گاه نوشت های یک نویسنده

میدانم که این بازی روزی تمام خواهد شد،اما حتی اگر بازنده هم باشم؛ میخواهم که خوب تمام کنم.


Growing up

 

آدم های ضعیف همیشه وقتی به آدم هایی مثل من نگاه می کنند این جمله را می گویند که: این آدم خیلی ثروت دارد، ولی حالا خوشبخت هم هست؟ یکجوری هم می گویند که انگار این بهترین شیوه سنجش همه چیز است. خوشبختی مال بچه ها و حیوانات است، و گرنه هیچ کارکرد زیستی دیگری ندارد...
 

معامله زندگی، فردریک بکمن
 

سرخوشانه کلاس زبان می روم و می آیم. کلاس بدمینتون می روم و می آیم. کلاس داستان می روم و می آیم. کتاب می خوانم و در دنیای خودم غرقم. با دوستانم بیرون می روم و خوش می گذرانیم.
دیروز که رفتیم پرونده ام را از مدرسه ام بگیرم یک خانوم نگرانی درباره ی مدرسه ازم پرسید. گفت شما اینجا درس می خواندید؟ چطوره مدرسه‌ش؟‌ گفت می خواندید. یعنی دیگر نمی خوانید. یعنی دیگر برای همیشه راهنمایی بودن و ابتدایی بودن را پشت سر گذاشتی. یاد اوایل هفتمم افتادم که گاهی به سیاق ابتدایی ام از متن درس ها خودم برای خودم رونویسی می کردم. یاد دوران امتحانات افتادم. اینکه به کتاب های در دست پسرهای پیاده رو ها نگاه می کردم، می دیدم هرچقدر هم بلند و بزرگ هشتمند. کوچک ترند. سرم را برگرداندم و آخرین نگاه را به سردر مدرسه ام انداختم. بعد سوار ماشین شدم و رفتیم...
آن روز یکهو جلوی آینه ایستادم و دیدم چقدر بزرگ شدم. چقدر قدم بلند شده. چقدر نگاهم تغییر کرده.‌ چقدر...
جواب های آزمون آمد. خوشحالی ام نگرانی های آن زیر را دفن کرد. نگرانی از بزرگ شدن. از تغییر. از ناتوانی در پریدن تو چاله های آب. نگرانی از عاشق شدن. از اشتباهات احتمالی. از خیلی چیزها... خیلی چیزها...
سه سال بیشتر نمانده. سه سال تا هجده سالگی. تا بزرگ شدن رسمی. تا پایان نوجوانی.
دیشب پارک، یادم می افتد، یک احساس گسی بهم دست می دهد. اینکه هرچقدر کوچولویم گفتن را با لحن کودکانه تکرار کنم نمی توانم انکارش کنم. اینکه دارم بزرگ می شوم. در نگاه بعضی ها خانم می شوم حتی! دارم وارد دنیای آدم بزرگ ها می شوم. هیچ وقت دوستش نداشتم. هیچ وقت بزرگ بودن را دوست نداشتم. کلمه ی آدم بزرگ ها توی شازده کوچولو هیچ وقت چنگی به دلم نمی زند. از همه مهم تر پسر ها. سیستم لعنتی که ما را از کودکی ازشان جدا می کند و باز هجده سالگی یکهو می زندشان تو برجکمان، چرا فکر اینجاهایش را نمی کند؟ که آسیب می بینیم. که درصد اشتباهاتمان بالا می رود. که دنیاهای همدیگر برامان ناشناخته می ماند.
گاهی اوقات از خودم و دنیا می ترسم. و می دانم احساس تازه ای نیست. همه در زندگیشان تجربه‌ش می کنند. از آن حرف هایی که آدم در کودکی اش به خودش می گوید" من که بزرگ بشم هیچ وقت اینکارو نمی کنم" و یکهو می بیند دقیقا آن کار را کرده. خواه ناخواه تحت تاثیر دنیای آدم بزرگ هاست. دارد می شود. هرچقدر هم تلاش کند و چنگ بیندازد به ته مانده های بچگیهایش...

