گاه نوشت های یک نویسنده

میدانم که این بازی روزی تمام خواهد شد،اما حتی اگر بازنده هم باشم؛ میخواهم که خوب تمام کنم.


?Are you growing up really

از رو به روی آینه رد می شوم، یکهو می ایستم و به خودم زل می زنم.
_آممم تو چقدرر... بلند شدی!
خود آینه ای ام لبخند می زند و بیشتر ژست می گیرد.
_چقدر، موهات بلند شده...
دارد بهم لبخند میزند و موهایش را پریشان می کند.
_صبر کن ببینم.
بهت زده می ایستد.
_این دو تا مو سفیده بلند شدن باز.
کنارشان میزنم. یکی دو تا دیگر آن زیر میبینم. سه تا، پنج تا، شش تا، هفت تا، نه تا.نه تا موی سفید فقط همین جلوها.
اولش که داشتم به خودم نگاه میکردم. دنبال یک راهی می گشتم که به خودم ثابت کنم حالا شاید یکم قد این دختر آینه ای بلند شده باشه، ولی کوچولوست! کوچولو! اینقدر بزرگ و خانمانه نیست و عاقل اندر سفیه نگاه نمیکنه.
دختر آینه ای می گوید: سر کی رو داری گول میزنی؟ این نگاه عاقل اندر سفیه و اینارو از کجات در میاری؟ تو وقتی نه سالتم بود همه ی بچه های مجتمع میگفتن بیا و بازی کن نمیرفتی و توی تراس میشستی کتاب میخوندی! در مورد کوچولو بودن، یه نگاه به خودت بنداز، قدت از مامان دو سانت بلندتر شده. نگاهت فرق کرده، راهنمایی و دبستانت برای همیشه تموم شدن! یک ماه دیگه یک دختر دبیرستانی حساب میشی! فقط سه سال دیگه همین موقع، چند ماه از ۱۸ سالگیت گذشته. بزرگ شدی. داری بزرگ میشی. انقدر نخواه که به خودت بقبولونی که کوچیکی و بچه هنوز!
دختر آینه ای دلخورانه چشم نازک میکند و یک نگاه مگی طور به دختر بیرون آینه می اندازد.
_ نه خیر. من بچه‌م هنوز. نمیبینی که آژانس ها هنوز بهم میگن عمو؟ فروشنده ها فعل مفرد برام بکار میبرن؟شبا با پنگوئنگ میخوابم؟ بعدشم تو چرا انقدر اصرار داری که بگی بزرگی؟ مثلا میخوای چی رو ثابت کنی؟
_تو چرا انقدر اصرار داری که بگی هنوز بچه ای؟ از چی میترسی؟ از دنیای بزرگا؟ از عاشق شدن؟ رنجیدن؟ غم ها و مشغله های سخت دنیای بزرگانه؟
دختر بیرون آینه ساکت می شود. چشم می دوزد به اینور و آنور. ازینکه دختر آینه ای فکرش را خوانده بهش برخورده.
_خب، بله‌. خودتم میدونی که. میخوام توی قلمروی خودم به اوج برسم.
_ببین، تا کی میخوای ادامه بدی این زنجیره ی تظاهرو؟ تا کی میخوای تظاهر کنی که قدرت کافی برای حفظ قلمروت رو داری؟ببین مثل همون جمله ای که توی آنی شرلی بود، هر چقدرم که زور بزنی و کشش بدی، بالاخره میاد موقعی که شکوفه صورتیای دوستی در برابر رزهای قرمز رنگ ببازن. چه بخوای، چه نخوای.
_خوبم دارم. حالا میبینی. من هر حرفی زدم تا حالا پاش وایستادم.شکوفه صورتی و رز قرمز رو ولش کن. آیم اکی ویت مایسلف. جاست یو اند آی.
_من دارم بهت میگم، که تو خودتم در باطن حرفایی که میزنم رو قبول داری. در ظاهر داری انکارشون میکنی چون چنگ زدی به آخرین قطره های بچگی که دارن از لای انگشتات میریزن.
_هاا؟ برو بابا. من تا چهار سال دیگه هنوز نوجوون حساب میشم.
دختر آینه ای با نگاه نافذش، اخم آلود به دختر بیرون آینه نگاه میکند. یک پیراهن آبی روشن پوشیده، با فرفرهایش که ریخته‌اند روی شانه هاش.
_ببین، باشه. شاید یکم از حرفات درست باشه. اما میدونی که من اونقدر خودکفا هستم که...
_ساکت‌شو! حرفایی که میزنی شاید قشنگ و قوی به نظر برسن. اما شبیه بالنن. تو خالین. و ، و ، ...
دختر آینه ای میخواهد بگوید بچگانه اما یادش می آید که بحثشان سر همین است که شی ایز گرویینگ آپ. شی ایز نات ا چایلد انی مور.
_خودت ساکت شو! گاهی احساس میکنم تو تبلوری از کلیشه ها و تصاویر احمقانه ی مردمی!
_ منم گاهی احساس می کنم تو تبلوری‌یی از تمام کتاب هایی که خوندی و اندیشه ها و رویاهایی که داری! در حقیقت فکر میکنی داری!
هر دوشان عصبانی هستند و با خشم به هم نگاه می کنند. هر دوشان می دانند که حق با دیگری است. که زیادی خودشان را جدی گرفته اند. هردوشان به این فکر میکنند که این دفعه دیگر خیلی بلند شده بود، و خیلی، زیبا...
همه چیز از همان جا شروع شد. ازینکه دریچه ی قلبشان را باز کردند و شروع کردند به دیدن دنیا. از قلبی که گاه گداری آرزو می کردند، کاش نبود. و بعد، لبشان را گاز می گرفتند...

