گاه نوشت های یک نویسنده

میدانم که این بازی روزی تمام خواهد شد،اما حتی اگر بازنده هم باشم؛ میخواهم که خوب تمام کنم.


9th

نهم هر ماه که می‌رسه حس می‌کنم بار روی دوشم بیشتر می‌شه.  حساب کردن ماهگرد تولد شاید فوقش برای بچه های نوزاد جالب باشه ولی من هر وقت نهم می‌شه؛ به این فکر می‌کنم خب شد هفده سال و نه ماهم. شد ۱۵ سال و سه ماهم‌ شد ۱۳ سال و نیمم.

تا سه چهار سال پیش فکر می‌کردم من تو ۱۸ سالگی یه دختر مستقل پردرآمدم که میرم برای خودم یک خونه می‌گیرم و همزمان با تحصیل کار می‌کنم.( و احتمالا یک عالمه کتاب هم می‌خونم و داستان هم می‌نویسم!). امروز تنها کاری که می‌تونم بکنم خندیدن به این تصوره. چون تا سه ماه دیگه ۱۸ ساله می‌شم و بهترین کاری که روز تولدم می‌تونم بکنم خوردن کتابای درسیمه. و تا چهار ماه پس از اون هم وضع همینه. روزهای بدون تحرک و یکنواخت که میان و میرن و ساعت مطالعه هایی که توی تابستون برام رویا محسوب می‌شدن حالا برام مایه سرزنشن. اینجوری که پیش می‌رم احتمالا اگه دو روز دیگه دوازده ساعتم خوندم خودم رو سرزنش می‌کنم که چرا بیشتر می‌تونستم و نکردم. البته داشتم آرشیوم رو نگاه می‌کردم و یه اسکرین دیدم که از وبلاگ گلی گرفته بودم. نوشته بود حداقل ساعت خوندنش ۱۲ بوده و با وجود دکتری که رفته(اون روز به خصوص) ساعتشو به ۱۲ رسونده بعد به دردهاش رسیده. چقدر من این دخترو ستایش می‌کنم.

چرا هر حرفی می‌‌زنم تهش به درس ختم می‌شه؟ دوست ندارم موجودیتم فقط توی درس خوندن خلاصه بشه. چند تا از دوستام اون روز می‌گفتن ما هروقت کتاب و کتابخون می‌بینیم یاد تو می کنیم‌. این بهتره. امیدوارم که یه روزی، موجودیتم به یه کتاب خاص ختم شه. یه کتاب نوشته‌ی خودم. اون روز داشتیم با مطهره درباره‌ی معنا حرف می‌زدیم. پرسید معنات چیه و من شروع کردم به گفتن اینکه شاید معناهای زیادی داشته باشم‌. حتی وجود هر شخص خاصی تو زندگیم می‌تونه معنای من باشه. گفت نه اون نمی‌شه. چون اگر طرف بمیره اونوقت معنای تو هم می‌میره. و تو شاید خودت حالیت نباشه ولی من می‌دونم معنای تو نوشتنه. از اون لحظه هایی بود که آدم شگفت زده می‌شه از اینکه یکی تا یه حد خیلی خوبی، حتی از خودش بهتر، شناخته‌تش.

درباره‌ی ماهگرد حرف می‌زدم. باورم نمی‌شه تا ۱۰۰ روز دیگه ۱۸ ساله میشم. قبلا ۱۸ سالگی برام ورود به یک دنیای دیگه بود. حالا نمی‌دونم چه حسی بهش داشته باشم. از ۱۲ تا ۱۶ سالگی یک دوران جادویی بود برام. یک دوران جادویی که فکر نمی‌کنم هیچوقت دیگه تو زندگیم پیش بیاد. دنیای پر از خوندن و نوشتن و فکر کردن. توی دنیای خود سیر کردن. آزاد از هرمسئولیت، آزاد از هر استرس، آزاد از دنیای آدم‌بزرگ ها.

اما حالا با اینکه به نظر مسئولیت ها و تصمیم ها دارن بزرگ و بزرگ تر می‌شن، با تمام سیاه و سفید بودنش و سخت بودنش، انگار باهاش بیشتر کنار اومدم. انگار ساخته شدم تا مسئولیت بپذیرم و خودم رو به چالش بکشم. انگار همون دقایقی که برای موردعلاقه‌هام می‌دزدم خیلی برام ارزشمندتر از کل اون ساعت ها و روزهای آزادیه که قبلا ها بهشون اختصاص می‌دادم. خلاصه که برخلاف روند هولدنی و کافکایی که اوایل نوجوونیم پیش گرفته بودم، بزرگسالی رو دوست دارم‌. بزرگ شدن رو. و خب آره عزیزم. یک نهم دیگه اومد و رفت و حالا دارم فکر می‌کنم دوست دارم ۱۸ سال و نه ماهگی کجا وایسم؟ قطعا خیلی خواب و خیالا براش دارم. حالا یا بهشون می‌رسم، یا وقتی به اون سن رسیدم به تصورای واهیم می‌خندم.

