گاه نوشت های یک نویسنده

میدانم که این بازی روزی تمام خواهد شد،اما حتی اگر بازنده هم باشم؛ میخواهم که خوب تمام کنم.


تپه،کپه،غده هرچه که اسمش را میگذارید

تلگرام را باز می کنم، چیزهایی مثل "گوگل"، "برتری کوانتومی"، "یک رنسانس جدید در طی نیم قرن آینده" میبینم.نوشته تفاوت "انسان بسیار متفاوت تر و پیشرفته تر" با ما مثل تفاوت ما و شامپانزه ها خواهد بود.

ترس به جانم می افتد. و میکشدم به ورطه عمیق فکر. 

من دارم چه کار میکنم؟ در مدرسه از درس ها و عنوان ها هیجان زده میشوم و از انتخابم راضی. عصر برمیگردم و با دلزدگی کتاب هایی را مینگرم که علیرغم جلوه ای که صبح برایم داشت، الان فقط به نظر عقب مانده و خسته کننده میاید. سرکلاس ها فکرم میرود طرف اینکه اگر پسرها بودند جو کلاس چطوری بود؟ رقابت درسی بهتر نمیشد و کارهای احمقانه ی بچه ها در قالب لباس نازیبایی که سولویگ توصیف کرده بود، قطع؟

یا آنطور که آن دختره که انشای حجاب نوشته بود پسرهای بیچاره از راه به در میشدند و جو کلاس متعفن؟ نمیدانم. میدانم و نمیدانم.

خوشحالم و توی مدرسه با خودم میگویم بیایم خانه باانگیزه درسهایم را میخوانم و کلی تست میزنم. میایم خانه میگویم این روز آخری بود که به استراحت پرداختم. از فردا بدنم به این ساعات مدرسه رفتن عادت می کند.

هم میخواهم درحدی درس بخوانم که نام خرخوان رویم بخورد‌. هم نمیخواهم وقتم را با یک مشت کلمه حفظ کردن هدر بدهم. هم میخواهم یکجوری باشم که معدلم مثل قبل بیست بشود و سنجش را اول، هم میخواهم رها کنم و در توسط بمانم و تمرکز را بگذارم روی بلندمدت ها.

تفکرات و اعتقاداتم هر روز از هم می پاچد و دوباره از نو چیده می شود. الگوی های ذهنی مختلف توی مغزم هی جا عوض میکنند و در نهایت توقع دارند یکیشان را انتخاب کنم. هم میخواهم کتاب های درسی ام را با جان دوست بدارم هم کتاب هایی که همیشه یاور من بودند. همیشه با من بوده اند و خواهند‌ بود.

میخواهم هم معتقد بمانم و هم آزادفکر. میخواهم هم برونگرا و جذاب و شاد و انرژی بیرون زن باشم و هم درونگرا و آرام و موقر.

هم میخواهم آنی باشم، هم بنی. هم می خواهم خوب باشم و هم نمی خواهم تظاهر کنم.

شاید دلیلش آن است که من همزمان میخواهم دو آدم باشم. شاید من زیادی کمالگرا هستم. هم میخواهم با معیار جور باشم هم با عرف هم با سیستم ذهنی خودم. همه چیز را همزمان میخواهم. شاید من زیادی حرف میزنم. من زیادی مغرورم. زیادی احمق. زیادی بی مصرف. زیادی پرمدعا. زیادی کمالگرا. زیادی توهم کاملگرا داشتن.

میخواهم خودم را قانع کنم که نباید خودم باشم. خودم هنوز خودمی نیستم که در هدفم است و باید بسابم و صیقل دهم حالا حالا ها. باز میخواهم خودم باشم. همینی ‌که هستم. یکهو جملات مثبت و کتاب های زرد انگیزشی بیخود توی اینستاگرام میایند توی مغزم و فکر میکنم دارم با کپی‌یی تبدیل میشوم که آن ها میگویند. در عین حال میدانم که نمیشوم. من که اینستاگرام ندارم. این جمله ی جزازکل توی ذهنم بلد میشود:

آدم ها حرف نمی زنند، تکرار می کنند. فکر نمیکنند، نشخوار میکنند. تحلیل نمی کنند، کپی میکنند.

چیزهایی میشنوم و لمس میکنم. یکهو همه ی این ها در نظرم حقیر میاید.خودم، هدف هایم، درس های مسخره ام، کتاب هایم. 

بعد از خودم خجالت میکشم‌. خودم را سرزنش میکنم. باز یکی از ان تو میگوید خفه شوم و خودم را دوست داشته باشم. بهم میگوید، جبران میکنی، تو قوی‌یی، اصلا هنوز که چیزی نشده، چرا شلوغش کرده ام؟

بعد فکر میکنم به تغییر هایم. نمیدانم طبیعی‌یند؟

دیگر عاشق تاریخ نیستم. رویش تعصب ندارم‌. بیشتر جذابیت هایش در نظرم تحریف شده میایند. نمیدانم باورشان داشته باشم؟ چیزهایی که حتی سندشان هم غیرقابل باور است؟ 

فکرهای قشنگی میکنم. به دیگران خوب خرده میگیرم،پای خودم که وسط میرسد، عین آن ها رفتار میکنم. فرقم این است که درجا پشیمان میشوم. ده بار برمیگردم روی کارم فکر میکنم و میگویم اکی‌ش خواهم کرد. و باز روز از نو.

نمیدانم این که عاشق نیستم خوب است یا بد؟ نمیدانم زیادی دارم بزرگش میکنم یا زیادی کمالگرایم.

فعل و انفعالاتم مثل قدیم است. نمیدانم بابت کدام ویژگی هایم باید از خودم بدم بیاید و بابت کدام هایشان باید به خودم ببالم؟ اصلا باید ببالم؟

نمیدانم چقدر دارم دور میشوم. از خودم تا خودم. از خودم تا دور و بری هایم. از خودم تا دنیای عرف. از خودم تا اهداف خرد. از خودم تا خدا؟

اویی که باهاش حرف میزنم، اصلا میشنود مرا؟ نمیدانم او آن است که در تصور من است یا اویی که در کتاب دینیمان توصیف کردند؟ اصلا هست؟ 

میخواهم انسان خردمند بخوانم. وقت نمیکنم. وقت نمیذارم. وقت ندارم. نمیدانم کدامشان است. نمیدانم، نمیدانم، نمیدانم.

آل آی نو ایز دت آی دونت نو انیتینگ.

به خودم میگویم تو داری بزرگ میشوی. به خودم میگویم من دارم بزرگ میشوم. مینویسم و وقتی برمیگردم بخوانم ازش بدم میاید. سر همین کلی با خودم کلنجار میروم. بزرگ شدن خوب است؟ بد است؟ من واقعا دارم بزرگ میشوم؟ من از کی بود که بزرگ شده ام؟ شاید دارم پیر میشوم؟ دارم با بزرگ شدن کنار میایم یا ازش لذت میبرم؟ چرا فرق دارم با همه که کوچک ماندن را دوست ندارند؟ اوه خدای من، احتیاج دارم یکبار دیگر ناطور دشت بخوانم.

بزرگ شدن به چیست؟ پنج ماه و بیست و نه روز دیگه ۱۶ سالم میشود. یعنی فقط دوسال و پنج ماه تا ۱۸ سالگی، آن سن دور و دراز نماد کمال در هرچیز؟ سه سال مانده کلا تا انتهای تینیجری؟ 

میخواهم گریه کنم اما اشکم نمی آید. شاید مغزم است که دستور میدهد ننه من غریبم بازی در نیاورم چون واقعا هیچ دلیلی برای گریه کردن ندارم. برای همین میخندم. یک ربع میخندم. آنقدر میخندم که کناری هایم هم بیخودی میخندند. آنقدر که کار به جای چیزی زدی میکشد. آنقدر میخندم به نماد چیزهایی که میخواستم برایشان گریه کنم که دلم درد میگیرد. که اشکم در میاید. آهان حالا شد همانی که میخواستم.

