پنجشنبه ۲۷ تیر ۹۸
آدم های ضعیف همیشه وقتی به آدم هایی مثل من نگاه می کنند این جمله را می گویند که: این آدم خیلی ثروت دارد، ولی حالا خوشبخت هم هست؟ یکجوری هم می گویند که انگار این بهترین شیوه سنجش همه چیز است. خوشبختی مال بچه ها و حیوانات است، و گرنه هیچ کارکرد زیستی دیگری ندارد...
سرخوشانه کلاس زبان می روم و می آیم. کلاس بدمینتون می روم و می آیم. کلاس داستان می روم و می آیم. کتاب می خوانم و در دنیای خودم غرقم. با دوستانم بیرون می روم و خوش می گذرانیم.
دیروز که رفتیم پرونده ام را از مدرسه ام بگیرم یک خانوم نگرانی درباره ی مدرسه ازم پرسید. گفت شما اینجا درس می خواندید؟ چطوره مدرسهش؟ گفت می خواندید. یعنی دیگر نمی خوانید. یعنی دیگر برای همیشه راهنمایی بودن و ابتدایی بودن را پشت سر گذاشتی. یاد اوایل هفتمم افتادم که گاهی به سیاق ابتدایی ام از متن درس ها خودم برای خودم رونویسی می کردم. یاد دوران امتحانات افتادم. اینکه به کتاب های در دست پسرهای پیاده رو ها نگاه می کردم، می دیدم هرچقدر هم بلند و بزرگ هشتمند. کوچک ترند. سرم را برگرداندم و آخرین نگاه را به سردر مدرسه ام انداختم. بعد سوار ماشین شدم و رفتیم...
آن روز یکهو جلوی آینه ایستادم و دیدم چقدر بزرگ شدم. چقدر قدم بلند شده. چقدر نگاهم تغییر کرده. چقدر...
جواب های آزمون آمد. خوشحالی ام نگرانی های آن زیر را دفن کرد. نگرانی از بزرگ شدن. از تغییر. از ناتوانی در پریدن تو چاله های آب. نگرانی از عاشق شدن. از اشتباهات احتمالی. از خیلی چیزها... خیلی چیزها...
سه سال بیشتر نمانده. سه سال تا هجده سالگی. تا بزرگ شدن رسمی. تا پایان نوجوانی.
دیشب پارک، یادم می افتد، یک احساس گسی بهم دست می دهد. اینکه هرچقدر کوچولویم گفتن را با لحن کودکانه تکرار کنم نمی توانم انکارش کنم. اینکه دارم بزرگ می شوم. در نگاه بعضی ها خانم می شوم حتی! دارم وارد دنیای آدم بزرگ ها می شوم. هیچ وقت دوستش نداشتم. هیچ وقت بزرگ بودن را دوست نداشتم. کلمه ی آدم بزرگ ها توی شازده کوچولو هیچ وقت چنگی به دلم نمی زند. از همه مهم تر پسر ها. سیستم لعنتی که ما را از کودکی ازشان جدا می کند و باز هجده سالگی یکهو می زندشان تو برجکمان، چرا فکر اینجاهایش را نمی کند؟ که آسیب می بینیم. که درصد اشتباهاتمان بالا می رود. که دنیاهای همدیگر برامان ناشناخته می ماند.
گاهی اوقات از خودم و دنیا می ترسم. و می دانم احساس تازه ای نیست. همه در زندگیشان تجربهش می کنند. از آن حرف هایی که آدم در کودکی اش به خودش می گوید" من که بزرگ بشم هیچ وقت اینکارو نمی کنم" و یکهو می بیند دقیقا آن کار را کرده. خواه ناخواه تحت تاثیر دنیای آدم بزرگ هاست. دارد می شود. هرچقدر هم تلاش کند و چنگ بیندازد به ته مانده های بچگیهایش...