گاه نوشت های یک نویسنده

میدانم که این بازی روزی تمام خواهد شد،اما حتی اگر بازنده هم باشم؛ میخواهم که خوب تمام کنم.


مهر دهم برای من

1. خوبی و پاکی هر فرد تو گفتارش نیست، از خودش ساطع میشه. آدمی که خوبی درونش هست، حرف هایش روی تو اثر گذار نیست. سکوتش تاثیر میذاره. صحبت درباره ی کارهای درستش روی تو تاثیری نداره. رفتارشه که اثربخشه. خانم نوری برای من چنین آدمی هستن. بهترین معلم دینی‌یی که تا به حال داشتم. حرف که می زند آدم مسحور می شود. حرف هایش بوی شکوفه های آبی می دهد نه ریا. آدم های معتقد که حرف میزنند، از بوی حرف هایشان میفهمم که اعتقادشان چقدر واقعیست. آنقدر که وقتی گفت کسی که دارد سرتان داد میزند(مخصوصا بزرگترتان باشد)، با داد جوابش رو ندین؛ واقعا اینکار رو کردم. میدونستم کار درستیه. جزو شعارای ذهنم هم بود اما واقعا عملیش کردم، جزیی از درونم شد. متانت و آرامش و ادبیات را خیلی میخواهم که از این آدم یاد بگیرم.

2. برای اولین بار توی تاریخ تحصیلم برگه تاخیر گرفتم. اگر تاخیرم از گشتن توی کتابخونه بود خیلی خوب میشد. اما وایستاده بودم و به دوستم میگفتم نباید خودش را بیشتر توی این منجلابی که هست بکند. داشتم میگفت باید مواظب احساساتش باشد. درسته، داشتم نصیحت می کردم. و بعد در کلاس رو که باز کردم و معلمم گفت برگه بگیر، رفتم برگه گرفتم و وقتی ناظم گفت چکار میکردی؟ گفتم کتابخونه بودم ولی دروغ بود. کتابخونه بودم اما نه تا لحظه ی آخر. گفت که آخرین بارم باشد و این بار را نادید میگیرد. از دو چیز ناراحت بودم. دروغم و سرزنش شدن. آدمی نیستم که این چیزهارا تحمل کنم. اما خودم بودم که چند دقیقه قبلش داشتم دوستم را نصیحت میکردم. نمیگویم آن سرزنش از طرف خدا به خاطر نصیحت کردنم بود و این خرافات. اما تجربه حسی بود. اینکه چقدر حس بدی دارد و اگر خودم نمیخوام بشنوم چرا داشتم به دوستم همان حرف های نهی از منکری حال بهم زن را میزدم؟

3. یک روز خودم را فرستادم کتابخانه و کلی خودم رو دعوا کردم.

_خجالت نمیکشی زنگای قبل از امتحانا میای کتابخونه برای درس خوندن؟ واقعا درسته که تا الان به جز دشمن عزیز همه کتابایی که گرفتی کمک درسی بوده؟

و خودم را انداختم وسط قفسه ها.لای کتاب های انگلیسی قدیمی، کتاب های گنده ی فلسفه و منطق و روانشناسی، قسمت ادبیات جهان و کتابای جنگ و صلح، دن کیشوت، جنایات و مکافات و آن همه کتابی که یک برگشان می ارزید به صد تا خیلی سبز و گاج و مشاوران را رها کرده بودم و رویم هم میشد پا به کتابخانه بگذارم؟ سرزنش کردن بس بود. به پرنیان حقیقی برگشتیم و سه جلد کتابمان را به امانت بردیم. (هرکه دور جوید از اصل خویش، باز جوید روزگار وصل خویش)😃

4.انتخاب خودم بود. تصمیم گرفته بودم قوی روش وایستم و ادامه بدم. انتخاب اینکه کلاس زبان، کارگاه داستان، خواندن کتاب را حفظ کنم و از دست ندهم.

