چهارشنبه ۱۰ بهمن ۹۷
حقیقت زندگی ۵۳/۱/۲۲
در حاشیه زندگی به زیست ادامه دادن و با احتیاط کامل از خطر لغزیدن گام برداشتن در واقع در سایه زندگی بودن تا در متن آن قرار گرفت و با امواج سهمگین و خروشان دریای زندگی که در هر قدم انسان چون کوه قد برافراشته اند و در مبارزه و جدال بودن، مقایسه اش مانند بهار و زمستان است.
زمستان در حال احتزاز است. آخرین نفس ها را در سکوت و سکون کامل می کشد. و حال آنکه بهار در رگ هایش خون جوانی جریان دارد و باد عشق همه جا را سرسبز و شادمان می کند.
تا آنجا که به خاطر دارم همیشه تصور می کردم که اگر در حاشیه ی زندگی قرار بگیرم و یا بهتر گفته باشم در پناه حمایت یک قدرت دیگر واقع شوم. برای رسیدن به مقصد احتیاجی به مبارزه با مشکلات نخواهم داشت و از این رو دلم می خواست همیشه در همان حالت کودکی بمانم تا طعام آماده را در دهانم بگذارند و منتطر فرو رفتن شوند. و متاسفانه خیلی دیر پی به حقیقت زندگی بردم و مصمم شدم که چون میلیون ها میلیون افراد دیگردر متن زندگی قرار بگیرم و با حقیقت زندگی زیست کنم نه با اوهام و خیال بهار باشم نه زمستان. زندگی کنم نه تقلیدی از زندگی دیگران و برای انجام چنین عمل مهمی احتیاج به آزادی عمل داشتم و پاره کردن بند های سنتی که بر دست و پایم بسته بودند و این بر هیچکس پوشیده نیست که پرنده اسیر قفس درست بخاطر اسارتش از خطر های احتمالی بدور است و اگر منم جانم را از خطر حفظ کنم حرفی به خطا زده ام.
پس نباید برای جلوگیری از خطر احتمالی لغزیدن در حاشیه زندگی قرار گرفت و اگر زندگی را آنقدر کوچک تصور کنیم که در حد بازی شطرنج در آید؛ برای اینکه یکی از مهره های این بازی باشم حتی در حد یک سرباز که به هر حال به بازیش میگیرند و برای این که به حرکت در آورندش مقداری فکر می کنند.
مانند یک مبتدی در شنا ناگهان خود را در میان امواج عظیم دریای خروشان زندگی رها کردم و برای نجاتم از نابودی شروع به دست و پا زدن نمودم. و انقدر این کار را که بی نهایت برایم شاق بود تکرار کردم که سرانجام به ساحل زندگی رسیدم.
و حالا ازینکه بعد از ان همه تلاش به هرحال در متن زندگی قرار گرفته ام و اصولا وجودم مطرح است و مانند یک انسان زندگی میکنم نه یک سایه یا تصویر، خوشحالم.
****
نوشته ای بود از دفتر خاطرات خاله ی پدرم که از او بجا مانده. عاشق متن ها و نوشته هایش هستم. عاشق بوی کاه و رنگ زرد دفترش. عاشق خطش که مثل خودم است. تصمیم گرفتم نوشته هایش را این جا نشر بدهم چرا که او که بچه ای نداشته تا نوشته هایش را بخواند الان روحش شاد شود. در قسمتی از دفترش نوشته بعد از من بهترین چیزی که از من باقی می ماند این دفتر است.
حالا میخواهم حق انچه را که باید برای دفترش ادا کنم❤❤📖