گاه نوشت های یک نویسنده

میدانم که این بازی روزی تمام خواهد شد،اما حتی اگر بازنده هم باشم؛ میخواهم که خوب تمام کنم.


دستاورد های سه ساله


امروز آزمون ورودی ام را هم دادم و به طور رسمی آخرین روزم به عنوان یک دانش آموز راهنمایی بود :)
بیست و سوم، آخرین امتحان نهایی ام را که دادم، میخواستم بیایم و درباره ی این سال و دوسال قبلش بنویسم. همان شب با یکی از دوستان عزیز صحبتی پیش آمد در باب من و اخلاقیاتم. یک سری عیب ها را گفت که رویشان فکر کردم و سعی کردم تغییرشان دهم. این شد که ان موقع پست نگذاشتم.
فکر می کنم خیلی تغییر کرده ام. خیلی خیلی. احساس می کنم تغییرات این دوره ی سه ساله، از کل دوره ی دبستان محسوس تر و مشهود تر است.
1.کتاب: دوره ی جودی خوانی تمام شد. آرام آرام برای تولد و چیزهای دیگر برایم از آن کتاب گل گلی های افق را خریدند. زنان کوچک. و آن سیاه هایش. دیوید کاپرفیلد، نیکلاس نیکلبی، آوای وحش. آن زمان کتاب هایی که داشتم را بیش از ده بار می خواندم. کم کم هفتم هم داشت تمام می شد، نزدیک امتحان ها بود، که نمی دانم جرقه اش چه بود، تصمیم گرفتم کل کارتون آنی شرلی را ببینم. بعد هم یک شب در اینترنت_که دیگر دوران امتحانات بود_ ۵ جلد از آنی شرلی را دانلود کردم و شب ها تا سه ی شب می خواندمش. معتاد شدم‌. شاید کل مجموعه در ۱۶ روز تمام شد. تابستان شد و با عذرا رفتیم کلاس داستان نویسی کانون. بیشتر از آن که در کلاس روی داستان کار کنیم درباره ی کتاب ها حرف می زدیم. آنجا بود که دیگر "کتاب بزرگسال خوان" شدم. هشتم واقعا کتاب های خوب و تاثیر گذاری خواندم. جز از کل‌، جین ایر، بلندی های بادگیر، ربکا، ریگ روان،من پیش از تو،ملت عشق، عقاید یک دلقک، دزیره. با بوکوفسکی آشنا شدم. با تولتز اشنا شدم. با برونته ها. گاهی توی مدرسه می خواندم. قرض می دادم. و خیلی از کتاب های خوبی که خوانده ام را عذرا به من قرض می داد. درباره ی کلاس داستان نویسی دومی که رفتیم، یادگرفتیم چه بخوانیم، چه نخوانیم. چه اثری زرد است. چه اثری ارزش خواندن دارد. صرف اینکه ما از داستان لذت ببریم یا نه ارزش و قدرت داستان را معلوم می کند یا نه... رسید به امسال. روز اول مدرسه عذرا امیلی را برایم اورد. روز سومش امیلی بعدی را. شروع کردیم. یکی از بهترین و مفید ترین کارهایی که امثال کردیم کتاب خواندن سرکلاس بود. کلاس های بی خودی که حتی معلم هم به بی خودی اش واقف است. کلاس هایی که می توانی بعدا خودت تنگش را خورد کنی.فاصله ای که سرویس بیاید دنبالت. زنگ تفریح ها زیر سایه درخت قوش آخر حیاط. زنگ هایی که معلم نبود. زنگ هایی که معلم حواسش نبود‌. وسط جشن های بی خود. فاصله هایی که معلم دیر کرده. دیوانه وار می خواندیم. خیلی کم هم مچمان گرفته می شد. خودمان عقلمان می کشید حرص کدام معلم ها را درنیاوریم. خیلی بارها شده بود که در یک روز از مدرسه، بیش از صد صفحه بخوانیم. ولی سمبل نمی کردیم. کتاب را می فهمیدیم. در آن شلوغی ها می نشستیم و در دنیایی دیگر غرق می شدیم. امسال از نظر کتابی(۹۷ البته) خیلی برایم سال خوبی بود. بکمن خواندم. ساراماگو خواندم.یوسا خواندم. مواراکامی خواندم. لاهیری خواندم.کوتسی خواندم.کالوینو خواندم.سینوهه خواندم. بارون درخت نشین خواندم. شهرخرس خواندم. کوری و بینایی خواندم.کافکا را خواندم. قصر آبی خواندم.فایت کلاب خواندم. خیلی خواندم‌. خوب خواندم. خیلی خیلی از نهمم راضی ام فقط به خاطر همان روش کشف شده ای که بالا گفته بودم. این عامل کتاب را اول ننوشتم برای دل سوزی یا همچین چیزی😆 برای این نوشتم که واقعا اولین و مهمترین عامل تغییرات درونی من بود ^--^
2.داستان و نوشتن: یکی از دین هایی که احساس می کنم تا اخر عمر به عذرا دارم، پیشنهاد رفتن به کلاس داستان نویسی بود.‌وارد دنیایی شدم که احساس می کنم در زندگی ام بالاخره می شدم. یادم می اید از هفت سالگی ام داستان های کودکانه می نوشتم(که بیشترش هم تقلید و برگرفته شده از داستان هایی بود که خوانده بودم D:)احساس می کنم باید مسیر زندگی ام در راه نوشتن می افتاد‌. دیر یا زود. پس بهتر که دیر نشد:) بعد از آن ، خاطره نویسی بود. از هفتم که دوتافیلم دیدم که اسم هایشان هم یادم نمی آید، تصمیم گرفتم روزانه نویسی کنم. تا الان سه تا دفتر ۲۰۰ برگ پر کرده ام ؛)
3. فیلم: از فیلم های معمولی طنز ایرانی درامدم و "فیلم خارجی بین" شدم. فایو فیت اپارت، واندر، د هیت یو گیو، مامامیا، اسپای،اینستن فمیلی و... دیدم‌. کلی کارتون خوب دیدم. یکی دوتا سریال و چند تا انیمه و فیلم کوتاه.به آن زیادی‌یی که کتاب خواندم فیلم ندیدم اما در راهش افتاده ام و یکجورهایی هرهفته حداقل دو فیلم را میبینم :)
ورزش:آنطور که میخواستم انجامش ندادم. هی پشت گوش انداختن و تنبل بازی. بین زومبا و بدمینتون در رفت امد بودم.
4.درس: خب، مثل بقیه خودکشان نکردم.کلا مشق ننوشتم! تاجایی که توانستم از زیرش در رفتم.احساس میکنم آن طور هم که ما به سیستممان غر میزنیم نیست. خیلی چیزها یاد گرفته ام. از همه، حتی دینی هم چیزی یاد گرفته ام.
5.تجارب: می رسیم به مهم ترین قسمت :) هفتم فکر می کردم به همه، با هراعتقاد و سرو وضعی باید احترام گذاشت. الان هم همین فکر را می کنم. منتها نباید بگذاری ان افکار و عقاید در تو نفوذ کند. اینکه به دوست پسربازان و رل زنان و کلی کارهای بد دیگر کنان، سلام بکن، بی احترامی نکن اما انقدر هم دم خورشان نشو به هوای احترام و این حرف ها. این قضیه دقیقا "پسر نوح با بدان بنشست را" بهم فهمانود!
تعصبات را کنار گداشتم. به عبارت بهتر سعی کردم و می کنم کنار بگذارم. دعوا را. بحث های مختلفِ به هیچ جا نَرِس را. کل کل با معلمان دینی را. هرچند که یکی از چیزهایی که معلم ادبیاتمان بهمان گفت، بز اَخوَش نبودن است. اینکه هرکه، حتی در مقام معلم بهتان چیزی گفت، و شما می دانستید که اشتباه می گوید و می توانید مثال نقض بیاورید، بیاورید. سرتان را مثل بز تکان ندهید و تایید نکنید. برای حقیقت بجنگید.
+پست، آن چیزی نشد که این روزها در ذهنم با هیجان میساختم و می پرداختمش :( با این حال نوشتمش. باید می نوشتمش.