آن روز وقتی تیچر جدید درباره ی گودپوینتسم از بچه ها پرسید، گفتند شی ایز سوشبل. تیچرهم گفت یا. شی لوکس سوشبل.

یعنی چی که گفتند سوشبل؟ مگر من اجتماعی ام؟ من که انقدرر تنهایی را دوست دارم چطور میتوانم اجتماعی هم باشم؟ شاید من اجتماعی ام. شاید من متوهمم که موقر و آرامم. متوهمم که وقتی کسی داد میزند صدایم را بلند نمیکنم. شاید دارم ادا درمیاورم؟ اصلا چرا باید ادای اجتماعی بودن را دربیاورم؟ اصلا من چه‌م است؟ کدام آدم عاقلی‌ست که وقتی برچسب اجتماعی رویش میزنند، ناراحت شود؟

میخواهم انتخاب کنم که کدام باشم؟ درونگرا یا برونگرا. هرچند که مایرز بریگز گفته بوده که intpیم. من اگر هم بخواهم برونگرا باشم باید نقش بازی کنم. من بازیگر خوبی نیستم. من دروغگوی خوبی نیستم‌. اینطوری فقط انرژی تلف میشود.

گاهی با تمام وجود میخواهم سطح دنیا و ارزوها و همه چیزم را در حد احمق ترین بچه ی کلاس تقلیل بدهم.

میخواهم یکهو همه ی این ها را با هم فریاد بزنم. سر معلم ها و بچه ها داد بکشم‌. سر اولین پسری که توی کوچه بهم تکه انداخت داد بکشم. به اندازه ی کافی سر خودم فریاد کشیده ام.

در عین حالی که احساس میکنم اینها گلوله ی گنده ای از دغدغه هایند، احساس میکنم پوچ تر و مسخره تر ازین ها دغدغه نداریم.بیرونم خوب است. درونم هم خوب است. اصلا این ها را نشان نمیدهد. ولی خب اینها همه‌شان یکجاهایی آن تو ها تلنبار شده. در اخلاق پیرزنی ام میزنند بیرون. در فضل فروشی های بی موردم. در همه ی ان چیزهایی که ازشان بدم میاید و در دیگران نکوهش میکنم. 

این جمله از شهرخرس توی فکرم بلد میشود:

"حرف هایی که نمیزنی، به اندازه ی حرف هایی که میزنی مهمند."

بنظرم خیلی خوبه که الان درگیر این چیزا هستید. خیلی خوبه. من دوست داشتم زود تر درگیر هدف گذاری زندگیم میشدم. و اینم بگم که وقت زیاد دارید و نگران نباشید. خیلی روحیه اتون احتمالا بازم تغییر میکنه. کاری که من میکنم وقتی واقعا نمیدونم چی درسته چی غلط، اینه که هدف هایی که جواب دادن در گذشته یا هدف های به وضوح منطقی ای هستند رو مینویسم.

مثلا خدا رو تو زندگی داشتن خیلی آدم رو پایدار میکنه، حتی کسی هم که دغدغه اش اینه که خدا هست یا نه، اعتقاد به خدا چیزی ازش کم نمیکنه. میتونه مطالعه کنه در حالی که اعتقاد داره.

یا ورزش کردن تو شرایطی که آدم حال روحیش خوب نیست کمک میکنه

یا درس خوندن، حق انتخاب های آدم رو بیشتر میکنه، مخصوصا الان که زمان زیادی رو تو دبیرستان میگذرونید و کاریش نمیشه کرد.

چیزی که برای من جواب میده اینه که همیشه یه دستم رو به جایی که محکمه سفت میکنم و دست دیگه رو به ایده ی جدید، بعد کم کم که ایده جدید پایدار شد و اطلاعاتم و تجربیاتم راجع بهش زیاد شد، نگاه میکنم کل این ایده چقدر سود و ضرر داشته، اگه قابل مقایسه بودن ایده دوم رو میچسبم.

اینجوری ضرر نمیکنید و ریسک مدیریت شده میکنید

سلام
به نظر خودمم خوبه :)
منم نوشتمشون =)
همه رو درست گفتین واقعا. مخصوصا اون ایده ی همیشه یه دسترو جای محکم سفت کردن.
در نهایت هم همینکارو میکنم همیشه :))
یجورایی ماها محکومیم به خوب بودن و جلو رفتن درسته؟ محکوم از طرف خودمون ؛)
ممنونم از کامنتتون. خیلی نکته هارو یاداوریم کرد :)

به نظر من نباید اینهمه خودتو درگیر کنی. می دونی تقریبا همسنیم و درک می کنم حدودی.

همش با خودم میگفتم برای چی این رشته؟ اصلا من حق انتخاب داشتم؟ منکه هنوز نمی دونم از چی خوشم میاد؟ چرا همه چی رو دور تنده؟

اینا اون زمان درگیرم کرده بودن. ولی یاد گرفتم که به این مسئله جور دیگه ای نگاه کنم. از یه بعد دیگه ببینم.

اینکه درونگرایی یا برونگرا مهم نیست. هیچ کسی رو نمی تونی پیدا کنی که مطلقا یکی از اینا باشه؛ البته شاید تو تیمارستان باشه:| پس لازم نیست به فکر تظاهر باشی و به جاش اون بخش اجتماعی و بیخیال خودتو کشف کن:))) 

راجع به کتابم من هرشب چندصفحه قبل خواب می خونم، کافکا در ساحل. آرامش بخشه.

اون حالت پاردوکسیکالی که خودم نوشتم و سولویگ تو کامنتش گفته، دقیقا دقیقا توصیف حال منه. درگیر نیستم و هستم. تو بیرونم هیچ چیز نشون نمیده ولی احساسم نمیکنم که دارم خودمو سانسور میکنم. اینا یچیزاییه که آدم وقتی قلم به دست میگیره میریزه بیرون. و گاهی خودمم تعجب میکنم ازینکه اینا تو من بوده و من بعدازظهرم رو به عادی ترین حالت ممکن گذروندم :)
منم باید اون پروسه یی که شما طی کردی رو طی کنم تا بتونم این مسئله رو از یه بعد دیگه ببینم :)
آره درسته منم درصد درونگرایی به برونگراییم ۸۷ به ۱۳ست :)
بخش بیخیال و اجتماعی، باشه فکر خوبیه D:
راجع به کتابم به به تبریک میگم چه کتاب خوبی. آقای هری هم دارن میخونن. موفق باشی =)

چه خوب که قلم به این خوبی دارید. احتمالا خیلی به خالی و سبک شدنتون کمک میکنه :)

منم خیلی موضوعا ذهنمو درگیر کرده؛ ولی خب توی نوشتنشون مهارتی ندارم :/ 

در نهایت فکر کنم کامنت مهدی خیلی جامع و خوب جواب داده بود :)

 

ممنونم، شما لطف دارین :)
آره واقعا. خدا اگه قلم یا خوندنو از من بگیره میمیرم فکر کنم.
چرا دارید. تازه مگر ننوشتیدشون چندوقت پیش؟ بازم بنویسید. به اون خوبی :)
منم همینطور =)

دیروز داشتم به دوستم می‌گفتم نوجوونی برای من اون سن شاداب و قشنگ و خفنی نبوده که دور و بری‌هام ازش حرف می‌زنن. برای من نوجوونی، حداقل تا اینجاش فقط و فقط جنگ اعصاب بوده. تو این دو سه سال بارها عقایدمو ریختم رو زمین و دوباره از اول چیدم. بارها از زندگی ناامید شدم. بارها با خودم گفتم که الان دقیقا داری چه غلطی می‌کنی؟ اصلا تو به چی باور داری؟ به این؟ به اون؟ هردو؟ هیچ‌کدوم؟ نمی‌دونم. و ندونستن من رو دیوونه می‌کنه. سعی می‌کنم بهش اهمیت ندم، اما نمی‌تونم. این که حرف هیچ‌کس قانعم نمی‌کنه، اما با حرفرهمه قانع می‌شم. اصلا تو پارادوکسیکال‌ترین حالت ممکن قرار دارم.

