده می‌نوشتم. بزرگتر که شدم انشاهایم را پر از تضمین های سپهری و فروغ و بعدترها کوت های خارجی می‌کردم و سر کلاس می‌خواندم. بعدش رفتیم سر این کلاس های کانون نشستیم که تمرین نویسندگی خلاق دارند و این ها. از آن به بعد به خودم گفتم نویسنده. حتی اسم اینجا را گذاشته ام گاه نوشت های یکی نویسنده. سالی یکی هم داستان می‌نوشتم و یکی مقامی از ناحیه شش مشهد یا استان خراسان می‌گرفتم و صبر می‌کردم تا سال بعدی. پوینت این که علوم انسانی را برای رشته ام انتخاب کردم هم همین بود. البته اینکه پایم را کرده بودم توی یک کفش که حتی اگر باقالی فروش شوم هم نمی‌خواهم دکتر شوم بی‌تاثیر نبود. به هر حال. خودم را یک نویسنده می‌دیدم و از شما چه پنهان می‌بینم هنوز هم. سر همین گاهی با خودم سر جنگ می‌گیرم که آقا جان تو باید بشینی بنویسی و آن هم مداوم. اگر می‌خواهی یک روز کتابت را توی اتاق ناشر بغل کنی باید بنویسی. کانال ننویس، توییتر نرو، سخیف نشو، خودت را فراموش نکن و فلان. بی راه نمی‌گویم اما ته دلم می‌دانم این ها بارقه هایی از همان سیستم مقاوم به تغییرم است. توییتر لزوما چیز بدی نیست و کانال نویسی هم. اما اینکه منم ننویسم و همه‌ش آنجا پهن باشم لزوما نا بد نگهش نمی‌دارد.

در نهایت هنوز هم نفهمیده‌م دقیقا که تغییرهایم حاصل از رشد است یا خودگم‌کنی. بعد از یک سال زندگی کنکوری انگار قالب خودم را فراموش کرده‌م و نمی‌دانم زندگی عادی چجوری باید باشد. بعد اینطور وقت‌ها همیشه ابعاد ترسم را بزرگتر باید بکنم انگار. از یک پسر خوشم می‌آید که بعد ها می‌فهمم یک عیبی داشته و اینطوری ام که خداوندا مرگم بده یعنی قرار است تا آخر عمرم از پسرهای معیوب خوشم بیاید؟ حالا پسر بنده خدا روحش از هیچکدام اینها خبر ندارد و من اینور نشسته‌ام وجود و هویت و عقلم را زیر سوال می‌برم. الان هم دارم به این فکر می‌کنم که نکند در دانشگاه خودم را گم کنم؟ نکند سرکار قالبم عوض شود؟ نکند با دوست های جدید مدل همیشگی‌م را از یاد ببرم؟ غافل از اینکه این "مدل همیشگی من" خودش جای بحث دارد اصلا. مدل کدام همیشه ام؟ بچگی‌م؟ پارسالم؟ ابتدای نوجوانی‌ام؟

احساس میکنم ریشه اش از آرزوهای کودکی می‌آید. آرزوهای کودکی عموما ناپخته و نابالغانه‌اند. ولی یادت می‌مانند و تا آخر عمر پدرت را در می‌آورند که چرا انجامشان ندادی. اینطوری است که می‌نویسی بله من می‌خواهم 18 سالگی مستقل شوم و تا بیست سالگی در سیلیکون ولی آمریکا کار کنم. بعد هم می‌خواهم چند تا مدرسه و کتابخانه برای کودکان روی زمین وقف کنم و بعدش هم که ازدواج مال سنتی ها بود چند تا بچه به سرپرستی می‌گیرم. حالا می‌رسی به 18 سالگی و می‌بینی پول کافه‌ات را هم نداری خودت حساب کنی و تا بیایی کاری کنی که فقط برای همین خرج های روزمره ات بس باشد بیست سالت شده. البته می‌توانی بری در اینستاگرام و تیک تاک برقصی و تا بیست سالگی همان سیلیکون ولی و این ها را جور کنی اما حتی اگر فرهنگت هم بگذارد خودت غرور اضافی ای داری. این وسط ها هم یا عاشق می‌شوی یا مامان بزرگت می‌میرد یا کشورت شروع می‌کند به کشتن تو و هم نسل‌هایت و تا بخواهی بحران های روحی‌ات را جمع کنی بیستت هم رد شده.

