گاه نوشت های یک نویسنده

میدانم که این بازی روزی تمام خواهد شد،اما حتی اگر بازنده هم باشم؛ میخواهم که خوب تمام کنم.


آنچه بجا می ماند(8)

《گلدان سفالی》

چهارشنبه 54/12/20

دلم می خواهد یک باغچه داشته باشم که در گل کاری آن آزاد باشم تا هر چه را  که دوست دارم و مایلم در آن بکارم. اگر روزی این آرزوی کوچک من برآورده شود، اولین گلی را که در آن خواهم کاشت، گل عشق، دوستی و محبت خواهد بود.

تفاهم، یکرنگی و صمیمیت کلماتی هستند که کمتر در زندگی روزمره ما به معنی و مفهوم واقعیشان چهره می نمایند. و بیشتر زینت بخش کتاب های کتابخانه ها شده اند. باغچه ام را هر روز وجین خواهم کرد تا مبادا خار و خاشاک نیرنگ و دوروئی در آن رشد و نمک کنند. هرچند که در حال حاضر، چند گلدان کوچک دارم که در آن ها گلی چند به دلخواه خویش پرورانده ام. ممکن است گل های دست پرورده ی من به زیبایی گل های گلخانه های عمومی نباشد و از دستی به دستی نچرخد و دست های آلوده به زر و زیور و آغشته به ننگ و نام آن ها را لمس نکنند. اما گل های گلدان های من برای این رشد و نمو کرده اند که ارج نهند زحماتی را که برای پروراندنشان کشیده ام. تا باشد که با دیدن آن ها برای زمانی هرچند کوتاه شاد و خرسند شوم. و هم چنین با عطر و بوی خویش شاید دوستداران واقعیشان را نوازش نمایند.

دوستدارانی که گل را به خاطر گل بودنش دوست دارند نه به خاطر گلدان کریستال زیبا و گران بهایش.

و بگذار صادقانه اعتراف کنم که تمام هستی و زندگی مرا همین چند گلدان سفالی که شاید از دیدگاه دیگران پشیزی ارزش نداشته باشد تشکیل می دهد. و این را نیز بدان که گل های گلدان هایم را به طور طبیعی و خودرو پرورانده ام و از آب دیدگانم آبیاریشان نموده ام.

اگر ملاحظه میکنی که بیشتر آن ها را لاله ها و شقایق های وحشی تشکیل می دهند، به این سبب است که آن ها را در کوی لم یزرع قلبم رویانده ام.


آنچه به جا می ماند(7)


دوست من

یکشنبه، 23 مهرماه 1351

پری مهربانم، تو هرگز از من نخواسته بودی که برایت چیزی بنویسم.

ولی امروز با وجود کسالتی که دارم، دلم می خواهد بنویسم و ناچارم این نیازم را اغنا کنم.

فکر کردم این بار برای تو بنویسم. برای مهربان ترین مهربان ها، برای کسی که با تمام وجود دوستش دارم.

من نیلوفری کوچک بودم که در کنار شط زلال محبت می زیستم؛ ولی برگهای درختان تنومندی که در کنار آن وجود داشتند، مانع از این می شدند که بتوانم از آفتاب، این نیروی حیاتی استفاده کنم و بزرگ شوم. من با همه کوچکی خود به این نکته عظیم پی برده بودم که اگر تنها بمانم و دوستی نداشته باشم تا شریک غمها و شادی هایم باشد، در اثر تندباد حوادث پیکر ضعیفم شکسته، و دیری نخواهد گذشت که در زیر بار فشار سنگین زندگی خرد شده و از بین خواهم رفت.

این بود که از ته دل از خدای مهربانی ها و محبت ها خواستم که به من آفتاب بتاباند. و او آرزوی بزرگ مرا جامه عمل پوشانید و از لابه لای برگ های درختان، به من آفتاب تابانید. و من شروع به رشد کردم. این آفتاب چیزی نبود جز وجود نازنین تو.

