گاه نوشت های یک نویسنده

میدانم که این بازی روزی تمام خواهد شد،اما حتی اگر بازنده هم باشم؛ میخواهم که خوب تمام کنم.


فیلم

از دوستان عزیز جهت معرفی چند فیلم خیلی خوب دعوت به همکاری مینمایم :))

- پنج گیگ اینترنتمان را میخواهیم در جهات رشد فرهنگی خرج کنیم(الکی مثلا پس فردا مهلت اتمامش نیست) و فعلا یکیش جوکر است. چند تا عالی دیگر معرفی بفرمایید. باتشکر

 

+به خاطر لیست پرپیمان فیلم های پیشنهاد شده ثابت می ماند :)


یک ماه و نیم انسانی

من، با وجود دوست داشتن تمام دروس و معلم هام، اگر گزینه ای مثل این مدرسه نداشتم هرگز نمیرفتم مدرسه ی عادی انسانی.

چند وقته که به این نتیجه رسیدم. من دروسی مثل زیست و زمین و آزمایشگاه رو نه تنها دوست داشتم و دارم، بلکه توشون خیلی خوب بودم. توی سنجش ها و امتحانات نخونده هم، درصدای علوم تجربی بالاتر بود از ادبیاتم...

چرا؟ چون من آدم حفظی‌یی نیستم. این دلیلیه که دارم حس بدی از بچه هامون دریافت میکنم. 

من عذر میخوام که این کلمه رو به کار می برم. اما اگر اونطور هم نباشه که عامه ی مردم میگن، بچه های انسانی هوششون رو آک بند میذارن کنار و فقط از قسمت حفظ و نشخوارش استفاده می کنن.

من، درس هارو همونجا موقع تدریس میفهمم. من میخوام با دایره لغات خودم آموخته هام رو توضیح بدم. نمیخوام معلما بهم هی هشدار بدن که اگر به معمولا گفتی گاهی نصف نمره رو نمیگیری. من نمیخواستم از ۸ ساعتی که شب ها دارم شش ساعتش رو اختصاص بدم به درس که فرداش در مقایسه با ۲۷ نفر دیگه خراب نشم. منظورم اینه که ملاک برتری اون ها بشه بر من. حتی توی افکار خودم. خودآگاه یا ناخودآگاه گند بزنه توی احساس هر روزم.

من نمیخواستم با بچه هایی باشم که خیلیهاشون میخواستن برن معارف. نمیخواستم با اونایی باشم که به خودشون اجازه میدن حتی توی انشاهاشون عقاید حجابی و عقاید دیگه‌شون رو به خورد بقیه بدن. من نمیخواستم با اونایی باشم که هر پنج ثانیه توی گروه پیام بدن درس چی داریم؟ جواب اون سوال چی میشه؟ خانوم اون دو ‌کلمه ای  که درس داد رو فردا چطوری میپرسه؟ اونقدر که هر روز وسوسه بشم از گروه لفت بدم.

من نمیخواستم با اونایی باشم که با عضویت کتابخونه شون فقط کتاب کمک درسی هارو بگیرن، نه هیچ کتابی از ادبیات جهان. نمیخواستم با بچه هایی باشم که شعر ارزشی میگن، نمیخواستم با بچه هایی باشم که از کتابخونه ی مرکزی، فقط سالن مطالعه‌ش رو بشناسن، من نمیخواستم با بچه هایی باشم که برای ۱۷.۵ شدن گریه کنن، من نمیخواستم با بچه هایی باشم که وقت برای خوندن و نوشتن غیردرسی نذارن.

من میخواستم با بچه هایی باشم، که کلی فیلم دیده بودن و کلی کراش روی بازیگرای خارجی داشتن تا من بتونم سیستمای ذهنیشونو نگاه کنم و تفاوتا رو کشف کنم. من میخواستم با بچه هایی باشم، که کتابخور باشن، میخواستم حداقل با چند تا از بچه هایی می بودم، که دغدغه هاشون به تکنولوژی و ادبیات و موسیقی و حتی سیاست معطوف میشد به جای چیزهای کلیشه‌یی مثل خواستگاری و سال کنکور و این و اون...

من میخواستم حداقل یکی رو پیدا کنم، با یک نقطه ی اشتراک قوی با خودم. میخواستم حداقل یکی توی کلاسم باشه که قبل از منطق خوندن ته کلی از کتابای فلسفی رو دراورده باشه. من تصورم  بر این بود که بچه های دست به قلمی باشن، نه بچه هایی که عینی ترین و حال بهم زن ترین زنگ انشاهارو برات میسازن. تصورم بر این بود که حداقل یک هری پاتر خون توشون هست. تصورم بر این بود که رقابت سالم ایجاد بشه. نه تنها بین من با یکی دیگه. بلکه بین من و چندین تا دیگه.