growing up:)))
اون نگاه اخر به در مدرسه.. اون نگاه اخر به یه دوستی که میدونی دیگه هیچ وقت نمی بینیش.. اون نگاه اخر به یه دوره ای که میدونی دیگه تموم شده..اون نگاه اخره چیز عجیبیه..توصیف ناپذیر به معنای واقعی کلمه
خب نگفتی دیگه D÷
دقیقا...
لست لُک :(
منم دوست ندارم بزرگ شم :)
دوست دارم همیشه نبات کوچولو بمونم*. *
ههیی
نمیشه دیگه :(  هرچقدرم لنگ و لقد بزنیم =(
اره نمیشه البته من اوایل جوونی هستم :/ خیلی فاصله سنی داریم، ولی کاملا پستتو میفهمم :) 
D:
D:
نگران بزرگ شدنت نباش؛ بخوای نخوای زمان جلو میره. از این لحظه هایی که توش هستی نهایت استفاده و لذت رو ببر. هنوز خیلی راهه تا بزرگ شدن و داشتن نگرانی هایی از این دست... باور بکن.
بلی بلی درسته...
ولی اون مرز هایی که آدم یهو رد میکنه، اون سکون هایی که بعد از مدت ها یهو از توش درمیاد، به فکر فرو برنده‌ست...
لحظه ی پشت سر گذشتن کودکی، پشت سرگذاشتن مجردی،پشت سر گذاشتن تحصیل، روابط، و ...
:)
3 سال فرصت کمی نیست که از الان غصشو بخوری
لذت ببر ازش
دقیقا تو بلاگ شما که بودم داشتم به همین فکر می کردم :) 
کلا دنیای شما پسرا بر مبنای لذت در لحظه بنا شده D:
حتما. حتما اینکارو می کنم. دیشبِ پارک منو به این فکرا فرو برد فقط :)
روز آخر مدرسه، بعد از آخرین امتحان، هی به خودم می‌گفتم: تو دیگه دبیرستانی شدی سولویگ، آخه کی باورش می‌شه تو سه سال دیگه بری دانشگاه؟ شاید مثلا تو یه شهر دیگه؟
باورش خیلی سخته. اه. 
عاشق اَه‌تم فقط D:
سلاااام🖐
با اینکه خیییییلی ازبزرگ شدن لذت میبرم اما بعد از خوندن پستت و کامنت آتنا گریم گرفت،از اینکه چ قدر بیرحمانه در انتظار بزرگ شدنم.به من تلنگر زددی با پستت😭
خیلی قشنگ بود ❤😍😍
وچ شروع خوبی آن هم با بکمن 🙂

سلاااام :)
دانم ؛)
آخی. چرا بی رحمانه؟ تو که دوستش داری خوبه که چ.ز .
آقا تشکرات ♡~♡ چقدر شما خوبین آخه ÷*

پنجشنبه ۲۷ تیر ۹۸ , ۱۹:۳۸ امیررضا خانلاری (وکیل الشعرا)
اعتقادی دارم مبنی بر این که بچگی کن اما بچه نباش 
جمله هم از حکیم امیررضا خانلاریه D:

جمله ی خوبیه D:
منتهی حالش بیشتره که هم بچه باشی هم بچگی کنی :)
همه کلاسی میریا 😂😐

عوضش شب که بر می گردم جنازه‌م 😣😦😖
پنجشنبه ۲۷ تیر ۹۸ , ۲۱:۰۶ امیررضا خانلاری (وکیل الشعرا)
بله اون که حالش بیشتره اما یه خرده آدم رو ساده لوح نشون میده /:
D:
حال هم میده بچه باشی ولی بزرگی کنی!
پنجشنبه ۲۷ تیر ۹۸ , ۲۲:۴۷ امیررضا خانلاری (وکیل الشعرا)
بله اینم خوبه 
:)
:)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
بارها گفته ام که من درکتابهایم خلاصه میشوم و کتابهایم در من. گاهی با سهراب سرمست میشوم و گاهی با فروغ مغموم. ولی مهم همین است که من هم، یک انسان، مثل همه ی انسان های دیگر، اشک میریزم، میخندم، عصبانی میشوم، اشتباه میکنم و زمین میخورم.‌..
تنها کسانی که صمیمی ترین و صادق ترین دوستانم بوده اند و خواهند بود، نوشتن و خواندن هستند...
پس من، با تمام اشتباهات و شور و شیرین های دنیای نوجوانم، آنقدر زمین میخورم تا یک روز بلند شوم روی قله بایستم و با یک لبخند دردمند زمزمه کنم که موفق شده ام :)

Designed By Erfan Powered by Bayan