گاه نوشت های یک نویسنده

میدانم که این بازی روزی تمام خواهد شد،اما حتی اگر بازنده هم باشم؛ میخواهم که خوب تمام کنم.


مرا به یاد بیاور

پیش‌نوشت: از اوضاع کشور به شدت سرخورده، عصبانی و غمزده‌م. یکسره پای اخبار گریه می‌کنم و بازنشرهای کانال تلگرامم همه‌اش از شرایط اخیر است. این ها را گفتم که بگویم من هم عزادارم و این نوشته‌ای که این زیر منتشر می‌کنم نه حاصل بی‌دغدگی و بی‌شرفی بلکه حاصل مدت‌ها ننوشتن و یکهو فوران کردن است که حیفم آمد بهش اجازه جاری شدن ندهم. از این بابت بر من ببخشایید. امیدوارم همتون سالم، امن و آزاد باشید.

 

آدم‌ها تغییر می‌کنند. عوض می‌شوند و رشد می‌کنند. همین خودش یک اصل بدیهی و کاملا واضح است. اما از جایی که خودمان نگاهش می‌کنیم ممکن است یادمان برود. خود من هروقت تغییری توی خودم می‌بینم یا رفتاری از خودم یادم می‌آید که حالا دیگر ندارم یکهو می‌ترسم. فکر می‌کنم گم شده‌ام. قبل‌تر ها که خیلی به تغییر و رشد واکنش نشان می‌دادم. هر روز می‌نوشتم که آی چارده سال و یک روزم شد، آی چارده سال و دو روزم شد. اه نمی‌خواهم به این زودی ها 15 ساله شوم. همین چندوقت پیش که با آهنگ "dancing queen" می‌رقصیدم و آبا می‌گفت:

"you are the dancing queen, young and sweet, only seventeen"

دوست داشتم تا آخر عمرم بتوانم باهاش که می‌رقصم اینجایش به خودم اشاره کنم و توی آینه چشمک بزنم. منتهی همین پریروز 18 سال و نه ماهم شد و چیزی تا نوزده سالگی‌م هم نمانده. باید بروم یک آهنگی پیدا کنم که تویش بگوید:

"you are the dancing queen, young and sweet, only nineteen"

منحرف شدم. داشتم می‌گفتم که وقتی یک تغییری توی خودم می‌بینم می‌ترسم و حتی خودم را دعوا می‌کنم. اینطوری که تو کی وقت کردی انقدر بزرگ شوی و غلط کردی که دیگر دغدغه های کوچک نداری و جزئیات زندگی را نمیبینی یا روتین های دیگر پیدا کردی. امروز برای وبلاگ اینطوری شدم. با خودمان که تعارف نداریم. تقریبا 90 درصدمان آنور توی تلگرام یک کانال زده‌یم و می‌نویسیم. و خب بله، نوشتن راحت‌تر هست و خواننده و فیدبک بیشتر. اما یکهو دلم برای آن شهودهای یکهویی که انگشتانم آتش می‌گرفت و همانجا پنل را باز می‌کردم و می‌نوشتم تنگ شد. یا اینکه چندهفته و چند روز ساکت می‌گشتم و یکهو توی سرم اتفاقات زندگی را سناریوی وبلاگ می‌کردم. از ذوق‌های بعدش که باز میامدم ببینم نوشته چند نظر و پاسخ جدید دارم و ستاره‌ی چندتا از آدم‌های موردعلاقه‌ام روشن شده. حالا؟ صبح به صبح پا می‌شوم و یکی کوتی عکسی چیزی می‌گذارم توی کانال که بگویم ملت من زنده‌ام. کانال دخترهای دیگر را می‌خوانم که از فلسفه، ادبیات و زبان نوشته‌اند. شاید بیشتر از چیزی که آن‌ها نوشته‌اند می‌دانم و چندبرابرشان اطلاعات دارم ولی خب اینجوری‌ام که الان من بیایم از فضل و ادب و فرهنگ حرف بزنم و چند نفر توی ناشناس قربان صدقه‌ام بروند و یک مذهبی رادیکال باهام بحث راه بندازد. بعدش که چه؟ فکر کنم می‌فهمید که چه می‌گویم. حوصله معروف شدن به معنای امروزی‌اش را ندارم. حوصله‌ی بلغورهای فمنیستی یا بحث‌های ادبیاتی سر اینکه افغان درست است یا افغانی ندارم. قبل‌ترها خیلی بحث می‌کردم. آن اوایل نوجوانی که منطق را مثل یک کوه محکم پیدا کرده بودم فکر می‌کردم هرکس دارد اشتباه می‌کند را می‌شود با منطق قانع کرد. بعدترها فهمیدم که آدم‌بزرگ‌ها خودشان انتخاب می‌کنند می‌خواهند چه بشنوند. آدمی که بخواهد تو را بفهمد از قورمه‌سبزی هم حرف بزنی می‌فهمد و آنکه نخواهد با محکم‌ترین استدلال‌ها هم نمی‌شود قانعش کرد. حتی بعضی اوقات اینجوری است که آگاهانه انتخاب می‌کنی چیزهای اشتباهی را باور کنی. می‌دانی اشتباه است ولی دوستش داری. این را وقتی فهمیدم که خودم هم جزو یکی از همان ها شدم. منتهی من فرقم این بود که اگر یکی به دوست داشتنی های اشتباهم خرده بگیرد راحت می‌پذیرم و یک حالتی به خودم می‌گیرم که بله من خرم ولی خریتم را دوست دارم. همچه چیزی. یادم است اصلا به خاطر همین عاشق بوکوفسکی شدم. بوکوفسکی یکجوری می‌نوشت که بله ما آدم ها گه هستیم ولی بگذارید یکم از گه کاری هایمان حرف بزنم. برای همین امکان ندارد آدمی بوکوفسکی بخواند و همزادپنداری نکند. یکبار سر کلاس زبان تیچرم ازم پرسید که role model زندگیتان کیست و من گفتم فکر نکنم role model داشتم اما اگر یک نفر هم بخواهد باشد آن بوکوفسکی‌ست. گفتم میخواهم مثل بوکوفسکی بنویسم و زندگی کنم. برگشت گفت:

"so you wanna get drunk and sleep with others all the time?"

آنجا که خندیدیم ولی فلسفه بوکوفسکی می‌خواری و زن‌بارگی نیست. فلسفه‌اش پذیرفتن درد و زندگی کردن باهاش است. پذیرفتن غریزه و زندگی کردن باهاش است. پذیرفتن پیری و زندگی کردن باهاش است. پذیرفتن فقر و زندگی کردن باهاش است. همه‌ش همین هاست. که آقا تو بپذیری که از فلانی خوشت می‌آید و نیاز داری باهاش بخوابی. یا عین سگ فقیری و باید بروی جان بکنی که یک لقمه در بیاوری. زندگی همه‌مان همین است ولی اصرار شدیدی داریم بر اینکه فیکش کنیم. که آره ما فقیر نیستیم و هر چه بخواهیم می‌توانیم بخریم و خیلی هم متمدن هستیم و قرار است سالهای سال ادامه تحصیل بدهیم و بعد هم با متمدن فرد روی زمین ازدواج کنیم و بچه های خوب، نیکو و متمدن به دنیا بیاوریم. زندگی ما که صبح بیدار میشویم و می‌بینیم بچه‌هایمان را کشته‌اند هیچوقت عادی نبوده و قرار نیست هم باشد. اما همچنان ادامه می‌دهیم و در بند آداب معاشرت، احترام به بزرگتر، تحصیلات عالیه و کوفت و زهرمار هستیم. حالا همه اینها از کجا شروع شد؟ بله اینکه من دلتنگ وبلاگ نویسی شده بودم.