خلاصه اینکه نتیجه نهایی این شد که برای بار صدم به خودم گفتم خود ثابتی وجود ندارد و باید تغییر هایم را بپذیرم و حاصل پروسه‌ی رشدم بگذارمش. آنه شرلی می‌گفت از بیست سالگی شخصیت آدم دیگر شکل گرفته و در جاده ثابتی می‌افتاد. امیدوارم تا الان جاده‌ی درست درمانی ساخته باشم.

 

+ در باب ننوشتن


عادت های جدید: آپلودینگ

توی این دو هفته ای که چیزی منتشر نکرده ام، چندین ایده خوب توی ذهنم انبار شده بود و حالا که میخواهم بنویسم، نمیدانم از کدامش شروع کنم؟ اصلا یک کدامش را انتخاب کنم یا همه اش را بریزم روی داریه؟

اینجا کسی مینویسد که در دو هفته ی گذشته، کلا دو تا کتاب لاغر خوانده. درست،کمیت مهم نیست مهم اصل کتاب است. هرچندکه این جمله باوجود آن همه کتاب قطور نو چشم به راه در کتابخانه،چیزی از غصه و دلتنگی ام کم نمی کند.

 

همیشه از دست مونتگمری دلخور میشدم. آنجاها که آنه از لذتی که از زیبایی میبرد، می لرزید. و آن «جرقه» ای که امیلی تجربه ش میکرد. خب من هیچ وقت آنطور تجربه ش نکرده بودم و حس بیرون ماندن از دنیایی بود که میدانی وجود دارد و خیلی هم بهش مشتاقی.

کلاس داستان نویسی هفته پیش، مدام سردم میشد، شروع میکردم به لرزیدن. حالم عجیب شده بود؛

مدام پشتم تیر می کشید.

همانجا فهمیدم بالاخره دارم جرقه را تجربه می کنم. فهمیدم نوشتن، همیشه مرا میلرزاند. و من چقدر خواهان این موج جذاب هستم.

جدیدا دارم تغییر میکنم. بهتر است بگویم دارم خودم را تغییر می دهم که یک جور هایی باشم و یک طورهایی هم نباشم. ببینید چطور است. و با شناختی که از من دارید میتوانید پیشنهاد های جدیدتر و راه حل های بهتر بدهید؟

1. احساس نمی کنم هیچکس بد باشد. از هر کسی یک فکر یا عادت یا عقیده ی خوبش را درمیاورم و به همان ها بازخورد میدهم.

خیلی ها هستند که مثلا به خاطر یک عقیده ی شخصی نویسنده، داستان هایش را نمیخوانند. مثلا اینکه خداپرست نباشد، چه ربطی دارد به اینکه نتوانسته اثر خوبی خلق کند؟ اینکه معلمی خشکه مقدس است، یا عصبی است، چه ربطی دارد به اینکه تو را درک نکند یا گل ها را دوست نداشته باشد؟

البته قبول دارم که این ها با هم رابطه هایی دارند اما آنطور مشخصه هایی که ما در ذهنمان برای چیزها تعریف کرده ایم یکجور هایی تعمیم شتاب زده است( دختر بی جنبه ای که تا یکم منطق بهش یاد داده اند، در هر لحظه ازش استفاده میکند ؛)

مثلا وقتی ناظم مذهبی ام داستانم را کامل فهمید تعجب کرده م. که البته حق نداشتم. چطور به خودم اجازه دادم فکر کنم هرکس مذهبی بود، از این داستان های خودکشی و اینها خوشش نمی آید و طبعا درکش هم نمیکند؟

2. چطوری به جای چرا؟ این البته از چندین ماه پیش توی خودم حسش کرده ام و شاید حالا دارم کاملش میکنم. وقتی جایی، کاری یا چیزی را خراب میکنم، غصه نمیخورم که چرا اینطوری شد؟ چرا بهتر از این نبودم؟ چرا من؟ و اینطور حرف ها.

