چهارشنبه ۹ بهمن ۹۸
"توی حموم درس میخوندم." با خنده می گوید.
"می زداااا" با هیجان دست هایش را تکان می دهد.
"آره، سیاه و کبودم میکنه خانوم." لبخند می زند.
"پلکش لای پنجره گیر کرده بود" ، " بچهم وسط خیابون افتاده بود. ماشینا از روش رد می شدن." با لبخند می گوید.
" اند آیو جاست کام اوت. توک ا تکسی تو دِر" نگاهش را به درخت ها دوخته.
... .
این ترم، پر درس ترین ترم زندگیم بود(چه به معنای مجازی کلمه و چه به معنای واقعیش :) .بیشترین تغییرات، عمیق ترین تغییرات(نسبت به قبل)، تلخ ترین تغییرات و شیرین ترین هاشون.
جمله های بالا شاید کم_تلخ ترین جمله هایی باشن که تو طول این ترم شنیدم. تک تکشون قلبمو لرزوندن. باعث شدن چشم هام رو ببندم و دست هامو مشت کنم.
توی این جمله ها بود که بزرگ شدم. توی این جمله هاست که آخرین تارای وصل به دنیای بچگیم دارن دونه دونه پاره میشن.
پر از جاذبه، شور، زیبایی و سیاهی بود این ترم برام. یاد فیل افتادم. وقتی آنه چندتا جمله ی شاعرانه پشت سر هم گفت و آخرش رو با یک جمله ی دردناک تموم کرد؛ بهش گفت کاش حرفتو با اون جمله ی آخر خراب نمی کردی. شاید جملهم با اون کلمه ی سیاهی خراب شده باشه اما با اون سه واژه ی کنارش هم وزنه.
رابطهم با چندتا از عزیزترین آدمای زندگیم عوض شد. با یکیشون از هم پاشید حتی. و من فکر می کنم این میتونه نقطه ی عطف زندگی من باشه. و من قدرتمند تر از همیشه خواهم شد. خیلی قدرتمند تر از اونی که قبل نقطه بودم.
رابطهم با چند تا از عزیز ترین آدمای زندگیم عمیق تر شد. سر هامونو گذاشتیم روی پای هم و گریه کردیم. و من بعد از این گریه ها قوی تر خواهم شد. خیلی قوی تر از اون زمانی که نگاهم با شوق به آسمون و طبیعت بود.
تلخی و غم رو خیلی چشیدم تو این ترم. بیش از پیمانهم. مزهش؟ یخی که مزه ی آووکادو بده. راستش فهمیدم که، غم خوش طعمه. قویه. اینطوری با هم کنار اومدیم و بعنوان لیموناد عصرانهم سر کشیدمش.
آدم ها توی روی تو لبخند می زنن. آدم ها توی روی تو فحش می دهند. آدم ها توی روی تو تف می اندازند.
تو آدم ها را قضاوت می کنی. تو از آدم ها منزجر می شوی. تو با آدم ها دوست می شوی. تو عاشق آدم ها می شوی.
روزی که داری بهشان فحش می دی و سرشان داد می کشی، روزی که داری باهاشان گپ می زنی و روزی که داری بوسه به گونه شان می زنی و دست در گردنشان انداختی؛ یکهو آدم ها می نشینند روی صندلی، ماسکشان را بر می دارند و شروع می کنند به تعریف داستان واقعی زندگیشان.
می گویند و می گویند. تو ملتمسانه نگاهشان می کنی. آرزو می کنی کاش به جایش دست بلند می کردند و پی در پی بهت سیلی می زدند. آرزو می کنی کاش نمی شنیدی. کاش کر بودی. کاش کور می ماندی. کاش هیچکس تو را از جزیره ی دو در سه ات بیرون نمی کشید و پرتت نمی کرد توی سیل. ولو اینکه آن سیل تو را بسازد.
و آن وقت است که از خودت منزجر می شوی. ریز و درشت فکر هایی که درباره ی طرفت می کردی به ذهنت می آید. چطور توانستی؟ چطور توانست؟ چطور توانسته تا اینجایش را دوام بیاورد و حتی هر روز بهت لبخند بزند؟ نمی فهمی. می شکنی. خودت را لعنت می فرستی برای غصه های کوچکی که میخوری.
و از فردا، قصه ی قضاوت و قساوت و قهر و غیبت را از سر می گیری.
من تا به حال ماسکم را برای کسی برنداشته ام. به این رسیدم که غم های مشترک می تواند آدم ها را بهم نزدیک تر کند. فرقی ندارد بههم بگوییدشان یا نه. همین که شما قبلا لمسش کردید و می دانید که هیچکسی توی این دنیا نیست که کوچک و بزرگش را تجربه نکرده باشد(یا نکند) کافیست.