دیروز کتابی می‌خواندم و یک نقل قول خیلی خوب داشت و آن هم این بود" نمیخوای چیزی بنویسی؟ مگه این سرنوشت منطقی همه اونایی نیست که عاشق کتاب خوندنن؟" و این قضیه به طرز شدیدی برای من صدق می‌کرد. من اینجوری بودم که از بچگی  مجموعه داستان های پند آموزی که می‌خواندم را ترکیب می‌کردم و یک داستان پندآموز جدید با حضور روباه مکار و جغد دانا و خرگوش ساده می‌نوشتم. بزرگتر که شدم انشاهایم را پر از تضمین های سپهری و فروغ و بعدترها کوت های خارجی می‌کردم و سر کلاس می‌خواندم. بعدش رفتیم سر این کلاس های کانون نشستیم که تمرین نویسندگی خلاق دارند و این ها. از آن به بعد به خودم گفتم نویسنده. حتی اسم اینجا را گذاشته ام گاه نوشت های یکی نویسنده. سالی یکی هم داستان می‌نوشتم و یکی مقامی از ناحیه شش مشهد یا استان خراسان می‌گرفتم و صبر می‌کردم تا سال بعدی. پوینت این که علوم انسانی را برای رشته ام انتخاب کردم هم همین بود. البته اینکه پایم را کرده بودم توی یک کفش که حتی اگر باقالی فروش شوم هم نمی‌خواهم دکتر شوم بی‌تاثیر نبود. به هر حال. خودم را یک نویسنده می‌دیدم و از شما چه پنهان می‌بینم هنوز هم. سر همین گاهی با خودم سر جنگ می‌گیرم که آقا جان تو باید بشینی بنویسی و آن هم مداوم. اگر می‌خواهی یک روز کتابت را توی اتاق ناشر بغل کنی باید بنویسی. کانال ننویس، توییتر نرو، سخیف نشو، خودت را فراموش نکن و فلان. بی راه نمی‌گویم اما ته دلم می‌دانم این ها بارقه هایی از همان سیستم مقاوم به تغییرم است. توییتر لزوما چیز بدی نیست و کانال نویسی هم. اما اینکه منم ننویسم و همه‌ش آنجا پهن باشم لزوما نا بد نگهش نمی‌دارد.

در نهایت هنوز هم نفهمیده‌م دقیقا که تغییرهایم حاصل از رشد است یا خودگم‌کنی. بعد از یک سال زندگی کنکوری انگار قالب خودم را فراموش کرده‌م و نمی‌دانم زندگی عادی چجوری باید باشد. بعد اینطور وقت‌ها همیشه ابعاد ترسم را بزرگتر باید بکنم انگار. از یک پسر خوشم می‌آید که بعد ها می‌فهمم یک عیبی داشته و اینطوری ام که خداوندا مرگم بده یعنی قرار است تا آخر عمرم از پسرهای معیوب خوشم بیاید؟ حالا پسر بنده خدا روحش از هیچکدام اینها خبر ندارد و من اینور نشسته‌ام وجود و هویت و عقلم را زیر سوال می‌برم. الان هم دارم به این فکر می‌کنم که نکند در دانشگاه خودم را گم کنم؟ نکند سرکار قالبم عوض شود؟ نکند با دوست های جدید مدل همیشگی‌م را از یاد ببرم؟ غافل از اینکه این "مدل همیشگی من" خودش جای بحث دارد اصلا. مدل کدام همیشه ام؟ بچگی‌م؟ پارسالم؟ ابتدای نوجوانی‌ام؟

احساس میکنم ریشه اش از آرزوهای کودکی می‌آید. آرزوهای کودکی عموما ناپخته و نابالغانه‌اند. ولی یادت می‌مانند و تا آخر عمر پدرت را در می‌آورند که چرا انجامشان ندادی. اینطوری است که می‌نویسی بله من می‌خواهم 18 سالگی مستقل شوم و تا بیست سالگی در سیلیکون ولی آمریکا کار کنم. بعد هم می‌خواهم چند تا مدرسه و کتابخانه برای کودکان روی زمین وقف کنم و بعدش هم که ازدواج مال سنتی ها بود چند تا بچه به سرپرستی می‌گیرم. حالا می‌رسی به 18 سالگی و می‌بینی پول کافه‌ات را هم نداری خودت حساب کنی و تا بیایی کاری کنی که فقط برای همین خرج های روزمره ات بس باشد بیست سالت شده. البته می‌توانی بری در اینستاگرام و تیک تاک برقصی و تا بیست سالگی همان سیلیکون ولی و این ها را جور کنی اما حتی اگر فرهنگت هم بگذارد خودت غرور اضافی ای داری. این وسط ها هم یا عاشق می‌شوی یا مامان بزرگت می‌میرد یا کشورت شروع می‌کند به کشتن تو و هم نسل‌هایت و تا بخواهی بحران های روحی‌ات را جمع کنی بیستت هم رد شده.

خلاصه اینکه نتیجه نهایی این شد که برای بار صدم به خودم گفتم خود ثابتی وجود ندارد و باید تغییر هایم را بپذیرم و حاصل پروسه‌ی رشدم بگذارمش. آنه شرلی می‌گفت از بیست سالگی شخصیت آدم دیگر شکل گرفته و در جاده ثابتی می‌افتاد. امیدوارم تا الان جاده‌ی درست درمانی ساخته باشم.

 

+ در باب ننوشتن


حتی اگه پست رو نمی‌خونید پاراگراف آخر رو بخونین D:

بچه‌تر که بودم فکر می‌کردم آخر هر تایم‌لاین تعیین شده یه رزومه، یه گزارش از تمام کارهایی که کردم و تجربه‌هایی که کسب کردم باید بنویسم. آخر تابستون، آخر مدرسه، آخر عیدا، آخر ماه‌ها، و آخر سن‌ها. ۱۵ سالگی اینطوری بود، دی ۹۸ فلان‌طور گذشت، دبیرستان اینطوری بود، من انقدر چیز یاد گرفتم و فلان قدر کتاب خوندم و بهمان قدر داستان نوشتم و پشمدان قدر جایزه بردم‌. فکر می‌کردم باید حتما یه سری کار مفید، خوب و رو به پیشرفت انجام بدم تا بتونم به خودم جایزه بدم. یا به خودم افتخار کنم. این احتمالا از سیستم تربیتیم اومده بود. از قوانین خونه. ولی هر چی که بود یه مدت که بزرگ‌تر شدم و بیشتر خوندم و نوشتم، فهمیدم اصلا چرا باید به خودم افتخار کنم؟ به هر حال احتمالا نیم‌قرن دیگه می‌افتم می‌میرم و با شانس زیاد جز چند تا خاطره تو ذهن دوستام چیزی ازم نمی‌مونه‌‌.

یه مقطعی کرونا شد و نه کار مفیدی بود نه چیزی‌. جدایی دوست‌ها بود و افسردگی خورنده. دیگه فهمیدم اگه بخوام همینطور به نوشتن ادامه بدم احتمالا چیز مفیدی برام نمونه و خب پیش خودم اونقدر آبرو نداشته باشم. نمی‌دونم، شاید کلا بحث این‌ها نیست. شاید هم دقیقا بحث همین هاست.

یه مدت رفتم وردپرس و برگشتم. کنکوری شدم. درس خوندم و از ته وجودم زار زدم سر بلاهایی که سال کنکور سرم اومد. خودم رو زیر سوال بردم. امیدوار شدم، تغییر کردم. بله دوستان من تغییر کردم.

