گاه نوشت های یک نویسنده

میدانم که این بازی روزی تمام خواهد شد،اما حتی اگر بازنده هم باشم؛ میخواهم که خوب تمام کنم.


YES, I UNDERSTAND

من اینجا نشسته ام. راه می روم. میخورم. میخوابم. و آن طرف. آن ور دنیا، جایی محصور در آب ها، دارد می سوزد...

هر دقیقه یک انسان و چند هزار موجود زنده دیگر از بین می روند. چهره هاشان را میبینم غصه ام میگیرد...

نگرانم و غصه دار و کاری از دستم بر نمی آید. حتی چند بار خواستم غمم را با چند نفر شریک شوم و با همچه مکالمه هایی مواجه شدم:

_وااااای حالا چیکا کنم؟ اوف چقدم که تو زندگی پرمشغله ی من کوالاها مهمن!!

_اخبار منفی رو منتشر نکن انرژی منفی خوب نیست برام.

بله میدانم. همه تان در دنیاهاتان غرق شده‌ید. تا عمقش فرو رفته اید. مهم خودتانید و اینستاگرام هاتان. مهم خودتانید و عزیزان خودتان. تعصبات خودتان. دغدغه های خودتان.

بله می دانم. مهم خودتانید. مهم نیازهای اولیه ی خودتان است. مهم حل مشکلات خودتان است.

بله می دانم. با نشستن و غصه خوردن هیچ گره ای از کار هیچ کسی باز نمی شود. بله می دانم. نمیخواهید بشنوید چون نه فایده ای برایتان دارد و نه میتوانید فایده داشته باشید.

بله می دانم. حتی غصه های بزرگ تر دارید. تشنه اید. تشنه ایم. تشنه فریاد. تشنه اشک. تشنه محبت. تشنه خون.

تشنه اید و هیچ چیز نمی فهمید. آنقدر که حاضرید وسط تشنگیتان از آب دریا بنوشید.

هیچکس نیست سیرابتان کند. چنگ میزنید به قطره هایی که به دست میاورید. هیچکس حاضر نیست به جز چند قطره ی لای انگشتان خودش به طرفی نگاه کند.

غافل از اینکه به غیر از قطره گل های لای انگشتان خودش، توی مشت بغلیش آب زلال باشد.

بله می دانم‌. من زیادی فکر می کنم. من زیادی حرف می زنم. من زیادی بزرگم. من زیادی کوچکم. 

نیو ساوث ولز. این ‌کلمه را که میبینم تمام خاطرات مارتین و جسد سوخته ی برادرش توی ذهنم می آید‌. خاکستر برادرش را که به باد داد و کمیش هم روی پایش ریخت.

"برادرم را از روی کفش هایم تکاندم"...

چرا میخواهم بدانم؟ چرا زیادی می دانم؟ این مواقع است که در حسرت بیخیالی اطرافیانم می سوزم. به اینکه در چه مواقعی مینشینند به ست رنگ لباسشان فکر می کنند. به اینکه هی تصاویر ۱۹۸۴ و فارنهایت ۴۵۱ توی سرم زنده می شود و هی مقایسه می کنم و با خودم می گویم: "چیزی نمانده"

بله می دانم. دیگر نمی شود هیچ کاریش کرد. هیچ کس را نمی شود هیچ کارش کرد. تلاش می کنم دو کلام با کسی حرف بزنم تا یکم فکرها را نرم کنم. نرم نمی شود. دیگر یک بچه ی چهارساله هم نرم نمی شود. سرت داد می زنند و ادعای توهین به اعتقاداتشان می کنند. پوزخند می زنند که چه حوصله ها داری. بد و بیراه می دهند که چرا به خودت اجازه میدهی به من بگویی؟ فکر کردی که هستی؟

من باید که باشم؟ من که هستم؟ شما کی‌یید؟

هرکس دارد در چاه خودش فرو می رود. چیزی نمی توانم بگویم. کاری نمی توانم بکنم‌. حرف نمی توانم بزنم. توی خودم بریزم، محکوم میشوم به دوری و کناره گیری و خود دست بالا گیری. حرف می زنم، محکوم میشوم به نصیحت کن و پرمدعا و ادعای فضل گر. همین را بگویم که بمیرم هم حاضر نیستم حرف بزنم در مورد موضوعاتی که شما حرف می زنید. من نشخوار نمیکنم. من حرف استفراغ نمی کنم.

