پنجشنبه ۳۰ بهمن ۹۹
پیش نوشت:اسپویل ریزی از هری پاتر در متن زیر وجود دارد.
_خاله، نوجوونیات تقلب میکردی؟
_بیشتر تقلب میرسوندم. ولی آره، مخصوصا اون سالی که توی خونه درس خوندیم، تقریبا هیچکی نموند که نکرده باشه. اگه کسی بهت گفت نکرده، باورش نکن.
_خب تو اون زمانا چکار میکردی؟
_راستش رو بخوای، من کتاب میخوندم، کلاس زبان میرفتم، زبان سومو تو خونه یاد میگرفتم، مینوشتم، ورزش میکردم، یه عالمه موسیقی از هرکجای دنیا که بگی گوش میکردم، و خب با خیلی از این موسیقی ها میرقصیدم، به شرق و غرب گرایی فکر میکردم و آخرشم نتونستم به نتیجه برسم کدوم کمتر بدتره، و از یه زمانی به بعد، مثل همهی دخترا، یکمم به پسرا فکر کردم.
_یعنی به خاطر همون جملهی آخر اون همه چیز ردیف کردی که مثلا زشت نباشه یا چی؟
_یا چی. نه واقعا، ببین، تو از نوجوونی پرسیدی، اون اولیا مال ۱۳ تا ۱۶ست و اون آخریه مال ۱۶ تا ۱۹.
_خیله خب. یعنی باور کنم که فقط بهشون فکر کردی؟
_من نگفتم فقط بهشون فکر کردم.
_ببین، من فقط از یه زمانی سعی کردم به مغز کله شقم بفهمونم که اونام وجود دارن و لزوما همشون هیولاهای سواستفاده گر احمق نیستن. و البته که همه دخترا هم فرشته های معصوم خوش طینت نیستن. و اینجوری شد که سعی کردم باهاشون دوست باشم. یعنی راستش رو بخوای، از یه جایی حتی متوجه شدم پسرها(حداقل برای من) رفیق های بهتری از دخترهان. هری پاترو دیدی؟
_کتابشو خوندم. فیلماش خیلی قدیمین که.
_خب خوبه. سعی کردم مثل هرماینی باشم. یادمه یه دوست بزرگترم داشتم. اون منو با هرماینی مقایسه کرد. از این لحاظ که تک فرزند بودم و سعی میکردم انفجار اطلاعات و مهارت ها داشته باشم. و اینکه به مرور زمان بهتر شدم و فهمیدم چجوری باید با آدما رفتار کنم. و اینکه دوست داشته باشم. دوست توی زندگی من به یکی از مهم ترین چیزا تبدیل شد و هنوزم هست.
_ولی با پسرا که نمیشه دوست موند. خود هرماینیم عاشق رون شد.
_هوم.
_هوم یعنی میخوای بگی که شما هم عاشق شدی یا هوم یعنی میدونی هرماینی عاشق رون شد.
_هوم یعنی نمیدونم به این گیر بدم که چرا انقدر عاقل اندر سفیهی در میاری یا اینکه چجوری به این گزاره رسیدی که صد در صد یه مغالطهست.
_قبول نیست! خود شما متنفر بودی ازینکه بهت میگفتن عاقل اندر سفیه بازی درمیاری.
_آره راست میگی. برای همین گفتم هوم.
_من هنوز میخوام درباره پسرا بشنوم. تقریبا هیچی نگفتی.
_موجود فضایی نیستن که بخوای دربارهشون بشنوی. سعی کردم به همون اندازه که دوست دختر داشتم، دوست پسرم داشته باشم. چون دنیای متفاوت و خارق العاده ای دارن و عمدهشون زندگی رو آسون تر و قشنگ تر میبینن.
_تا حالا کسی بهت گفته اصلاا تو خط جزئیات نیستی؟
_تا دلت بخواد.
_و کتابایی که نوشتی، هیچکدوم از عشق هاشون هستن که داستان عشق خودت باشن؟
_ ببین، تو دختر باهوشی هستی. و یه دختر باهوش باید بدونه که هیچ نویسنده ای به این سوال جواب راست نداده و نمیده. هوم؟
_منسون میگه، بی جواب گذاشتن خودش یه نوع جوابه.
_آفرین. جوابتو گرفتی پس.