اتفاق خیلی خاصی نیفتاد این سال‌ها. و از اون‌طرف شاید هم پر اتفاق خاص بود. ۱۸ ساله شدم و روی کیک تولدم نوشتم:

welcome to the real world, it sucks, you're gonna love it.

در حالی که دقیقا هنوز نمی‌دونم چقدر واقعیه، یا چقدر قراره عاشقش باشم. شاید هم می‌دونم و دلم می‌خواد هنوز ادای آدم‌های وایز و سختگیر رو دربیارم. نمی‌دونم.

هر چی سن آدم بالاتر می‌ره ترس‌های آدم بیشتر می‌شه. هر چی سن آدم بالاتر می‌ره بیشتر می‌فهمه قراره بشه عین همه‌ی آدم‌بزرگ‌های دیگه‌ای که بچگی‌هاش به خودش می‌گفته من بزرگ بشم عمرا شبیه این یکی شم. اون روزی که اسکیت می‌کردم؛ بچه‌ی ۶ ساله از مانعا و سنگا مثلا قرقی بالا پایین می‌پرید و من خودمو می‌کشتم یاد بگیرم تا از چیزی که دوست دارم باشم عقب نمونم، اما می‌دیدم با تمام اوج گرفتنم اون لحظه‌ای که که می‌خوام بپرم، ترسه که پام رو به زمین میخ می‌کنه. پسرک ۶ ساله بهم گفت:"بیفت. زمین بخور. تو باید بیفتی تا یاد بگیری." لبخندی زدم که یعنی نمی‌شه. من اونقدری جوون نیستم که سر افتادنم ریسک کنم. اما خب می‌دونید؟ من می‌فهمیدم اون چی می‌گه. کاملا می‌فهمیدم.

یک زمانی بدو بدو کارهام رو تموم می‌کردم تا پنلم رو باز کنم و توش چیز بنویسم‌. بعدش می‌رفتم سر دفترخاطره‌م و بی‌سانسورش رو می‌نوشتم. بعدش می‌رفتم سر لپ‌تاپم تا از ایده‌ش داستان بنویسم. الان، مخصوصا که از کنکور در اومده‌م، تقریبا حتی یادم رفته اتاق تمیز کردن چجوریه. قبلا روزی چند ساعت اتاقم رو می‌سابیدم و الان هی اینور اونور رو می‌ریزم بیرون و سردرگم می‌مونم که چطوری جعمش کنم‌. نمی‌دونم چی شد که اینارو نوشتم. دستام رو آزاد گذاشتم تا یه چیز سیال بنویسن چون حالم بی‌نهایت خوبه. بعد از یک سال استرس درس خوندن، چند ماه استرس نتیجه کشیدن و چند روز استرس انتخاب رشته، حالا که همه اینا تموم شده‌ن، انگار حالم واقعا و خالصا خوبه. ۱۸ سال رو توی این شهر گذروندم و رفتم مدرسه و برگشتم و برای خودم خاطره به جا گذاشتم. گاهی با اون خاطره‌ها اذیت می‌شم و گاهی اون‌ها دقیقا چیز‌هایی هستن که به خاطرشون زندگی می‌کنم.

 

از اون روز اولی که من توی بیان می‌نوشتم اینجا خیلی تغییر کرده. خیلی از دوستای صمیمیم دیگه نمی‌نویسن، خیلی‌ها به ندرت و خیلی‌ها منتقل کردن تلگرام وبلاگشون رو. اوایل از این بابت غصه‌دار بودم. اما الان فکر می‌کنم که خوبم هست. اونجا با هم چت می‌کنیم، حرف می‌زنیم، می‌خندیم، بازی می‌کنیم و گاهی اگر شد همدیگه رو می‌بینیم. می‌بینم که اینجا خیلی‌ها هستن که دوستی‌های خیلی قوی‌تری دارن یا حتی گاهی عاشق هستن. این من رو به وجد میاره. از ته دل خوشحالم می‌کنه. کتاب‌هایی که می‌خونن رو توی گودریدز دنبال می‌کنم و گاهی برای پروگرس‌های دولینگوشون تبریک می‌فرستم. امروز رفته بودم وبلاگ‌های قدیمی و یا پست‌های قدیمی‌شون رو می‌خوندم و از ته دل لبخند می‌زدم. از اینکه اون اوایل با چه اسم‌های مستعاری هم رو صدا می‌زدیم و چه ادبیات بامزه‌ای داشتیم. حالا اسم‌های هم رو می‌دونیم و حتی حضوری هم‌رو دیده‌یم/ امیدواریم ببینیم. با همدیگه مشورت می‌‌کنیم و رازهامون رو به همدیگه می‌گیم. شما رو نمی‌دونم اما من فکر می‌کنم ‌که ما یه خانواده‌ایم. اونقدر تجربه کسب کرده‌م که بدونم احتمالا این‌ها تا آخر عمر نمونه. اما کی گفته اینکه تا آخر عمر نمی‌مونه دلیل بر بی‌ارزشی الانشه؟ من بی‌نهایت خوشحالم که شماهارو شناختم و حس‌و حالتون رو خوندم. از روزهای اولی که آرزوهاتون رو می‌گفتید تا روزهایی که به دستش آوردید رو دیده‌م. خیلی اوقات ازتون اینسپایر شده‌م و چه می‌دونم، امیدوارم گاهی هم من کرده باشم. به هر حال. این احتمالا شلم شورباترین و احساسی‌ترین پست قرن بیان باشه اما خب اشکالی نداره. مهم اینه که بعد مدت‌ها اون حس "برو منو بنویس!" کلمات توی دستم ایجاد شد و این رو نوشتم. امیدوارم اگه این رو می‌خونید این زیر کامنت بذارید و حضورتون رو اعلام کنید:)

 

پ.ن: رتبه کنکورم ۷۶۶ منطقه ۱ شد. قبلا می‌خواستم پست جدا درباره‌ش بنویسم ولی خب انقدر طول دادم تا حس و حالش گذشت. اما خب، احتمالا رشته مورد علاقه‌م قبول می‌شم و این خوبه. پایان انشا:)


لباسی به نام جامعه‌شناسی

قوانینی که آدم‌بزرگ‌ها برای خودشون ساخته‌ند خیلی جالبه. کلا نگاه به رابطه‌ی خالق و مخلوق جالبه‌. توی جامعه‌شناسی تفسیری، ما یک نقد داریم به نظم بی‌وقفه و وابستگی به مقررات، که می‌گه ساختمان، سیستم اداری، شرکت ها و کلا نظام جامعه را خود انسان به وجود میاره. یعنی به جز نظام طبیعت و ماوراطبیعت، همه چیز مخلوق و حاصل کنش انسانه. بعد اگر انسان اومده نظم رو به وجود آورده که به بهترین نحو سیستمی که ساخته رو جلو ببره، نباید اونقدر بهش ملزم بشه که مجبور بشه حتی موقع زایمان همسرش هم سرکار باشه.