منم همچین حسی داشتم. برام یه زمانی ۱۸ سال خیلی آدم بزرگ بود، بعد شد ۲۵ سال بعد ۴۰ سال و ... ولی تو هیچ کدومش آدم احساس بزرگ بودن شاید نکنه و زندگی جریان داره. خیلی وقت داری که به شخصیتی که دوست داری برسی. 

آره دقیقا همینه :)
آخه وقتی آدم بچه‌ست فکر می‌کنه بزرگ‌تر ها خیلی بزرگ و شجاع و قهرمانن و حتما خیلی صبر کردن تا اونقدری شدن. اما وقتی خودت داری بزرگ میشی حس می‌کنی نه اونطوریم نیست و با تمام رشد کردن احساس "بزرگسال بودن" نمی‌کنی.

و من که فردا(امروز؟) ماهگردمه و حتی نمی‌دونم پونزده سال و پنج ماهم شده یا شونزده سال... و حتی یه ذره، یه اپسیلون، شور جوانی درونم حس نمیکنم.

کافی بودن؟ شاید. ولی شور جوانی؟ یادگرفتن؟ بالا رفتن از صخره های مرگبار؟ مسئولیت پذیری و بزرگسالی؟ nah. I don't know them

حالا منم که نمیگم از راس ۱۲ تا انتهای ۱۶ مثل ستاره ای در آسمان می‌جوشیدم و می‌درخشیدم و در خود شوری والا حس می‌کردم. منم ازین دوران "مطلقا هیچی" داشتم هلنکم. و ضمن اینکه من تورو خونده‌م. و توی دخترای کوچکتر از خودم، مثل تو ندیده‌م. ستاره‌ی کوچک زیبا.
بهتر که مسئولیت پذیری و بزرگسالی رو نمیدونی:)) اصلا تا جایی که می‌تونی دیر یادشون بگیر :*
جمعه ۱۰ دی ۰۰ , ۱۳:۲۸ ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

امون از اون ساعت مطالعه‌ی کوفتی :))

یعنی من خودمو میکُشممم، از صبح تا شب پای کتابامم، بعد ته تهش، ساعت مفیدم میشه ۶ ، ۷ ساعت :)

اونجاست که میخوام کله‌مو بکنم تو دیوار😂💔

 

+راستی سلام :)

دقیقا برای منم همینه. البته ۶ و ۷ خوبن ولی نمیدونم چرا راضی کننده نیستن.

+سلام خوش اومدی=)

من بزرگسالی همیشه برام یکم ترسناک بوده ولی تصورم از بزرگسالیم هم همیشه یه زندگی عالی و موفق بوده... یعنی یه روزی به این تصورم میخندم؟! :"))

امیدوارم به اهدافتون و "خواب و خیال هایی که برای اون سن دارید" برسید :)

تولدتونم پیشاپیش مبارک :-"  ^^

شماهمون ساراکوچولوی کتابخون خودمونی؟
نه نمیخندی سارا. انشالله بهش می‌رسی. ولی خندیدن من به این خاطر بود که فکر می‌کردم یک مسیر پله به پله‌ست. مثلا فکر کن همونقدری که مطمئنی توی دی بعد از امتحان ریاضی فارسی میدی، منم مطمئن بودم که بعد از فلان مرحله دیگه خوشبختیه، بعد از ۱۸ سالگی استقلاله. بعد از کار رفاهه مثلا. اما اینجوری نیست. چون اون وسط کلی اتفاقا و سختی آسونیا پیش میان که یه ذره از نظر زمانی با اون موقعی که میخواستی اتفاق بیفته فرق دارن. ولی خب اگه بخوای حتما میتونی برسی چرا که نه=)
آه ممنونم. من هم امیدوارم.
مرسی ازت. ماهگردمم تبریک گفتی =*
جمعه ۱۰ دی ۰۰ , ۱۹:۰۴ فاطمه ‌‌‌‌

منم تولدم نهم ماهه :) و یه همچین یادآوری‌ای رو یه ماه قبل، یه ماه بعد و شیش ماه بعد از تولدم دارم معمولا :))

نهم چه ماهی؟=)
من فروردینم. چه دقیق XD من ماه دقیقش یادم نمیمونه ولی خب نهما که میشه یکهو میگم ا یک ماه بزرگ شدم =)

سلام و درود پرنیان خانوم عزیز 🌹

 

خط پنجم / .... بهترین کاری که روز تولدم می‌تونم بکنم (خوردن) کتابای درسیمه 😵 ! نکن اینکار رو دختر 🤣 کتاب رو می‌خونن ! 