از مدرسه با آن زنگ آخر منطق و تحلیل رفتن مغز، خانه آمدم، بعد از ناهار و حمام سوی کلاس زبان روانه شدم. بعد از تمام شدنش هم، پیش به سوی کارگاهمان. که وقتی سرکلاس میروی چقدر لذتبخش است اما هرچه نباشد نویسندگی انرژی تو را میگیرد. چیز زیادی از تو نمیخواهد، فقط همه ی وجودت را.(اگه گفتین تلمیح به چه کتابی‌ست؟)

۸ و نیم شب خانه رسیدیم. شستن صورت و نسکافه و عملیات کبریت لای پلک گذاری انجام داده، با وجود امتحان فنون بنشستیم سر خواندن پرسش اقتصاد.

فقط فصل اول دوساعت طول کشید. ساعت دوازده شد. درس اول فنون یک ساعت طول کشید. درس دومش هم همان حدود با 45 دقیقه ای دور کردن سوالات. آخر، ساعت را که نگاه کردم، سه دقیقه به سه صبح بود.

دیروز به معلمم گفتم چون هفته ی پیش حالم خیلی بد بود و امتحان نداده بودم امروز از من بگیرد. گفت که باشد ولی شفاهی میپرسد.

خانم وقتی وارد شد، فصل دوم را از چند نفر پرسید. دیروز فامیلم را پرسیده بود، فکر میکردم همین الان است که بگوید خیلی خوب نوبت تو شد. اما یکهو گفت تمام. خواست شروع کند به درس دادن. دستم را سریع بردم بالا. گفت آخ! از تو نپرسیدم! خیلی طول میکشه . موندی دیگه.

گفتم خانم سریع بپرسین من جواب میدم. مخالفت کرد و گفت درسش مانده و بروم از آن دوکلاس دیگر بپرسم امتحانشان کی هست تا با آن ها بدهم.

آرام گفتم: باشد. 

باز دوام نیاوردم و دوباره دست بالا بردم: خانم من وقت گذاشتم.. تا سه ی صبح خواندم.. هیچ جوری نمی شود ازم بپرسید؟

گفت میشه دیگه. این ها رو داره همیشه. با یک جلسه غیبت تا آخر ترم باید هی بگردین و بدویین تا اونو جبران کنین.

درجه ی غم داشت فوران میکرد: بله درست میگید خانوم. فقط گفته بودید درستون ارجحه. قبل از امتحان فنونم خوندم. اما بله درست میگین مشکلی نیست با همونا امتحان میدم.

تغییرات هورمونی احساسات را در دلم میپیچانید و توی گلویم می راند. در ظاهر خیلی با آرامش و قدرت کنار آمده بودم اما توی خودم غوغایی بود. چشم هایم گشاد شدند و به بالا چشم دوختم تا آن دو قطره آب نریزند پایین.

_یعنی چی؟ این مسخره بازی ها چیه؟ چرا بغض کردی؟

_من خونده بودم.. خونده بودم.. تا سه ی صبح.. چرا.. نباید بپرسه.. چرا همون اول بهش نگفتم ازم بپرسه..؟

_ بابا خوندی دیگه. یاد گرفتی. علم کسب کردی. هدفت که نمره نبود. مگه یادت رفته گفتی برای دانش خودت میخونی؟

_خب آره.. اما من ناراحتم.. حقم دارم که باشم.. برو توام دیگه

_قرار بود جو بچه ها روت تاثیر نذاره.. اینا کارای تو نیست.. اینا کارای فاضلی و دانشپوره.. مسخره خانوم! تو قراره کلی اتفاقای اینجوری و حتی بدتر و سخت تر برات بیفته، اون روز دیگه قضیه یه درس ساده نیست! آدمایی که میبیننت چند دونه همکلاسی دخترت نیستن.. قوز نکن! نگاهتم بیار بالا!

_هوم.. راست میگی.. من..ولی خب آره ایناهایی که میگی رو همیشه میگم و قبول دارم.. ولی الان دوست دارم گریه کنم.. یا برم تو حیاط چندتا جیغ بکشم.. نه اینکه از اقتصاد باشه ها.. نه فقط میل به گریه..