یا نباید اونقدرا هم تابع مقررات بود چون هنر، خلاقیت و زیبایی، محصول رد شدن از مقررات موجوده‌. به عبارت دیگه، نقدهایی که جامعه‌شناسی تفسیری وارد کرده، همه به اینه که نباید وقتی یه چیزی خلق می‌کنی بنده‌ی مخلوقت بشی. (مثالشو توی دنیای روزمره‌مون بخوایم بزنیم این می‌شه که مبلی نخر که بخوای کلش رو ملحفه‌پیچ کنی. ماشینی نخر که حاضر نشی پلاستیک هاش رو بکنیD:)

جدیدا متوجه شدم من آدم وابسته به گذشته‌ای هستم. به هرگونه اثر، رد، یادگاری و خاطره‌ای وابستگی دارم. نمی‌خوام حذفش کنم. نمی‌خوام پاکش کنم. نمی‌خوام فراموشش کنم؛ حتی اگر با آدم اون خاطره‌ها قطع رابطه کرده باشم. قوانین آدم‌بزرگ‌ها برای رابطه‌هاشون اینطوریه که باهاش کات کردی؟ پاکش کن! همه خاطراتتو حذف کن، شماره‌ش رو هم بلاک کن، اگه دو روز دیگه توی خیابون دیدیش جواب سلامش رو نده. هیچوقت دیگه نباید بهش پیام بدی، هیچوقت دیگه اگه پیام داد، نباید پیامشو جواب بدی. 

نمی‌دونم تا حالا کسی از خودش پرسیده که چرا؟ چرا باید به این قوانین پایبند باشیم؟ کی از اول این‌هارو گفته که حالا مثل یه دستور دسته‌جمعی باید اجراش کنیم؟ چرا وقتی هنوز دلمون برای اون آدم تنگ می‌شه، باید به خودمون سرکوفت بزنیم بخاطر همون قانونی که خودمون از خودمون درآوردیم؟

حقیقتش اینه که من آدم‌هایی که توی زندگیم بودن رو کاملا حفظ می‌کنم. یعنی انگار به هر کدومشون تو ذهنم یه اتاق می‌دم که با هر جزئیاتی که ازشون بلدم و هر خاطره‌ای که باهاشون دارم، تا ابد همونجا زندگی کنند. فرقی هم نمی‌کنه که این دوست شش ساله‌م باشه یا راننده‌ای که پشت چراغ قرمز یه کشور بیگانه، در حد ۶ ثانیه دیدمش و با چشم ازش پرسیدم که الان می‌تونم رد بشم یا نه.

نمی‌دونم این ویژگی خوبه یا نه. فکر می‌کنم دو تا سختی که می‌تونه داشته باشه اینه که می‌تونه با یادآوری زیاد از اندازه خاطرات خوب از کسایی که دیگه ندارمشون اذیتم کنه. یا از اون‌ور ممکنه ازش سواستفاده بشه. چون اینطوریه که انگار من همیشه هستم. هر وقت که طرف نیازم داشته باشه.

از دیشب که خواب دوست ‌قدیمم رو دیدم، مدام دوست دارم بهش پیام بدم، حالش رو بپرسم و انگار نه انگار که یه سال حرف نزدیم شروع کنم همه‌چیز رو براش تعریف کردن. از خواب و مدرسه و دوستای مشترک و غیره و غیره. اما به جاش چه‌کار می‌کنم؟ خودم رو در مفاهیم جامعه‌شناسی پنهان می‌کنم:)) انگار که چون نمی‌تونم برم پیش خود آدمایی که دلم براشون تنگ شده، و بگم هی تو، چخبرا؟=) مجبورم اینجا مقدمه‌چینی کنم، دلیل و فلسفه ببافم و خودم رو گول بزنم.


En las ultimas horas

احتمالا نمی‌خواهید درباره‌ی اینکه ۱۴۰۰ من چطور گذشت بدانید. همه اینطور مواقع دست به قلم می‌شوند و می‌نویسند چه بهشان گذشته و چه درس هایی یاد گرفته‌اند. انگار که آدم باید از هر چیزی درس بگیرد. آن هم همه تکراری. در این سال های کرونایی ملالت بار برجسته ترین چیزی که در نوشته ها دیده می‌شود درس از روابط انسانی‌ست. از اعتماد کردن و دوست شدن و دلتنگ شدن و عاشق شدن. و در نهایت لیاقت داشتن یا نداشتن، قابل اعتماد بودن یا نبودن. اگر از من بپرسید بهتان می‌گویم قرار است عین همین تجربه ها را سال های دیگر تکرار کنیم. به آدم هایی که بعد ها فکر می‌کنیم نباید، اعتماد کنیم و دوستی هایی که با تمام وجود می‌خواهیم را از دست بدهیم. این ها یک دلیل خوب هم دارند و آن هم پروسه‌ی شناخت است. شناختی که زمان‌بر است و طول می‌کشد تا به سیاهی های روح مردم برسیم و از دیدنش منزجر شویم. و خب خودتان هم می‌دانید، این انزجار برمی‌گردد به روح خودمان: آگاهی از اینکه ما همان سیاهی ها را در وجودمان، شاید حتی با شدتی بیشتر پرورش می‌دهیم.

بگذریم. قرار نیست حالتان را بگیرم و از سیاهی و بدبختی دوخته شده به سرنوشت انسان حرف بزنم. اتفاقا، از ته دلم امیدوارم سال دیگر پر از سلامتی و رضایت باشد. اول از همه می‌گویم سلامتی چون بیشتر ۱۴۰۰ را مریض بودم و احتمالا تا آخر عمرم این سال و این سن را با روزهای تاریک پیچیده در پتو به یاد بیاورم. اما تجربیات زیبای خیلی بیشتری هم داشتم. بسته به اینکه ذهنم تصمیم بگیرد کدام یکی را دقیق‌تر یادش بماند.

اما اگر درس من از ۱۴۰۰ را بپرسید، تصویر بالا را بهتان نشان می‌دهم. نشان می‌دهم که حتی اگر نصف روزت را هم از دست دادی، می‌توانی باز هم بدویی. آنقدر بدویی که از آنی که از اول خوب دوییده جلو بزنی. یا از روزهای اولی که خوب میدوییدی.‌ بله عزیزانم، از زندگی کنکوری هم می‌شود درس گرفت و خوب هم گرفت. عیدتان هم مبارک. پیشاپیش البته D=

 

پ.ن: عنوان عبارتی اسپانیاییست به معنی"در ساعت های پایانی"


The edge of eighteen

نه اسفند هم گذشت و من کمتر از یک ماه دیگر هجده ساله می‌شوم. نمی‌دانم کی به سنی می‌رسم که حساب سنم از دستم در برود و روز تولدم را یادم نیاید. از روزی که یادم است داشته‌م سال های نوجوانی‌م را می‌شمردم.

 حالا که به عقب نگاه می‌کنم ازش راضیم. اینکه خودم را با کتاب و نوشتن و کلاس های مختلف خفه کردم. اما می‌دانی، محیا گفت آدم خوبی بودن از آدم موفقی بودن سخت‌تر است. همه می‌توانند زبان های مختلف یاد بگیرند و مدرک های مختلف جمع کنند اما هرکسی نمی‌تواند آدم خوبی باشد. راست می‌گوید. احساس می‌کنم هنوز خیلی جا دارد که آدم بهتری بشوم. که صبور، شاد و حرفه‌ای تر شوم. پرتلاش تر شوم. برای چیزی که می‌خواهم خودم را بکشم و برای چیزی که می‌خواهد مرا بکشد از کوره در نروم. و اینکه اوج هنرم برای کنار آمدن با آدم‌ها فاصله گرفتن ازشان نباشد. که زیادی بخندم و بخندام و کمتر چیزی را جدی بگیرم. دنیا برای جدی گرفتن نیست. همه‌ی آن هایی که جدی می‌گیرند تهش عبوس و خسته و غمگین می‌شوند.