+سرزمین ایستادگی را سوزاندند :( زمین بزرگ خالی رو بروی پنجره ی اتاقم که پر از سبزه و دار و درخت بود. پر از گنجشک و کبوتر و پروانه بود. تمام سبزه هایش را اتش زدند و الان کلی کارگر آنجا را غصب کرده اند. انجا سرزمین رویاهای من بود. حق نداشتند... حق نداشتند... حق نداشتند...


آنچه بجا می ماند (6)

تحصیل کرده

52/4/31

به دشواری می توانم قبول کنم که در سینه تو عضوی به نام دل وجود دارد تا بخواهی آن را به این و آن بسپاری. و اگر هم وجود داشته باشد، یک دل هرجائی و هرزه است که فقط به درد این می خورد که لگدمالش کرده و بدورش بیاندازند.
ولی از آنجا که خیلی از خودت متشکری، چنین می پنداری که با این دل هرجائی می توانی غزالان سیاه چشم زیادی را به بند کشی و چون از ان ها به حد کافی متمتع شدی به لاشخورانش بسپاری.
به گمانت هرکه چندصباحی به مدرسه رفت و بر خود نام پرطمطراق تحصیلکرده را نهاد، می تواند به خود اجازه دهد که در گلستان زندگی هر گلی را که دلش می خواهد، بچیند.
به راستی تو از دوست داشتن و محبت ورزیدن چه میدانی؟


چون دختره؟

آلف می پرسد:" اون چیه؟" و با احتیاط به لباس اشاره می کند.
السا سعی می کند در صندوق‌را ببندد‌و غرغر می کند:" لباس مردعنکبوتی من"
"کِی باید همچین لباسی بپوشی؟"
"قرار بود وقتی مدرسه ها باز می شه بپوشمش. واسه پروژه کلاسی"
آلف همانجا ایستاده. لباس بابانوئل را در دستش می فشرد. معلوم است هیچ تمایلی به پوشیدنش ندارد‌. السا با بغض می گوید: " اگر برات مهمه بدونی، من قرار نیست مرد عنکبوتی باشم. چون اینطور که پیداست دخترها نمی تونن مرد عنکبوتی باشن! اما به جهنم، من که نمی تونم همه وقت لعنتیم رو با این و اون مبارزه کنم!"
آلف راه افتاده سمت پله ها. السا گریه اش را قورت می دهد تا آلف صدایش را نشنود. هرچندشاید تا الان شنیده باشد چون به نرده که می رسد، می ایستد. لباس بابانوئل را تو مشتش مچاله می کند. آه می کشد و چیزی می گوید که السا نمی شنود.
السا با دلخوری می پرسد: "چی؟"
آلف دوباره آه می کشد. این بار عمیق تر :" گفتم گمونم مادربزرگت دلش می خواست تو لباس هر خری رو که دوست داری بپوشی."
السا دست هایش را تو جیبش فرو می کند: " بچه های مدرسه می گن دخترها نمی تونن مرد عنکبوتی باشن..."
آلف پاکشان پایین می رود. می ایستد. به السا نگاه می کند.
"فکر می کنی عوضی ها ازین چیزا به مادربزرگت نمی گفتن؟"

"اون هم لباس مرد عنکبوتی می پوشید؟"
"نه"
"پس چی؟"
"لباس دکتر ها رو می پوشید"
"بهش می گفتن که نمی تونه دکتر باشه؟چون دختره؟"
"احتمالا خیلی چرت و پرت های دیگه هم بهش می گفتن، به دلایل مختلف. اما اون لعنتی کار خودشو می کرد. چند سال بعد از اینکه اون متولد شد، مردم هنوز می گفتن دخترها حق ندارن تو انتخابات لعنتی رای بدن، اما حالا دخترها همه کار میکنن. تو هم باید همین طوری جلوی اون عوضی ها دربیای، همون عوضی هایی که بهت میگن چکار باید بکنی و چکار نباید بکنی. تو باید بتونی هرکار دلت می خواد بکنی."
و شانه هایش را بالا می اندازد.
"فکر می کنم مادربزرگت دلش می خواست تو هر لباس مزخرفی که دوست داری بپوشی."

آلف این را می گوید و راهش را می کشد و می رود وقتی در آپارتمانش را پشت سرش می بندد، صدای اپرای ایتالیایی از آپارتمان به گوش می رسد....