نه این ها که رقابت با هیچکدومشون روح من رو سیراب نمیکنه. این ها هیچکدومشون با هوششون درس نمیخونن و اینکه تو بهتر حفظ کردن ویرگولای درسا باهاشون رقابت کنم هیچ حسی رو در من بیدار نمیکنه. اینکه خیلیهاشون نمیخوان بدونن و صرفا میخوان غر بزنن. پس ۱۸.۵ گرفتنم در برابر اونی که ۱۹ شده هیچ حسی در من به غلیان درنمیاره. اینکه موقع سوال پرسیدنای کلاسی میبینم با یکم پیچوندن سوال کاملا معلوم میشه هیچی یاد نگرفتن و چشامشون بی فروغ میشه، فروغ رو تو من هم میکشه. تکاپو رو توم خاموش میکنه.

من دلم خیلی چیزها میخواست. من خیلی تصورات داشتم. الان که دارم از فعل ماضی استفاده میکنم به این نتیجه رسیدم که اینکه میگن توی دبیرستان نهایتا چهارتا رفیق حسابی پیدا میکنی هم، برای من درست در نیومد.(من حالا هم دوست خوب و گرانبها دارم سوتفاهم نشه برای دوستان) من بعد از سعی در ایجاد حس خوب به چندتاشون در اوایل، حالا هرروز دارم تلاش میکنم که حالم رو برهم نزنن و به کارهایی ازشون که باعث حالگیریم میشه توجه نکنم. این انرژی از من میگیره. من میدونم که باید دنیای خودم رو قدر بدونم و به دیگران کار نداشته باشم. اما ته دلم عصبانیه و توی ذوقش خورده. ته ته و حتی سر دلم خوشحال و راضیه از انتخاب رشته‌ش و رفتن به این مدرسه اما هیچ قسمتی از وجودم نمیتونه تصوری که به فجاعت بهش لطمه وارد شده رو درست کنه یا برام بهتر جلوه بده. پس من باید مینوشتم. باید این سرخوردگی و این خشم فروخورده رو میریختم روی کاغذ تا بهش منطقی تر نگاه می کردم. یک ماه و نیم از سال تحصیلی گذشت. عاشق دروسم هستم که میخونم. عاشق تک تک معلم ها و داستان ها و درس دادن ها و منطق هاشون، از اونی که توصیه میکنه به فراوون خوندن همه دروس و اونی که میگه فقط دروس لازم، تا اون هایی که بچه های کوتاه بین به خاطر مثل ربات سوال ندادنشون ازشون بدشون میاد و میگن معلم خوبی نیست!

من دوست دارم روان شناسی بخونم، جامعه شناسی، حتی دوست دارم فلسفه بخونم :))

هر درسی رو فقط به خاطر خودش و محتویاتش میخوام.

اما در منظر درس خوندن که بهشون نگاه کنیم، باید برای خودم، برای دانش و آینده‌م و متکی به اونچه که فکر میکنم نه اونچه که جو کلاس بهم تحمیل میکنه بخونم.‌

در نهایت:

دل نیست کبوتر که چو برخاست نشیند

از گوشه بامی که پریدیم، پریدیم


آیس تی داغ

1.پرنیان چهارده سال و نه ماهه ی عزیز، ایمیلت به دستم رسید امروز :)

با وجود نگرانی هایی که داشتی ازینکه سوال هایت مسخره باشند، نامه ات را خیلی دوست داشتم :)

آخرش اشک هایم را ول کردم بیایند چون دیدم آدم که اشک شوق را هم نباید سانسور کند.

لینک نامه نویسی به آینده تان: https://www.futureme.org/

 

2. داشتن شخصیت خوب، یک موهبت بزرگ است.

داشتن دوست خوب، یک موهبت فوق العاده‌ست‌.

خود خوبتان، در لحظاتی که تحت تاثیر غم و اندوه، حسادت، عصبانیت و دیگر احساسات خودتان را گم میکنید، کار چندانی از دستش بر نمیاید.

اما دوست خوب، چرا. میتواند شانه‌تان را بگیرد، تکانتان بدهد و به یادتان بیاورد که بودید و قرار است که باشید :)

همدردتان نمی شود، در احساسات با شما همراهی نمیکند، موعظه نمیکند، دیدی گفتم نمیگوید، کاش کاش نمیکند، فقط خودتان را به یادتان میاورد. خود حقیقی تان را.

3. آدم فرصت هایی را ممکن است در زندگی از دست بدهد؛

به خاطر سرماخوردگی.

"من مقصر سرماخوردگی‌یی که گرفتم نیستم؛ اما مسئول آنم" (اثرات کتاب هنر ظریف رهایی از دغدغه ها D;)

یعنی شاید خودم باعث سرماخوردگی ام نشده باشم، اما مسئول عواقبشم، مسئول درس هایی که باید با سرفه بخوانم، مسئول این که بخندم و بگذرانم یا حرص بخورم و بگذرانم.

4. هفته ی پر تعطیلی پیش را گذراندیم برای هفته ی پرکار این هفته =/

البته که این هفته هم چهارشنبه تعطیل است :)

هر روز را دارم به حالت مفید و درستی میگذرانم پس چرا احساس میکنم یک ماه و ده روز خیلی تند گذشت؟!