تایلر جوزف، خواننده توئنی وان پایلتس حرف خوبی می‌زد تو یکی از آهنگاش. می‌گفت:

Sometimes to stay alive, you gotta kill your mind.

و فقط برای زنده موندن نه، من خیلی وقتا فقط تلاش می‌کنم خاموش کنم مغزم رو و ادامه بدم. 

و می‌دونی چیه؟ از خودم بدم میاد چون خودم رو بالاتر از هم‌کلاسیام می‌دونم. بچه‌هایی که عملا هیچ هدفی ندارن. معلما می‌گن کنکور، می‌گن اووووو حالا کو تا کنکور. فیلم درست و حسابی نمی‌بینن، آهنگ خوب گوش نمی‌دن. کتاب که کلا نمی‌خونن به جز رمانای زرد و چرت‌و‌پرت نودهشتیا. به قول تو ته دغدغه‌شون اینه که به رلشون نگن ازش بدشون میاد، یا خوششون میاد مبادا که پررو بشه.

نمی‌دونم، واقعا نمی‌دونم دارم چی کار می‌کنم. دقیقا مثل تو، هر روز می‌گم که از امروز دیگه درس می‌خونم و هر روز کتاب جدیدی که دستمه رو بهونه می‌کنم. هر روز برنامه درسی‌ای که هنوز فیکس نشده و معلمی که ضعیف عمل می‌کنه رو بهونه می‌کنم.

نمی‌دونم ته‌ش قراره به چی برسم. 

نمی دونم. برای من که بوده :) فقط اینها هم در کنارش بوده. به این؟ به اون؟ به هردو؟ هیچکدوم؟ سولویگ، این همون سوالیه که منم خیلی وقتا از خودم میپرسمش.
با اینکه حرف هیچکس قانعم نمیکنه، با حرف همه قانع میشم. یعنییییی چجوری بگم دقیقااا از خودم بهتر توضیح دادی!؟ پارادوکسیکال رو خیلیی خوب اومدی.
منم سعی میکنم خاموش کنم. گاهی اینجوری میریزه بیرون. در عین حالی که میخندم و راه میرم و حرف میرنم و خوشحالم فی الواقع اینام هستن یجایی اون تو ها. فقط منتظرن فرصت مناسب گیر بیارن برای خل کردن ما.
منم واقعا. دیدی اونجا نوشتم مغرور و فضل فروش؟ این برتر دونستن تو ذهن منه. ولی نباید باشه. هم هست واقعا ولی نباید خودمو برتر بدونم.
اگه بخوام به هر پاراگرافت جواب بدم باید هی بگم دقیقاا. ارههه. واقعنم.
ته‌ش به این میزسه که همین روزا باز میریم ایناها رو چال میکنیم و برمیگردیم به خود قوی مون.
و منتظر میمونیم تا روزی که دوباره سرکله شون با یه گروه جدیدتر پیدا شه.
+مرسی از کامنتت و خصوصا مشترک بودن حالت با من :)

همینه

میدونستم اینو میگی :)
+چخبرا؟

وااای پرنیان با نوشته ات تمام احساساتم شروع به خود نمایی کردن ...

خیلی از چیزایی که توصیفشون کردی رو دارم .

حماقت ...

این روزا خیلی احساس احمق بودن می کنم ...

البته بگم من بعضی از درگیری هاتو نداشتم ولی بازم تو 60 درصدش احساسات خودم رو دیدم .

اینکه نمیفهمم چم هست و از این دنیا چی میخوام گاهی بد جوری آزارم می ده ...

بعضی اوقات هزارتا اتفاقو و دلیل و اعتقاد رو به قول تو کنار هم می چینم ،یهو یک نسیم کوچیک که می وزه مجبور می شم دوباره باز سازیشون کنم ....

هعی پرنیان 

هعی برا این روزای منم خیلی دعا کن .. می دونم قطعا دعای دوست در حق دوست مستجابه ...

 

:))
ای بابا چرا توام دیگه؟
آره میدونم قلی. خیلیهاشنو نداشتی ♡
د‌ق‌ی‌ق‌ا
نسیم کوچیک؟ بعضی وقتا طوفانم میوزه!
حتما ♡
توهم

فایده ی بحران غرباله... و وقتی تو ذهنت به بیچارگی مطلق میرسی ذهنتو به روی بزرگترین تغییرات باز میکنی

تمام حرفات حرف دل من بودن... گیج شدن از این که کی ای ... اعتقاداتت چین و جات کجاس 

میفهممت وقتی میخوای بخندی و گریه کنی... وقتی افکارت مثل پیچک بپیچن دورت و به همه چی شک داشته باشی... کاملا میفهممت.. و اینم بگم نوشتن همه ی اینا خیلی کمکه

حتی وقتی نفرت انگیز ترین چیزا و درونی ترین لایه های خودتو بیاری روی کاغذ.. حتی وقتی بعد تموم شدنش از غصه و انزجار حتی نتونی نگاش کنی... بازم فوق العاده به خودت کمک کردی ♡-♡ 

تازه اگه به همه ی افکاری که هر ثانیه تو ذهنمونن تغییرات هورمونی و اخلاقیم اضافه کنیم که واویلا..! 

و دارلینگم اگرم intp باشی به نظرم e و i به هم نزدیکی داری.. البته نظرمه.. چون نزدیکی اینا برای ادم دوگانگی میاره.. که تو کدوم دسته ان... و حتی اگرم به هم نزدیک نباشن... یادت باشه برونگرا ترینام زمانی رو برای خودشون دارن.. که بشینن یه گوشه و از خودشون انرژی بگیرن :) چه برسه که n هم داشته باشن و به دنبالش کلی فکر تو سرشون! 😉

نمیتونم بهت بگم سعی کن تظاهر نکنی چون خودمم باهاش در جدالم! ولی میدونم که آخرش نمیزاریم این ترسا زمینمون بزنن😉

امیدوارم همیشه تو هر لحظه سختی که هستی... به کائنات بگی همون طور که قبلا بهم کمک کردین الانم میکنین! و با هم از این مانعم میپریم! شجاع باش و برو جلو ^^ 

و در آخر...