 

از کتاب مادربزرگ سلام رساند و گفت متاسف است، فردریک بکمن


عصیان فروغ و خدا، من و مطالعات

مطالعات می خوانم. وسطهایش گاهی داد میزنم و با کتاب بحث و جدل می کنم. به آن درس های ازدواج و خانواده که می رسم، نمی دانم از تلاش سخیف کتاب برای جادادن اعتقادات مسخره اش داد بزنم یا بخندم یا آه بکشم.
ده جا تلاش کرده بگوید زن باید در خانه بنشیند و شوهرداری و بچه داری کند و اگر نتواند این ها را خوب انجام بدهد، تقصیر خودش است که رفته کار کرده یا فعالیت اجتماعی داشته :|
"مهم ترین عوامل ناسازگاری مرد و زن: گاهی بین نقش هایی که فرد باید ایفا کند تعارض بوجود می آید، برای مثال خانمی که شاغل است، هم وظیفه شغلی دارد و هم وظایف (اه گاد!) مادری و همسری بر عهده اوست و می خواهد این وظایف(:/) را انجام دهد پس با دشواری هایی رو به روست!"
میخواهم برم توگوشی یی بگذارم تو دهن مولف کتاب ، میخواهم کتاب را از پنجره پرت کنم بیرون، میخواهم رویش بالا بیاورم، میخواهم اگر همچین سوالی در امتحان آمد بعد از نوشتن این یک پرانتز باز کنم و کلی چیزدرباره ی فمنیسم و غیره بلغور کنم، میخواهم از رفتن به انسانی منصرف شوم، اما یک لحظه یکی از من های درونم می گوید: ساکت شو بشین سرجات دیگر! بعد یاد پست سارا می افتم، به لحظات فانی که با چرندیات کتاب روی تخته برای خودشان آفریدند. به خودم می گویم چه نیازی دارد همش حرص بخوری؟ وقتی حرص خوردن جز اعصاب خوردی برات چیزی نداره. یک آهنگ بذار، برقص، بعد دوباره بیا با یک پوزخند شیک و مجلسی و دایورت کردن همه ی کتاب، بشین بخوانش فردا را بیست شوی :)
به کوبیاک فکر می کنم. به حرف هایی که درباره ی ایران زده:
اینکه گفته مردم ایران سعی میکنند خودشان را آرام و مظلوم جلوه دهند درحالی که اصلا اینطور نیستند و خشن و بدذات و ملعونند. میخواهند خودشان را فارس جابزنند درحالی که از اعراب جدا نیستند. دیگر کشوری به نام ایران برای من وجود ندارد و فقط گاهی مجبوریم مقابلشان بازی کنیم و بلا بلا بلا.
به دو تا عکس العمل مختلف دربرابرش فکر میکنم:
ایگور کولاکوویچ: میشل کوبیاک عزیزم، از تو دعوت می کنم به ایران بیایی تا ببینی این جا چه مردم فوق العاده ای دارد :)
و واکنش محسن تنابنده: عکس پناهنده های لهستانی جنگ جهانی دوم به ایران را در اینستاگرامش گذاشته و متن التماس آمیزشان برای پنهانده شدن به ایران و آخرش هم نوشته این ها تنها گوشه ای از محبت های ایرانیان به اجداد توست.

یک از صحنه های زیبای ضایع کردن سید عزیز، کوبیاک را :)


من دفعه ی اولی که خبر را شنیدم واکنش محسن تنابنده با چندتا بدوبیراه دادم اما واکنش کولاکوویچ را بیشتر دوست داشتم. یاد آن دیالوگ هایی که یادم نمیاید در کدام کتاب خواندم افتادم که از بچه ها می پرسیدند اگر دستت به هیتلر برسد چکارش میکنی و آن ها هم شیوه های مختلف شکنجه را می گفتند که فقط یکیشان گفته: مجبورش میکردم مهربانی کند و عشق بورزد .این باید از همه چیز برایش سخت تر و دردناک تر باشد :(
نارنجی عزیز برایم کامنت گذاشته بود دختر شانزده ساله. اصرار اندر اصرار که من هنوز 15سالم است. از خودم می پرسم خب،بعد؟! تویِ پانزده ساله، چه فرقی داری با یک دختر چهارده یا شانزده ساله؟ باید برتری یی چیزی داشته باشی. باید کاری کرده باشی. حرکتی زده باشی.
صبحِ انشا دیوان سهراب عزیز را باز کردم تا قریحه ی ادبی ام جریان یابد و یک انشای پر از تلمیح و توصیف باحال قشنگ بنویسم.
موضوع های انشا که از هر دفعه افتضاح تر. مراقب، معلم انشای آن کلاسی ها. وارد می شود، کلی غرغر می کند، می پرسد آن میزی که خالی است جای کیست؟ بچه ها میگویند فلانی. میگوید: خاک تو سرش. از اول تا آخر امتحان سعی کردم نگاه های تنفر و تحقیر آمیزم را متوجهش بکنم. نتیجه اش شد یک انشای چرت و پرت بی سرو ته. بعد امتحان میخواستم بروم با یک لحن کوبنده بهش بگویم که خیرسرش معلم ادبیات این مملکت است آن وقت بدون آن که از وضعیت آن دانش آموز خبر داشته باشد می گوید خاک تو سرش؟ شاید صبح پدرش فوت کرده. مریض شده. از اتوبوس جامانده. بعد قضیه را رها می کنم و برخلاف همیشه بدون خداحافظی، خسته نباشید یا یک کلمه حرف دیگر برگه ام را می دهم بهش و می روم. پشیمان می شوم. در شان من نبود که در حد خودش باهاش رفتار کنم. بر میگردم یک لبخندی چیزی بهش بزنم که دیگر در بسته شده.
شب، آرامش، باد، خش خش درختان. دلم عصیان می خواهد. دیوان فروغ را باز می کنم تا آن 22 صفحه شعر را بلند بلند بخوانم آن قدر که گلویم بگیرد.

فروغ زیبا :)

 

