گاه نوشت های یک نویسنده

میدانم که این بازی روزی تمام خواهد شد،اما حتی اگر بازنده هم باشم؛ میخواهم که خوب تمام کنم.


آنچه بجا می ماند (6)

تحصیل کرده

52/4/31

به دشواری می توانم قبول کنم که در سینه تو عضوی به نام دل وجود دارد تا بخواهی آن را به این و آن بسپاری. و اگر هم وجود داشته باشد، یک دل هرجائی و هرزه است که فقط به درد این می خورد که لگدمالش کرده و بدورش بیاندازند.
ولی از آنجا که خیلی از خودت متشکری، چنین می پنداری که با این دل هرجائی می توانی غزالان سیاه چشم زیادی را به بند کشی و چون از ان ها به حد کافی متمتع شدی به لاشخورانش بسپاری.
به گمانت هرکه چندصباحی به مدرسه رفت و بر خود نام پرطمطراق تحصیلکرده را نهاد، می تواند به خود اجازه دهد که در گلستان زندگی هر گلی را که دلش می خواهد، بچیند.
به راستی تو از دوست داشتن و محبت ورزیدن چه میدانی؟
به اتکاء تحصیلی که کرده ای عشق را استهزا می کنی و چنین می اندیشی که باید دوروز زندگی را فقط خوش بود و خوش گذرانید و به نظرت، این خوشی زودگذر و کاذب، واقعی جلوه می کند و فکر می کنی که حداکثر لذت را از زندگی برده و این شعر را آویزه گوشت کرده ای:
بدنامی حیات نبود دو روز بیش
و آن هم یکم با تو بگویم چه سان گذشت
یک روز حرف بستن دل شد به این و آن
روز دگر به کند دل ز این و آن گذشت
و سعی کردی که خودت را تا آن پایه بالا برسانیکه با او مقایسه کنی. غافل از اینکه تو یک قمارباز حرفه ای هستی که تفاوتت با دیگر قماربازان در این است که آن ها با پول برد و باخت می کنند ولی تو با دلت. باهمه هستی و وجودت. احساس می کنم که می خواهی یکبار دیگر بختت را بیازمایی. شاید، بله شاید این بار برد با تو باشد. ولی سوداگر من، بگذار خیلی صادقانه و صریح به تو بگویم که برد نیز چیزی جز باخت برایت به ارمغان نخواهد داشت. و تو در هر حال باخته ای.
و روزی می رسد که می بینی فنا شدی و از انسان بودن فقط نامش برایت باقی مانده. به اطرافت نگاه می کنی: جز خرده ریزه های غرور شکسته و قلب پایمال شده ات چیزی نمی بینی. به پشت سرت می نگری: یک جاده پر از فراز و نشیب و سنگلاخی پیدا می شود و جلو رویت جز سراب چیزی نیست...

از منیر

___________________

چقدر خاله ی عزیزم این متن را بااحساس نوشته. دلم می خواست بگذارمش و روزی که خودم قلب را در حصار دیدم منتشرش کنم. اما گفتم شاید یکنفر همین حالا به این حال دچار باشد.

این نوشته به سال 52 نوشته شده؟
پس نویسندگی هنری ارثی در خانواده شماست :)
بله :)
نوشته ی خاله ی پدرم هست. خانوادشون بیشتر کتابخون بودن و فقط ایشون و مادربزرگم می نوشتن. یک دفتر از ایشون رسیده به پدرم(چون خودشون فرزندی نداشتن) و از پدرم رسیده به من :)
بعضی نوشته هاشون واقعا خیلی قشنگ هستن به نظرم. احساس می کنم پاک و صادقانه نوشته شده. برای همین نوشته های خط در چفت اون دفتر رو که دیگه زرد شده، بازنشر می کنم...
ممنونم از لطفتون :)
چه متن قشنگی
کلا نوشتن یکی از اون هنرهاست مثل موسیقی و هنر و ..
از درون می جوشه
:)
:)

مستمع یعنی شنونده. متمتع یعنی برخوردار. لطفاً اصلاح کنید
ممنون.اصلاح شد.
خواهش میکنم
چه قشنگ و امروزیه متن...خودشون چند ساله هستند الان؟
:)
خودشون فوت شدن خانم عزیزی :)
چقدرررررر قشنگ و پر احساس بود.
روحشون شاد.
منم حس تو رو دادم مهناز عزیز...
ممنونم :)
از تو کامنتا متوجه شدم که فوت کردن.خدا بیامرزه.جاش موند ولی(:
خیلی قشنگ بود.یه جورایی خندم گرفت.به این واقعیت ها هستا.ادم یه جاهایی خندش میگیره.
ممنونم که گذاشتی.
:))
خواهش می کنم :)
چقد قشنگ بود :((
:))
يكشنبه ۲ تیر ۹۸ , ۲۱:۳۶ ستاره اردانی زاده
وای  چقدر  قشنگ ...
 با این متن یادم اومد آدمی با احساسه   با قلبه  با  عشقه که یک موجود خاص میشه....
 خدا  مطمئنا روح  همچنینی  انسان  با احساسی رو با  عشق  می آمرزد
ممنونم ستاره ی عزیز باذوق  ♡~♡
سلام
این تیکه از متن رو خیلی دوست دارم:


به گمانت هرکه چندصباحی به مدرسه رفت و بر خود نام پرطمطراق تحصیلکرده را نهاد، می تواند به خود اجازه دهد که در گلستان زندگی هر گلی را که دلش می خواهد، بچیند.


واقعا خاله تون چه قدر قلم زیبایی دارند. :)
خاله تون نویسنده اند؟؟؟؟؟؟





+ببخشید که دیر به دیر به وبلاگ عالی تون سر می زنم.این روزها اون قدر کار سرم ریخته که نمی دونم کدوم رو اول انجام بدم. ^_^
سلام کارآگاه هلمز :)
بله منم این قسمت رو دوست دارم.با کلی غرور و دلخوری نوشته شده انگار =(
+ توی قسمت های مختلف آنچه بجا می ماند ها و کامنت هاش، یکم نگاه کنین، دربارشون متوجه میشین.
+خواهش میکنم. نظر لطفتونه. به توسعه و کارهای فردیتون بیشتر برسید. موفق باشید :)
از دفتر خاله محترم بیشتر برامون متن بزار خیلی خوبن
سلام :)
چشم حتما :)
پنج تای دیگه‌ش رو هم میتونید تو قسمت انچه بجا می ماند بخونین.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
بارها گفته ام که من درکتابهایم خلاصه میشوم و کتابهایم در من. گاهی با سهراب سرمست میشوم و گاهی با فروغ مغموم. ولی مهم همین است که من هم، یک انسان، مثل همه ی انسان های دیگر، اشک میریزم، میخندم، عصبانی میشوم، اشتباه میکنم و زمین میخورم.‌..
تنها کسانی که صمیمی ترین و صادق ترین دوستانم بوده اند و خواهند بود، نوشتن و خواندن هستند...
پس من، با تمام اشتباهات و شور و شیرین های دنیای نوجوانم، آنقدر زمین میخورم تا یک روز بلند شوم روی قله بایستم و با یک لبخند دردمند زمزمه کنم که موفق شده ام :)

Designed By Erfan Powered by Bayan