من میخواستم معلم شوم. من عشق به درمان مردم نداشتم اما میخواستم کلی درمانگر تربیت کنم. میخواستم نرم کنم و شکل دهم و بسازم‌.

حالا احساس می کنم همه چیز از سنگ است. سنگ که به هرحال خرد می شود. همه چیز از فلز است. از بدو تولدشان یک تکه سنگ آهن هستند. من مربی مهدکودک هم شوم کاری از دستم بر نمی آید. تنها چیزی که میخواهم این است که همه شان ازم دور شوند. تحمل ندارم. تحمل صورتک ها و مترسک های حال بهم زن هالووینی هرروزه دور و برم را ندارم.

بله می دانم. مشکل از من است. من زیادی می دانم. من زیادی فکر می کنم. 

محکومتان نمیکنم. شما آنقدر فرو رفته اید که هیچ کاری برایتان نمی شود کرد. من آنقدر دورم که با هیچ تظاهری نمی توانم نزدیکتان بیایم. حدی دارد دیگر.

مگر اینکه من هم... نه. عمرا. مگر اینکه بمیرم.

بله می دانم. تقصیر شما نیست. تقصیر من است...

+شدیدا نیاز دارم به اینکه حس کنم هنوز "انسان" وجود دارد. نمی دانم خودم را دعوا کنم یا طبیعیست که حتی آن ها که دوستشان دارم هم دیگر نمی توانم به‌شان نگاه کنم. به چشم هایی که بی فروغ تر می شود هرروز و دهان هایی که باز تر و حرف هایی که بی معنا تر می شوند.

نمی دانم کدام را انتخاب کنم؟ عیان ترینِ خودم را به نمایش بگذارم، خودم را رها کنم‌. این سینه ی سنگین را آزاد کنم، و هرکه ماند، ماند و هرکه رفت، بهتر...

یا ماسک درست کنم. یک ماسک. حداقل شباهت هایی هم با خود واقعی ام داشته باشد. باهاشان که هستم بر صورتم بگذارم. به قلمروی خودم که بر می گردم برش دارم. این راهیست که فکر می کنم بیشتر آدم های با وضعیت اینطوری در تاریخ انتخابش کرده اند. ناچاراً.

خب. بوده اند هم که یک "به یه ورم" بلند به آدم ها و دنیا گفته اند و خودشان مانده اند. عجیب دلم می خواهد من هم همین کار را بکنم. منتهی، من، بعضی از آن آدم ها را،

دوستشان دارم.

شدیدا نیاز دارم مثل خودم ها را پیدا کنم. که یک مشت به شانه ام بزنند و بگویند هی رفیق! این داستان هر روز ماست. بیخیالشون. تو ما رو داری.

راستش، من یک دانه دارم‌. و از قضا باید از سی روز ماه، بیست و نه روز و بیست ساعتش را آدم سنگی ها حالم را بد کنند تا آن چهارساعتی را که با همیم تلخی ها و خشم های فروخورده مان را توی یک شیرموز بریزیم و با هم سر بکشیم.

من نیاز دارم بروم سر کلاس تا توی حرف های معلم جامعه و زبان و دینی ام غرق شوم. حرف های شخص خودشان. نه که هرشب یک مشت جمله حفظ کنم تا در نود دقیقه در امتحان هایشان بلغور کنم.

بله می دانم. سعی می کنم کنار بیایم. سعی می کنم خودم را بکوبم و از نو بسازم. سعی می کنم بخندم و برقصم و بگذرم. اینکه فکر کنی سر یک آتش سوزی اینطور من هم منفجر شده ام اشتباه‌ست. من تمام طول دوران میان این انفجار ها را توی خودم می ریزم. صورت مسئله که پاک نشده. هیچ وقت پاک نمی شود. من با خنده و گذشتن و اینطور کارها دارم سر خودم را شیره می مالم. که شکل مسئله را عوض کنم تا دوره های موقتی فکر کنم که آن مسئله با موفقیت حل شد و این هم مسئله جدیدی برای حل کردن.