دانم از درگاه خود می رانیم ،اما
تا من اینجا بنده تو آنجا خدا باشی
سرگذشت تیره من، سرگذشتی نیست
کز سرآغاز و سرانجامش جدا باشی
روز های آخر. امتحان های آخر. دوست های آخر. لحظه های راهنمایی آخر. می رویم و می آییم و با خود فکر می کنیم چقدر دلمان برای هم و معلم هامان تنگ میشود. غرور هامان اجازه ی ابراز نمی دهد. می رویم و می آییم.
عاقبت روزی ز خود آرام پرسیدم
چیستم من؟ از کجا آغاز می یابم؟
گر سراپا نور گرم زندگی هستم
از کدامین آسمان راز می تابم
گر نبودم یا به دنیای دگر بودم
باز آیا قدرت اندیشه ام می بود؟
باز آیا می توانستم که ره یابم
در معماهای این دنیای راز آلود؟
این شعر، با آنکه اعتقاد من نیست، اما بدجوری آرامم می کند‌. یک حقیقت پاکیست درونش. همیشه بی نهایت از خواندنش ذوق می کنم و لذت می برم. حتی آنقدر که از سهراب نمی برم. سهراب هنگام ناامیدی های ساده می تواند راز ساده ی زندگی را برایم بازگو کند و کاری کند لبخند بزنم. اما فروغ مواقعی که در اصل و فلسفه ی وجودم و خودم و دنیا مشکل دار می شوم، رک و راست هرچه هست را می گوید.
یکم از آینده می ترسم. یک دوست داشتن آمیخته به ترس. اینکه من، در موقعیت های بد و سخت، اگر پایش بیافتد چطور قرار است عمل کنم؟
ای بسا شب ها که او(شیطان) از آن ردای سرخ
آرزو می کرد تا یک دم برون باشد
آرزو می کرد تا روح صفا گردد
نی، خدای نیمی از دنیای دون باشد
ای بسا شب ها که من با او در آن ظلمت
اشک باریدم، پیاپی اشک باریدم
ای بسا شب ها که من لب های شیطان را
چون ز گفتن مانده بود، آرام بوسیدم
وسط صحبت کردنم با آتنا، بوی سوختن مرغ می آید. می دوم درستش کنم. فقط آبش خشک شده. شروع میکنم سیب زمینی سرخ کردن.
از چه میگویی حرام است این مِی گل گون؟
در بهشتت جوی ها از می روان باشد
هدیه ی پرهیزکاران عاقبت آنجا
حوری‌یی ازحوریان آسمان باشد
"حافظ" آن پیری که دریا بود و دنیا بود
بر جوی بفروخت این باغ بهشتی را
من که باشم تا به جامی نگذرم از آن؟
تو بزن بر نام شومم داغ زشتی را
فروغ را تصور می کنم که موقع سرودن این شعر، در چه حالی و کجا بوده. مطمئنم نیمه شب بوده و زیر درخت نشسته بوده. دوست دارم تصورش کنم در حالی که حرف های دلش را محکم در قافیه ها فریاد می زده. در آخر از همه بیشتر این قسمت شعرش را دوست دارم:
خودپرستی تو، خدایا، خودپرستی تو
کفر می گویم، تو خوارم کن، تو خاکم کن
باهزاران ننگ آلودی مرا، اما
گر خدایی،در دلم بنشین و پاکم کن...
+تکه شعر ها به ترتیب نیستند. برای خواندن شعر کاملش اینجا کلیک کنید.
+کوبیاک را از شش بازی آینده اش محروم و مجبور معذرت خواهی رسمی از ایران کردند. این درحالی که این شش بازی در ایران است و او علاوه بر ایکنه گفته بوده پایش را دیگر در ایران نمی گذارد، گفته بوده شش تا از بازی ها را در لیگ ملت ها بازی نمی کند :/

+سیستم "هشدار کامنت بدون خواندن پست" روی وبلاگ نصب کردم ؛) حواستان باشد D:
+خدایا چنان کن سرانجام کار تو خشنود باشی و من رستگار ؛)


...Life is too short to just waste a second


از پل رد می شویم. درخت های کاج بلند و سرسبز دورادورش را گرفته اند. سرباز ها، تو گرمای تهوع آور ایستاده اند و خشک و رسمی کلاشینکف هاشان را دستشان گرفته اند. امسال نهمیم و دیگر مثل دو سال پیش براشان دست تکان نمی دهیم و لبخند نمی زنیم.
به این فکر می کنم که آخرین بارهاییست که میبینمشان. روزهای عید و پاییز و بهار و زمستان، هروقت که رد میشدیم من بهشان فکر می کردم. به اینکه چه شد که آنجا هستند. خانواده هاشان کجایند؟ ممکن است بابای همین دوستم که کنارم نشسته آن تو باشد؟ یک روز می شود که من یک کدامشان یا چندتایشان را آزاد کنم؟ به وکیل شدن فکر می کنم. فکرم را پس می زنم. آهی می کشم و بعد فکرم می رود پیش سربازها. دوست داشتم سربازی می رفتم. مادربزرگ من سربازی رفته. خلاصه که دوست داشتم حس آن ها را بدانم. خوشحالند که سربازیشان افتاده زندان؟ خانواده هاشان چطور؟ اصلا گذراندن سربازی در زندان خوب است؟ من که دوست داشتمش. داستان هاشان را می نوشتم و قیافه هاشان را توصیف می کردم. به لباس های سبزشان چشم می دوزم. به خواهرهاشان فکر میکنم.یا مادرهاشان...
خیلی خیلی دوست دارم زندانی جرایم غیرعمد در آینده آزاد کنم. یکی دیگر اینکه کتابخانه وقف کنم. این دو گزینه اصلی ترین دلخواه هایم در بین آن همه ی دیگر است. در آینده انجام می دهمشان.
کمی بعد از آن از جلوی مدرسه ابتدایی رد می شویم. بهشان نگاه می کنم و افکار مختلفم را از سر می گیرم.ذهنم شروع می کند به مقایسه ی دیوار های آجری و بی روح زندان و دیوار های پراز نقاشی و رنگارنگ دبستان.
دیروز Five feet apart را دیدم و هزار پیشه را خواندم و امتحان دینی ام را خوب دادم. هر لحظه از خواندنش را غر زدم و بعد از امتحان بین پرت کردنش تو آب، پاره پوره کردنش و آتش زدنش هیچکدام را انتخاب نکردم. هیچ وقت این کار را نکرده بودم و فکر نمی کنم هم بکنم. همان طور که هیچ وقت زنگ خانه ای را نزده ام فرار کنمD:

سر فایو فیت اپارت کلی گریه کردم:
Life is too short to just waste a second...
و به آن جمله ی:
If you watching this and you able,
Touch him
Touch her...
به پروسه ی بزرگ شدن فکر می کنم. می گویم بیخیال بابا تو هنوز کوچکی که! یکی از من های درونم قیافه اش پوکر می شود.
آن یکی: خیله خب. ولی هنوز تینیجری! سال سوم و هنوز چهار سال دیگه داری!
به ایمیلم فکر می کنم که چهارده سالگیم برای خود پانزده ساله ام فرستادم و منتظرم بیاید. پاییز میاید. یادم نمی آید که تویش چه نوشته ام و منتظرش هستم. به روزی که بیاید فکر میکنم. خوشحال و سرمستم و ایمیل را با خوبی باز می کنم یا با گریه و اشک؟
از امتحان برمی گردیم. یک پسر دارد تو خیابان می رقصد. خیلی هم بامزه. یا امتحانش را خوب داده یا آن سوالی که همه اشتباه نوشتند را درست نوشته. شاید هم ناهار قرمه سبزی دارند.
هزارپیشه ی بوکوفسکی را بی سانسور خواندم و حقیقتا ازش منزجر شدم. دیگر خیلی عیان نوشته بود. مثل این داستان های بچه دبیرستانی ها بود که پارت پارت تو کانالشان می گذارند.
یکی از بچه ها تو امتحانش به جای غسل ، طرز تیمم را نوشته.
می آیم خانه و دونات می خورم. والیبالمان با چین و آلمان خیلی عالی بود. خیلی خفنیم ما. چقدر بچه ها امسال خوب بازی می کنند. و چه چیزی جز یک برد عالی با دونات می چسبد و اینکه امتحانت را تازه ده شب شروع کنی به خواندن و فرداش هم عالی دهی. برای یکی از بچه ها خاطره بنویسی. و یک پروانه ی نارنجی از جلوت رد شود.
زندگی همین است دیگر مگر نه؟

قدم های خوشبختی من، برروی تو خواهند لرزید یا نه؟

بوی خاک تو ای جاده ی سرنوشت من، 

مشام را تا سحرگه تازه خواهد کرد...