_حتی الان خجالت میکشم که دارم تو رو قانع میکنم. دلیل گریه و غصه‌ت خیلی بچگانه‌ست. خجالت نداره واسه چیز انقد کوچیکی بهت بگم قوی باش و به خودت بیا؟ بعد اون روزی که یه شکست خیلی بزرگ خوردی چی دارم بهت بگم؟ این یکتای علامت سوال که میدونی به همه کلاس اشراف داره، خوشت میاد بعد بیاد برگرده و یه نگاه چقد_گرفته_ای بهت بندازه؟

_ خیله خب.. منم میدونم که تو راست میگی.. اما خودمم نمیفهمم این بی منطقی غصه‌مو . اونکه چرا ولی مگه نمیگفتیم که وی دونت کِر ابوت هیترز وینینگ اُر لوزینگ اَت دِ اند آف د دِی؟

_  حالا که من بهت فهموندم. بسه دیگه صاف بشین پاتو بنداز رو پات و غیر از گوش دادن دست بالا کن و لبخند بیار رو چهره‌ت.واقعیا نه زورکی. آره آره راست میگی خب توام اشتباه میکنی منم اشتباه کردم. کیپ یور وی اند دونت کر ابوت دم. و نذار جو این غمگین بازیا دیگه بهت وارد شه.

_باشه، مرسی. از حرفایی که زدی و از اینکه هستی. و اینکه خوشحالم که تو پرنیان درونمی. اگه مثلا تو اون نادیا و درون من بودی چیکار میکردم؟

5. مهر امسال برایم پر است از تازه های قوی، دوست داشتنی، اهداف تازه و جذاب، با رعب آور بودنشان و برای اینکه چطور میتوانم به همه‌شان برسم، هم پر از شوقم هم پر از اضطراب و سوال، هم همه‌شان را با هم میخواهم، هم گاهی آینده را میخواهم که بپرم تویش و از حال رد شوم. هی از خودم میپرسم میتونم به همه‌شون برسم؟ بعد جواب میدم آره! چرا که نه؟ و باز یکی دیگر از من ها جواب میدهد: نه! "انسان موجودی کمال جوست فرزندم"! به ایناهایی که فعلا میخوای میرسی ولی احساس نمیکنی که رسیدی، چون توی راه کلی هدف و کار جدید برای خودت تعریف خواهی کرد :)

این هم جذاب است، هم غم دارد و درد دارد. غم از اینکه هرچه بیشتر تلاش میکنی بفهمی و بهتر شوی، بیشتر میفهمی که هیییچ چیز نمیدانی و چقدر بدی و پوچ. و جذاب هم هست که هی میخواهی بیشتر بدانی و بیشتر بفهمی، احساس میکنی حداقل یک میلیونیم از آنچه که هستی بالاتر میروی.

مهر دهم، مهر پانزده سالگی، آغاز جدی تر این زندگی جذاب لعنتی است. آدم درد میکشد و خونی میشود تا ببیند آخرش میتواند روی قله بنشیند و زخم هایش را پانسمان کند و با دهان بی دندانش بخندد؟

به فایت کلاب می ماند.

موفق باشی

مرسی :)

خدایی تا ساعت 3 درس خونی !!!؟​ چه خبره مگه مسئله مرگ و زندگی هستش :/

 

خب تا اونجایی که من معلم ها رو میشناسم ! دیگه نمیپرسن یعنی هفته بعدی در کار نی

 

D:
مسئله واستادن پای حرفم بود. به خودم گفته بودم من غیبت کردم ولی کاملاا اینو میخونم و یاد میگیرم. باید عملشم میکردم دیگه =)
منم تا اونجایی که معلممو میشناسم، اگر نپرسه اون ۵ نمره امتحانمو طبیعی میکنه :/
B:

هر فصل چند صفحه هست مگه انقد طول کشیده !؟

تجربه ثابت کرده وقتی خوابت میاد درس خوندن مثل این هستش که کلاس اولی باشی و فرمول های  های کنکور رو بهت یاد بدن اینطوری یاد میگیری اما به سر زنگ نرسیده فراموش میکنی D:  البته ط رو نمیدونم اما من اگه  شاهنامرو هم بزارم جلو روم و خواب از چشمامم مثمل ابشار سرازیر شه بازم اگه یه اهنگ تو گوشام باشه میتونم بدون مشکل بخونم

۱۷، ۱۸ صفحه.
خوابم نمیومد.
چه قر و قاطی :)!
شاهنامه و خواب آلودگی و آهنگ =)))
خیلیم خوب :)

گرچه که کلا فلسفه ی فایت کلاب اگزکت آپازیت این قضیه س:)

مدرسه باعث میشه ادم بزرگ بشه

آی نو :)
کتابش منظورم نبود، معنایش را گفتم :)
هوممم، دتس رایت 👍

چه‌قدر جالب پرنیان، برای منم دقیقا مورد دوم پیش اومد!

