جمعه ۱۰ اسفند ۹۷
بهمن هم رفت. اسفند هم آمده. و امروز آخرین ماهگرد تولد چهارده سالگیم است :)
ماه دیگر چنین روزی، در حالی که بهار آمده، شکوفه های صروتی و سفید همه جا را آراسته، لبخند بر لبان مردمان نشسته، پیراهن های نو به تن شده، همه در حال عید دیدنی، در حال سفر کردن، در حال نزدیک کردن روابط، همه با اراده هایی نو، با تصمیم ها و برنامه ریزی های جدید، همه در حال خندیدن، همه در تب و تاب، در هیاهو :)
همان روزی که من به دنیا آمدم، خیلی ها از دنیا رفتند. قانون دنیا اینجوری است، بعضی چیز ها باید بروند تا جا برای چیز های دیگر باز شود...
همان روزی که من اینجا در این کشور و این شهر به دنیا آمدم، یک کودک در هند، یک کودک در چین، یک کودک در سوئد، یک کودک در مصر، بک کودک در یونان، یک کودک در آلمان، یک کودک در اسپانیا، یک کودک در فرانسه، یک کودک در مجارستان، یک کودک در استرالیا، یک کودک در کانادا و هزاران هزار کودک در نقاط مختلف دنیا که شاید من اسمش را هم ندانم، به دنیا آمدند. پس من کلی همزاد دارم که هر کدامشان عاشق رقص و دعوا و موسیقی و نقاشی و رپ و ادبیات و ریاضی و آزمایش کردن و نوشتن و خواندن و رفیق بازی و شعر خواندن در حمام و هاکی و فوتبال و شنا و شاید سیگار! هستند. شاید یکیشان وسواس داشته باشد، یکی افسرده باشد، یکی سرکش و لا ابالی باشد یکی از خانه شان فرار کرده باشد، شاید یکیشان، همین الان که من دارم این پست را مینویسم دارد می گرید.
همان روزی که من در نهمین روز از بهار به دنیا آمدم، _خوب یادم است، یکشنبه بود_
خاله و عمه و عمو و دایی و دور و نزدیک و دوست و آشنا هرکاری داشتند رها کردند و آمدند بیمارستان عید دیدنی من. تا بهار را، عید را، میلادم را، به من تبریک بگویند.
شاید همان موقعی که از راهرو های بیمارستان رد میشدند پدری را دیدند که چهره اش شکسته، از مرگ نوزادش که دنیا را ندید. شاید از کنار دختر کوچولویی رد شدند که وقتی از گریه های مادرش سوال کرد بهش گفته اند : بابا برای مدتی طولانی سفر رفته و او با سوالِ سوغاتی هم برایم می آورد؟ نمک بر زخم نزدیکانش پاشیده، شاید هم از کنار پدر آرزو رد شده باشند، نُه فروردینییی که بعد ها همکلاسی ام شد.
شاید پسری که در اتاق بغلی ام به دنیا آمده بعد ها هم دانشگاهی ام شود. شاید آن پسرهایی که آن روز توی کتابخانه بودند همان روز و همانجا به دنیا آمده باشند.
شاید آن پسرکوچولوی بامزه ای که به دنبال کتابهای علوم ترسناک میگشت همان لحظه ای به دنیا آمده باشد، که من شمع تولد شش سالگی ام را فوت کردم.
شاید همان روزی که من در جشن تولد هشت سالگی ام می رقصیدم، سونامییی زلزله ای چیزی چند خانواده را از هم جدا کرده باشد. شاید همان جشن تولد هفت سالگی ام، همان لحظه ای که باران بارید، قلبی بی صدا شکسته باشد...
زندگی همین است. خیلی فوق العاده می شد اگر حداقل روز تولد من هم که شده، دنیا گلستان باشد. هیچکس مواد نکشد، هیچکس دزدی نکند،هیچ حیوانی شکار نشود، هیچ موجود زنده ای آزار نبیند، هیچ کودکی در جهان گرسنه نخوابد،هیچ بیمارستانی مریض نداشته باشد، هیچ خانه سالمندانی پر نباشد، هیچ کارتنی در خیابان بستر فقیری نشود،هیچکس را شکنجه نکنند، هیچ حقی ضایع نشود، هیچ کس جز از سر شوق اشک نریزد، و هیچ کس عزیزش را از دست ندهد.
اگر میتوانستم، اگر کاری از دستم بر می آمد، همین بود که حداقل یک روز هم که شده، روز تولد من هم که شده، دنیا غرق در خنده شود، زمین از فرط خوشحالی هم که شده گل برویاند و سبز شود و خود را با بیست و چهار ساعت فوق العاده اش تسکین دهد. همه ی جهان انتظار یک روز بی نظیر را میکشند که از کریسمس، از شکرگزاری، از هالووین، از نوروز و سده و هر عید دیگری فوق العاده بهتر باشد.