و آنگاه من به تو

صبح بخیر خواهم گفت؛

و تو،

صبح خوشبختی من خواهی شد...

من به راستی نمیدانم،

قدم های خوشبختی من،

برروی تو، خواهند لرزید یانه؟

ولی قلب من،

همیشه برای تو خواهد تپید...

برای تو.

کتاب امیلی دو و سه را دوباره خواندم. گاهی از پاکی بعضی شخصیت ها خجالتم می گیرد. باخودم فکر میکنم آن دختر خیلی بیتربیت مدرسه، چه نصیبش می شود از این همه فحش دادن؟ از اینکه دوستش را با فحش صدا می کند. راه می رود فحش می دهد. به این فکر میکنم چندساعت از شبانه روزش را، صرف فحش دادن می کند؟ و در نهایت دوباره، از این فحش های مکرر هرلحظه اش، چه عایدش می شود؟ اگر حس خوبی میگیرد، نه نمیتوانم حتی حس خوبش را درک کنم...

خیلی از بچه های بامرامی که با من دوستند و با او هم دوستند، از من پرسیده اند که چرا تا این حجم ازش متنفرم. یک بار گفتم میدونین، دوم همکلاس بودیم، خیلی بچه ی خوب و معصومی بود... ولی الان...

بعد به ناگاه به این فکر کرده ام که دوم که بودیم، همه مان معصوم بودیم...

ولی دوست ندارم ازش متنفر باشم.یاد یک پارت از "مادربزرگ سلام رساند و ..." افتادم :)

"با هیولاها درگیر نشو، وگرنه خودت تبدیل به یکی از اون ها میشی. اگر برای یک مدت طولانی به گودال نگاه کنی، گودال هم به تو نگاه می کنه"

"از چی حرف میزنی؟"

"گمونم معنیش این باشه که اگر از کسی که تو وجودش تنفر داره متنفر باشی، این خطر هست که شبیه همون آدم بشی"

"آها. مامان بزرگ هم همیشه میگفت: به ظرف پی پی لگد نزن، وگرنه همش میپاشه بیرون"!

یکی از موفقیت هایم این بود که یکبار که من رفته بودم کلاسشان بایکی از بچه ها کار داشتم. کازم تمام شد و داشتم میامدم بیرون که او آمد تو. گفت تو اینجا چکار میکنی ‌‌‌.....

فحش.

من هم یک لبخند دلسوزانه زدم و بدن هیچ حرفی در را بستم و رفتم بیرون. آرام هم بستم. این خیلی خوب بود. دستاوردی بود برای خودش‌.

دوست دارم ایده آل هایم را در عمل هم داشته باشم. اگر قرار بتشد عصبانی نشوم و دهن به دهن نگذارم، حتی آنوقتی که خونم هم به جوش آمده نباید بگذارم. مثل همان دفعه...

 شعر بالا را لای یکی از دفترهای قدیمی ام پیداکردم و خیلی خوشم آمد ازش :) جاده ی سرنوشت من، الان خیلی سرراست به نظر می آیی... شاید برای این است که من ساکنم... باید تندتر حرکت کنم تا پیچ خم هایی که آن ورت پنهان کردی را ببینم...

یک پست نوشته بودم درباره ی پارک بانوانی که اردو رفتیم  و اینکه چقدر از ماهیت پارک بانوان بدم می آید. ولی چون پیش نویسش کردم، نشد تمامش کنم و سربه نیستش میکنم :\

خیلی دوست دارم بنویسم چرا و چقدر ازش بدم می آید. ولی یکم از کتاب هنر ظریف رهایی از دغدغه ها  را دارم میخوانم و با خودم فکر میکنم که من چرا باید ذهن اول راهم را درگیر اینجور چیزهایی کنم که جز اعصاب خوردی چیزی برایم ندارد.

این که بگویم کوچکم خیلی برایم لذت بخش است. گاهی اعلام میکنم که مثلا"خب آره دیگر، من خیلی کوچکم و تجربه‌یی ندارم که بخواهم در این باره اظهار نظر کنم" و بعدش با خودم لبخند میزنم. کوچک بودن و کوچک ماندن خیلی خوب است. بچه ها درباره ی دوست پسرهاشان که حرف می زنند، میخندم و میگویم دوازدهمه؟ خب هنوز خیلی کوچولویه که...

دوست ندارم به آن دسته از آدم بزرگهایی تبدیل شوم که توی شازده کوچولو اگزوپری توصیفشان کرده بود...

با این حال، جاده ی زندگی،

قلب من،

همیشه برای تو خواهد تپید.

برای تو...


لذت رقصیدن دور آتشی بزرگ...


خاله روت: خیلی بد است که تو این قدر زود ذوق میکنی امیلی!
امیلی: اما خبر ندارید کسی که دیر ذوق می کند چه لذت هایی را از دست می دهد خاله روت‌. هیچ کاری جالب تر از رقصیدن دور آتشی بزرگ نیست، پس چه دلیلی دارد که غصه ی خاکستر بعد از آتش را بخوریم؟
(امیلی و صعود، از لوسی ماد مونتگمری)



بوکوفسکی و سلینجر و کامو و موراکامی و امثالهم نویسنده های قدری هستند قبول. اما، من یکی، به شخصه گاهی باید از آلکوت و برونته ها و مونتگمری چیزی بخوانم. مونتگمری برای من به یک صافی می ماند. بعد از خواندن بدی ها و فراز و نشیب ها و سختی ها و غم ها باید مونتگمری مرا بگیرد، سرم را روی دامن ابریشمیش بگذارد و در گوشم از گل های ولیک و بنفشه و غروب ها و طلوع های طلایی، لذت خنده های کودکانه، دنیای جادویی تخیل زمزمه کند. گاهی باید برایم لذت درست کردن یک کیک کشمشی خوشمزه، یک داستان کوتاه، درس خواندن زیاده از حد و نمره ای زیادی درخشان و سرو کله زدن با کودکی لجباز را به تصویر بکشد. تا کدری های روحم راهشان را بگیرند و گورشان را گم کنند. تا واقعا آن حس ساده ولی ملموسی که زندگی هنوز ارزش زیستن دارد را درم به غلیان درآورد. تا این واقعیت خوشایند که خوبی ها و زیبایی ها خیلی بیشتر از بدی ها و زشتی ها هستند به سراغم بیاید. تا یک لحظه مثلا از غرغری که که چند لحظه پیش کرده ام، در پیشگاه خودم خجالت بکشم. تا قامتم را راست کنم و حتی اگر قافله را باخته باشم دوباره شروع کنم.
تا خنده ای سرشار از نیروی دختری نوجوان سربدهم و حاضر باشم ته ته دشت بدهم.
و به یادم آورد :
دور ها آواییست؛
که مرا می خواند...


