پنجشنبه ۹ دی ۰۰
نهم هر ماه که میرسه حس میکنم بار روی دوشم بیشتر میشه. حساب کردن ماهگرد تولد شاید فوقش برای بچه های نوزاد جالب باشه ولی من هر وقت نهم میشه؛ به این فکر میکنم خب شد هفده سال و نه ماهم. شد ۱۵ سال و سه ماهم شد ۱۳ سال و نیمم.
تا سه چهار سال پیش فکر میکردم من تو ۱۸ سالگی یه دختر مستقل پردرآمدم که میرم برای خودم یک خونه میگیرم و همزمان با تحصیل کار میکنم.( و احتمالا یک عالمه کتاب هم میخونم و داستان هم مینویسم!). امروز تنها کاری که میتونم بکنم خندیدن به این تصوره. چون تا سه ماه دیگه ۱۸ ساله میشم و بهترین کاری که روز تولدم میتونم بکنم خوردن کتابای درسیمه. و تا چهار ماه پس از اون هم وضع همینه. روزهای بدون تحرک و یکنواخت که میان و میرن و ساعت مطالعه هایی که توی تابستون برام رویا محسوب میشدن حالا برام مایه سرزنشن. اینجوری که پیش میرم احتمالا اگه دو روز دیگه دوازده ساعتم خوندم خودم رو سرزنش میکنم که چرا بیشتر میتونستم و نکردم. البته داشتم آرشیوم رو نگاه میکردم و یه اسکرین دیدم که از وبلاگ گلی گرفته بودم. نوشته بود حداقل ساعت خوندنش ۱۲ بوده و با وجود دکتری که رفته(اون روز به خصوص) ساعتشو به ۱۲ رسونده بعد به دردهاش رسیده. چقدر من این دخترو ستایش میکنم.
چرا هر حرفی میزنم تهش به درس ختم میشه؟ دوست ندارم موجودیتم فقط توی درس خوندن خلاصه بشه. چند تا از دوستام اون روز میگفتن ما هروقت کتاب و کتابخون میبینیم یاد تو می کنیم. این بهتره. امیدوارم که یه روزی، موجودیتم به یه کتاب خاص ختم شه. یه کتاب نوشتهی خودم. اون روز داشتیم با مطهره دربارهی معنا حرف میزدیم. پرسید معنات چیه و من شروع کردم به گفتن اینکه شاید معناهای زیادی داشته باشم. حتی وجود هر شخص خاصی تو زندگیم میتونه معنای من باشه. گفت نه اون نمیشه. چون اگر طرف بمیره اونوقت معنای تو هم میمیره. و تو شاید خودت حالیت نباشه ولی من میدونم معنای تو نوشتنه. از اون لحظه هایی بود که آدم شگفت زده میشه از اینکه یکی تا یه حد خیلی خوبی، حتی از خودش بهتر، شناختهتش.
دربارهی ماهگرد حرف میزدم. باورم نمیشه تا ۱۰۰ روز دیگه ۱۸ ساله میشم. قبلا ۱۸ سالگی برام ورود به یک دنیای دیگه بود. حالا نمیدونم چه حسی بهش داشته باشم. از ۱۲ تا ۱۶ سالگی یک دوران جادویی بود برام. یک دوران جادویی که فکر نمیکنم هیچوقت دیگه تو زندگیم پیش بیاد. دنیای پر از خوندن و نوشتن و فکر کردن. توی دنیای خود سیر کردن. آزاد از هرمسئولیت، آزاد از هر استرس، آزاد از دنیای آدمبزرگ ها.
اما حالا با اینکه به نظر مسئولیت ها و تصمیم ها دارن بزرگ و بزرگ تر میشن، با تمام سیاه و سفید بودنش و سخت بودنش، انگار باهاش بیشتر کنار اومدم. انگار ساخته شدم تا مسئولیت بپذیرم و خودم رو به چالش بکشم. انگار همون دقایقی که برای موردعلاقههام میدزدم خیلی برام ارزشمندتر از کل اون ساعت ها و روزهای آزادیه که قبلا ها بهشون اختصاص میدادم. خلاصه که برخلاف روند هولدنی و کافکایی که اوایل نوجوونیم پیش گرفته بودم، بزرگسالی رو دوست دارم. بزرگ شدن رو. و خب آره عزیزم. یک نهم دیگه اومد و رفت و حالا دارم فکر میکنم دوست دارم ۱۸ سال و نه ماهگی کجا وایسم؟ قطعا خیلی خواب و خیالا براش دارم. حالا یا بهشون میرسم، یا وقتی به اون سن رسیدم به تصورای واهیم میخندم.