به حز اون قسمت عمو :/ و مفرد صدا کردن بقیه اش تا 25 سالگی هیچ فرقی نداره,نگران نباش:)

منم یه عالمه موهام سفید شدهD:

اعترافات ذهن خطرناک من :))

آخییییییییی 

پرنیان سختته بزرگ شدن؟؟؟؟

عجیبه عذرا
هر روز یک گوشه از عجایب خودشو نشون میده!
تو چی فکر میکنی؟

سخت نگیر پرنیان خانوم بیان ;) :)

:)

اعه به تو میگن عمو هنوز؟

من خیلی وقته کسی نگفته.اون روز فروشندهه گفت بال دراوردم از خوشحالی:)

میدونی کوچیک بدن یه مزیتی داره که وقتی یه اشتباهی آدم انجام میده میگه اشکالی نداره بابا هنوز پونزده سالمه..ولی خب بدجور داره تند و تند میگذره این نوجوانی

اره، از هر پنج بار، سه بارش آژانس ها و اینا بهم میگن عمو :) منم خیلی ذوق میکنم :)
اها. اینم هست. ولی خب ادم تا سی سالگی هم اشتباه کنه به خودش میگه خامی های جوونیه  ^-^
خیلی چیزای دیگه از کوچیک یا بزرگ بودن تو ذهنم بود موقع نوشتن این پست.
تو چی فکر میکنی؟ کدومشون رو دوست داری؟ چرا؟ نظرات درباره‌شون؟

راننده ی اژانس ها به منم میگن گاهی عمو..

کلا عادتشونه...

موهای سفیدرو هم هرچقدر کوتاه کنی بیشتر میشن..

واسه من اول یه دونه مو بود اما کوتاهش کردم پشت سرهم و تعدادش بیشتر شد :))

اونایی که پیرترن... یا بچه همسنای ما دارن...
بله بله دست کشیدم از اینکار :))
ژنه دیگه ولی کارش نمیشه کرد

می‌دونی، به نظرم جایی که الان قرار دارم، یا شاید قرار داریم دقیقا جایی اون وسطه. آره، منم شبا پشمک رو بغل می‌کنم. هنوزم بهم می‌گن عمو یا خاله. 

ولی بهت غبطه می‌خورم یه جورایی. 

تو می‌دونی دلت چی می‌خواد. تو می‌خوای که کوچیک بمونی. حتی اگه برعکسش داره اتفاق می‌افته. 