خَرِ زُهره و تحقیر نامه ای با کادر قهوه ای

برای مسابقه ی کتابخوانی، اداره می رویم. دور تا دور نمازخانه، از هرسنی بچه نشسته. دبیرستانی ها راهنمایی ها و دختران کم سنی که هنوز می توانند مقنعه ی سفید کج سرشان کنند و زیبا به نظر بیایند. کتاب هایشان در دستشان، چنان پاک و معصوم بودند که حتی من که بچه دوست نیستم، نمی توانستم چشم ازشان بردارم. ته دلم یک ذوقی کرده ام بابت رابطه ی سن و کتاب های در دستانشان. باخودم می گویم روزی می شود که به سن من برسند و کتاب از دستشان پایین نیفتد؟ مثل من که مانند معتادها، بلافاصله بعد از تمام کردن قلبی به این سپیدی، سفر شگفت انگیز مرتاضی که در جالباسی آیکیا گیر افتاده بود را شروع، و یک روزه هم تمامش کردم. و باز بلافاصله بعد از آن کافه پیانو را. که صبح که میرفتم مدرسه، صفحه ی ۱۰۲ بودم و زنگ آخر صفحه ی ۲۶۶ و اتمام کتاب :)
امتحان شروع می شود، میان امتحان، یک مرد کوتاهِ چاقِ کچل، که مثلا بازرس است اما به استقبال چیزی جز صورت دخترکان نیامده، میاید می ایستد بالای سرمان. هرکس امتحانش تمام می شود را نگه می دارد تا باهاش گپی بزند.
+دخترم کلاس چندمی؟ +سوم. +چقد کوچولویی! کتابتو بده ببینم.
کتاب را باز می کند و معلوم نیست از سر بی مزگی یا واقعا بی سوادی، می خواند: این چیه؟ خَرِ زُهره؟ هاهاها.
مقنعه سفید با نگاه عاقل اندر سفیه و لبخند محجوبانه ای پاسخ می دهد: خَرزَهره.
یک مرد است و یک رفتار، اما در نظر هر کدام از ما متفاوت است. دبستانی ها شاید یک آقای چاق بامزه میبینندش و راهنمایی ها یک مرد لوس بی مزه که مثل بیشتر بازرس ها آمده فضولی و روی اعصاب مردم راه رفتن. و دبیرستانی هاهم نگاهشان را ازش میگیرند و با تاسف به همان چیزی فکر می کنند که در ابتدا من بهش فکر می کردم...
یک دختر راست قامت چادری را نگه می دارد. دبیرستانیست به گمانم. یکم حرف بیخودی میزند و در آخر می پرسد: دخترم تجربی‌یی یا ریاضی؟
مفتضحانه ترین و حال بهم زن ترین سوالی که میتوانید از یک نفر بپرسید تا ته حماقتتان را نشان دهید. دختر کمی اخم می کند و سرش را بالاگرفته، خیلی جدی می گوید: انسانی. یک لبخند ریز مینشیند برلبانم. مرد میگوید: اهااا. انشالا که موفق باشی. و دختر راهش را می کشد و می رود...


اردیبهشت نامه ی نیمه

بیست صفحه نوشتم. بیست صفحه نامه برای دوستان مختلفم نوشتم، انگشت شست و وسطم کج و کبود شده. ولی حس خوبی دارم. حس روی لبه ی شادی و غم راه رفتن. نامه های خداحافظی. خدا میداند که چقدر نامه نگاری را دوست دارم، آن هم مکتوبش را با دست.
کتاب قلبی به این سپیدی تمام شد. عالی بود. خیلی خیلی خوب بود. داستان قوی، گره های مناسب و به جا و اوج حسابی و شروع پایان قدری داشت. کتاب از خابیر ماریاس اسپانیاییست. از پرتغال کتاب خوانده بودم ولی اسپانیا نه. جدیدا هم که به اسپانیا علاقه ی خاصی پیدا کرده‌ام و دارم یکمی زبانش را مطالعه می کنم. کتاب عالی بود ولی آنجنان مرا جذب نکرد. از ان هایی بود که باکینه به نام نویسنده اش نگاه می کنم چون انقدر عالی نوشته که من هنوز نفهممش و درکش نکنم. از آن هایی که باید دو و چندباره خواند و هربار به شهودی جدید رسید. نام کتاب از یک دیالوگ نمایشنامه ی مکبث شکسپیر گرفته شده و کتاب به مکبث تلمیح زیاد داشت. خلاصه اگر می خواهید کتاب خوبی بخوانید که ذهنتان را درگیر کند و درونتان را به چالش بکشد بخوانیدش. بعد بگذاریدش کنار و چندسال بعد دوباره بخوانیدش.
استادم گاهی به من می گوید نظرم درباره ی فلان کتاب و یا بهمان فیلم به درد نمیخورد چون هنوز کوچکم و نمیفهمم. بعد اگر ناراحت شوم، گوشه ای از گره ی کتاب بهم میدهد یا فلان پارت را برایم تفسیر میکند که قشنگگ متوجه شوم کوچک تر از انم که وصف شود‌. با این حال مانده ام هنوز ریحان چطور ۴ سالگی اش تولستوی میخوانده. یا آن یکی دیگر ۸ سالگی تمام آثار دیکنز را خوانده بوده. البته آثار دیکنز خیلی فهم و شعور نمیخواهد، فقط باید یک سپر دفاعی بپوشی که دربرابر آن بدبختی هایی که شخصیت هایش متحمل می شوند افسردگی نگیری.
به هرحال من دست نمی کشم از آثار خوب خواندن در این سنین. هرچند که به گفته ی دوست عزیزم، آدم باید تا نوجوان است آثار یکم معمولی تر بخواند و لذتش را ببرد چون آن خوب ها را می تواند بزرگ که شد بخواند اما این ها را نه دیگر.
طی تحریم های وارده علیه خودم از گوشی صبح ها شش تا شش و نیم استفاده میکنم :)
چقدر بدم می آید که امتحان ها و ماه رمضان می افتد بهار. آدم نمیتواند لذتش را از بهار ببرد. آن بیرون گل ها دارند باز می شوند و کوچه از عطر شکوفه های صورتی سرمست است و درخت های دوطرفش به هم رسیده اند، آن وقت ما درگیر خود و امتحان ها و این چیزها هستیم. یاد دیالوگ آنه افتادم که موقع استرس های بچه ها برای امتحانات کالج گفت: چرا شما فکر می کنید چیزی مهم تر از امتحانای شما وجود نداره؟ اون بیرون بهار داره خودنمایی میکنه..‌‌‌.
+دلم شدیدا میخواد بنیِ شهرخرس بکمن باشم :(
+بهترین آرزوها برای همه و همه. یکیش هم اینکه از بهاری که دارند نهایت لذت رو ببرند و فکرنکنند هیچ چیز مهم تر از دغدغه هاشان وجود ندارد....
+ :)