یو لیو فور یور سلف... سو دونت لت دم جاج یو اند نور جاج انی بادی ^^ 

+ یه نوجوون سال بالایی ENFJ که عمیقا درکت میکنه ^^ تلاش میکنه دووم بیاره! D: هیچ وقت رل نزده 😂 و کراش احمقانه ای روی کره ای ها داره D: 

 

 

هوم، چه قشنگ گفتی 👍🌹
یکی از خوبیای نوشتن و به بقیه گفتن اینه که میفهمی تو تنها کسی نیستی که اینطوری‌‌یی یا فلان مشکلو داری :)) خیلی خوبه این =)
آره واقعا میگم که خدا از من کاغذ قلمو میگرفت چیکار میکردم؟ 😟
واقعا واویلااا ^---^ D:
نه ندارم :) ۸۷ درصدi به ۱۳ درصدe :) 
نمیدونم. شاید تعریف ما از i و e اشتباهه. شاید نه آی به معنای تو خود بودنه و نه همیشه ای شلوغ پلوغ و اجتماعیه. شاید من دارم تغییر شخصیت میدم. شاید. نمدونم واقعا =(
راست میگیا تخصیر این nه هم هست ؛)
آره دقیقا. نمیذاریم 💃🤞
مرسی مرسی نسترن عزیزم =))
بله واقعا. مخصوصا واقعا نمیخوام دیگرانو جاج کنم...
+وااای ببخشید اصلا حواسم نبود تو کره ای دوستی 😟 فورگیو میی
اون لحظه یکی از همکلاسیام تو نظرم بود و کلا منظورم این بود که کسایی که ریز ترین جزئیات یک بازیگر(حالا چه کره ای چه چینی چه امریکایی) رو میدونن، اما از مسائل دیگه کلا نمیخوان بدونن :)
تو که اینطوری نیستی♡
ات دی اند،
ویش یو بست تینگز  =)

سلام عزیزم من تقریبا تینیجر بودن رو رد کردم یه واقعیت که هست اینکه فکر کردن خوبه خیلیم خوبه و احتمالا خیلیا که ازت دورن تشویقت میکنن اما این سبک فکر کردن که خودمم تو چند سال گذشته تجربه ش کردم اخرش خوب نیس..جلوشو بگیر خواهش میکنم...و تلاش کن افسار ذهنتو بدست بگیری...اخرش سرانجامت مث من نشه،نتیجه کنکورم و اتفاقات اخیر همه نتیجه این افکاره،تلاش کن کنترلش کنی واسه خودت میگم که سرانجامت مث من نشه

سلام به شما :)
بله باید تعادل رو رعایت کنم درست میگید :)
ممنون از توصیه‌تون. یادم میمونه.

بوس بهت ^^ راستش از من نبود... اولیش مال جنگجوی عشقه دومیش آواتار ^-^ ( وی حتی در انیمیشنم به دنبال دیالوگ میگردد 😂) 

دقیقااا و این خیلی خوبه ^^ عزیزم ^^ 

حتی خود mbti عم میگه فقط اون چهار تا حروف تعیین کننده مون نیست ^^ شاید اصن منو تو تیپ ۱۷ و ۱۸ امیم 😉

بعله بعله ^^ بوس بهت ^^ 

+ نه خواهش میکنم منظورتو فهمیدم... متاسفانه این موضوعم مثل هر چیز دیگه ای شده ابزاری که هر کی برای این که خودشو جزو یه دسته ای بدونه بیاد سراغش :((

خیلیاشون حتی دارن به خودشونم دروغ میگن انگار :( 

فرضا خود من فن گروه .‌‌.. عم. یه عده فنشون میشن چرا؟ چون قیافه فلانی خوبه.. قدش بلنده‌... وای رنگ موهاشو ببین تو فلان مراسم... :| 

ولی من فنشون شدم.. چون از گذشتشون خبر داشتم.. که از پول اتوبوسشون میزدن که بتونن تمرین کنن... روزی یه وعده غذا میخوردن که پول شهریه شونو بدن... همیشه با هم بودن‌‌‌‌..‌ حتی اگه با هم نمیخوندن اسم گروهشون رو آهنگ بود... اسم کشورشونو بردن تا سطح موسیقی جهانی.. ولی هنوزم همون مدلین که لحظه ی دبیو بودن... حرکات جلف سلبا و کارای نامربوط نمیکنن تا محبوب شن..." گاهی ممکنه نسبت به بقیه کسایی که تو این مسیرن سختی بیشتری بکشی... تو درخشان ترین ستاره ای...شاید بی نقض و  زیبا نباشی ولی فوق العاده و خاصی... بزار هر چی میخوان بگن.. آخرش همه چی به خودشون برمیگرده " وقتی اینجوری پیام اهنگاشون تا عمق وجودم نفوذ میکنه.. اینجوریه که دوستشون دارم ^^ 

یا حتی سریالای کره ای.. بر عکس سریالای ایرانی که عمدتا درد و بدبختی کشورو از راه غلطش و برا دل خون کردن نشون میدن... سریالاشون آیینه جامعه شونه...

تاریخشونو بی کم و کاست و تحریف نشون میدن... اوضاع جامعه شون، دیدگاهی که به زن و مرد و نوجوون و بزرگسال دارن... جالبه که دینشون یا بوداییه یا مسیحیت ولی خدا رو انقدر قشنگ تو سریالاشون نشون میدن... برعکس اون خدای دروغینی که برای ما ساختن :(

از یه طرفم فضای خیلی سالمی دارن... نه خیلی باز و نه بسته... قرار میزارن.. حجابم ندارن ولی به حدود و چهارچوب روابط معتقدن ( برعکس بیشتر غربیا که خودت بهتر میدونی! و برعکس ما که به اسم اسلام هر فسادی بخوای تو کشورمون داریم ^^ )

البته اعتراف میکنم که منم بعضی هاشونو به خاطر طنزش یا خالی شدن از فکرای تو سرم میبینم...ولی گاهی انقدر روون و ملموس اروم اروم یه مفهومو جلوی چشمات میارن یا با دو تا سکانس مقایسه ای نتیجه ای بهت میدن که میمونی! 

ولی خب همینم مثل هر چیز دیگه ای برداشت درست و غلط داره... درست مثل کتاب... بار ها پیش اومده وقتی میفهمم یکی سریالاشونو میبینه با ذوق میگم نور چشمانتو دیدی؟ یا مثلا عشق بی پروا...اولین زندگی؟ 

میگه همون که نقش اصلیش یه پیرزنه؟! فک کن یه درصد!... اون که همش درباره یه پسر سرطانی بود.. به درد گریه کردن میخورد فقط :/ ... بازیگر مردش قیافه نداره که.‌‌. :)))

یا مثلا همین چند وقت پیش یکی بهم گفت فلان سریالو میبینی که در حال پخشه؟ و دهن باز کردم بگم همون که یه دیدگاه جالب درباره خدا و آخرت داره.. پر استعاره های قشنگه؟ مفهومیه و فلان....

برگشت گفت حتما ببین دختره خیلی بانمکه..سر هر سکانسیم یه لباس جدید داره..! فضاش خیلی خفنه کلا! 

ینی اون لحظه عمق فاجعه رو فهمیدم که بعله.. یه عده کلا دارن مسیرو اشتباه میرن! البته نمیخوام به سلایق کسی توهین کنم... ولی در کل منظورم این بود دنیای اونا خیلی سالم تو و قشنگ تره.. ما اما بخاطر تعصب یا هر چیزی به تمسخرش میگیریم و از مفاهیم عمیقی که بیان میکنن میمونیم.. یا از اون ور میفتیم و به جای لذت بردن و درس گرفتن ازشون دائم جبهه میگیریم.. تو صفحه فلان گروه خیت میدیم.‌.. دو دسته میشیم و سریالای همدیگه رو مسخره میکنیم و کلی از این کارای جذاب 😂

و اما امیدوارم زمانی اگه سراغ سریالاشون رفتی بری بهتریناشونو بیابی و لذت ببری از این دیدی که به مسائل دارن ^^ 

پوووف چقد پرحرفی کردم ^^ خواستم فقط دیدمو بهت انتقال داده باشم چون میدونم دختر منطقی و عاقلی هستی 😉😙 

و ممنونم بابت نظرت ^^ می تو 

بذار به کره ای بفرمایم! :چارسو چینگویا ^^ فایتینگ ^^ 

 

 

 

نسترن عزیزم، ممنونم از توضیح قشنگ و با منطقی که بهم دادی. این هم یکی از نقص های منه که توی متن گفتم. به چه حقی به خودم اجازه میدم دیگران رو قضاوت کنم؟
درست گفتی. خیلی خیلی خوب گفتی. یکی دیگه از دوست هامم بهم تذکر داد که کسی که به کره و کره ای ها علاقه داره، دلیل داره پشت کارش. اون بهش انگیزه میده. برای ادامه ی راهش. اون ها الگوشن. و حتی ممکنه بهترین الگو برای اون فرد باشه، من به چه حقی اجازه میدم که سطحی بودن یا نبودن دغدغه های مردمو بررسی کنم؟
توهم توضیح خیلی قشنگی دادی. دلیل نوشتن اون پاراگراف یک نفری بود که من ظهر دیده بودمش و روم تاثیر گذاشته بود. و خب همون هایی که تو میگی به خاطر رنگ مو و لباسو ظواهر یک متغیر دنبالش میکنن. 
البته حتی اگر واقعا به سطحی ترین حالت ممکن فن چیزی باشن، حتی اگه خودشون هم بگن که آره، این دغدغه ی من سطحیه، من کسی نیستم که حق داشته باشم بهشون بگم سطحی و بی دغدغه. حق قضاوت ندارم، چون قاضی یکیه.
ممنون که انقدر خوب و به تفصیل توضیح دادی. چه خوبه که آدم دوستایی مثل تو داشته باشه :))
اصلاهم پرحرفی نبود.لذت بردم واقعا‌.
=))
^--^
♡♡

و خود میماند از طول و درازی نظری که نوشته است! 