هفته ی پیش معلمم مرا توی راهرو دید و با یک نگاه اخم آلود گفت از من توقع نداشته. امتحان را از ده نصف شده بودم. آن هم سر چیزهای خنده آوری که همه را بلد بودم: گفته بود نمودار بکشید من مختصات کشیده بودم، گفته بود فلان را تعریف کنید و من بهمان را تعریف کرده بودم، گفته بود فقط بگویید این اختصار به چه معناست و من کل آن را تعریف کرده بودم و خلاصه اینجور بی دقتی هایی که وقتی به برگه تان نگاه میکنید دوست دارید کله ی خودتان را بکنید.

خب خیلی وحشتناک میشد نتیجه توی کارنامه. رفتم و آنقدر به این در و آن در معلم زدم تا یک راه جبران بگذارد جلوی پایم و از آخر حاضر شد دوباره امتحان بگیرد.(دفعه ی دوم کامل شدم)

3.نظم. این یکی یک جورهایی مورچه ای پیش می رود روندش. باید خودم را مجبور کنم تمام کشوها رابریزم بیرون و دوباره بچینم، باید خودم را راس ساعت دوازده شب بخوابانم. باید جزئیات بولت ژورنالم را کامل تر کنم. باید تمام فایل های اضافی را از گوشی و لپ تاپم پاک کنم. باید هر روز بنویسم. باید هر روز کتاب بخوانم، باید هر روز درس بخوانم.

منتهی شب ها بازدهیم بهتر است و تا دو بیدار میمانم. این لپ تاپ و گوشی و اتاق تکانی پارسال هر ماه یکبار بودو حالا فقط به مرتب کردن اتاقم میرسم نه چیدنش. هرروز باید هزارکلمه بنویسم که متاسفانه منظم نیست. ولی شب ها دارم سعی میکنم زودتر بخوابم(1:46 دقیقهlaugh) خلاصه که باید و دارم تلاش میکنم که کارهای خوب را منظم ادامه بدهم. تاثیرش خیلی مشهود میشود بعدها.

4. غصه یا عصبانیت که دارم، ساکت میشوم. یا به طرف مقابلم می گویم که ببخشید من الان در همچه وضعیتی هستم درک کن اگر بدخلقی یی دیدی. یا موقع حرف زدن باهاشان خودم را (سعیم را میکنم) جایشان بگذارم تا ببینم اگر من الان بهشان بپرم چقدر میتواند حالشان را بد کنم؟ اند سو دونت دو دت انی مور.

5. حرف های احمقانه، متعصبانه و بی هدف را گوش نمی دهم و اگرهم در وضعیتی قرار بگیرم که مجبور به شنیدنشان باشم سعی میکنم لبخند بزنم و جواب طرف را ندهم، یا کلا یکبار حقیقت آن حرفش را بگویم و اگر نخواست بفهمد، زور بیخود نزنم(که به ارتباط، حال من و حال او گند زده نشود)

فرض کنید یهو معلمتان بگوید که چرا این همه ماژیک داری و خودش جواب خودش را بدهد که خب معلومه دیگه چون تک فرزندی لوسی! و شماهم یک لبخند بزنید و شانه بالا بیاندازید و به مثابه ی یک کودک حسود نگاهش کنید =)

