دوشنبه ۱۱ مهر ۰۱
پیشنوشت: از اوضاع کشور به شدت سرخورده، عصبانی و غمزدهم. یکسره پای اخبار گریه میکنم و بازنشرهای کانال تلگرامم همهاش از شرایط اخیر است. این ها را گفتم که بگویم من هم عزادارم و این نوشتهای که این زیر منتشر میکنم نه حاصل بیدغدگی و بیشرفی بلکه حاصل مدتها ننوشتن و یکهو فوران کردن است که حیفم آمد بهش اجازه جاری شدن ندهم. از این بابت بر من ببخشایید. امیدوارم همتون سالم، امن و آزاد باشید.
آدمها تغییر میکنند. عوض میشوند و رشد میکنند. همین خودش یک اصل بدیهی و کاملا واضح است. اما از جایی که خودمان نگاهش میکنیم ممکن است یادمان برود. خود من هروقت تغییری توی خودم میبینم یا رفتاری از خودم یادم میآید که حالا دیگر ندارم یکهو میترسم. فکر میکنم گم شدهام. قبلتر ها که خیلی به تغییر و رشد واکنش نشان میدادم. هر روز مینوشتم که آی چارده سال و یک روزم شد، آی چارده سال و دو روزم شد. اه نمیخواهم به این زودی ها 15 ساله شوم. همین چندوقت پیش که با آهنگ "dancing queen" میرقصیدم و آبا میگفت:
"you are the dancing queen, young and sweet, only seventeen"
دوست داشتم تا آخر عمرم بتوانم باهاش که میرقصم اینجایش به خودم اشاره کنم و توی آینه چشمک بزنم. منتهی همین پریروز 18 سال و نه ماهم شد و چیزی تا نوزده سالگیم هم نمانده. باید بروم یک آهنگی پیدا کنم که تویش بگوید:
"you are the dancing queen, young and sweet, only nineteen"
منحرف شدم. داشتم میگفتم که وقتی یک تغییری توی خودم میبینم میترسم و حتی خودم را دعوا میکنم. اینطوری که تو کی وقت کردی انقدر بزرگ شوی و غلط کردی که دیگر دغدغه های کوچک نداری و جزئیات زندگی را نمیبینی یا روتین های دیگر پیدا کردی. امروز برای وبلاگ اینطوری شدم. با خودمان که تعارف نداریم. تقریبا 90 درصدمان آنور توی تلگرام یک کانال زدهیم و مینویسیم. و خب بله، نوشتن راحتتر هست و خواننده و فیدبک بیشتر. اما یکهو دلم برای آن شهودهای یکهویی که انگشتانم آتش میگرفت و همانجا پنل را باز میکردم و مینوشتم تنگ شد. یا اینکه چندهفته و چند روز ساکت میگشتم و یکهو توی سرم اتفاقات زندگی را سناریوی وبلاگ میکردم. از ذوقهای بعدش که باز میامدم ببینم نوشته چند نظر و پاسخ جدید دارم و ستارهی چندتا از آدمهای موردعلاقهام روشن شده. حالا؟ صبح به صبح پا میشوم و یکی کوتی عکسی چیزی میگذارم توی کانال که بگویم ملت من زندهام. کانال دخترهای دیگر را میخوانم که از فلسفه، ادبیات و زبان نوشتهاند. شاید بیشتر از چیزی که آنها نوشتهاند میدانم و چندبرابرشان اطلاعات دارم ولی خب اینجوریام که الان من بیایم از فضل و ادب و فرهنگ حرف بزنم و چند نفر توی ناشناس قربان صدقهام بروند و یک مذهبی رادیکال باهام بحث راه بندازد. بعدش که چه؟ فکر کنم میفهمید که چه میگویم. حوصله معروف شدن به معنای امروزیاش را ندارم. حوصلهی بلغورهای فمنیستی یا بحثهای ادبیاتی سر اینکه افغان درست است یا افغانی ندارم. قبلترها خیلی بحث میکردم. آن اوایل نوجوانی که منطق را مثل یک کوه محکم پیدا کرده بودم فکر میکردم هرکس دارد اشتباه میکند را میشود با منطق قانع کرد. بعدترها فهمیدم که آدمبزرگها خودشان انتخاب میکنند میخواهند چه بشنوند. آدمی که بخواهد تو را بفهمد از قورمهسبزی هم حرف بزنی میفهمد و آنکه نخواهد با محکمترین استدلالها هم نمیشود قانعش کرد. حتی بعضی اوقات اینجوری است که آگاهانه انتخاب میکنی چیزهای اشتباهی را باور کنی. میدانی اشتباه است ولی دوستش داری. این را وقتی فهمیدم که خودم هم جزو یکی از همان ها شدم. منتهی من فرقم این بود که اگر یکی به دوست داشتنی های اشتباهم خرده بگیرد راحت میپذیرم و یک حالتی به خودم میگیرم که بله من خرم ولی خریتم را دوست دارم. همچه چیزی. یادم است اصلا به خاطر همین عاشق بوکوفسکی شدم. بوکوفسکی یکجوری مینوشت که بله ما آدم ها گه هستیم ولی بگذارید یکم از گه کاری هایمان حرف بزنم. برای همین امکان ندارد آدمی بوکوفسکی بخواند و همزادپنداری نکند. یکبار سر کلاس زبان تیچرم ازم پرسید که role model زندگیتان کیست و من گفتم فکر نکنم role model داشتم اما اگر یک نفر هم بخواهد باشد آن بوکوفسکیست. گفتم میخواهم مثل بوکوفسکی بنویسم و زندگی کنم. برگشت گفت:
"so you wanna get drunk and sleep with others all the time?"
آنجا که خندیدیم ولی فلسفه بوکوفسکی میخواری و زنبارگی نیست. فلسفهاش پذیرفتن درد و زندگی کردن باهاش است. پذیرفتن غریزه و زندگی کردن باهاش است. پذیرفتن پیری و زندگی کردن باهاش است. پذیرفتن فقر و زندگی کردن باهاش است. همهش همین هاست. که آقا تو بپذیری که از فلانی خوشت میآید و نیاز داری باهاش بخوابی. یا عین سگ فقیری و باید بروی جان بکنی که یک لقمه در بیاوری. زندگی همهمان همین است ولی اصرار شدیدی داریم بر اینکه فیکش کنیم. که آره ما فقیر نیستیم و هر چه بخواهیم میتوانیم بخریم و خیلی هم متمدن هستیم و قرار است سالهای سال ادامه تحصیل بدهیم و بعد هم با متمدن فرد روی زمین ازدواج کنیم و بچه های خوب، نیکو و متمدن به دنیا بیاوریم. زندگی ما که صبح بیدار میشویم و میبینیم بچههایمان را کشتهاند هیچوقت عادی نبوده و قرار نیست هم باشد. اما همچنان ادامه میدهیم و در بند آداب معاشرت، احترام به بزرگتر، تحصیلات عالیه و کوفت و زهرمار هستیم. حالا همه اینها از کجا شروع شد؟ بله اینکه من دلتنگ وبلاگ نویسی شده بودم.