یک لیست بلندبالا برای تابستان نوشته‌م که می‌خواهم چه کارهایی بکنم. لیستم را خیلی دوست دارم. آدم‌ها عادت دارند بگویند بعد از کنکور هیچ کدام از کارهای توی ذهنت را نمی‌کنی و نمی‌توانی هم کنی. نمی‌خواهم باور کنم راست می‌گویند. همه‌چیز دارد با سرعت باور نکردنی‌یی تمام می‌شود. دارم دبیرستان را ترک می‌کنم. دارم سعی می‌کنم مستقل شوم. دارم آیلس خوانی و چیزهای مربوط بهش را شروع می‌کنم. پسر، انگار همین تازگی بود که داشتم به ۱۵ سالگی عادت می‌کردم.


اندر باب موی کوتاه

با اینکه کوتاه کردن مو قضیه‌ی بزرگی نیست؛ اما دوست دارم درباره‌ش بنویسم. نوشتن درباره‌ی چیزهایی که همیشه می‌دونستی نهی‌شون می‌کنی و حالا داری خودت انجامشون می‌دی حس جالبی داره. انگار می‌گه که ببین تو هم انسانی و ته تهش، نمی‌تونی ذوق و علایقتو کاملا از بقیه آدم‌ها جدا کنی.

به هر حال، موهام رو کوتاه کردم. موهای فر تا پایین کمرم رو. حالا تا روی شونه هامن. اول بافتمشون و بعد دو سوم بافت رو قیچی کردم. خوشگل شد و بهم میاد. هرچند که از این شخصیت بامزه ها بهم داده. از این هایی که می‌دونید، عینک می‌زنن و جورابای رنگی رنگی می‌پوشن و پلنرای فانتزی می‌خرن و فیلم مورد علاقه‌شون me before youه. قبل تر از اون هم از این هایی بودم که موهای زیبای تا پایین کمرم توجه آدما رو جلب می‌کرد و بهم بخاطر موهام کردیت می‌دادن. که هیچکدوم رو دوست نداشتم. ضمن اینکه بقیه فکر می‌کردن زیبایی ظاهری با شخصیتم در تناقضه. انگار که اون مو و شکل رو می‌دیدن و بعد که رشته و شغل مورد علاقه‌م رو می‌پرسیدن ناامید می‌شدن:/

یه مدل مو بهم بدین که تبدیل به این دخترهای INTJ قلب یخی پرکار بکندم:)))) شوخی می‌کنم، همینی که هستم رو دوست دارم.

می‌دونید، فکر می‌کنم علت بزرگ شدن قضیه کوتاه کردن مو به دلایل آدم ها برمی‌گرده. به دلایل آدم ها و بازخورد آدم های دیگه. یکی به عنوان تولدی دوباره موهاش رو کوتاه می‌کنه و یکی به خاطر شکست عشقی. چون مو، موئه و نه تنها کوتاه کردن موهامون، بلکه مرگمون هم نقص چندانی توی این دنیا وارد نمی‌کنه_جز توی قلب آدم هایی که دوستمون داشتن_ و خب برای مو هم می‌تونه همین صدق کنه نه؟

دلایل من مضحک تر از این حرف ها بود. چون ۲۴/۷ میگرن های وحشتناک داشتم کوتاه کردم تا بلکه سرم سبک بشه. و اینکه خب می‌دونید، به قول النا درمیاد. اینجوری که نمی‌مونه.

وقتی عکس بافت جدا شده از سرم رو توی گروه گذاشتم، دخترها همه استقبال کردن و بازخورد مثبت دادن. پسرها هم که تیپیکال، غر زدن. قشنگ‌ترین بازخورد مال مهدی بود که هیچی نگفت، فقط سی ثانیه گیتار زد و فرستاد. رفتم ازش پرسیدم که پسرم، این یعنی ننگ بر تو یا آفرین بر تو؟ گفت آفرین بر تو:))

و خب غیر بچه‌های گروه، کسی نبود که براش بفرستم. یا شاید هم خودم برای کسی نفرستادم نمی‌دونم. دلم نمی‌خواد بابت چیزهای کوچیک جلب توجه، یا بهتر بگم تقاضای توجه کنم. اگرچه، اگر ازم بخواین که صادق باشم، بهتون می‌گم دلم می‌خواد هنوز دوست های قبلیم پیشم می‌بودن تا به سلامتی موهام می‌‌رفتیم شیک شکلات می‌نوشیدیم.

این وسط هم گزینه‌دو هی پیام می‌ده که فردا دقیقه‌ی دروس عمومی از اختصاصی جدا شده. باز وقت کم نیاری ادبیاتی که ۸۰ می‌زدی رو صفر بزنی! و من می‌گم حالا نمی‌شه یکم دیگه درباره‌ی موهام فلسفه ببافم؟ سرشو تکون می‌ده. نمی‌دونم علامت تاسفه یا رد کردن، اما هرچی که هست، بهتره جور و پلاسم رو جمع کنم و برم دینی بخونم.


پایان شب سیه و این حرف‌ها

دفتر‌خاطره‌م رو باز کردم و برای خود آینده‌م نوشتم:" یادت باشه من امروز با ترسم مبارزه کردم. نمی‌دونم الان کجای راه وایستادی و داری چه کار می‌کنی فقط می‌خواستم بهت بگم با ترسات رو به رو شو. حتی اگه قرار باشه شکست بخوری. جنگیدن و شکست خوردن خیلی بهتر از نجگنیدن و فکر کردن به اینه که اگه باهاش رو به رو می‌شدی چی می‌شد. ضمن اینکه ترسا توی کله‌ی آدم گنده می‌شن. بیرون که میان خیلی کوچکتر از اونین که فکرشو می‌کردی."

دفترم رو بستم و فکر کردم دی هم با تموم تجربه های جدیدش داره تموم می‌شه. نمی‌دونم چند سال دیگه دی ۱۴۰۰ یادم می‌مونه. دی‌نامه‌ی دو سال پیشم رو که خوندم دیدم ۸ تا کتاب خوندم و کلی فیلم دیدم. کوری و مادام بواری هم جزوشون بودن. به این فکر می‌کنم که دی خیلی سخت تر از اونی بود که فکرشو می‌کردم ولی حالا که داره تموم می‌شه به نظرم آسون میاد. انگار که ذهنم خود به خود بخشای تاریکشو پاک کرده و خوبی هاش رو نگه داشته. احساس می‌کنم که یک ماه دیگه هم زنده موندم و هنوز هم دوست دارم زنده بمونم. ساموئل هر روز از کارلا می‌پرسید که"دوست داری پرواز بعدی رو انتخاب کنی؟" تا کارلا هروقت که بخواد بتونه انتخاب کنه که از پیشش بره. اگر کسی اواسط دی ازم می‌پرسید جوابم این نبود ولی حالا که جزر تموم شده می‌خوام که بمونم‌‌. که بمونم و زندگی کنم.

"حتی اگر تمام شب هم گریسته باشی، باز هم دمیدن صبح برایت نشاط آور خواهد بود."


9th

نهم هر ماه که می‌رسه حس می‌کنم بار روی دوشم بیشتر می‌شه.  حساب کردن ماهگرد تولد شاید فوقش برای بچه های نوزاد جالب باشه ولی من هر وقت نهم می‌شه؛ به این فکر می‌کنم خب شد هفده سال و نه ماهم. شد ۱۵ سال و سه ماهم‌ شد ۱۳ سال و نیمم.