6. غلط املایی و نگارشی نگیرم. این یکی خودش میتواند یک پیشرفت بزرگ باشد. آن هایی که واقعا از غلط های املایی اذیت می شوند میفهمند چه میگویم. بهترین کار این میتواند باشد که از کلمه ی همان فرد در جواب به شکل درستش استفاده کرد. اینطوری هم خودش میفهمد هم برداشت نمی کند که شما چقدر دلتان خوش است یا چقدر عقده ی به رخ کشیدن سواد دارید. کلا دارم کار میکنم که اذیت نشوم. من از صدای ملچ ملوچ، از غلط غلوط خواندن شعرها و نثرهای ادبیات توسط بچه ها، از بعضی از عادت های نزدیکانم، و از بعضی حرف های شاخ دربیاوری که میشنوم واقعا اذیت میشدم(شوم). یا باهاشان میجنگیدم یا با غرغر ازشان دور میشوم یا یکهو نچ میکنم که ای بابا واقعاچطور میتوانی تلفط این را آنطوری بخوانی؟

ولی خب اینطوری هم خودم حال به هم زن جلوه میکنم. هم مردم نمیفهمند که شما باهاشان سر جنگ ندارید بلکه واقعا میخواهید کمکشان کنید. خب آن ها به این کمک نیاز ندارند و نمیپذیرندش. به کسی هم که کمک نمیپذیرد نمیشود به زور کمک کرد.

ضمن اینکه اذیت شدن هیچ کاربرد و عایده ای ندارد. فرض کنید چند نمونه از این ها میتواند در روز ادم رخ بدهد که از او یک دستگاه حرص خور بسازد. بهترین کار خود را با شرایط فعلی وفق دادن است و تلاش برای تغییرشرایطی که از دست خودم برمیاید. 

فرض کنید کلی امتحان داشته باشید، کلی کلاس دیگر که خودتان دوست دارید بروید،کلی تکلیف و تلاش برای آن کلاس ها که باید بکنید، کلی هدف و چشمانداز که باید یادتان بماند گاها سرتان را بالا بیاورید وقله را هم نگاه کنید، کلی کتاب که باید بخوانید، کلی داستان که باید بنویسید، کلی فیلم که باید ببینید، کلی آدم که پای حرف هاشان بشینید، کلی کار که باید بکنید(شغل منظورم است اینجا)، کلی ایمیل که بخوانید، کلی هم این وسط باید به تغذیه و خواب و دیگرچیزهاتان برسید، کلی ویژگی که باید در خودتان تغییرش دهید یا بیفزایید،

و فقط بیست و چهارساعت برای همه ی این ها وقت دارید =) در روز مجبورید انتخاب کنید و هزینه فرصت براورد کنید که کدام هاشان را از دست بدهید تا کدام هاشان را به دست بیاورید.

بله من خسته ام و بعضی روز ها کلا چهار ساعت میخوابم، بعضی روزها دلم میخواهد از طبقه بیست و چهارم خودم را پرت کنم بلکه بدن کوفته شده ام کمی بهتر شود، بعضی روزها دلم میخواهد بیندازنم توی خلا و کاری به کارم نداشته باشند و خودم هم کاری به کارم نداشته باشم، گاهی از اینکه با این همه ورودی، خروجی کم یا حتی اصلا خروجی نمیبینم دوست دارم صحنه را کات کنم و برم پیش کارگردان و بگویم قراردادمان همین الان تمام است، و بعضی مواقع دوست دارم بزنم توی گوش کسانی که اذیت میکنند یا برگردم به ورژن غرغروی خودم.

ولی خب میدانید، راه های بالا صرفا کوتاه تر و آسان ترند.

من دارم رنجی می برم که سرمستم میکند. گاهی دلم میخواهد ترک کنم و بروم عزلت نشین شوم. اما میدانید که، رنجم لذت بش تر است.