به قول یکی از دوستام.. ما نقد نویسا متن نمینویسیم! طومار میسازیم! 😂😅 

بازم شرمنده! 

بابا کامنت بلند خوبه =)
من خودم نقد نویس نیستم ولی همیشه کامنتای بلند میذارم :)
دمت گرم
بازم مرسی!

هوووووووووووف چقدر نظر چقد مطلب یکی هم از یکی بهتر حالا چی میمونه من بنویسیم !؟

(هــــشدار: اینارو نخونده برو اون اخری رو بخون:)

خب به ادمش بستگی داره در مدرسه ای (مختلط) رفتن تحقیق کردن دیدن دانش اموزا اصلا درس نمیخونن فقط به هم نگا میکنن به مدرسه دیگری رفتن و دیدن دو یه برابر مدارس دیگه باز دهی داره !! ولی به نظر من جماعت هنوز امادگی ندارن ! دوسه دقیقه پیش کنار دو سه تا از دوستام بودم از فاصله یک کیلومتری کسی رو میبینن میرن رو هوا !!! اونا تو کلاس با هم باشن موضوع انشا خدا هم باشه بازم شیطان در حال خندیدنه !!!​

 

من خیلی وقته بیخیال مطالب کتاب های درسی شدم  اندازه پله به جووور مفید هستن !!! (البت به نظر من)

دروونگرا بودن به نظر من همییییییشه خوبه همیشهههههه  ولی بدیش اینه باید لبخند تلخ مصنوعی رو یاد بگیری + این که هرچی وسیله تیز هست از خودت دور کنی !!!!!!!!!(محض احتیاط:)

 

توهم بد نیست به نظر من خیلی هم خوب هستش توهم نشانه دیوونگی و روانی شدن نیست گاهی هم مانع روانی و دیوونه شدن انسانه + توهم اگه نبود روح انسان به خاک سیاه مینشست

 

این که عاشق نیستین خییییییییلی هم خوبه

عاشق توی این سن (البته اکثرا تو این سن ها !!!) وجود نداره به جاش یه چیز دیگه وجود داره که من بهش میگم توهم ! توهمی که گاهی یه روزه از سر ادم میپره گاهی یه ماهه ولی بلخره میپره جا واس خودش خش نمیکنه :)

 

اره خدا هست اون بالا بالا ها هم هست از خورده نونی که ده سال پیش زیر کیبورد من افتاده تاااا حروفی که با فشار دادن این کیبورد ظاهر میشن خبر داره همچی رو اندازه گرفته و از فا فقط کمی فقط کمی فکر در چیزایی که میخوایم خواسته :)

 

/// بزرگ شدن همیشه بد بوده و هست و خواهد بود اجتماعی بودن هم خوبه اما حوصله میخواد !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! که من اندازه لپه ای به زوووور دارم خخخ

 

باز این 18 سالگی /// /// /// مگه چی هس انقد بزرگ شده​!!! یه عدد دو رقمی مضرب 9

 

/// خب باید اون جماعتی که تعداد رل هاشون بیشتر از تعداد انگشتای دست هست رو هم درک کرد نمیدونم چطوری و به روشی اصلا میشه یا نه اما تا وقتی درکشون نکنیم به نتیجه ای هم نمیرسیم مثلا من گاهی نصف وقتمو با اونا حرف میزنم از کار هایی که کردن حرف میزنن و بهشون افتار میکنن میگن دوسنتن خوبه تو هم یاد بگیر به دردت میخوره خخخ خخخ

 

(خَب خِب خُب کلی چیز میز کااااااملا مسخره نوشتم تازه احتمال میدم کلی غلط املایی هم داشته باشم تاازه کلی حرف «ه» رو از رو عادت جا انداختمو کلی خرت پرت دیگه نخونی بهتر هستش البته بازم به نظر من خخخ یه سوال مگه خوندن رمان های زرد و مسخره بده!!!؟  درسته از طرفی مسخرست اما از طرفی خوبم هستا !!! خیلی هم خوب !!! خلاصه نخون خخخ)

آقا شما هروقت کامنت میذارین من کلی میخندم D:
خصوصا اون هشدار خَب خِب خُب =)
کیا رفتن تحقیق کردن؟
ببینید الان اگر بخوان مثلا مارو ازین پایه مختلط کنند، من قبول دارم که بازدهی کلی میاد پایین و همه چیز بهم میریزه. به خاطر اینکه ده ساله که این دو قشر باهم نبودن، رفتار باهمو، احترام به همو، شناخت از همو، هیچ چیز رو بلد نیستند. ضمن اینکه یه عقده هاییم وجود داره.
ولی ببینین اگه از همون اول ابتدایی، همه با هم باشن، رفتار با همو یاد بگیرن، از هم شناخت به دست بیارن، به نظر من اینطوری نمیشه. ضمن اینکه من همیشه به این فکر میکنم که رقابت درسی هم کلی میره بالا. الان چی؟ فاصله ی باهم بودن ما ۱۲ ساله. از پیش دبستانی تا دانشگاه. برای همین کلی اتفاقای عجیب غریب رخ میده در طول این فاصله ی زمانی و اون زمانی که در دانشگاه باهم قرار میگیرن.
منم قبول دارم درونگرایی خیلی خوبه و درونگرا بودنمو هم دوست دارم. اما وقتی برونگرایی به نظرم سبک تری و بیشتر تو فضای بیرونت میریزی اما وقتی درونگرایی همه چیز تو خودت جمع میشه :) وسیله ی تیز هم که کلا محض هرچی نزدیک باشه هیچ اتفاقی نمیفته. مطمئن باشین :)
به نظر خودمم خوبه ؛) منتهی همون قضیه ی تعامل با همه ی آدما تو ذهنم گاهی میگه که خوب میشد اگه، آدم شناخت داشت روی بقیه.
خورده نونی که ده سال پیش زیر کیبورد من افتاده D:
خب برش دارین =)
برای این که میگین بزرگ شدن همیشه بد بوده، رمان ناطور دشت رو بخونین. خیلی خوبه به نظرم.
من تا حالا باهاشون زیاد حرف نزدم شما باز بهتر میدونین :) من درکشون میکنم. مسخره‌شون نکردم واقعا. منظورم این بود که فقط تو همون وادی هستن بعضیا. خوبه که ادم غیر از این مسائل بخواد چیزای دیگه هم بدونه :)
نه غلط املایی زیاد نداشتین. اصلا نداشتین فکر کنم بیشترش غلط نگارشی بود :)
بله خیلی بده! باور کنین بده! آدمی که داره وقت میذاره و میخونه، اثر خوب بخونه خب! یکی از بدیاش میدونین چیه؟ اینکه اعتیاد اوره. ک سری کلیشه‌ست‌. یک سری مسائل سطحیه و آدمی که میخونشون هی دوست داره بیشتر این کلیشه ها رو بخونه و میفته روی دورش و مغزش پر میشه فقط ازونا.
شمام اگه میخونین، نخونین خواهش میکنم.
چندتا کتاب خوب بخونین اولش ممکنه سخت باشه و در مقایسه با رمانای زرد، رمانای زردو بیشتر دوست داشته باشین، اما بعد از یک مدت خودتون تفاوت فاحششو میفهمین و دیگه حاضر نمیشین رمان زرد و اینترنتی بخونین :))
+ممنون از کامنت طولانی و شادی اورتون :)