 

جشن تولد گرفتن توی ایران در سده‌ی اخیر رواج پیدا کرده و چون از ابزارهای مصرف‌گرایی ست من باهاش (حال نمی‌کنم ـ مخالفم) !

تا هجده سالگی خوبه ولی بعدش نه !

آخه آدمِ عاقل  یکسال پیرتر شدنش رو ک جشن نمی‌گیره ؟ 😊

 

شاملو میگه : تولدم مرا در قفس زندگی انداخت ! 

 

شاد و سلامت باشی الهی ! 🙏

 

 

سلام جانان جان
اول می‌خواستم بنویسم بهترین کاری که می‌تونم بکنم خوردن کتابای درسیم به جای کیکه، دیدم زیاد جالب نیست. بیشتر منظورم از خوردن زیاد خوندنشه=)
فکر نکنم ربطی به عاقلی داشته باشه. و خب بعضی از جشن تولدهای امروزی که اندازه‌ی یه ماشین خرجش می‌شه و توی تالارها گرفته می‌شه و این هارو من قبول دارم مصرف گراییه؛ ولی اگه کسی بخواد یه شب نشینی با خانواده‌ش یا کسایی که دوستشون داره داشته باشه و سالگرد تولدشو جشن بگیره چه عیب داره؟

تو هم همینطور!
شنبه ۱۱ دی ۰۰ , ۱۳:۳۰ ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

شخصا بقیه بچه‌ها رو میبینم راحت روزی ۱۲ ساعت میخونن، اعصابم خرد میشه.🚶🏻‍♀️💔

۶ ، ۷ برای روزای مدرسه اوکیه.

 

+مرسی مرسی =)♥️

نه دیگه خدایی ۱۲ راحت نیست. ده شاید راحت باشه ولی دوازده نیست. بنظرم اگر اکثریت بچه هاتون میگن ۱۲، مفید و دقیقشو حساب نمیکنن. شاید اینجوری میگن که خب من از ۸ صبح تا ۸ شب رفتم سالن مطالعه پس ۱۲ ساعت خوندم=)
مقایسه نکن خودتو اصلا چون نصف چیزایی که میبینی و میشنوی در این باره، اونطوری نیستن که به نظر می‌رسن.

شنبه ۱۱ دی ۰۰ , ۱۵:۰۰ فاطمه ‌‌‌‌

نهم آبانم من :)

آبان UwU
شنبه ۱۱ دی ۰۰ , ۱۵:۵۸ ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

اوهوم، درست میگی :)

:*

واییی چرا انقد ذوق کردم وقتی دیدم نوشتید سارا کوچولو *_*

حقیقتا حس باحالی بهم دست داد *_*

آخ کاش میشد همیشه سارای کوچولو بمونم :")

عین منی. منم هرکی بهم بگه کوچولو، فسقلی، بچه ذوق می‌کنم XD
آه نمی‌شه فکر کنم. ولی اگه خوشحالت می‌کنه برای من می‌مونی D=

سلام پرنیان.

زمان دیدن این پست با تاریخ امروز تصادف جالبی بود. کاش به بهونه‌ی اینکه ۱۸ سال و ۱۱ ماهگی‌ت کجا وایسادی، بیای و بیشتر برامون بنویسی D:

خاک به سرم ۱۹ سال و خورده ایم شده.
ببخشید ندیدم به موقع کامنتتو. اگر بتونم حتما می‌نویسم ولی:))
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
بارها گفته ام که من درکتابهایم خلاصه میشوم و کتابهایم در من. گاهی با سهراب سرمست میشوم و گاهی با فروغ مغموم. ولی مهم همین است که من هم، یک انسان، مثل همه ی انسان های دیگر، اشک میریزم، میخندم، عصبانی میشوم، اشتباه میکنم و زمین میخورم.‌..
تنها کسانی که صمیمی ترین و صادق ترین دوستانم بوده اند و خواهند بود، نوشتن و خواندن هستند...
پس من، با تمام اشتباهات و شور و شیرین های دنیای نوجوانم، آنقدر زمین میخورم تا یک روز بلند شوم روی قله بایستم و با یک لبخند دردمند زمزمه کنم که موفق شده ام :)

Designed By Erfan Powered by Bayan