تا سه چهار سال پیش فکر می‌کردم من تو ۱۸ سالگی یه دختر مستقل پردرآمدم که میرم برای خودم یک خونه می‌گیرم و همزمان با تحصیل کار می‌کنم.( و احتمالا یک عالمه کتاب هم می‌خونم و داستان هم می‌نویسم!). امروز تنها کاری که می‌تونم بکنم خندیدن به این تصوره. چون تا سه ماه دیگه ۱۸ ساله می‌شم و بهترین کاری که روز تولدم می‌تونم بکنم خوردن کتابای درسیمه. و تا چهار ماه پس از اون هم وضع همینه. روزهای بدون تحرک و یکنواخت که میان و میرن و ساعت مطالعه هایی که توی تابستون برام رویا محسوب می‌شدن حالا برام مایه سرزنشن. اینجوری که پیش می‌رم احتمالا اگه دو روز دیگه دوازده ساعتم خوندم خودم رو سرزنش می‌کنم که چرا بیشتر می‌تونستم و نکردم. البته داشتم آرشیوم رو نگاه می‌کردم و یه اسکرین دیدم که از وبلاگ گلی گرفته بودم. نوشته بود حداقل ساعت خوندنش ۱۲ بوده و با وجود دکتری که رفته(اون روز به خصوص) ساعتشو به ۱۲ رسونده بعد به دردهاش رسیده. چقدر من این دخترو ستایش می‌کنم.

چرا هر حرفی می‌‌زنم تهش به درس ختم می‌شه؟ دوست ندارم موجودیتم فقط توی درس خوندن خلاصه بشه. چند تا از دوستام اون روز می‌گفتن ما هروقت کتاب و کتابخون می‌بینیم یاد تو می کنیم‌. این بهتره. امیدوارم که یه روزی، موجودیتم به یه کتاب خاص ختم شه. یه کتاب نوشته‌ی خودم. اون روز داشتیم با مطهره درباره‌ی معنا حرف می‌زدیم. پرسید معنات چیه و من شروع کردم به گفتن اینکه شاید معناهای زیادی داشته باشم‌. حتی وجود هر شخص خاصی تو زندگیم می‌تونه معنای من باشه. گفت نه اون نمی‌شه. چون اگر طرف بمیره اونوقت معنای تو هم می‌میره. و تو شاید خودت حالیت نباشه ولی من می‌دونم معنای تو نوشتنه. از اون لحظه هایی بود که آدم شگفت زده می‌شه از اینکه یکی تا یه حد خیلی خوبی، حتی از خودش بهتر، شناخته‌تش.

درباره‌ی ماهگرد حرف می‌زدم. باورم نمی‌شه تا ۱۰۰ روز دیگه ۱۸ ساله میشم. قبلا ۱۸ سالگی برام ورود به یک دنیای دیگه بود. حالا نمی‌دونم چه حسی بهش داشته باشم. از ۱۲ تا ۱۶ سالگی یک دوران جادویی بود برام. یک دوران جادویی که فکر نمی‌کنم هیچوقت دیگه تو زندگیم پیش بیاد. دنیای پر از خوندن و نوشتن و فکر کردن. توی دنیای خود سیر کردن. آزاد از هرمسئولیت، آزاد از هر استرس، آزاد از دنیای آدم‌بزرگ ها.

اما حالا با اینکه به نظر مسئولیت ها و تصمیم ها دارن بزرگ و بزرگ تر می‌شن، با تمام سیاه و سفید بودنش و سخت بودنش، انگار باهاش بیشتر کنار اومدم. انگار ساخته شدم تا مسئولیت بپذیرم و خودم رو به چالش بکشم. انگار همون دقایقی که برای موردعلاقه‌هام می‌دزدم خیلی برام ارزشمندتر از کل اون ساعت ها و روزهای آزادیه که قبلا ها بهشون اختصاص می‌دادم. خلاصه که برخلاف روند هولدنی و کافکایی که اوایل نوجوونیم پیش گرفته بودم، بزرگسالی رو دوست دارم‌. بزرگ شدن رو. و خب آره عزیزم. یک نهم دیگه اومد و رفت و حالا دارم فکر می‌کنم دوست دارم ۱۸ سال و نه ماهگی کجا وایسم؟ قطعا خیلی خواب و خیالا براش دارم. حالا یا بهشون می‌رسم، یا وقتی به اون سن رسیدم به تصورای واهیم می‌خندم.


Pase lo que pase

هیجان، تشویش، خستگی، خستگی. آدم فکر می‌کند دارد خوب پیش می‌رود و دنیا و آدم ها و روز ها زیبایند که یک لحظه خسته می‌شود. به خودش نهیب می‌زند:" خسته نشو لعنتی! ناامید نشو! داغون نشو! اصلا وقت داغون شدن نیست الان!" اما واقعا فایده ندارد. انگار بدنت نیاز دارد یک قرن بخوابد و ذهنت فقط کمیک های ۲۰ صفحه‌ای بخواند. ولی خب وقتش نیست‌. قرار هم نیست حالا حالا ها وقتش شود.

ولی می‌دانی من به چه فکر می‌کنم؟ به وقتی که گفت:

"سال دیگر برمی‌گردی به همین الانت نگاه می‌کنی و میفهمی چقدر سخت بوده‌. می‌گویی: سخت بود اما من انجامش دادم."

+عنوان یک عبارت اسپانیاییست به معنای "هر اتفاقی هم که بیفتد"


تکه هایی که جا می‌گذاریم

جامعه شناسی که می‌خواندم؛ توضیح داده بود ما خیلی از بخش های جهان اجتماعیمان را نمیبینیم. چرا؟ چون بهشان عادت کرده‌یم. مثال زده بود که در یک مسابقه‌ی فوتبال شما آن همه بازرسی و قرار دادن هزاران نفر آدم در جایگاه ها و نظارت پلیس ها و ماموران را نمی‌بینید. ولی آن سیبی که تماشاگران وسط زمین پرت می‌کنند را می‌بینید. چون به نظم عادت کرده‌ید ولی به بی‌نظمی‌ست که عادت ندارید.

می‌دانید ما به چه چیزهایی عادت کرده‌یم؟ بیدار شدن و روز گذراندن بین آدم ها. دوست انتخاب کردن، تحصیل کردن، انتخاب شغل، عاشق شدن، بچه آوردن. خیلی هامان فکر می‌کنیم این ها پروسه‌ی عادی زندگیست. که خب بله هست‌. اما هیچوقت فکر کرده‌ید که با هر شکست عشقی چقدر درد می‌کشیم؟ با هر دوست از دست دادن چقدر به هم می‌ریزیم؟ با هر بیماری فرزندمان چقدر غصه می‌خوریم؟

این روزها همه‌ش فکر می‌کنم تکه‌هایم اینور آنور مانده. تکه های دیگران هم پیش من. دارم آهنگ گوش می‌کنم و یکهو دردی در قلبم می‌پیچد و من را یاد دوستی می‌ندازد که باهاش این آهنگ را گوش می‌دادم. یا دوستی که برایم فرستاده بودش. یا آنی که برایم خوانده بود.

دائما نگران می‌شوم. نگران یکی از همکلاسی های کلاس زبانم می‌شوم که چند جلسه‌ایست سر کلاس نیامده. عین خیال دوستانش نیست ولی من را نگران می‌کند. نگران دوستی می‌شوم که دیگر ندارمش. نگران آن لبنانی‌یی می‌شوم که یک زمانی در گودریدز خیلی با هم صحبت می‌کردیم. نگران حال آن رفیق پسرم که دو سالیست عاشق است و به معشوقش نمی‌رسد. نگران دوست دیگری که درگیر فرایند مهاجرتش است. نگران پدربزرگم.

