گاه نوشت های یک نویسنده

میدانم که این بازی روزی تمام خواهد شد،اما حتی اگر بازنده هم باشم؛ میخواهم که خوب تمام کنم.


Her and me

پیش نوشت:اسپویل ریزی از هری پاتر در متن زیر وجود دارد.

_خاله، نوجوونیات تقلب می‌کردی؟

_بیشتر تقلب می‌رسوندم. ولی آره، مخصوصا اون سالی که توی خونه درس خوندیم، تقریبا هیچکی نموند که نکرده باشه. اگه کسی بهت گفت نکرده، باورش نکن.

_خب تو اون زمانا چکار می‌کردی؟

_راستش رو بخوای، من کتاب می‌خوندم، کلاس زبان می‌رفتم، زبان سومو تو خونه یاد می‌گرفتم، می‌نوشتم، ورزش می‌کردم، یه عالمه موسیقی از هرکجای دنیا که بگی گوش می‌کردم، و خب با خیلی از این موسیقی ها می‌رقصیدم، به شرق و غرب گرایی فکر می‌کردم و آخرشم نتونستم به نتیجه برسم کدوم کمتر بدتره، و از یه زمانی به بعد، مثل همه‌ی دخترا، یکمم به پسرا فکر کردم.

_یعنی به خاطر همون جمله‌ی آخر اون همه چیز ردیف کردی که مثلا زشت نباشه یا چی؟

_یا چی. نه واقعا، ببین، تو از نوجوونی پرسیدی، اون اولیا مال ۱۳ تا ۱۶ست و اون آخریه مال ۱۶ تا ۱۹.

_خیله خب. یعنی باور کنم که فقط بهشون فکر کردی؟

_من نگفتم فقط بهشون فکر کردم.

_ببین، من فقط از یه زمانی سعی کردم به مغز کله شقم بفهمونم که اونام وجود دارن و لزوما همشون هیولاهای سواستفاده گر احمق نیستن. و البته که همه دخترا هم فرشته های معصوم خوش طینت نیستن. و اینجوری شد که سعی کردم باهاشون دوست باشم. یعنی راستش رو بخوای، از یه جایی حتی متوجه شدم پسرها(حداقل برای من) رفیق های بهتری از دخترهان. هری پاترو دیدی؟

_کتابشو خوندم. فیلماش خیلی قدیمین که.

_خب خوبه. سعی کردم مثل هرماینی باشم. یادمه یه دوست بزرگترم داشتم. اون منو با هرماینی مقایسه کرد. از این لحاظ که تک فرزند بودم و سعی میکردم انفجار اطلاعات و مهارت ها داشته باشم. و اینکه به مرور زمان بهتر شدم و فهمیدم چجوری باید با آدما رفتار کنم. و اینکه دوست داشته باشم. دوست توی زندگی من به یکی از مهم ترین چیزا تبدیل شد و هنوزم هست.

_ولی با پسرا که نمیشه دوست موند. خود هرماینیم عاشق رون شد.

_هوم.

_هوم یعنی میخوای بگی که شما هم عاشق شدی یا هوم یعنی میدونی هرماینی عاشق رون شد.

_هوم یعنی نمیدونم به این گیر بدم که چرا انقدر عاقل اندر سفیهی در میاری یا اینکه چجوری به این گزاره رسیدی که صد در صد یه مغالطه‌ست.

_قبول نیست! خود شما متنفر بودی ازینکه بهت میگفتن عاقل اندر سفیه بازی درمیاری.

_آره راست میگی. برای همین گفتم هوم.

_من هنوز میخوام درباره پسرا بشنوم. تقریبا هیچی نگفتی.

_موجود فضایی نیستن که بخوای درباره‌شون بشنوی. سعی کردم به همون اندازه که دوست دختر داشتم، دوست پسرم داشته باشم. چون دنیای متفاوت و خارق العاده ای دارن و عمده‌شون زندگی رو آسون تر و قشنگ تر می‌بینن. 

_تا حالا کسی بهت گفته اصلاا تو خط جزئیات نیستی؟

_تا دلت بخواد.

_و کتابایی که نوشتی، هیچکدوم از عشق هاشون هستن که داستان عشق خودت باشن؟

_ ببین، تو دختر باهوشی هستی. و یه دختر باهوش باید بدونه که هیچ نویسنده ای به این سوال جواب راست نداده و نمی‌ده. هوم؟

_منسون میگه، بی جواب گذاشتن خودش یه نوع جوابه.

_آفرین. جوابتو گرفتی پس.

 

بارها گفته ام که من درکتابهایم خلاصه میشوم و کتابهایم در من. گاهی با سهراب سرمست میشوم و گاهی با فروغ مغموم. ولی مهم همین است که من هم، یک انسان، مثل همه ی انسان های دیگر، اشک میریزم، میخندم، عصبانی میشوم، اشتباه میکنم و زمین میخورم.‌..
تنها کسانی که صمیمی ترین و صادق ترین دوستانم بوده اند و خواهند بود، نوشتن و خواندن هستند...
پس من، با تمام اشتباهات و شور و شیرین های دنیای نوجوانم، آنقدر زمین میخورم تا یک روز بلند شوم روی قله بایستم و با یک لبخند دردمند زمزمه کنم که موفق شده ام :)

Designed By Erfan Powered by Bayan