گاه نوشت های یک نویسنده

میدانم که این بازی روزی تمام خواهد شد،اما حتی اگر بازنده هم باشم؛ میخواهم که خوب تمام کنم.


آنچه بجا می ماند (2)

خاطره ای از زندگی  53/9/20

زندگی مجموعه ای از رخداد است. مجموعه ای از خاطرات تلخ و شیرین. که زیبایی ها و زشتی ها را توانا دارد. و دقت و حوصله ی زیادی لازم است که علف هرز های زشتی را از کنار جویبار آرام و شادی آفرین زندگی وجین کنیم تا زندگی در کاممان چون شهد شیرین شود.

برای روشن شدن مطلب یک گل سرخ را در نظر مجسم کنید که با آن گلبرگ های لطیف و بوی روحپرورش،خار را نیز در کنار خود پرورش می دهد. پس گل و خار و شادی و رنج در کنار یکدیگر قرار دارند. فقط کافی است چشم زیبابینمان را بیشتر تقویت نماییم تا بتوانیم از زندگی حداکثر استفاده را ببریم.

و من از بین خاطرات گوناگون زندگی این یکی را انتخاب و بازگو میکنم...

بهار با همه شکوه و عظمتش فرارسیده بود. گلهای سرخ و لاله در بین سایر گل های وحشی صحرایی جلوه و زیبایی چشمگیر تری داشت. صبح آن روز با صدای چهچهه پرندگان که از درختی به درختدیگر می پریدند از خواب بیدار شدم.

نسیم صبحگاهی بوی گل های گوناگون را به همراه خود از پنجره باز اتاق به داخل می آورد‌. شبنم سحرگاهی چون دانه های مروارید گلهای بنفشه را زینت داده بود.

همه افراد خانواده طبق قرار قبلی وسایل مورد نیاز را آماده کرده و قبل از طلوع سرخ فام خورشید، عازم محلی که از قبل در نظر گرفته بودیم شدیم. محل مورد بحث قسمتی از جنگل بود که مناطری بس دلکش داشت و من که به نقاشی علاقه زیادی داشتم وسایل نقاشی نیز با خود برداشته بودم تا اگر فرصتی شد از ان همه شکوه و عظمت استاد طبیعت درسی بیاموزم. هنگام تولد خورشید که با نور بی دریغ خویش دنیا را روشنی می بخشید، به مقصد رسیدیم.

فرش گسترده و مهیای تهیه صبحانه شدیم. و چون هر کدام قسمتی از کار را برعهده گرفتیم صبحانه خیلی زود آماده شد. و بعد از صرف صبحانه بچه ها که توپ همراه آورده بودندمشغول بازی شدند و منهم وسایل نقاشیم را برداشته، به طرف آبشاری که در آن نزدیکی واقع شده بود و در اثر ریزش ملایم آب به تخته سنگ های کف بستر رودخانه صدای دلنوازی ایجاد می کرد، رهسپار شدم. و مشغول ترسیم آن آبشار زیبا و فرش زمردین اطراف آن گردیدم.

چنان محو زیبایی ها و عظمت و شکوه جنگل شده بودم که گذشت زمان را به کلی فراموش کرده بودم. و تنها زمانی به خود امدم که گرسنگی سخت آزارم می داد. به همین جهت تابلوئی را که رسم کرده بودم همراه سایر وسایل نقاشی جمع و به میان افراد خانواده برگشتم. ناهار آماده و سفره گسترده بود. بعد از صرف غذا دسته جمعی به گردش در اطراف آبشار و جنگل پرداختیم. و غروب خورشید را که به آرامی پشت کوه های سر به فلک کشیده دور دست پنهان می شود نظاره نمودیم. و با روحیه ای شاد و نیروی زیادتری برای مبارزه با مشکلات زندگی وسایل مان را جمع و به منزل مراجعت نمودیم‌.

و بعد ها که در یک نمایشگاه نقاشی تابلویم را به معرض نمایش گذاشتم _جالب اینکه با وجود مبتدی بودن در امر نقاشی _تابلویم برنده شد.

و من آن روز شادی آفرین را که باعث موفقیتم در امر نقاشی بود هرگز از یاد نمی برم.

خاله‌ی باباتون چه خوب و جذاب مینوشته
خدا بیامرزدشون
ممنونم.
کاش منم به صادقانگی ایشون بتونم بنویسم😊
خیلی خوب بود... تا حالا نقاشی ازشون دیدی؟
خاطراتی که باهامون به اشتراک میذاری انتخابیه؟! یعنی خودت از بین خاطرات انتخابش می کنی؟!
احتمالا دفتراش هست ولی دست عموها محافظت میشه :)
و ندیدمشون.
آره انتخابیه. اولیاش رو دارم ملوسانه انتخاب میکنم D:
عاشقانه هست، پندآموزانه هست، نامه به خواهر و دوست هست...
اونارم میذارم 😊
کاش بتونی ببینیشون.
ای ناقلا...!
کاش یه کم از زندگیشون هم برامون می گفتی!
حتما میرم پیگرد میکنم حالا که گفتی!
شاید یک زندگینامه ی مختصری از پدرم پرسیدم. ولی به نظرم از نوشته ها آدما رو میشه شناخت📖💙
نوشته ی سومی رو عاشقانه انتخاب می کنم😉😊
پرنیان مطمئنی که نوشته هاش مخاطب خاصی نداشته؟
خیلی خوبه که داری این کارو میکنی ولی..
چه انسان مثبتی بوده:)
چرا داشته فکر کنم.
خیلیاش داره.
اما نمیدونم طرف حقیقیه یا خیالی:)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
بارها گفته ام که من درکتابهایم خلاصه میشوم و کتابهایم در من. گاهی با سهراب سرمست میشوم و گاهی با فروغ مغموم. ولی مهم همین است که من هم، یک انسان، مثل همه ی انسان های دیگر، اشک میریزم، میخندم، عصبانی میشوم، اشتباه میکنم و زمین میخورم.‌..
تنها کسانی که صمیمی ترین و صادق ترین دوستانم بوده اند و خواهند بود، نوشتن و خواندن هستند...
پس من، با تمام اشتباهات و شور و شیرین های دنیای نوجوانم، آنقدر زمین میخورم تا یک روز بلند شوم روی قله بایستم و با یک لبخند دردمند زمزمه کنم که موفق شده ام :)

Designed By Erfan Powered by Bayan