ای دوست من، من آن نیستم که می نمایم


ای دوست من، من آن نیستم که می‌نمایم .نمود پیراهنی است که به تن دارم - پیراهنی بافته ز جان که من را از پرسش‌های تو و تو را از فراموشی من در امان می‌دارد.آن " من" ی که در من است ٬ای دوست ٬در خانه خاموشی ساکن است وتا ابد همان‌جا می‌ماند؛ ناشناس و درنیافتنی.
 
من نمیخواهم هرچه میگویم باور کنی و هرچه می‌کنم بپذیری - زیرا سخنان من چیزی جز صدای اندیشه‌های تو وکارهای من جز عمل آرزوهای تو نیستند.هنگامی که تو میگویی "باد به مشرق می وزد " من میگویم "آری به مشرق می وزد"زیرا نمیخواهم تو بدانی که اندیشه من دربند باد نیست ،بلکه در بند دریاست.تو نمی توانی اندیشه‌های دریایی مرا دریابی ، و من نمی‌خواهم که تو دریابی .می‌خواهم در دریا تنها باشم.
 
دوست من ، وقتی که نزد تو روز است ،نزد من شب است.با این همه من از رقص روشنای نیمروز بر فراز تپه‌ها سخن میگویم،و از سایه بنفشی که دزدانه از دره می گذرد؛ زیرا که تو ترانه‌های تاریکی مرا نمی شنوی و سایش بال‌های مرا بر ستارگان نمی بینی- و من گویی نمی‌خواهم تو ببینی یا بشنوی.می خواهم با شب تنها باشم.
 
هنگامی که تو به آسمان خودت فرا می شوی من به دوزخ خودم فرو میروم- حتی در آن هنگام تو از آن سوی مغاک بی‌گذر مرا آواز می‌‌دهی  " همراه من، رفیق من " و من در پاسخ تو را آواز می‌دهم  " رفیق من، همراه من " - زیرا من نمی‌خواهم تو دوزخ مرا ببینی .شراره‌اش چشمت را می‌سوزاند و دودش مشامت را می‌آزارد و من دوزخم را بیش از آن دوست دارم که بخواهم تو به آنجا بیایی .می خواهم در دوزخ تنها باشم .
 
تو به راستی و زیبایی و درستی مهر می‌ورزی ، و من از برای خاطر تو می گویم که مهر ورزیدن به این ها خوب و زیبنده است ولی در دل خودم به مهر تو می‌خندم .گرچه نمی خواهم تو خنده‌ام را ببینی .می‌خواهم تنها بخندم.
 
دوست من تو خوب وهشیار ودانا هستی ؛یا نه ،تو عین کمالی - و من هم با تو از روی دانایی و هشیاری سخن می‌گویم . گرچه من دیوانه‌ام . ولی دیوانگی‌ام را می‌پوشانم .می‌خواهم تنها دیوانه باشم .دوست من،تو دوست من نیستی، ولی من چه گونه این را به تو بفهمانم ؟ راه من راه تو نیست ،گرچه با هم راه میرویم ،
دست در دست.
 
(جبران خلیل جبران)


پ‌.ن: نیاز شدیدی به پست کردن این متن داشتم. از وبلاگ آتنا  برداشتمش. ممنون ازش :)


پارک آقایان: دوچرخه سواری با تیشرت!

اردو رفتیم شنبه. پارک بانوان با اعمال شاقه!

هفت و نیم صبح قرار بود برویم که همه ی مدرسه رفتند و اتوبوس به اخرین نهما نرسید و کلی معطل شدیم تا اتوبوس بیاید :-۱  حالا رسیدیم پارک بانوان، صفی رو دیدیم از صف روز قیامت طولانی تر! توی اون شدت گرمای آفتاب، حدود دوساعت  صبر کردیم تا برسیم اول صف، یک عده خانم پایین شهری( متاسفم از استفاده ی این واژه ولی واقعیت همین است که هست ) یکهو از نمیدانم کجا سررسیدند و میخواستند بروند تو که خداخیر خانوم مطالعات را بدهد اجازه نداد بهشان. بچه ها هم که آن همه توی آفتاب ایستاده بودند و واقعا دیگر به تنگ آمده بودند هرچه بدو بیراه به هرزبان و لهجه ای که بلد بودند میدادند و آن دوتانگهبان رو اعصاب دم پارک را هوو میکردند‌.

بعد که وارد شدیم، بازرسی بدنی و رد کردن کیف ها از دستگاه کردندمان، من که تا آن موقع سعی کرده بودم آلن کارلسنی برخورد کنم و از آن آفتاب ها و غیره با حالت هرچه پیش آید خوش آیدی استقبال کنم و همزمان از آنالیز این کار ها و این مدل پارک ها دست بردارم،جانم به لبم امد و منفجر شدم! چنان برآشفتم و غرغر کردم هرچه بدو بیراه از دهنم در آمد نثار زمین و زمان کردم تا خالی شدم حالا در همان حین یک دسته دختر بی شخصیت آمدند طعنه و تیکه انداختن به کسانی که حتی نمیشناسندشان. دران لحظه واقعا دلم یک دعوای حسابی میخواست ولی خب درحد شاءن دعوا نبودند دیگر :#

آقا من کلا از ماهیت پارک پانوان خوشم نمی آید‌. اصلا چه معنی می دهد؟ اصلا دوست ندارم بحث و در و دعوا سرحجاب اجباری پیش بیاید اما آخر چه معنی میدهد؟ اینکه ما آنقدر خودمان را بپوشانیم که مجبور باشیم برویم پارکی که یک ذره مو بیرون بیندازیم؟

اصلا چه دلیلی برای بوجود آوردن عقده وجود دارد که حالا راهکار برای مکان خالی کردنش بیندیشند؟ 

هی خودم را کنترل می کردم که این بحث را راه نیندازم که مگر ما پارک آقایان داریم؟ پارکی که آقایان راحت بروند آنجا روسری هایشان را بردارند و تیشرت آستین کوتاه بپوشند؟ یاد عنوان پست سارا افتادم: اه اه اه اه اه.