می‌دانید، از خودم عصبانی می‌شوم. غمشان، نه فقط آن آدم هایی که دوستشان دارم، حتی غم کسانی که فقط می‌شناسم هم بهمم می‌ریزد. و این با جداشدن هم تمام نمی‌شود. اینطوری نیست که با کسی قطع رابطه کنم و بعد بگویم برود به درک. انشالله به زمین گرم بخورد. فرقی نمی‌کند چقدر گذشته باشد؛ من باز هم نگران می‌شوم. باز هم می‌دوم که بروم کمک کنم.

دارم فکر می‌کنم ما به این پروسه ها عادت داریم. پروسه‌ی دوست شدن با فلانی. پروسه‌ی بودن در فلان گروه ها، پیدا کردن کسی، عاشقش شدن، باهاش تا ابد زندگی کردن.

این ها چیز هاییند که بهشان عادت داریم. ولی به آن هق زدن روی عکس معشوقمان پس از جدایی نه :)

ولی خب، توی درس بعدی جامعه شناسی نوشته بود "فرصت ها و محدودیت ها از هم جدا نیستند و بدون هم شکل نمی‌گیرند".

نمی‌توانید با آن احساسات فقط از زیبایی های دوستی استفاده کنید. باید رنج هایش را هم بکشید. نمی‌شود فقط در آن شور و جذابیت های عشق متوقف شوید؛ باید انتظار درد دعوا و جدایی و بیماری را داشته باشید.

اینطوری می‌شود که چند خط نظریه‌ی اجتماعی؛ من را به درد می‌ندازد. به فکر کردن و فکر کردن. شاید هم به درد ناشی از شناخت(چه عقلی چه قلبی) معتادم و خودم خبر ندارم. ولی خب شما توجه نکنید. کارتان را بکنید و مراحل زندگیتان را دانه به دانه بگذرانید. اگر همه می‌خواستند مثل من انقدر در هر ثانیه و هر چیز کوچک عمیق شوند؛ احتمالا یک مشت پنیک اتک کرده‌ی ترسان لرزان نگران بودیم همه‌. چه وضعش است اصلا؟ :))


توهمی به نام برابری جنسیتی

یادم می‌آید یکبار یکی برگشت بهم گفت برابری جنسیتی وجود ندارد و هیچوقت هم نمی‌تواند به وجود بیاید.

حالا می‌توانم حرفش را تایید کنم. به طور قطع می‌توانم حرفش را تایید کنم. وقتی فکر می‌کنم که قرار است حداقل ۳۰ سال آینده‌ی عمرم هرماه پریود شوم و هر بار دو روز قبلش را درد بکشم و دو روز اولش از درد روی زمین مثل مار به خودم بپیچم و ۵ روز آخرش هزار تا فعالیتم را حذف و کم کنم دیوانه می‌شوم. انگار هیچوقت تازگی‌اش را برایم از دست نمی‌دهد: اینکه هر بار کلی عصبانی شوم و سه روز متوالی فکر کنم که چرا یک جنس باید چنین درد احمقانه‌ی بی کاربردی را حداقل ۸۴ روز در هر سالش و چندین سال در کل عمرش بکشد. چرا حداقل مقادیر درد مشابهی برای جنس دیگر وجود ندارد؟ یا چرا باید اسنپ بسته‌ی نوار را در پلاستیک مشکی بیاورد؟ دردش را که می‌کشم، پنهانش هم باید بکنم؟

یا به این فکر کنم که این همه قرص و مسکن کوفتی که چند ساعت طول می‌کشند تا عمل کنند، چقدر برای بدنم عوارض دارد؟ یا اینکه هر بار در ماه که حداقل سه روز به خاطر این حجم از درد از همه‌ی برنامه‌های کوفتی‌ام عقب می‌مانم را کی می‌توانم جبران کنم؟

هیچوقت روزهای مدرسه را یادم نمی‌رود؛ فقط من نبودم؛ هر دختری که پریود می‌شد و یکهو وسط کلاس پیچان پیچان اجازه می‌گرفت بیرون برود. یاد خودم میافتم که یکبار آنقدر در مدرسه درد کشیدم که زیر میز افتاده بودم و کمرم را به پایه های سرد نیمکت فشار می‌دادم بلکه آرام شود‌.

جایی خوانده بودم قبیله‌ای آفریقایی هنگام زایمان زن طنابی دور بیضه های مرد می‌اندازد تا زن هنگام زور زدن بکشد. چرا؟ تا درد برابرسازی شود. ایده‌ی بی رحمانه‌ای به نظر می‌رسد اما به نظرم آنقدرها هم بی منطق نمی‌آید‌. دوست دارم هربار که پریود می‌شوم یقه‌ی هر مردی که سر راهم می‌بینم را بگیرم و توی صورتش داد بزنم اصلا تو هیچوقت دردی که من می‌کشم را حس می‌کنی؟ 

درد بی‌خود احمقانه ای که من می‌کشم.

در نهایت، خجالت و شیمینگ نهادینه شده در جامعه تیر آخر فروپاشی روانی‌ام را می‌زند. اینکه باید بگویی"مریض شدم"، "عادت شدم"، "نماز ندارم".

آخر "مریض" دیگر چه کوفتی است؟

در آخر هم هورمون ها سنگ تمام می‌گذارند. شروع می‌کنند به سرزنش کردن که: این همه زن در تاریخ پریود شدند تو هم یکیشان. احتمالا نسبت به بعضی ها درد بیشتری می‌کشی اما چرا انقدر ضعیف عمل می‌کنی؟ باید بتوانی بلند شوی و عین شیر کارهایت را بکنی! حتی شده ۵ تا مسکن بنداز بالا اما کارت را بکن! انقدر نازک نارنجی نباش، انقدر شکننده نباش، انقدر ضعیف نباش، ضعیف نباش، ضعیف نباش...

 

+امروز روز جهانی دختر هست :))

++کامنت ها باز است چون حوصله ندارم به هوای "یه وقت معذب نشن که حتما باید کامنت بذارن مخصوصا تو همچین موضوع شرم آوری!" کامنت ها را ببندم. احتمالا اگر زن هستید و این را می‌خوانید تا حدود خیلی خوبی می‌فهمید من چه می‌گویم. اگر هم مرد هستید خوش به حالتان :))) بروید کیفش را بکنید.


This is life: it's not fair, it's not right

همه‌مان می‌دانیم زندگی منصفانه نیست. بعضی چیز ها فقط یکسان نیست و می‌توان به دستشان آورد. اما بعضی چیز ها منصفانه نیست چون نداریم و نمی‌توانیم داشته باشیم.

خودم را محق نمی‌دانم که غر بزنم. صبح داشتم به مامان می‌گفتم هر بلایی سرم میاید بدترش را تصور می‌کنم. در حقیقت کسانی را تصور می‌کنم که با وضعیتی بدتر از وضعیت من درگیر است. وقتی که دستم در برخورد به قابلمه ها می‌سوزد آدم هایی را تصور می‌کنم که صورتشان را با اسید سوزانده اند. یا آدم هایی که در کوره های آدم سوزی سوخته‌اند. ماه پیش که پایم شکست به فکر همه‌ی آدم هایی بودم که پا نداشتند. که از بدو تولد نمی‌توانستند راه بروند. وقتهایی که فکر می‌کنم "حالا چرا ایران؟" به کسانی فکر می‌کنم که در افغانستان زندگی می‌کنند.