دیروز کتابی میخواندم و یک نقل قول خیلی خوب داشت و آن هم این بود" نمیخوای چیزی بنویسی؟ مگه این سرنوشت منطقی همه اونایی نیست که عاشق کتاب خوندنن؟" و این قضیه به طرز شدیدی برای من صدق میکرد. من اینجوری بودم که از بچگی مجموعه داستان های پند آموزی که میخواندم را ترکیب میکردم و یک داستان پندآموز جدید با حضور روباه مکار و جغد دانا و خرگوش ساده مینوشتم. بزرگتر که شدم انشاهایم را پر از تضمین های سپهری و فروغ و بعدترها کوت های خارجی میکردم و سر کلاس میخواندم. بعدش رفتیم سر این کلاس های کانون نشستیم که تمرین نویسندگی خلاق دارند و این ها. از آن به بعد به خودم گفتم نویسنده. حتی اسم اینجا را گذاشته ام گاه نوشت های یکی نویسنده. سالی یکی هم داستان مینوشتم و یکی مقامی از ناحیه شش مشهد یا استان خراسان میگرفتم و صبر میکردم تا سال بعدی. پوینت این که علوم انسانی را برای رشته ام انتخاب کردم هم همین بود. البته اینکه پایم را کرده بودم توی یک کفش که حتی اگر باقالی فروش شوم هم نمیخواهم دکتر شوم بیتاثیر نبود. به هر حال. خودم را یک نویسنده میدیدم و از شما چه پنهان میبینم هنوز هم. سر همین گاهی با خودم سر جنگ میگیرم که آقا جان تو باید بشینی بنویسی و آن هم مداوم. اگر میخواهی یک روز کتابت را توی اتاق ناشر بغل کنی باید بنویسی. کانال ننویس، توییتر نرو، سخیف نشو، خودت را فراموش نکن و فلان. بی راه نمیگویم اما ته دلم میدانم این ها بارقه هایی از همان سیستم مقاوم به تغییرم است. توییتر لزوما چیز بدی نیست و کانال نویسی هم. اما اینکه منم ننویسم و همهش آنجا پهن باشم لزوما نا بد نگهش نمیدارد.
در نهایت هنوز هم نفهمیدهم دقیقا که تغییرهایم حاصل از رشد است یا خودگمکنی. بعد از یک سال زندگی کنکوری انگار قالب خودم را فراموش کردهم و نمیدانم زندگی عادی چجوری باید باشد. بعد اینطور وقتها همیشه ابعاد ترسم را بزرگتر باید بکنم انگار. از یک پسر خوشم میآید که بعد ها میفهمم یک عیبی داشته و اینطوری ام که خداوندا مرگم بده یعنی قرار است تا آخر عمرم از پسرهای معیوب خوشم بیاید؟ حالا پسر بنده خدا روحش از هیچکدام اینها خبر ندارد و من اینور نشستهام وجود و هویت و عقلم را زیر سوال میبرم. الان هم دارم به این فکر میکنم که نکند در دانشگاه خودم را گم کنم؟ نکند سرکار قالبم عوض شود؟ نکند با دوست های جدید مدل همیشگیم را از یاد ببرم؟ غافل از اینکه این "مدل همیشگی من" خودش جای بحث دارد اصلا. مدل کدام همیشه ام؟ بچگیم؟ پارسالم؟ ابتدای نوجوانیام؟
احساس میکنم ریشه اش از آرزوهای کودکی میآید. آرزوهای کودکی عموما ناپخته و نابالغانهاند. ولی یادت میمانند و تا آخر عمر پدرت را در میآورند که چرا انجامشان ندادی. اینطوری است که مینویسی بله من میخواهم 18 سالگی مستقل شوم و تا بیست سالگی در سیلیکون ولی آمریکا کار کنم. بعد هم میخواهم چند تا مدرسه و کتابخانه برای کودکان روی زمین وقف کنم و بعدش هم که ازدواج مال سنتی ها بود چند تا بچه به سرپرستی میگیرم. حالا میرسی به 18 سالگی و میبینی پول کافهات را هم نداری خودت حساب کنی و تا بیایی کاری کنی که فقط برای همین خرج های روزمره ات بس باشد بیست سالت شده. البته میتوانی بری در اینستاگرام و تیک تاک برقصی و تا بیست سالگی همان سیلیکون ولی و این ها را جور کنی اما حتی اگر فرهنگت هم بگذارد خودت غرور اضافی ای داری. این وسط ها هم یا عاشق میشوی یا مامان بزرگت میمیرد یا کشورت شروع میکند به کشتن تو و هم نسلهایت و تا بخواهی بحران های روحیات را جمع کنی بیستت هم رد شده.
خلاصه اینکه نتیجه نهایی این شد که برای بار صدم به خودم گفتم خود ثابتی وجود ندارد و باید تغییر هایم را بپذیرم و حاصل پروسهی رشدم بگذارمش. آنه شرلی میگفت از بیست سالگی شخصیت آدم دیگر شکل گرفته و در جاده ثابتی میافتاد. امیدوارم تا الان جادهی درست درمانی ساخته باشم.
+ در باب ننوشتن