بوس بهت گلم ^^ نه گفتم فک نکنی که از حرفت به دل گرفتم چون مفهومشو فهمیدم ^^ خواستم شاید یذره فضاشو برات قابل لمس کنم.. البته اونایی که تو ذهنت موندن نمونه شون زیاده و میتونم درکت کنم :(

و این که قصد زیر سوال بردنتم ابدا نداشتم ^^ اصلا فایده همین اختلاف سلیفه همینه به نظرم! که راهو باز میکنه برا حرف زدن و به چالش کشیدن :)

بوس مجدد بهت و امیدوارم جایی از حرفام تند نرفته باشم ^^ 

و چه خوبه که آدم یه وبلاگ دنج بیابه که این همه حس خوب داشته باشه ☺ 

چرا نقاد نیستی؟ نقد کتابم یه جور نقده دیگه ^-^ کوتاه و بلند بودنش مهم نیس ^^ 

و اما به نوشتن این متنای قشنگم ادامه بده ک بسی خوبن :) ♡ 

=*)
بله منم فهمیدم درک بالای شما رو ÷))
نه میدونم شما قصدشو نداشتی، خودم به عنوان یک زاویه دید دیگه که به خودم نگاه کردم بدم اومد‌.
فایده‌ش اینه که من و شما بشینیم حرف بزنیمو انقدر قشنگ برای هم دلیل بیاریم و به قول تو به چالش بکشیم :)
هاگی هم به شما و اینکه اصلا تند نرفتی خیلی هم ارام و بزرگ منشانه برخوردیدی =)
و چه خوبه که یه خواننده و دوست به این خوبی وبلاگت رو بیابه و با هم صحبت کنیم ^-^
چون سوادشو ندارم. نقد کردن سواد میخواد. و اینایی که من گاها مینویسم و اوایل وبلاگم بیشتر مینوشتم، بیشتر یجور معرفی کتابن نه نقد :)
که حالا غیر از اونا یه سری دیدگاه و تعریف دیگه‌م از کتابا دارم که میتوانی در گودریدزم ببینی :)
مرسی مرسی =)))
قشنگی از نگاهتان میباشد.

لطف داری به دفعات ^^ 

:)

بله بله کاملا صحیح :) 

هاگ بک! ^^ 

اند اگین اند اگین.. (اموجی نداشته بغل!) 

اتفاقا منم بار اول همین فکرو میکردم. وقتی میرفتم تو اون وبلاگی که الان مینویسم، نقدا رو میخوندم که مال یه عده ۲۰ سال بزرگتر از خودم بود میگفتم اینا چجوری انقدر راحت حرفاشونو میزنن؟

ولی این تابستون طی یه اقدام یهویی یه درخواست دادم و تو طی مسافرت تو هواپیما نوشتمش! 😂 باورت نمیشه به خودم اومدم دیدم تموم شده و همچین افتضاحم نشده.. بعد نقد بعدم منسجم تر شد و همین جوری.... و الان واقعا لذت میبرم که نظراتمو تو قالب نقد میزارم... به قول تو اونجوری میفهمم کیا اصلا دیدنش... کیا موافقن و مخالف...

من به چشم نقد مینگرم به مال تو! ^-^ معرفی کتاب احساسات خاصی نداره... ولی همین که احساسات و چیزایی که ازش یاد گرفتی رو قاطی کنی میشه نقد ^^ 

آهان.. حتما اگه رفتم میبینم ^-^ 

بوس بوس :*

♡~♡
چه کار خوبی کردی یهو استارت زدی و موفقم شدی :)
جدیدا به این نتیجه رسیدم که موفق شدنا و بهترین چیزا تو همین یهویی پریدن تو افاقاست :)
تو لطف داری ولی نقد خیلی ازون فراتره :))
اتفاقا ادم با احساساتی که ازون کتاب تجربه کرده کتاب رو معرفی میکنه وگرنه ما که نمیتونیم کتابو بدون نخوندن و حس نکردن معرفی کنیم! اونجوری میشه اطلاعات چاپش فقط :)
نقد یعنی بدون احساسات، بدون جبهه گیری، با بررسی همه خوبی ها و البته بدی هاش کتابی رو بررسی کردن. خیلی حرفه ای. بدون بیراهه روی و بدون دراوردن نماد یا پند اخلاقی از تو داستان :/
ولی من نمیتونم :) مثلا وقتی یک کتاب دوست داشتنی از نویسنده مورد علاقه‌م میخونم، نمیتونم بیام بدیاش رو بررسی کنم =) یا این که یک اثر فاخر میخونم، و ازش خوشم نمیاد یا درکش نمیکنم نمیتونم بیام تعریف کنم بگم این بهترین اثر جهان بود. چون هنوز سنم و درک و تجربه کمه :d ، سواد کافی کسب نکردم، و تجربه ی کافیم ندارم برای نقد ؛)
ولی در کل نقد کردن رو دوست دارم. دوست دارم مبانی و اصولش رو یاد بگیرم و وقتی فیلمی میبینم یا کتابی میخونم، فارغ از احساسی که بهش دارم بتونم قدرت و ضعفش رو بشناسم :) و حتمایادش خواهم گرفت در آینده ها و خواهم نوشت ؛) فقط الان از من مخواه که ناتوانم.
ولی همون تجربه های حسی با کتابهامو تو گودریدز میذارم بلکه وقتی برمیگردم بهشون نگاه میکنم به خودم بگم: چه سطحی! چه احساسات ناپخته ای و چه دید کوته اندیشی!  و حسابی خودمو بابت ریویوام مسخره کنم D:
(ایموجی بغل و چشمان قلبی شده)

خخخ خخخ نخندونم چیکار کنم اخه در این دنیای دیوانه هر که را بینی غمی دارد خخخ

(هشدار : اول برین اون اخری رو بخونین *)

خخخ خَب خِب خُب رو خودم اول اختراع کردم پس یه استثنا برای « آدم ها حرف نمی زنند، تکرار می کنند. فکر نمیکنند، نشخوار میکنند. تحلیل نمی کنند، کپی میکنند. » خخخ

 

/// کیا ادمایی که نمیخواستن دخترا و پسرا یه جا باشن به علت بعضی عقاید مسخره اشتباه ./// ادماای دولت خخخ (نتیجه کلامشونم این بود که اونا به جای این که فکرشون به درس و مشق باشه به فکر هم دیگن خخخ)

 

:/ +لایک عزراایلم اینطوری نمیتونست اینطوری ادمو قانع کنه ولی بازم مونده به ادمش /// جماعت فقط 9 ماه به مدت کوتاه در کنار هم هستن بعدش سه ماه تموم ازادن و 90% موضوعات رو توی این مدت میفهمن و ذهنشون به کل فرمت میخوره و چشاشون وارونه نگاه میکنن !!!  مادری هس جلوی فرزند روسری سر میکنن ((( این حقیقت داره !!!) مادری هم هست جلو دوربین ... خخخ خب فرزندای اینا یکی میشن !؟ مسئله باید از ریشه حل شه که برای اونم بادی محلول باشه که نیست ! محلول کجاست !؟ عزراییلم نمیدونه !​