بله تو آفتاب زندگی من شدی، تو نیرو بخش وجودم شدی تا از میان ظلمت و تاریکی های زندگی بگذرم و به محیطی پر از نور و صفا برسم. تا بتوانم از خار و خس های تنهایی بیرون آیم و به اتکای این محبت پایه و اساس زندگی خویش را بنا نهم. چرا که به قول آن شاعر با احساس

از محبت خارها گل می شود

از محبت سرکه حاصل می شود

از محبت غول ها در می شود

از محبت حزن شادی می شود

عزیز من، تو خوب می دانی که من اهل اغراق گویی و مبالغه نیستم و آنچه به دل این صفحه سفید می نگارم، چیزی نیست مگر احساس دلم.

از زمانی که تو را شناختم دریچه دیگری از زندگی به رویم گشوده شد. و احساس کردم که با دنیای دیگری رو به رو هستم.

دنیایی که خالی از نیرنگ و ریا و بی محبتی هاست. و بوستانی را ماند که در آن هنه گلهای رنگارنگ و خوشبو و معطر وجود دارد. و گل زردی که نشانی از نفرت و بی مهریست، در آن نمی روید.

و از پروردگارم می خواهم که هرگز بوستان دوستی ما رنگ پاییز نبیند و همیشه بهار بماند.


 این همه مهری که از سمت دوستانم به سمت من آمد مرا واداشت که این نوشته از خاله ی عزیزم را به انتشار برسانم. نوشته های او را پاک و زیبا می دانم. خوشحال می شوم که می خوانید و این "آنچه بجا می ماند" ها را دوست دارید :)
منتها دوست ندارم هی پایین پست کامنت تبادل لینک یا زیبا بود بخورد. چون می دانم نوشته هایش زیباست و دوست ندارم چیزی پاکی و صداقت و نظم نوشته هایش برهم بزند :)
اما اگر سوالی درباره ی او داشتید، من پایین پست های آنچه بجا می ماند های قبلی پاسخگو هستم :)

آنچه بجا می ماند (6)

تحصیل کرده

52/4/31

به دشواری می توانم قبول کنم که در سینه تو عضوی به نام دل وجود دارد تا بخواهی آن را به این و آن بسپاری. و اگر هم وجود داشته باشد، یک دل هرجائی و هرزه است که فقط به درد این می خورد که لگدمالش کرده و بدورش بیاندازند.
ولی از آنجا که خیلی از خودت متشکری، چنین می پنداری که با این دل هرجائی می توانی غزالان سیاه چشم زیادی را به بند کشی و چون از ان ها به حد کافی متمتع شدی به لاشخورانش بسپاری.
به گمانت هرکه چندصباحی به مدرسه رفت و بر خود نام پرطمطراق تحصیلکرده را نهاد، می تواند به خود اجازه دهد که در گلستان زندگی هر گلی را که دلش می خواهد، بچیند.
به راستی تو از دوست داشتن و محبت ورزیدن چه میدانی؟


آنچه بجا می ماند (3)

دریا               سه شنبه،۳۰ آبان ۵۱

سکوت شامگاهی را برگ های زرد و نیمه مرده پاییز درهم می شکست. تاریکی چنان آرام بر همه جا سایه گسترده بود که وجودش را احساس نکرده بودم. تنها. 

تنها و بی همراه و فراموش شده با پاهای برهنه برروی ماسه های نرم ساحلی گام بر می داشتم‌. مد سبب بالا آمدن آب دریا شده بود. ماه که گویی:

می خواست پنهان از چشم جهانیان خود را شست و شو دهد. در عرصه آسمان می درخشید. آب دریا در اثر نسیم ملایمی که می وزید،

بارها گفته ام که من درکتابهایم خلاصه میشوم و کتابهایم در من. گاهی با سهراب سرمست میشوم و گاهی با فروغ مغموم. ولی مهم همین است که من هم، یک انسان، مثل همه ی انسان های دیگر، اشک میریزم، میخندم، عصبانی میشوم، اشتباه میکنم و زمین میخورم.‌..
تنها کسانی که صمیمی ترین و صادق ترین دوستانم بوده اند و خواهند بود، نوشتن و خواندن هستند...
پس من، با تمام اشتباهات و شور و شیرین های دنیای نوجوانم، آنقدر زمین میخورم تا یک روز بلند شوم روی قله بایستم و با یک لبخند دردمند زمزمه کنم که موفق شده ام :)

Designed By Erfan Powered by Bayan