همان بهتر که معتادش شوم :)


مهر دهم برای من

1. خوبی و پاکی هر فرد تو گفتارش نیست، از خودش ساطع میشه. آدمی که خوبی درونش هست، حرف هایش روی تو اثر گذار نیست. سکوتش تاثیر میذاره. صحبت درباره ی کارهای درستش روی تو تاثیری نداره. رفتارشه که اثربخشه. خانم نوری برای من چنین آدمی هستن. بهترین معلم دینی‌یی که تا به حال داشتم. حرف که می زند آدم مسحور می شود. حرف هایش بوی شکوفه های آبی می دهد نه ریا. آدم های معتقد که حرف میزنند، از بوی حرف هایشان میفهمم که اعتقادشان چقدر واقعیست. آنقدر که وقتی گفت کسی که دارد سرتان داد میزند(مخصوصا بزرگترتان باشد)، با داد جوابش رو ندین؛ واقعا اینکار رو کردم. میدونستم کار درستیه. جزو شعارای ذهنم هم بود اما واقعا عملیش کردم، جزیی از درونم شد. متانت و آرامش و ادبیات را خیلی میخواهم که از این آدم یاد بگیرم.

2. برای اولین بار توی تاریخ تحصیلم برگه تاخیر گرفتم. اگر تاخیرم از گشتن توی کتابخونه بود خیلی خوب میشد. اما وایستاده بودم و به دوستم میگفتم نباید خودش را بیشتر توی این منجلابی که هست بکند. داشتم میگفت باید مواظب احساساتش باشد. درسته، داشتم نصیحت می کردم. و بعد در کلاس رو که باز کردم و معلمم گفت برگه بگیر، رفتم برگه گرفتم و وقتی ناظم گفت چکار میکردی؟ گفتم کتابخونه بودم ولی دروغ بود. کتابخونه بودم اما نه تا لحظه ی آخر. گفت که آخرین بارم باشد و این بار را نادید میگیرد. از دو چیز ناراحت بودم. دروغم و سرزنش شدن. آدمی نیستم که این چیزهارا تحمل کنم. اما خودم بودم که چند دقیقه قبلش داشتم دوستم را نصیحت میکردم. نمیگویم آن سرزنش از طرف خدا به خاطر نصیحت کردنم بود و این خرافات. اما تجربه حسی بود. اینکه چقدر حس بدی دارد و اگر خودم نمیخوام بشنوم چرا داشتم به دوستم همان حرف های نهی از منکری حال بهم زن را میزدم؟

3. یک روز خودم را فرستادم کتابخانه و کلی خودم رو دعوا کردم.

_خجالت نمیکشی زنگای قبل از امتحانا میای کتابخونه برای درس خوندن؟ واقعا درسته که تا الان به جز دشمن عزیز همه کتابایی که گرفتی کمک درسی بوده؟

و خودم را انداختم وسط قفسه ها.لای کتاب های انگلیسی قدیمی، کتاب های گنده ی فلسفه و منطق و روانشناسی، قسمت ادبیات جهان و کتابای جنگ و صلح، دن کیشوت، جنایات و مکافات و آن همه کتابی که یک برگشان می ارزید به صد تا خیلی سبز و گاج و مشاوران را رها کرده بودم و رویم هم میشد پا به کتابخانه بگذارم؟ سرزنش کردن بس بود. به پرنیان حقیقی برگشتیم و سه جلد کتابمان را به امانت بردیم. (هرکه دور جوید از اصل خویش، باز جوید روزگار وصل خویش)😃

4.انتخاب خودم بود. تصمیم گرفته بودم قوی روش وایستم و ادامه بدم. انتخاب اینکه کلاس زبان، کارگاه داستان، خواندن کتاب را حفظ کنم و از دست ندهم.

از مدرسه با آن زنگ آخر منطق و تحلیل رفتن مغز، خانه آمدم، بعد از ناهار و حمام سوی کلاس زبان روانه شدم. بعد از تمام شدنش هم، پیش به سوی کارگاهمان. که وقتی سرکلاس میروی چقدر لذتبخش است اما هرچه نباشد نویسندگی انرژی تو را میگیرد. چیز زیادی از تو نمیخواهد، فقط همه ی وجودت را.(اگه گفتین تلمیح به چه کتابی‌ست؟)

۸ و نیم شب خانه رسیدیم. شستن صورت و نسکافه و عملیات کبریت لای پلک گذاری انجام داده، با وجود امتحان فنون بنشستیم سر خواندن پرسش اقتصاد.

