دوشنبه ۲۷ خرداد ۹۸
تحصیل کرده
52/4/31
به دشواری می توانم قبول کنم که در سینه تو عضوی به نام دل وجود دارد تا بخواهی آن را به این و آن بسپاری. و اگر هم وجود داشته باشد، یک دل هرجائی و هرزه است که فقط به درد این می خورد که لگدمالش کرده و بدورش بیاندازند.
ولی از آنجا که خیلی از خودت متشکری، چنین می پنداری که با این دل هرجائی می توانی غزالان سیاه چشم زیادی را به بند کشی و چون از ان ها به حد کافی متمتع شدی به لاشخورانش بسپاری.
به گمانت هرکه چندصباحی به مدرسه رفت و بر خود نام پرطمطراق تحصیلکرده را نهاد، می تواند به خود اجازه دهد که در گلستان زندگی هر گلی را که دلش می خواهد، بچیند.
به راستی تو از دوست داشتن و محبت ورزیدن چه میدانی؟
به اتکاء تحصیلی که کرده ای عشق را استهزا می کنی و چنین می اندیشی که باید دوروز زندگی را فقط خوش بود و خوش گذرانید و به نظرت، این خوشی زودگذر و کاذب، واقعی جلوه می کند و فکر می کنی که حداکثر لذت را از زندگی برده و این شعر را آویزه گوشت کرده ای:
بدنامی حیات نبود دو روز بیش
و آن هم یکم با تو بگویم چه سان گذشت
یک روز حرف بستن دل شد به این و آن
روز دگر به کند دل ز این و آن گذشت
و سعی کردی که خودت را تا آن پایه بالا برسانیکه با او مقایسه کنی. غافل از اینکه تو یک قمارباز حرفه ای هستی که تفاوتت با دیگر قماربازان در این است که آن ها با پول برد و باخت می کنند ولی تو با دلت. باهمه هستی و وجودت. احساس می کنم که می خواهی یکبار دیگر بختت را بیازمایی. شاید، بله شاید این بار برد با تو باشد. ولی سوداگر من، بگذار خیلی صادقانه و صریح به تو بگویم که برد نیز چیزی جز باخت برایت به ارمغان نخواهد داشت. و تو در هر حال باخته ای.
و روزی می رسد که می بینی فنا شدی و از انسان بودن فقط نامش برایت باقی مانده. به اطرافت نگاه می کنی: جز خرده ریزه های غرور شکسته و قلب پایمال شده ات چیزی نمی بینی. به پشت سرت می نگری: یک جاده پر از فراز و نشیب و سنگلاخی پیدا می شود و جلو رویت جز سراب چیزی نیست...
از منیر
___________________
چقدر خاله ی عزیزم این متن را بااحساس نوشته. دلم می خواست بگذارمش و روزی که خودم قلب را در حصار دیدم منتشرش کنم. اما گفتم شاید یکنفر همین حالا به این حال دچار باشد.