ولی آدم که نمیتواند چشمش را روی حقیقت ببندد، من نمیتوانستم متنی بنویسم که فقط از زیبایی و خوشی و عید سخن بگوید. آن متن گرچه قشنگ میشد اما مصنوعی میشد. می دانم.
در این یکماه خیلی کار ها میخواهم بکنم، که آنقدر نوشتمشان این جا جایی برایشان وجود ندارد. در این یکماه فوق العاده میخواهم کلی نامه بنویسم کلی ثبت کنم و ثبت کنم و ثبت کنم. تا جایی که میتوانم چهارده سالگی ام را فریز کنم، خشکش کنم و لای دفتر خاطراتم نگه دارم.شعرش و کنم و داستانش کنم. به نظرم فوق العاده ترین سن دنیا را گذراندم و به طرز عالییی هم گذراندمش، از لحاظ تجربه هایی که کردم. کتاب ها، فیلم ها،نوشتن ها، روابط، گریه ها، یکهویی به شهود رسیدن ها و ...
حرف کتاب شد، کتاب هایی که در بهمن خواندم این ها هستند: سینوهه، آن هنگام که نفس هوا می شود، مادربزدگ سلام رساند و گفت متاسف است،بینایی، کیخسرو، جمشید و شعر عصیان بندگی فروغ فرخزاد که محشر بود.
سینوهه: کتابی تاریخی درباره ی پزشکی به نام سینوهه که ملیتش مشخص نیست و مانند حضرت موسی پدر و مادرش از نیل برش میدارند. درباره ی جهل و نادانی مردم مصر که در آن زمان بت و خدایی غیرزنده به نام آمون را می پرستیدند. تا رمانی که فرعون میمیرد و فرعون جدید مردم را به پرستش خدای یگانه و واحد یعنی آتون دعوت میدارد و همه با او مقابله میکنند و دیوانه خطابش میکنند و وقایع جالب تاریخی دیگر...
چند جمله از کتاب:
تو نمیدانی که یک ملت مثل یک گله گوسفند است و باید او را به یک چیزی مشغول کرد تا این که بتوان بر او حکومت نمود یکی از بهترین وسائل برای مشغول کردن یک ملت اینست که باو بگویند تو آزاد هستی و برای این به دنیا آمده ای که آزاد زندگی کنی و مردم چون عوام هستند هر چه بشنوند می پذیرند و آن را حقیقت مینامند.
حقیقت عبارت است از چیزی که من در عقل مردم سوریه جا بدهم.
من به مردم سوریه اینطور القا میکنم که آن ها برای این بوجود آمده اند که آزاد زندگی کنند و آزادی چیزی است که از غذا و مال و لباس بیشتر ارزش دارد و مردم بر اثر تلقینات من این حقیقت را قبول میکنند و به قدری معتقد و علاقه مند به آزادی می شوند که حاضرند جان خود را در راه آن فدا کنند و هرکس که عقیده به آزادی دارد سعی می کند دیگران را متعاقد کند و طولی نمی کشد که در تمام سوریه جز یک عقیده ی واحد بوجود نمی آید و آن هم عقیده ی آزادیست و مردم سوریه نمیفهمند که اعتقاد به یک چیز موهوم دارند برای این که آزادی چیزی است که برای ملت سوریه وجود ندارد بلکه دستاویزی است که من بدانوسیله مردم را اغفال می نمایم تا اینکه خود بتوانم در سوریه بمانم.
مادربزرگ سلام رساند و گفت متاسف است: یک پست جداگانه برایش نوشتم از بس که فوق العاده بود. الان دارم کتاب بریت ماری اینجا بود را میخوانم :)
آن هنگام که نفس هوا می شود: کتاب، داستان واقعی نویسنده است. داستان پزشکی که اخر دوره ی رزیدنتی اش پی به سرطانش می برد و اینکه هر چه اندوخته پنبه شده، فصل آخرش را همسرش تمام میکند، در حالی که دیگر پال کالانیتی یی وجود ندارد. کتابی عالی درباره ی مرگ و مفهوم زندگی :(
بینایی:کتاب سیاسی اجتماعی بود و به پای کوری نمی رسید. کتاب بینایی، وقایع مردم چهارسال پس از کتاب کوریست. آخرش هم خیلی عجیب غریب، یکهویی و با بهت زدگی به پایان رسید. کتاب خوبی بود اما حوصله سربر بود و به اندازه ی کوری کشش نداشت.
احساس میکنم باید یک دور دیگر این دو کتاب را در سی سالگی بخوانم. یاد جمله ی استادم افتادم که هر وقت کتاب خفنی میخواندم و ازو یک سوال میپرسیدم، میگفت:
شما هنوز نمیفهمید، سنتون نمی رسه😐 سنشان را به رخ من میکشیدند😑 استغفرالله
فیلم هایی که دیدم:? can you ever forgive me
توصیه می شود ببینید حتما :)
پ.ن: پستی که با یک روز تاخیر منتشر شده ؛)