اما من نمی‌دونم چی می‌خوام. می‌خوام کوچیک بشم و می‌خوام بزرگ بشم، اما نه اینا که الان هستم. 

چه قشنگ گفتی.
این حس رو بعضی از دوستای منم دارن‌...
و همینطور که میبینی منم اون ته های ذهنم هردوشون رو میخوام گاها.
ولی خب آخرشم هیچی دست ما نیست. زمان داره میگذره و رومون اثر میذاره. مارو میبره هرجا دلش بخواد. ما رو متوقف میکنه هرجا دلمون نخواد.
 کاریش نمیشه کرد :)...

من دوست دارم این روند رو و میدونم که دلم براش تنگ میشه

همزمان بزرگ شدن یه مزیتایی داره که خودت میدونی و هزار بار درموردشون با هم حرف زدیم:)ولی خیلی چیزا رو هم از دست میدی!نمونش خوندن کتابای علمی تخیلی..البته به طور کام از دست نمیدی ولی به خاطر دیگران آدم خیلی ازین چیزا رو باید در بزرگسالی سرکوب کنه.

بلیی :))
با جمله ی آخر موافق نیستم. فکر هم نمیکنم تو آدمی باشی که حرف دیگران به جاییت باشه. اینطور نیست؟

من دوس ندارم بزرگ شم

ولی بزرگ میشم

و با این همه اصرارم مبنی بر کوچیک موندن باز هم وقتی به ته دلم نگا میکنم میبینم یکی داره میگه"خوب شد که گذشت"

(: ...

D:

نیست ولی بیا واقع گرا باشیم حرف مردم نباشه بازم مشغله ها نمیزاره

ای اگری دیس تایم :)

مثل همیشه پستات عالیه :)

ممنونم :)
جمعه ۲۵ مرداد ۹۸ , ۱۷:۰۱ ستاره اردانی زاده

سلام پرنیان عزیزم

فقط خواستم بگن غصه نخور دنیای بزرگا هم مزیت های خودش رو داره و البته که کتابا اونجا هم وجود دارن پس از چیزی نترس!  اونجا هم  میتونی اگه  شکستی  چیز خوردی بازم  به  نوشتن  و خوندن  پناه ببری  !

 

سلام ستاره عزیز :)
غصه خوردن که فایده ای هم نداره حالا :(
خوب یادآواری‌یی کردی! تا وقتی خوندن و نوشتن هست همه چیز قابل تحمله :)

درود راستی ازمون ورودی چی قبول شدی . از طرف یه دوست ( بهتره بگم هم کلاسی)

سلام :)
فرهنگ قبول شدم. مهشید. کدوم دوست یا همکلاسی؟ معرفی کن خب :)

اهان یه دوست دوران دبستان فعلا بذار هویتم لو نره :Dخیلی وقته بات در ارتباط نبودم راستی رشته چی رفتی انسانی یا ریاضی؟ بلاگتم به صورت اتفاقی دیدم خیلی دستت روون عالی مینویسی

باشه پس هروقت صلاح دیدی هویتتو لو بده.
انسانی دیگه :)
ممنونم. لطف داری :)

سوری اخه این چه سوال بود پرسیدم فرهنگ که مال انسانیه کلا این روزا گیجم:ddd

بله بله D:
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
بارها گفته ام که من درکتابهایم خلاصه میشوم و کتابهایم در من. گاهی با سهراب سرمست میشوم و گاهی با فروغ مغموم. ولی مهم همین است که من هم، یک انسان، مثل همه ی انسان های دیگر، اشک میریزم، میخندم، عصبانی میشوم، اشتباه میکنم و زمین میخورم.‌..
تنها کسانی که صمیمی ترین و صادق ترین دوستانم بوده اند و خواهند بود، نوشتن و خواندن هستند...
پس من، با تمام اشتباهات و شور و شیرین های دنیای نوجوانم، آنقدر زمین میخورم تا یک روز بلند شوم روی قله بایستم و با یک لبخند دردمند زمزمه کنم که موفق شده ام :)

Designed By Erfan Powered by Bayan