در شب هایی که تا دیروقت درس می خواندم و جوش می زدم، در شب هایی که مثل آدم درس می خواندم، در شب هایی که می نوشتم، در شب هایی که می رقصیدم، هر شب یک ستاره بود. و من از میان آسمانی رد شدم که هر ستاره اش بدنم را سوزانده.
و من ، جای سوختگی هایم را دوست دارم. نگاه کن، آنقدر این اکسیر غم لذت بخش است که نمی توانم از مدام نوشتنش دست بکشم.
آن شوق دیدن همدیگر، روزهای چهارشنبه، کنار کتابهایی که خیلی دوستشان داشتیم و آدم هایش را نه، آن کلاس های منطق با قضیه ها و شور فهم مغالطه ها و سرمنشا بحث ها، آن زنگ های آرامش بخش دینی، مثل مورفین، بی مانند به تمام کلاس های دینییی که تا به حال داشته ام، آن کتاب خواندن های زیر میز، آن دفترچه ی آبی خال خالی که یک کتابدوست به من داد، تک تک کلاس های مدرسه ام، تک تک معلم ها، آن شوق و لرزه ی اندک ناشی از فهم راز ها، آن اتاق بزرگی که سراسر مجسمه های تاریخی برنزی، از فراعنه گرفته تا سردار ها بود و دیروز کشفش کردم. آن یک ثانیه ای که نفسم حبس شد موقع دیدنش، آن برف بازی ها و آدم برفی ها بعد از شب بیداری های امتحان ها، آن رقص های یواشکی سر کلاس، آن تولد های غافلگیرانه برای معلم ها و آخر آن سر خوردنم توی سالن و خندیدن خرخرانه ی مستخدم مدرسه و در پیش صدای خروسکی سرماخورده ی پرحرص من در اعتراض به آن خنده.
همه ی این ها قلبم را پر از شادی، چهره ام را پر از زیبایی و سرم را پر از شور کرده. من سه سال و نه ماه و نه سه ماه و نه روز در طول این ترم بزرگ شدهم. حالا خوشحالم و راضی. از تمام گریستن هایم، رقصیدن هایم، از تمام ذوق زدن ها و بچگی کردن هایم، از تمام نوشتن هایم، از تمام چت هایم.
نمی توانم بنویسم از تمام "حرف هایم. رفتار ها و فکر هایم". و از این بابت ناراحتم. چند نفر را با حرف هایم رنجانده ام. از دلشان دراورده ام. ولی فکر می کنم به آن روزی که از هر حرف و هر عملم، زیبایی بیرون بریزد. و بپاشد روی تمام قلب آدم ها.
امروز صبح معلم ازمان خواست بیاییم و از کتابی که خواندیم و خوب بوده و میخواهیم دیگران هم بخوانند، حرف بزنیم. حنانه آمد بالا. کتاب یک قدم تا لبخند و دو قدم تا لبخند را معرفی کرد. با آن بلند بالایی و شور زیبایی و لبخندش، که مرا حتی در فکرم از تمسخر آن دو کتاب باز داشت. آنقدر زیبا گفت که من هم لبخند زدم. این دختر یکی از نعمت ها در طول این ترم بود. تاثیری که او در آن چند دقیقه گذاشت صد برابر تاثیری بود که خود کتاب در دوازده سالگی روی من گذاشته بود. به امید آن روز که من هم مثل حنانه، رنگ بپاشم روی قلب خاکستری آدم ها.
خیلی پر اتفاق و پر تجربه و آزمون و خطا بود این ترم. و من ذره ای از انتخابش پشیمان نیستم. حالم خوب است.
این ترم، با معدل 19.82 و رتبه ی دوی کلاس هم تمام شد.
امروز نهم است و دقیقا دو ماه دیگر پانزده سالگی تمام می شود و شانزده ساله میشوم. احساس می کنم آماده ام. هرچند مثل همیشه احساس می کنم می شد بیشتر طول می کشید و کمتر زود می گذشت :)
دلم می خواهد کلیشه ترین جمله ی پایانی ممکن را بگویم و بروم در آغوش بالشتم:
به پایان آمد این دفتر،
حکایت همچنان باقیست...
پی.اس: تناقض لحن گفتاری اول نوشته و بازگشت به لحن نوشتاری از نیمه. بله بله. چه می شود کرد؟ دلم می خواهد ویرایشش نکنم. همینطوری ایراددار دوستش دارم :)
عکس نوشت:آدم برفی شیش ماهه ی من روی میز پینگ پنگ، دوران امتحانات، به وقت نیم ساعت بعد از امتحان جامعه :)