منکر این موضوع نمیشوم که اردو خیلی خوش گذشت، بله خیلی خوش گذشت. دوچرخه سواری در فضای آزاد و پیست سرسبز با موهای باز کیف می دهد. ترامپولینگ و جامپینگ و قصر بادی هم.

اما قبول کنید نمیتوانستم و نمیتوانم دور ذهنم حصار بکشم که به این چیز ها فکر نکند. آدم هرچقدر هم بتواند دهانش را چفت کند، مغزش کنترل بشو نیست.

یکی از چیزهای بدش فحش هایش بود.من یک سوال دارم. چه نیاز خاصی به فحش دادن دارید دقیقا؟ این که در هرجمله ی چهار کلمه ای تان هشت تا فحش قاطی اش کنید؟ یکی از چیزهایی که بدم میاید همین است: جاهایی که جمع ها یکهو خیلی باهم خودمانی میشوند و حساب شخصیت آدم ها از دستشان در میرود.

پ.ن:این پست را خیلی وقت پیش، یعنی ۱۶ اردیبهشت نوشته بودم، و الان که خواندمش دیدم چقدر لوس و بی مزه است. اما اگر همان موقع نشسته بودم و مثل یک دختر خوب تمامش کرده بودم، شاید چیز بهتر و قابل تحمل تری در می آمد. در هر صورت خودم را مجبور میکنم منتشرش کنم و به عنوان یک پست حال بهم زن در وبلاگم تحملش کنم تا برایم درس عبرتی باشد که دیگر پستی را نیمه کاره و پیش نویس نگذارم -_-

پ.ن۲:عنوان هم بسی مسخره شد. منظورم این بود که چه حسی داشتید اگر پارکی برای آقایان می ساختند که می توانستند توش راحت تر لباس بپوشند؟ من که به شخصه تنفر و حقارت. همین حسی که بالا نتوانستم خوب توصیفش کنم و نیمه کاره گذاشتمش :|


خاطره نوشت

تولد مبینا بود دیشب. دختر عزیز خوش قلبی که آرزومیکنم نمونه اش در جهان فراوان شود. هرکس در ظاهر ببیندش، میگوید دختره ازین شراست!

در باطن ولی قلبی دارد وسیعِ وسیع :)

چندتا بچه دارد. یتیم خانه ها و مراکز کودکان معلول و... میرود. میخنداندشان، خوشحالشان میکند و اینها.

تولدش رفتم چون دوستش داشتم. خوشحالم که رفتم. دلم برای همه ی این بچه های خل و قرتی تنگ می شود :(

شنبه قرار است برویم اردو. و اردو را که بروم و بیایم، تمام توانم را میگذرام روی هدفم :)

روی بادکنک هلیومی‌یی هدفم را برای خدا نوشتم و فرستادمش هوا.

عکسش را هم گذاشتم روی پروفایلم و تا به آن نرسم و به دستش نیاورم برش نمیدارم :)

هی خودم رو تحریم کتاب میکنم ولی نمیشود. اصلا وقتی نخوانم انگار خودم نیستم و نمیتوانم فعالیت های دیگرم را انجام دهم، پس برای اینکه هم کتابِ در دست داشته باشم و هم پاش ننشینم و‌ زود نخواهم که تمامش نکنم، کتابِ خوانده شده برداشتم: جلد سه ی آنه شرلی :)

یک چیزی که روحم را ترمیم دهد و صاف و الکش کند. نوشته ی مونتگمری عزیز ♡

خب دیگر، برای اولین بار زور زدم ازاین خاطرات به قول سارا خَشوکی بنویسم :)

پ.ن: هرجاهستید موفق باشید و شاد :)


این مکان تمام زندگی من است...


من در اینجا معنی میشوم. من در اینجا خلاصه میشوم. من اینجا زیسته و رشد کرده ام. من اینجا شاخ و برگ داده ام. لابه لای برگ برگ این کتاب هاوجود دارم. نفس میکشم. هنوز هم کتاب هایم را که باز کنی، صدای خنده هایم را میشنوی. شوک شدنم در صفحه های بخصوصی نقش بسته. کتاب هایم را که باز میکنی، رد اشک هایم را اگر هم نبینی، بودشان را که زمانی لغزیده اند حس میکنی.

رمان هایم را که باز میکنی، آوای غلط تلفظ کردن شخصیت هایم را میشنوی.

کتاب شعرهایم را که باز میکنی، صدای بلندبلند خواندن و احساسات به غلیان درامده ام به گوشت می خورد.

گاه، تیرکشیدن پشتم از عصبانیت ها و ترس ها در صفحه ها نقش بسته، دیده نمی شوند اما احساس چرا.

من در دانه دانه شان زندگی کرده ام. من در خانه ها، عمارت ها و آپارتمان های کوچک و بزرگ و ویلا های هر کتابم بوده ام و بزرگ شده ام.

من باهر شخصیت کتابم غذا خورده ام. من عمیق ترین احساسات قلبی شان را از برم و لایه های مغزشان را زیر و رو کرده ام. عین کف دستم شناخته ام شان. باهرکدامشان حرف زده ام. دعوا کرده ام.مست شده ام.فریاد کشیده ام.گریسته ام. رنجیده ام. رقصیده ام. خوابیده ام. مرده ام.


عوضی ها

حالم گاهی از همه شان بهم میخورد.

همه شان عوضی هستند.همه شان.

از ...، ‌....،.... و حتی گاهی.... .

چندین چهره دارند و وقتی چهره های عوضی شان را رو می کنند، منزجرم می کند.

همه ی مردم این شهر عوضی هستند.

کسانی که عوضی نیستند ضربه میخورند.

و این عوضی هایند که همیشه ضربه می زنند...

۱ ۲ ۳ . . . ۵ ۶ ۷ ۸ ۹
بارها گفته ام که من درکتابهایم خلاصه میشوم و کتابهایم در من. گاهی با سهراب سرمست میشوم و گاهی با فروغ مغموم. ولی مهم همین است که من هم، یک انسان، مثل همه ی انسان های دیگر، اشک میریزم، میخندم، عصبانی میشوم، اشتباه میکنم و زمین میخورم.‌..
تنها کسانی که صمیمی ترین و صادق ترین دوستانم بوده اند و خواهند بود، نوشتن و خواندن هستند...
پس من، با تمام اشتباهات و شور و شیرین های دنیای نوجوانم، آنقدر زمین میخورم تا یک روز بلند شوم روی قله بایستم و با یک لبخند دردمند زمزمه کنم که موفق شده ام :)

Designed By Erfan Powered by Bayan