توی این ده سال، اولین بار بود. همیشه خدا من قبل از معلم سر کلاس بودم و تا حالا نزدیک برگه گرفتن هم نشده بودم. اون روز پیش دوستام بودم، از کلاس اومدم بیرون که برم دنبال ناظممون به خاطر مانتوم که دو تا از بچه‌های کلاسمون بدو بدو اومدن سمتم و گفتن معلم رفت سر کلاس! دقیقا سی ثانیه بعد از معلم رسیدیم، حتی خودش هنوز ننشسته بود سرجاش ولی گفت برید برگه بگیرید.

فرقش می‌دونی چیه؟ ناظم ما بهمون برگه نداد. :/ گفت دارید دروغ می‌گید، برید خواهش کنید راتون بده.

ما هم رفتیم توضیح دادیم به معلم و گفت خودش ازمون نمره کم می‌کنه. بله.

ولی پرنیان... چه پشتکاری داری، اه! من امروز به این نتیجه رسیدم که اگر به شیوه‌ای که الان دارم ادامه بدم، شاید نمره‌هام همه بیست بشن و حتی درس‌ها رو کاملا یاد بگیرم، اما به وسط سال دهم نرسیده عملا می‌شکنم. چون من همه درسا رو تو کلاس گوش می‌دم، ولی برای پرسش و اینا زنگ قبل از امتحان درس می‌خونم و واقعا دیگه نمی‌تونم ادامه بدم، چون هر روز داره حجم درسا بیشتر می‌شه. 

من دقیقا همین مراحلی که تو گفتی رو انجام می‌دم، صورتمو می‌شورم، نسکافه می‌خورم و می‌شینم پای درس. سه صفحه می‌خونم که می‌گم حالا فردا می‌خونی‌ش بابا، و می‌رم می‌خوابم. 

دارم تلاش می‌کنم درستش کنم، ولی عادتی که تو آدم نهادینه شده باشه خیلی سخت از بین می‌ره. 

 

ای بابا :)
به خاطر مانتوت؟ چه‌ش بوده کوتاه بوده؟
ای خدا، سی ثانیه؟ من شیش دقیقه ^-^
هییی. چه بد. من معلمم ازم تشکر کرد وقتی برگه رو دادم بهش‌. برگه یعنی موجهه دیگه درسته؟ کم نکنه یه وقت =)
سولویگ واقعا چرا ما اینجورییم؟ منم همینطوریم! همین اقتصاد شروع مدل جدیدم بود. وگرنه از ازل همینطوری بودم و نمیدونم این چه کاریه از ما؟ میدونی ما به خودمون اطمینان داریم که هروقت اراده کنیم میتونیم. اونی که میدونه همه وقت نمیتونه خب از اول میشینه میخونه. و در نهایت اونی که ضرر میکنه ماییم ÷(
شاید اونجارو وحتی اخر سالو بیست بگیریم، کامل شیمو یادبگیریم و اینا. ولی لحظه آخر یه فشار بزرگتری رو برداشتیم. یا تا همون سی ثانیه ی اخر مونده به امتحان یه جوشی زدیم.
وااای سولویگ هرچی بیشتر میگی بیشتر میبینم منم همینجوریم. "حالا فرداش میخونی بابا و میرم میخوابم" مخصوصا! یا میشینم سر یه کتاب!
منم دارم تلاش میکنم. منم توم نهادینه شده. چکار کنیم به نظرت یه راه حلی چالشی مسابقه ای بگو بینمون بذاریم به هوای هم آدم کنیم خودمونو.