فقط فصل اول دوساعت طول کشید. ساعت دوازده شد. درس اول فنون یک ساعت طول کشید. درس دومش هم همان حدود با 45 دقیقه ای دور کردن سوالات. آخر، ساعت را که نگاه کردم، سه دقیقه به سه صبح بود.

دیروز به معلمم گفتم چون هفته ی پیش حالم خیلی بد بود و امتحان نداده بودم امروز از من بگیرد. گفت که باشد ولی شفاهی میپرسد.

خانم وقتی وارد شد، فصل دوم را از چند نفر پرسید. دیروز فامیلم را پرسیده بود، فکر میکردم همین الان است که بگوید خیلی خوب نوبت تو شد. اما یکهو گفت تمام. خواست شروع کند به درس دادن. دستم را سریع بردم بالا. گفت آخ! از تو نپرسیدم! خیلی طول میکشه . موندی دیگه.

گفتم خانم سریع بپرسین من جواب میدم. مخالفت کرد و گفت درسش مانده و بروم از آن دوکلاس دیگر بپرسم امتحانشان کی هست تا با آن ها بدهم.

آرام گفتم: باشد. 

باز دوام نیاوردم و دوباره دست بالا بردم: خانم من وقت گذاشتم.. تا سه ی صبح خواندم.. هیچ جوری نمی شود ازم بپرسید؟

گفت میشه دیگه. این ها رو داره همیشه. با یک جلسه غیبت تا آخر ترم باید هی بگردین و بدویین تا اونو جبران کنین.

درجه ی غم داشت فوران میکرد: بله درست میگید خانوم. فقط گفته بودید درستون ارجحه. قبل از امتحان فنونم خوندم. اما بله درست میگین مشکلی نیست با همونا امتحان میدم.

تغییرات هورمونی احساسات را در دلم میپیچانید و توی گلویم می راند. در ظاهر خیلی با آرامش و قدرت کنار آمده بودم اما توی خودم غوغایی بود. چشم هایم گشاد شدند و به بالا چشم دوختم تا آن دو قطره آب نریزند پایین.

_یعنی چی؟ این مسخره بازی ها چیه؟ چرا بغض کردی؟

_من خونده بودم.. خونده بودم.. تا سه ی صبح.. چرا.. نباید بپرسه.. چرا همون اول بهش نگفتم ازم بپرسه..؟

_ بابا خوندی دیگه. یاد گرفتی. علم کسب کردی. هدفت که نمره نبود. مگه یادت رفته گفتی برای دانش خودت میخونی؟

_خب آره.. اما من ناراحتم.. حقم دارم که باشم.. برو توام دیگه

_قرار بود جو بچه ها روت تاثیر نذاره.. اینا کارای تو نیست.. اینا کارای فاضلی و دانشپوره.. مسخره خانوم! تو قراره کلی اتفاقای اینجوری و حتی بدتر و سخت تر برات بیفته، اون روز دیگه قضیه یه درس ساده نیست! آدمایی که میبیننت چند دونه همکلاسی دخترت نیستن.. قوز نکن! نگاهتم بیار بالا!

_هوم.. راست میگی.. من..ولی خب آره ایناهایی که میگی رو همیشه میگم و قبول دارم.. ولی الان دوست دارم گریه کنم.. یا برم تو حیاط چندتا جیغ بکشم.. نه اینکه از اقتصاد باشه ها.. نه فقط میل به گریه..