و بعد، جرقه های کوچک لازم است تا اینطور ترمز ببرانم. آخرش را هم میدانم. روند همیشه یکیست‌. منتهی آنقدر تکرار می شود تا هر دفعه فاصله ی بین انفجار ها بیشتر شود. از ماه به سال بکشد و از سال به دهه.

بله می دانم. چند وقت پیش باهم صحبت می کردیم درباره این که فهمیدن سخت است و درد دارد. به این فکر می کردیم که آدم های پر و فهیم تاریخ چطور می توانستند بسازند و دوام بیاورند بین دیگران؟

+هرکس که شرایطش را تجربه کرده باشد می فهمد چه می گویم. فقط لطفا به کسی از هیچ جایی از متن بر نخورد چون اصلا همچه قصدی نداشتم و حوصله ی توضیح واضحات هم ندارم. تو خود ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی.

اخ که نمیدونی چقققدر میفهمم چی میگی

ما مشکلمون اینه که الان با رده پایین ترین انسان ها سروکار داریم.طبیعیه.اقتضای سنشونه.بی دغدغه بودن.بیکار بودن.

نقاب رو من زدم و حالم از خودم داره بهم میخوره.من یه مدت خیلی زیادی با نقاب زندگی کردم ولی خب نه از اون نقابای وحشتناک فقط ازونا که دهن ادمو میبندن.دهنمو درمورد خیلی چیزا بستم و فقط نظاره گر شدم.و الان خیلی وقته تو فکر اینم که بکشم عقب.خیلی عقب تر و هی کمرنگ و کمرنگ تر بشم توی زندگی این ادما،تا همرنگشون نشم.خطر بیخ گوشم بود.فقط یکم دیگه مونده بود..

و الان از همیشه خوشحال ترم.هیچ چیز مثل این دوری از این ادما منو سرحال نمیکنه و من میتونم کاملا از خودم بودن لذت ببرم..

افرین پرنیان

هیچ وقت استاندارد هاتو نیار پایین.هیچ وقت.چون بعدا پشیمون میشی.همین قدر با دغدغه و با تحمل بمون ولی ساکت نه.اعتراض کن هرچندوقت یه بار.بریز بیرون.چون چیز خوبی از تو خودت ریختن نمیاد بیرون.

یه چیزی داریم به اسم کمال گرایی هیجانی که تو داریش.منم تا یه حدی دارمش.خوب نیست.کمش کن.

و من فقط عاشق اون شیرموزای تلخیم که هر دوهفته یه بار میریزیم تو حلقمون:)⁦❤️⁩

:)
درسته. حتی خودمونم دوروز دیگه خودمونو همچین آدمایی می نامیم🙄
ولی غیر از اونا. آدم بزرگا هم هستن. ولی خب شاید اونطوری بودن آدم بزرگا دلیلش خستگی باشه. و فشار زیاد و خب خیلی چیزای دیگه...
منم مجبور شدم نقاب بزنم تا حالا. و مجبور هستم.. امیدوارم دووم بیاریم فعلا تا لمش دستمون بیاد که چطوری باشیم.
دوری رو دوست دارم. ولی خب میدونی که، دوری یه جاهایی اجتناب پذیر نیست :( و خوشحالم که خوشحالی :)
تنکس بیب ؛)
باشه. ممنونم. هر وقتم خواستم پایین بیارم تو کنارم هستی دیگه.. یکی بزن تو گوشم D:
بعدا ببیشتر برام دربارش توضیح بده.
منم. تلخه ولی امیدوارم همیشه پایدار بمونه.