شاید روند فکری مریضی باشد؛ شاید هم صرفا حاصل پذیرش این قضیه باشد که زندگی منصفانه نیست. حالا نگاه دینی می‌گوید [مثلا] این به مصلحت توست و نگاه دنیوی جوابی برایش ندارد. به هرحال هرچه که هست از هرلحظه برگشتن به آسمان گفتن:"چرا من؟" بهتر است. چون هیچوقت جوابی نیست و حتی اگر ما هم نبودیم برای دیگری می‌بود که باز هم منصفانه نبود.

دوستان دوروبرم که تقریبا هرروز باهاشان حرف می‌زنم از ۷ روز هفته ۵ روزش را می‌شنوند:"میگرنم نمی‌تونم بیام." "ببخشید میگرن بودم آف شده بودم." "دارم میگرن میشم مجبورم آف شم فعلا."

تقریبا اعتراض همه‌شان درآمده. و وقتی که اعتراض آن ها درآمده باشد وضع خودم اینجا دیدنیست. اگر یک روز را بتوانم بدون میگرن شدن درس بخوانم جشن میگیرم. رفتن در هوای سرد یا گرم بدون میگرن شدن را جشن میگیرم. کم و زیاد شدن نور بدون میگرن شدن را جشن میگیرم. کنسل شدن هر زنگ کلاس مجازی را جشن میگیرم.اینکه کسی عطر تند به خودش نزده باشد را جشن میگیرم. اثر کردن قرص ها و مسکن ها قبل ازینکه آرنجم را محکم روی شقیقه‌ام فشار دهم جشن میگیرم.

اعتراضی ندارم چون اعتراض کردن فایده ندارد. چون میگرن یک بیماری ارثیست و جز درمان مقطعی با مسکن کاریش نمی‌شود کرد. بیشتر سرچ های روزانه‌ام مربوط به میگرن است. خنده دار است که اوایل هر مقاله نوشته:" میگرن، بیماری‌یی که نمی‌کشد ولی جان را می‌کاهد." "اگر میگرن داشته باشید زندگی حرفه ای و کاریتان تحت تاثیر قرار میگیرد"

خب بله که می‌گیرد. اگر میگرن اراده کند بیندازتم تقریبا از کل هدف های روزم و حتی فردایش هم باز می‌مانم. وضع من با کسی که حتی به ندرت سردرد معمولی می‌شود یکسان نیست و کاریش هم نمی‌شود کرد.

در سوال های سرم غرق می‌شوم. می‌پرسم اگر روز کنکورم میگرن شوم؟ اگر روز دفاعم میگرن شوم؟ اگر آنقدر میگرن شوم که تقریبا نتوانم هیچی بخوانم؟ اگر اولین روز سرکارم میگرن شوم؟ اگر اولین دیتم میگرن شوم؟

می‌دانم میلیون ها آدم هستند با بیماری هایی بدتر از مال من. نه من می‌توانم برایشان کاری بکنم نه آن ها برای من. چون دنیا منصفانه نیست.

ولی خب می‌دانید. واقعا قلبم می‌شکند. می‌شکند از دیدن روزهایی که میگذرند و دوروبری هایم آسوده میخندند و کارهایشان را می‌کنند و روند طبیعی رسیدن به اهدافشان را طی می‌کنند در حالی که من از زیر پتویی که روی سرم فشار می‌دهم، در اتاقی تاریک، فقط صداهارا می‌شنوم و بو ها را حس می‌کنم :')

 

عنوان از یکی از آهنگ های فیلم سیندرلا 2021


هیچ‌چیز

شاید ترسناک ترین تجربه‌ی شما یه فیلم باشه. یه اتفاق وحشتناک. یه بلای طبیعی.

نظر من؟ ترسناک ترین تجربه‌ی آدم؛ وقتیه که برمی‌گرده به چیز یا کسی که زمانی که دیوانه وار عاشقش بوده نگاه می‌کنه؛

و چیزی حس نمی‌کنه. مطلقا هیچ چیز.


How does success look like

از این سخنرانی زرد انگیزشی ها گوش کردین تا حالا؟ از این‌هایی که می‌گن تلاش کن و به خودت باور داشته باش و از فرصت ها استفاده کن تا صعود کنی به قله‌ی موفقیت ها و اونجا بر فراز قله از زندگی لذت ببری؟

خب برای من قیافه‌ی موفقیت اینجوری نیست. موفقیت یک چیز پایدار نیست. چون ما تا به یک موفقیت می‌رسیم؛ یک هدف دیگه انتخاب می‌کنیم تا به اون برسیم. برای همین رسیدن به قله و نشستن روش تا ابد نمی‌تونه تصویر درستی باشه. حتی فاتحان اورست هم بعد از صعود و ثبت رکوردهاشون باید همه‌ی اون مسیر رو دوباره برگردن. دوباره سرما بکشن، با فضله ها و زباله‌های انسانی رو به رو بشن، با ذخیره غذای کمتری نسبت به شروع صعودشون سر کنن و الخ.

شاید حتی موفقیت نه، شاید زندگی، زندگی برای من به صورت یک جاده‌ست. و نه یک جاده‌ی معمولی. یک جاده مثل جاده‌ی ابریشم باستان. طولانی، پرسختی، پرشگفتی.

چون زندگی فقط هدفایی که من می‌خوام رو بهم نمی‌ده. اون وسط یه سری تجربه ها که خودش فکر می‌کنه برام لازمه هم می‌ده. مثل بیماری، مرگ عزیزان و آدم های ۱۸۰ درجه متفاوت!

من فکر می‌کنم من کل زندگیمو دارم توی این جاده می‌دوم. فارست گامپ طور. تو جاده هم طبیعت بکره هم بلایای طبیعی. هم دریاست هم سونامی. هم صحراست هم طوفان شن. پشت هر پیچ جاده چیزیه که من می‌خوام ببینمش و دارم بخاطرش طوفان و سونامیارو تحمل می‌کنم. هر پیچ غافلگیری های خاص خودشو داره. گاهی بیشتر از اونچه فکر می‌کنی زیباست گاهی بیش از حد معمولی. ولی در هر صورت دوسش داری، چون بخاطرش کلی دویدی.

بعد از یکم موندن، استراحت کردن و لذت بردن، به مسیر ادامه می‌دم. دوست دارم همه‌ی زندگیمو بدوم تا زندگی بهم چیزای بیشتری نشون بده.

دویدن خسته کننده‌ست ولی لذت بخشه. مناظر پشت پیچ ها قشنگن ولی در طولانی مدت ملال آورن.

من هرچقدر بدوم باز هم پیچ هست. هیچوقت نمی‌تونم به ته جاده برسم اونطوری که فکر می‌کنن می‌شه به قله رسید. یه روزی وسط جاده میفتم و مسیرم نیمه تموم می‌مونه. ولی خب تا اون روز می‌دوم. من امروزو می‌بینم. تا وقتی که امروزو بتونم بدوم، می‌دوم.

۱ ۲ ۳ ۴ . . . ۷ ۸ ۹
بارها گفته ام که من درکتابهایم خلاصه میشوم و کتابهایم در من. گاهی با سهراب سرمست میشوم و گاهی با فروغ مغموم. ولی مهم همین است که من هم، یک انسان، مثل همه ی انسان های دیگر، اشک میریزم، میخندم، عصبانی میشوم، اشتباه میکنم و زمین میخورم.‌..
تنها کسانی که صمیمی ترین و صادق ترین دوستانم بوده اند و خواهند بود، نوشتن و خواندن هستند...
پس من، با تمام اشتباهات و شور و شیرین های دنیای نوجوانم، آنقدر زمین میخورم تا یک روز بلند شوم روی قله بایستم و با یک لبخند دردمند زمزمه کنم که موفق شده ام :)

Designed By Erfan Powered by Bayan