_حتی الان خجالت میکشم که دارم تو رو قانع میکنم. دلیل گریه و غصه‌ت خیلی بچگانه‌ست. خجالت نداره واسه چیز انقد کوچیکی بهت بگم قوی باش و به خودت بیا؟ بعد اون روزی که یه شکست خیلی بزرگ خوردی چی دارم بهت بگم؟ این یکتای علامت سوال که میدونی به همه کلاس اشراف داره، خوشت میاد بعد بیاد برگرده و یه نگاه چقد_گرفته_ای بهت بندازه؟

_ خیله خب.. منم میدونم که تو راست میگی.. اما خودمم نمیفهمم این بی منطقی غصه‌مو . اونکه چرا ولی مگه نمیگفتیم که وی دونت کِر ابوت هیترز وینینگ اُر لوزینگ اَت دِ اند آف د دِی؟

_  حالا که من بهت فهموندم. بسه دیگه صاف بشین پاتو بنداز رو پات و غیر از گوش دادن دست بالا کن و لبخند بیار رو چهره‌ت.واقعیا نه زورکی. آره آره راست میگی خب توام اشتباه میکنی منم اشتباه کردم. کیپ یور وی اند دونت کر ابوت دم. و نذار جو این غمگین بازیا دیگه بهت وارد شه.

_باشه، مرسی. از حرفایی که زدی و از اینکه هستی. و اینکه خوشحالم که تو پرنیان درونمی. اگه مثلا تو اون نادیا و درون من بودی چیکار میکردم؟

5. مهر امسال برایم پر است از تازه های قوی، دوست داشتنی، اهداف تازه و جذاب، با رعب آور بودنشان و برای اینکه چطور میتوانم به همه‌شان برسم، هم پر از شوقم هم پر از اضطراب و سوال، هم همه‌شان را با هم میخواهم، هم گاهی آینده را میخواهم که بپرم تویش و از حال رد شوم. هی از خودم میپرسم میتونم به همه‌شون برسم؟ بعد جواب میدم آره! چرا که نه؟ و باز یکی دیگر از من ها جواب میدهد: نه! "انسان موجودی کمال جوست فرزندم"! به ایناهایی که فعلا میخوای میرسی ولی احساس نمیکنی که رسیدی، چون توی راه کلی هدف و کار جدید برای خودت تعریف خواهی کرد :)

این هم جذاب است، هم غم دارد و درد دارد. غم از اینکه هرچه بیشتر تلاش میکنی بفهمی و بهتر شوی، بیشتر میفهمی که هیییچ چیز نمیدانی و چقدر بدی و پوچ. و جذاب هم هست که هی میخواهی بیشتر بدانی و بیشتر بفهمی، احساس میکنی حداقل یک میلیونیم از آنچه که هستی بالاتر میروی.

مهر دهم، مهر پانزده سالگی، آغاز جدی تر این زندگی جذاب لعنتی است. آدم درد میکشد و خونی میشود تا ببیند آخرش میتواند روی قله بنشیند و زخم هایش را پانسمان کند و با دهان بی دندانش بخندد؟

به فایت کلاب می ماند.


آنچه بجا می ماند (2)

خاطره ای از زندگی  53/9/20

زندگی مجموعه ای از رخداد است. مجموعه ای از خاطرات تلخ و شیرین. که زیبایی ها و زشتی ها را توانا دارد. و دقت و حوصله ی زیادی لازم است که علف هرز های زشتی را از کنار جویبار آرام و شادی آفرین زندگی وجین کنیم تا زندگی در کاممان چون شهد شیرین شود.

برای روشن شدن مطلب یک گل سرخ را در نظر مجسم کنید که با آن گلبرگ های لطیف و بوی روحپرورش،خار را نیز در کنار خود پرورش می دهد. پس گل و خار و شادی و رنج در کنار یکدیگر قرار دارند. فقط کافی است چشم زیبابینمان را بیشتر تقویت نماییم تا بتوانیم از زندگی حداکثر استفاده را ببریم.

و من از بین خاطرات گوناگون زندگی این یکی را انتخاب و بازگو میکنم...


آنچه بجا می ماند (1)

حقیقت زندگی      ۵۳/۱/۲۲

در حاشیه زندگی به زیست ادامه دادن و با احتیاط کامل از خطر لغزیدن گام برداشتن در واقع در سایه زندگی بودن تا در متن آن قرار گرفت و با امواج سهمگین و خروشان دریای زندگی که در هر قدم انسان چون کوه قد برافراشته اند و در مبارزه و جدال بودن، مقایسه اش مانند بهار و زمستان است.