واقعا نمیدونم چی بگم 

اول از همه بگم که نوشتنو واقعااااا دوست دارم! شاید حتی شلوغ یه وقتایی ولی قشنگ مسیر نوشتتو و احساساتتو میتونم درک کنم :) 

و این که‌... خیلیامون شدیدا نیاز داریم.. تک تک جملاتتو فهمیدم با عمق وجودم (عجیب بود این حجم از همزاد پنداری برام) 

امیدوارم هممون پیدا کنیم :) شایدم بتونیم اون مثل خودمونا رو بسازیم هوم؟ فقط در حد شایده

و در آخر 

هی رفیق! این داستان هر روز و هر لحظه منه! حالا نه عین خود خودش ولی مجازی طورم که شده منو داری! نگران نباش 

هر وقت حس کردی هیچ کی نیست بفهمتت یادت باشه با همه تلخیای این موضوع، همین که تو خودتو داری با این حجم از فکرای عمیق و اینکه نزاشتی افکار مسموم دور و برت خرابش کنن خیلی خیلی قشنگه ☄💛

*از پشت گوشی یک مشت بر شانه اش میزند ^^

* قسمت بود قبل خواب بیام اینو بخونم که اون همه فکرای تو سرمو هل بده عقب ^^ مرسی ^^  

تو به من لطف داری نسترن عزیزم =))
جز چشمان قلب قلبی سخن دیگری ندارم ♡~♡
و خوشحالم که دارم. تو یچیزی فراتر از مجازی هستی برام :)
یس یس یور رایت D: به خودم فکر نکرده بودم =)
*از پشت گوشی نیش بازش را نمیتواند ببندد
*مرسی از تو♡

توی تاریک ترین و ظلمت ترین ساعت ها، اگه فقط و فقط یه جرقه ی کوچیک بزنی، تموم اطرافت رو روشن کردی! یه جرقه ی کوچیک قدرت روشنگری داره!...

ماها اون جرقه رو باید همیشه توی قلب و ذهن مون حفظ کنیم و روشن نگه داریم. نیازی نیست برای دیگران مشعل بسازیم. همینکه توی لحظه های سخت خودمون رو حفظ کنیم، همین که دیگران ما رو از بیرون تماشا کنند و ببینند که خودمونیم کافیه.

مثل خورشید. فقط خودشه و کارش رو می کنه. اون می تابه و گرم می کنه. حالا یه عده ای خفاشند و شب پرست اما یه عده ی خیلی زیادی تموم زندگی شون به نور و گرمای خورشید بسته ست.

ابرها رو کنار بزن و بتاب! 

:)

مسئله اینه که من انقدر سعی می کنم جرقه بزنم و کسی توجه نمیکنه یا سریع فوت میکنن، که گاهی اینطوری خسته میشم...
ولی دقیقا همینطور که میگی، از این به بعد نمیخوام مشعل کسی رو روشن کنم. میخوام خودم روشن باشم و برای جرقه هایی که آدم خودشون خاموشش میکنن غصه نخورم.
مرسی ممنونم  :))
یکم دیرتر کامنت ها رو جواب دادم تا بتونم ابرهارو کنار بزنم :)
^-^

هی سنپای. منم هستم. این داستان هر روز منه. با اینکه تو دنیای واقعی نیستم، ولی منو داری :)

 

شایدم من شما رو دارم. نمی دونم.

در هرصورت، منم روی این دوراهی گیر کردم. یه زمانی فکر می کردم همه آدما ارزش اینو دارن که بهشون فکر کنی، درکشون کنی، همه آما یه شخصیت بیچارن. همرزمایی که دارن دوش به دوش ما با دنیا می جنگن. 

ولی الان اصلا نمی دونم چی درسته چی غلط. ازشون متنفر نباش. تقصیر خودشون نیست. اونا هم آدمن بالاخره. *_* :)

این همه کامنت قشنگ بس نیست؟

هی اوتاکو. آیم گلد تو هو یو♡

منم همینطور  D: هرروزم میرم تو یک کدوم از راه ها میگم شاید هنوز امیدی باشه... ولی نه دیگه میخوام فعلا فقط بتابم و به قول بندباز دنبال روشن کردن مشعل کسی نباشم :)
نه که نیستم. اون روز به طرف مقابلم گفتم میدونی چیه؟ مشکل نه از منه نه از تو. مشکل تفاوت ماهاست.
وای فرض کن من وقتی این پست رو گذاشتم فقط از آتیش سوزی استرالیا غصه دار بودم ولی الان کلللی دیگه روشون اضافه شده :(
چرا. هرکدومشون به تنهایی هم میتونست برام بس باشه :)♡

سلام :)

منم دیشب از شخصی شنیدم اتش سوزی جنگل های استرالیا رو ، اون خیلی نگران کووالا ها بود :(  و راستش عکس پست خیلی...یجورایی جگرسوز بود .