 

 

همه چیز تو خودت جمع میشه هیچ کس نمیفهمه چی تو درونت هست خیلی چیزا رو میفهمی میبینی اما کسی نمیفهمه و فکر میکنه ط همونی فقط یکم بزرگ تر خخخ  و هرچیزی خب حدی داره ظرفیتی داره سر میریزه میترکه و اون موقع هست که دنبال یه چیز تیز میگرده !!!​ گنجایش بعضی ها زیاد بعضی ها متوسط (کم نداریم هرکی کم بوده یا اشتباهی دروونگرا شده بود یا العان کنار مورچه ها خوابیده )  بعد از تموم شدن ظرفیت ، ظرف بزرگ میشه تا حدی که تا اخر عمر پر نشه و این موقع هست که درونگرای واقعی شاد و همیشه خندون خوشحال بیخیال دنیا به وجود میاد درونگرایی که فضای بیرون رو حفظ میشه درونگرایی که نیم رو میشه ولی دو رو نمیشه (فکر کنم هرچی نوشتم چرت پرت بوده خخخ اینا از کجا میان من نمیدونم خخخ مغزم اینارو از کجا خدا میدونه خخخ ولی حداقل 1% درسته اونو مطمعنم همون یه درصد هم واس دور احتیاط لازمه)

 

باور کنین سعی کردم درش بیارم اما متاسفانه دیر شده بود !!! بیچاره بخار شده بود خخخ

 

من زیاااااد حرف زدم حتی کلاس های اموزشی مخ زنیشونم رفتم خخخ یه کلاسای دارن ادم فقط دلش میخواد بشینه گوش بده بخنده خخخ از من میشنوین شما هم یکم باهاشون وقت بگزرونین نترسین از این که ممکنه شما هم مثل اونا بشین چون نمیشین برای کسی که ریشه داره شاخ و برگ مهم نیست !! در عوضش به معلوماتتون قطره ای اضافه میشه قطره ای که تو شناخت ادما کمک  بسیاری میکنه خخخ

 

اها چه عجب به نظرم هر وقت شما مطلب میزارین و من کامنت میدم افتاب از یه طرف دیگه در میادا !!!​ 

 

:/ خب  تنوع همیشه خوبه تجربه انسان رو میسازه خوندن اونا درسته وقت ادمو میگیره و در عوضش میتونه مطالب بسیار مفید ترم  بخونه اما درست مثل حرف زدن با ادمای منحرف هستش !​ (البته به نظر من ) من فقط سه ماه و نیم سال میخونمشون سال های پیش کلی از نویسنده های بزرگ خوندم اما امسال به این نوع رمان ها روی اوردم و به نظرم (بازم به نظرم من خخخ) مثل اینه که یکی که اهنگ های استاد شجریان رو میگوشه بره اهنگ های امیر تتلو رو بگوشه :/ خب بدش میاد میگه اینا چین دیگه وا اینا هم اهنگن ادم چرا اینارو میگوشه مسخره تر از اینا هم هس !؟​ اما جالب اینجاست تاریکی از روشنایی میناد و روشنایی از تاریکی  وسط روز ماه میاد جلوی خورشید رو میگیره و نیمه شب همون ماه زمین رو روشن میکنه (از من نپرسین چه ربطی داشت !!!!) (خلصه کلامم این بود واس تجربه بد نیستن واس من که کلی چیز میز داشتن و بگی نگی چیزای مثبت زیادی زیاد گرفتم)

 

کامنتام شاید طولانی باشن ولی شاد نیستن مسخرن و همین باعث خنده میشه خخخ همیشه وقتی اینارو مینوسم و تموم میشن به خودم میگم ای بابا ط چیکاره هستی که اینارو مینویسی اخه مگه خودت همیشه نمیگی کم گوی گزیده گوی پس اینا چی هستن چرا وقتتو تلف میکنی !؟ اما حتی اگه 0.5% هم از این مطالب سودی ببرین واس این هیچ کس بی نام و نشان دنیاست

 

بله بله :)
نه آخه گفتین رفتن تحقیق کردن، من فکر کردم منظورتون محقق و ایناهان :)
اینکه گفتین مسخره‌ن کامنتاتون اینطوری نیست واقعا. بامزه و سرخوشانه حرف میزنید ولی حرفای خوبی میزنید و من هم قبول دارم که برای دونستن و شناخت باید با همون ها حرف زد، غیر از خوندن کتاب های خوب آدم باید رمان های زرد هم بخونه و به قول شما تجربه کنه، و اون قسمت درونگرایی رو هم تا یه حدودیش رو منطقی گفتین و بقیه‌ش رو به قول خودتون نمیدونم از کجاتون دراوردید =))
 اون عقده و محلول اشتباهی که گفتین هم درسته و مسئله باید از ریشه حل بشه و روشو ما هرچی بیایم سرپوش بذاریم وقتی از تو مشکل هست کاری نمیشه کرد.
فقط مثالاتون و لحن حرف زدنتون خنده داره وگرنه خوب حرف میزنید اینجوری نیست که میگین مسخره و اتلاف وقت :)
به هرحال ممنونم از وقت و کامنتی که گذاشتین :)

پرنیان

می‌خوام بگم که جدی اش نگیر ولی به نوعی نمیشه جدی اش گرفت

بزرگ شدنه . تایم‌های تینیجری همیشه همینه . آدما همیشه درونشون هورمون هاشون افکارشون چون میان کودکی و بزرگ شدن در حال تغییریم و یک مدتی طول میکشه تا درست بشه

ولی پرنیان سعی کن از زندگی لذت ببری . سعی کن که طوری که واقعا دوست داری زندگی کنی . میدونی همه چیز این کنکور لعنتی نیست . دانشگاه خودش همه چیز نیست .. به عنوان کسی که دوران رو گذرونده حرف زیاده

فقط از زندگی لذت ببر

خیلی خیلی درست گفتین و خیلی قبول دارم حرفی که زدین رو...
حتما..
سعیم رو میکنم :)
و خب همونطور که گفتین طول میکشه تا درست بشه. ولی میشه نهایتا.

آره . رد میشه .

روزهای عجیبی ان . بینابین کودکی وبزرگ شدنه و یادت نره همش بزرگ شدنه :)

"نوجوانی دوران عجیبی‌ست. تعادلی کوتاه مدت بین کودکی و بزرگسالی"
فردریک بکمن
:)

جالبه که مثل بکمن فکر میکنم

شاید بکمن مثل شما فکر میکنه D:

خخخ بعد گذاشتن کامنت به اون مثلی که زدم ( ثل اینه که یکی که اهنگ های استاد شجریان رو میگوشه بره اهنگ های امیر تتلو رو بگوشه ) کلی خودم خندیدم خخخ نه اخه نگاه چه مثلی اوردم خخخ بیست بیست خخخ تفاوت را احساس کنید خخخ

 

 

خب از کسی که تموم عمرش جز پدر و مادر و برادر کع اونا هم یا خونه نیستن یا حوصله ندارن یا اگه داشتن من حوصله یا حرف ندارم و حدود  6 ماه هستش که داره عکس نوشته میسازه که توشون فوقش ده تا کلمه هست و هر وقت کس مطلبی گزاشت با سر میره کامنت بزاره خخخ  انتظاری بیش از اینم خدایی  نباید بره خخخ

آره موافقم ^^

او خدایا.. انقدر موشکافانه بخوای بگیری مال مام تخلیه احساساته در کل P:

ولی خب نقدم میتونه چند جور باشه.. اون نقد حرفه ای و اصولی که کار هر کی نیس کنار... من نقد صاف و صادقانه  رو ترجیح میدم کلا هر وقت نقدی بخوام بخونم :)