زمستان در حال احتزاز است. آخرین نفس ها را در سکوت و سکون کامل می کشد. و حال آنکه بهار در رگ هایش خون جوانی جریان دارد و باد عشق همه جا را سرسبز و شادمان می کند.

تا آنجا که به خاطر دارم همیشه تصور می کردم که اگر در حاشیه ی زندگی قرار بگیرم و یا بهتر گفته باشم در پناه حمایت یک قدرت دیگر واقع شوم. برای رسیدن به مقصد احتیاجی به مبارزه با مشکلات نخواهم داشت و از این رو دلم می خواست همیشه در همان حالت کودکی بمانم تا طعام آماده را در دهانم بگذارند و منتطر فرو رفتن شوند. و متاسفانه خیلی دیر پی به حقیقت زندگی بردم و مصمم شدم که چون میلیون ها میلیون افراد دیگردر متن زندگی قرار بگیرم و با حقیقت زندگی زیست کنم نه با اوهام و خیال بهار باشم نه زمستان. زندگی کنم نه تقلیدی از زندگی دیگران و برای انجام چنین عمل مهمی احتیاج به آزادی عمل داشتم و پاره کردن بند های سنتی که بر دست و پایم بسته بودند و این بر هیچکس پوشیده نیست که پرنده اسیر قفس درست بخاطر اسارتش از خطر های احتمالی بدور است و اگر منم جانم را از خطر حفظ کنم حرفی به خطا زده ام.

پس نباید برای جلوگیری از خطر احتمالی لغزیدن در حاشیه زندگی قرار گرفت و اگر زندگی را آنقدر کوچک تصور کنیم که در حد بازی شطرنج در آید؛ برای اینکه یکی از مهره های این بازی باشم حتی در حد یک سرباز که به هر حال به بازیش میگیرند و برای این که به حرکت در آورندش مقداری فکر می کنند.

مانند یک مبتدی در شنا ناگهان خود را در میان امواج عظیم دریای خروشان زندگی رها کردم و برای نجاتم از نابودی شروع به دست و پا زدن نمودم. و انقدر این کار را که بی نهایت برایم شاق بود تکرار کردم که سرانجام به ساحل زندگی رسیدم.

و حالا ازینکه بعد از ان همه تلاش به هرحال در متن زندگی قرار گرفته ام و اصولا وجودم مطرح است و مانند یک انسان زندگی میکنم نه یک سایه یا تصویر، خوشحالم.

****

نوشته ای بود از دفتر خاطرات خاله ی پدرم که از او بجا مانده. عاشق متن ها و نوشته هایش هستم. عاشق بوی کاه و رنگ زرد دفترش. عاشق خطش که مثل خودم است. تصمیم گرفتم نوشته هایش را این جا نشر بدهم چرا که او که بچه ای نداشته تا نوشته هایش را بخواند الان روحش شاد شود. در قسمتی از دفترش نوشته بعد از من بهترین چیزی که از من باقی می ماند این دفتر است.

حالا میخواهم حق انچه را که باید برای دفترش ادا کنم❤❤📖

بارها گفته ام که من درکتابهایم خلاصه میشوم و کتابهایم در من. گاهی با سهراب سرمست میشوم و گاهی با فروغ مغموم. ولی مهم همین است که من هم، یک انسان، مثل همه ی انسان های دیگر، اشک میریزم، میخندم، عصبانی میشوم، اشتباه میکنم و زمین میخورم.‌..
تنها کسانی که صمیمی ترین و صادق ترین دوستانم بوده اند و خواهند بود، نوشتن و خواندن هستند...
پس من، با تمام اشتباهات و شور و شیرین های دنیای نوجوانم، آنقدر زمین میخورم تا یک روز بلند شوم روی قله بایستم و با یک لبخند دردمند زمزمه کنم که موفق شده ام :)

Designed By Erfan Powered by Bayan