بنظرم شما همینطور خودتون بمونید ، لازم نیست مثل بقیه فکر کنید ، حرفای اونا رو بزنید ، یا ماسک بزارید . فقط خودتون باشید ، حرفاتون رو بگین ، نه فقط برای کساییکه دوستشون دارین ، بلکه برای همه آدما :) همه آدما به حرف و فکر درست احتیاج دارن ، شاید فقط راه اشتباه رو رفتن‌، کی میدونه؟! شاید فکر و حرف شما روشون تاثیر بزاره و نه حالاها ، اما روزی در آینده ، تغییر کنن :) 

سلام :)
هعی.. آدم نمیدونه کدوم غصه رو بیشتر بخوره؟ آتیش سوزی؟ هواپیما؟ اتوبوس؟ سیل؟...
ممنونم. اینم یه حرفیه :))

آذرماه بود که یه ویدیو کوتاه از نجات دادن یه کوالا از اتیش سوزی دیدم

قلبم هزار تیکه شد و بی اختیار نشستم به اشک ریختن

نمیدونم نمیدونم نمیدونم چطوری یسری از آدما میتونن اینقدر نسبت به طبیعت و حیوونا بی رحم باشن و مسائل مزخرف خودشون رو مهم تر از اینا ببینن

دیشب هم عکس کانگورو رو دیدم که به حصار گیر کرده بود و سوخته بود

و هزاران هزار عکس دیگه که فقط باعث شد افسوس بخورم که چرا نمیتونم کمک کنم بهشون؟!

 

هر روز یه چشمون اشکه یکی خون :(
وای اصلا اونو یاداوری نکن :((
منم هی به همین فکر می کنم... حتی سعی کردم از طریق اینترنتی کمک کنم که آورد ساری. یور فرام ایران ایسلامیک ریپابلیک آف...

سلام 

آدم باید خودش باشه تحت تاثیر هیچ موجی و هیچ جوی همراه نشه اگر تمام دنیا یک طرف ایستاده باشه و احساس کردی بر اثر جو هست باید طرف دیگه وایسی 

گناه داشتن  میگن 500 میلیون حیوان توی اتش سوزی جان دادن اتفاق عجیب و بزرگیه تاثیرش روی کره زمین تو دهه های آینده نشون داده میشه

راستی پست جدید گذاشتم خوشحال میشم سر بزنی 

سلام
واقعا...
آمار روز به روز بیشترم میشه...
خوندم :)

کامیون کامیون بوس! D: 💋

و متنای تو گاهی یچی تو مایه های مسکنه برام ^^ سیم عز می کیوتی ^^ 💙

عاوره خلاصه ^^ 

*از پشت گوشی بوس پروازی میفرستد! ^^ 

* ❤❤❤

~قرار بود این اتفاق تلخ بشه آخریش 

ولی نشد :) 

تسلیت میگم راستی این حجم خبر ناراحت کننده رو :(

 

 

بوس بک :*
از پشت لپ تاپ می چسباند روی لپش^^
هعی. ولش کن. بیا همون بوسامونو بچسبیم❤

خواهش میکنم پرنیان عزیز!

منم خوبم خداروشکر..

امیدوارم که بهترین نتیجه رو بگیری و معدل الف کلاستون بشی : )))

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
بارها گفته ام که من درکتابهایم خلاصه میشوم و کتابهایم در من. گاهی با سهراب سرمست میشوم و گاهی با فروغ مغموم. ولی مهم همین است که من هم، یک انسان، مثل همه ی انسان های دیگر، اشک میریزم، میخندم، عصبانی میشوم، اشتباه میکنم و زمین میخورم.‌..
تنها کسانی که صمیمی ترین و صادق ترین دوستانم بوده اند و خواهند بود، نوشتن و خواندن هستند...
پس من، با تمام اشتباهات و شور و شیرین های دنیای نوجوانم، آنقدر زمین میخورم تا یک روز بلند شوم روی قله بایستم و با یک لبخند دردمند زمزمه کنم که موفق شده ام :)

Designed By Erfan Powered by Bayan