حس خوبی به عنوان معرفی کتاب ندارم 😂 

عامممم بنظرم معرفی کتاب فقط درباره احساساتیه ک خودت از کتاب میگیری... نمیدونم شاید برم یه نگاهی دویاره ب پستات بندازم! D: 

خخخ میفهمم چی میگی وقتی خیلی محبوبت باشه سخته نکته منفی در اوردن ازش.‌. من مثلا وقتی یچیزی میخونم یا میبینم یهو یچیزی بزنه تو ذوقم.. یچیزی با باقی اثر نخونه‌‌‌.. زاید باشه‌... دلم نمیاد اتو نقدم نذارمش :) 

موفق باشی هر جور ^^ 

قلب قلبی! ^^ 

 :دی
باشه شما بگو معرفی کتاب دخترم اشکال نداره =*)
؛)
بله واقعا. میبینی اثر کلا شاید ایرادهای زیادی هم داشته باشه و وقتی موردعلاقته نمیتونی چشمهات رو اونا هم باز نگه داری ؛)
مرسی مرسی و توهم ^--^
ستاره بارون * *
دقیقا حال دیشب من!
و بیشتر بگم؟ پست "بی هدف از زندگی" ام. پس دوره ای که گفتید گذرانده اید بخشی اش اینجاست؟ اما خودمانیم، واقعا گذروندینش یا سعی میکنید حواستونو ازش پرت کنید؟ چند تا از جواب ها رو پیدا کردید؟ چند درصد پاسخهاتون درستن؟ خدا بودش؟ شاید باوورتون نشه ولی دیشب همین مکالمه رو باهاش داشتم. گفتم خدایا واقعا الان اون بالایی؟ هستی اصن؟ جواب نمیدی نه...؟
حس میکنم بهم جواب داده:
:)
هدف چی؟ هدفی دارید یا چون مجبورید دارید زندگی میکنید؟ درمورد نتونستن ها چی؟ اینکه چندتا چیزو با هم بخوایم که نمیتونیم.
بیخیال...آل وی نو ایز دت وی دنت نو انیتینگ. آر یو شور اور نات؟ اور، وات...؟
من که همون "وات"!
ببخشید که حال خوبتونو با چرت و پرت گفتن بهم ریختم. کاری بود که از دستم بر میومد :))))
اتفاقا جواب کامنت قبلیتون که گفتم منم گذروندم، این پست و یه پست دیگه رو پین کردم گفتم این دو جا در حال طی این دوره هه بودم.
ولی باز پاک کردم گفتم شاید فرق داشته باشه که حالا خودتون میگین مشابه بوده :)
سوال خوبی پرسیدین. حالا که پرسیدین باعث میشه خودمم بهش فکر کنم.
ولی فکر کنم گذشت. هر از چند ماه یا سالی این سر بیرون میاورد و با حواس پرتی چندماه ساکت میموند اما این دفعه ی آخر احساس میکنم پرونده‌ش بسته شد.
میدونین. دو تا آدم خیلی پر و باشعور باهام حرف زدن. گفتن که انسان نوعا، دوست داره که به وجود خدای مطلق اعتقاد داشته باشه.
اما هیچ اثباتی وجود نداره برای رد یا قبول خدا.
بنابراین پیشرفت توی عدم قطعیته. 
مثلا خود استادم به من گفتن، من دوست دارم احساس کنم خدا هست، و الان هم احساس میکنم وجود داره. اما بود یا نبود خدا، تغییر فاحشی توی زندگی من رخ نمیده.
یعنی یه طور رفتار میکنم، که اگر فردا قطعا اومدن ثابت کردن خدا هست، بگم خب. یعنی تو اونی که توی باور اولیم بودم با اونی که یبعد از اثبات هستم فرق زیادی نباشه.
مثلا اینکه شما خدارو قبول داشته باشی ولی سر همه داد بزنی، نمیدونم حق کسی رو بخوری یا ظالم باشی در کل، تو داری اشتباه میزنی. اما اگر خدارو قبول نداشته باشی، اما رذالت نداشته باشی، بخشنده باشی و... مهم نیست که خدا هست یا نیست. مهم اینه که کارت درسته.
و اینکه خیلی ها به این فکر میکردن و میکنن که خدا وجود داره یا نداره؟ و خیلی هام بودن که حتی کل زندگیشونو درگیر این ماجرا بودن. ولی رنج و عذاب میکشیدن چون هیچ وقت جواب قطعی نمیتونستن پیدا کنن.
من هم اگر بیشتر میخواستم فکر کنم و فکر کنم، به پوچی میرسیدم. عذاب میکشیدم حتی. چون یه مسئله ی لاینحله. 
خلاصه اینکه ما فرض رو بر وجود خدا میذاریم اما طوری زندگی میکنیم که اگر بهمون بیان بگن آره قطعا خدا هست یا قطعا نیست، تغییری توش ایجاد نشه.
معلم دیگه‌م هم گفتن که جهنم و بهشت و خدا و این ها سعی میکنن توصیفات ملموس برای ما ایجاد کنن. اینکه گفته میشه تو جهنم سوزونده میشین واقعا این نیست که اتیشمون میزنن. یا خدا تو ذهن ما در بهترین حالت نیتونه یک آقای خیلی دتانی مهربان باشه. بیشتر از اون نمیتونیم بهش فکر کنیم چون برامون ملموس نیست. خدا خودمونیم. جهنم و بهشت تو خودمونه. یه کار بد میکنیم و هیچکس نمیفهمه ولی خودمون عذاب میکشیم، اون میشه جهنم.
اینکه با اینکه مثلا از غذایی بدمون میاد اما باز هم از کسی که درستش کرده تشکر کنیم و خسته نباشید بگیم، یعنی بهشت داریم درونمون‌. و اون بهشتم گسترش میدیم.
خلاصه که من خیلی رو این قضایا داشتم حساس میشدم که به لطف اون دو نفر حل شد.میدونم که تو اینجور مسائل، جواب قطعی هیچوقت وجود نداره. پس فکر کردن زیادی بهش، رنج مطلقه.
هدف دارم. اما بهتون میگم که دوران مجبوری هم داشتم. در مورد نتونستن ها هم که خیلی قابل لمسه برام :( امسال درباره ی انسان و انتخاب هایی که داره و به دلیل محدودیت هاش فقط یدونه رو میتونه برداره خوندیم.
منم در حال حاضر خیلی چیزا میخوام با هم بردارم. ولی موفق نمیشم. این البته از کمالگرایی میادها. باید کنترل بشه.
اگزکلی. دو وی نو آل؟ 
آره درک میکنم. بهتون میگم غصه نخورید هرچند که میدونم تو این مرحله غصه نخوردن ناگزیره. هممون مرحله ی "وات" داریم. کسی چه میدونه؟ شاید وات بعدی منم نزدیک باشه :)
نه. ولی فکر کنم خیلی جواب دادم D: 
خوشحال میشم من. وبلاگ منو جیره بندی کردین؟ هرشب روی یه پست کامنت میذارین :))
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
بارها گفته ام که من درکتابهایم خلاصه میشوم و کتابهایم در من. گاهی با سهراب سرمست میشوم و گاهی با فروغ مغموم. ولی مهم همین است که من هم، یک انسان، مثل همه ی انسان های دیگر، اشک میریزم، میخندم، عصبانی میشوم، اشتباه میکنم و زمین میخورم.‌..
تنها کسانی که صمیمی ترین و صادق ترین دوستانم بوده اند و خواهند بود، نوشتن و خواندن هستند...
پس من، با تمام اشتباهات و شور و شیرین های دنیای نوجوانم، آنقدر زمین میخورم تا یک روز بلند شوم روی قله بایستم و با یک لبخند دردمند زمزمه کنم که موفق شده ام :)

Designed By Erfan Powered by Bayan