نه بابا، هنوز مانتوم رو بهم تحویل نداده بودن! یک ماه با فرم پارسال رفتم مدرسه تا بالاخره این جدیده رو گرفتم. داشتم می‌رفتم همینو بهش بگم. کلا خیلییی آدم عقده‌ای‌ایه، ازش بدم میاد. واقعا چیزی از اون کم نمی‌شد اگه برگه رو به ما می‌داد، ولی انگار دوست داشت که جلوی معلم کوچیک شیم. اگه برگه بهمون داده بود که خودش ثبتش می‌کرد و معلم هم چیزی از ما کم نمی‌کرد. 

نمی‌دونم راستش، تو مدرسه ما که تاخیریا رو ثبت می‌کنن اگه زیاد شه انضباط کم می‌شه😬... ولی یه بار فکر نکنم تاثیری داشته باشه.

آفرین! شاید این حرف پرروگری و خودبزرگ‌بینی به نظر بیاد، ولی راست می‌گن که معمولا بچه‌هایی که استعداد دارن و تلاش نمی‌کنن، ضعیف‌تر از اونایی‌ان که استعداد ندارن و تلاش می‌کنن. این‌قدر از اول بدون درس خوندن رفتیم سر کلاس و شاگرد اول شدیم، فکر می‌کنیم تا ته‌ش قراره همین‌جوری بمونه.

من که می‌خوام از این شنبه شروع بکنم، برنامه درسی بنویسم و سعی کنم عملی‌ش کنم.

اصلا یه کاری بکنیم؟ من برنامه‌مو برای تو می‌فرستم، تو هم برای من. هم هدف‌گذاری و هم اجرا. شاید یه کم انگیزه‌بخش بشه... 

ای بابا. خب مشکل از ناظم بوده دیگه چرا نداده :/
آهان. آره مال مایم :) ولش دیگه ازش نگیم محو بشه از کارنامه ی تحصیلیمون D;
دقیقا :) نه به نظرم پرروگری نیست همون سلف کانفیدنسه. این توی فرهنگ ماست که باید هرچی خوبی داریم مخفی کنیم و هی از خودمون بد بگیم بلکم مغرور به نظر نرسیم! منظورم اینه که بار منفی نداره ماهیت کارمون ؛)
ولی خب خودش در دراز مدت ضربه زننده‌ست دیگه =/ آره منم فکر میکنم تا تهش قراره اینجوری باشه D:
منم ازین از شنبه ها زیاد داشتم سولویگ ؛) به نظر من برنامه اونجوری جواب نمیده. چون من اینکارو کرده بودم و اگه یه قسمتیش رو انجام ندم عصبی میشم تا اخرشو انجام نمیدم ÷|
باید یه فکر دیگه برداریم. مثلا چالش ۳۰ روز روزخوانی و پیش خوانی هرروزه. یا یک مسابقه ای چیزی. یه محرک داشته باشه =)

وای وای این جمله هه تلمیح به کدوم کتاب بود؟؟ 

سوالت بدجور رفت رو مخم نصف شبی دیگه خوابم نمیبره ک 😐😂

یه عالمه جمله‌ست کدومشو میگی؟
همه ی وجودت را؟
از فردریک بکمنه کتاب شهرخرس.
البته میگه پدرمادر بودن چیز زیادی از تو نمیخواهد، فقط همه ی وجودت را.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
بارها گفته ام که من درکتابهایم خلاصه میشوم و کتابهایم در من. گاهی با سهراب سرمست میشوم و گاهی با فروغ مغموم. ولی مهم همین است که من هم، یک انسان، مثل همه ی انسان های دیگر، اشک میریزم، میخندم، عصبانی میشوم، اشتباه میکنم و زمین میخورم.‌..
تنها کسانی که صمیمی ترین و صادق ترین دوستانم بوده اند و خواهند بود، نوشتن و خواندن هستند...
پس من، با تمام اشتباهات و شور و شیرین های دنیای نوجوانم، آنقدر زمین میخورم تا یک روز بلند شوم روی قله بایستم و با یک لبخند دردمند زمزمه کنم که موفق شده ام :)

Designed By Erfan Powered by Bayan