عنوان: مجاز از چای گرمی که سردی های خودش را هم دارد این روزها :)

خلاقانه است مثلا ؛)


لعنت بر من! (تکمیلی)

سه روز آینده رو تعطیلم.

و لعنت بر من اگر این سه روز را به باد دهم!

همینجا نوشتم و همینجا قول میدم و همینجا هم خواهم آدم گفت که به  بهترین نحو گذراندمش :)

با وجود سرماخوردگی و بدحالی به نحو خوبی پیش رفت :)

سه تا پاورپوینت درست کردم، یک کتاب خواندم و انسان خردمند را شروع کردم. فیلم "Groundhog day" رو که خیلی وقت بود به خاطر بی زیرنویسی نگاه نمیکردم، بی زیرنویس نگاه کردم و حقیقتا خیلی خوب بود. دو تا داستان نوشتم. دو تا رایتینگ کلاس زبانم که پشت گوششان می‌نداختم نوشتم. یک مجله "داستان" خواندم. پنج شش تا پادکست خوب گوش کردم.

خب میتوانیم بگوییم که به نحو خوبی گذشت. اما نه به آن بهترین نحوی که به خودم قول داده بودم.

نحو خوب این کارها بود اما بهترین نحو میشد مرور درس هایم از اول سال و تست هاشان باشد. به هر حال که ناراضی نیستم، راضی هم نیستم ولی :)


تابستان می خواهم دریا را ببینم...

چیز زیادی نمیتونم بنویسم. شاید فردا درست تر نوشتم و بیشتر. اما قلبم خونه، بغض و گریه پدرم رو دراورده از خانه ی سالمندانی که امروز با مدرسه رفتیم.

از آن دبیر ریاضی که برایمان شعر سینوس و کسینوس خواند‌. از خوشحالی و ذوق اون زنان سالمندی که بالای تخت هاشون تاریخ آوردنشون به سالمندان 1391 خورده بود. و از نگاه تلخی که توی چشم های اون ها که تاریخ آوردنشون همین 1398 خورده بود. از اون هایی که ازمون خواستن شعر بخونیم و برقصیم براشون و ناظم مسخره که گفت نمیشه اگر میخواین سرودی چیزی بخونین. از اون هایی که برامون شعر ترکی میخوندن، بغلمون میکردن و برامون آرزوی عاقبت بخیری میکردن. اون هایی که از ته دل میگفتن به حرف بزرگتراتون گوش کنین، تو دلتون مسخرشون نکنین، دلشون میخواست داستان زندگیشون رو برای کسی تعریف کنن. از گلویم که گویی چاهی شده بود که پشت سر هم بیل و کلنگ میخورد و از لبخند و خنده هایمان که هی کش می آمد و قبلمان پاره تر میشد. از قسمت سالمندان آلزایمری که بچه ها رو گرفته بودن و اسم دخترای خودشون رو صدا میزدن. از قسمت مردان سالمند که دوست داشتند بیشتر سرپا وایستن و خودشون رو قوی نشون بدن، بیشتر حرف بزنن. از آن هاشان که شعرها بلد بودند. آن هایی که سرهنگ بودند. آن هایی که یک زمانی چنان عزتی داشتند که دلخوری از ترحم ماها توی چشمانشان موج میزد. از آن آقای دبیر ریاضی که با من انگلیسی حرف میزد و من صدایش را نمیشنیدم. از اویی که ترجمه ی حرف هایش میشد "میخواهم تعطیلات تابستان دریا را ببینم". ازینکه گفت هروقت خواستیم برایش گل بخریم و بیاوریم تا باهامان ریاضی کار کند. ازینکه وقتی بغض یکی از بچه ها دیگر خیلی داشت نمود بیرونی پیدا میکرد بهش گفت اینکار ها را نکند و به جایش تا دفعه ی بعد که برویم دیدنش به یادمان میماند. از رقصی که توی اتوبوس رفت میکردیم و اشکی که توی اتوبوس برگشت میریختیم. از آن جاییکه از جوانی خودم احساس بد پیدا کردم. از آن سالمندی که به یکی از بچه ها گفته بود: " بهتان میگویم هیچ وقت بچه نیاورید".

خیلی حرف ها داشتم و دارم. خیلی خیلی. اما الان با این پف چشمان و قلب گرفته نمیتوانم ادامه بدهم.

: به یادتون میمونم تا دفعه ی بعدی که به دیدنم بیایین...

 نباید دیگر این جمله ی لعنتی را تکرار کنم...


مهر دهم برای من

1. خوبی و پاکی هر فرد تو گفتارش نیست، از خودش ساطع میشه. آدمی که خوبی درونش هست، حرف هایش روی تو اثر گذار نیست. سکوتش تاثیر میذاره. صحبت درباره ی کارهای درستش روی تو تاثیری نداره. رفتارشه که اثربخشه. خانم نوری برای من چنین آدمی هستن. بهترین معلم دینی‌یی که تا به حال داشتم. حرف که می زند آدم مسحور می شود. حرف هایش بوی شکوفه های آبی می دهد نه ریا. آدم های معتقد که حرف میزنند، از بوی حرف هایشان میفهمم که اعتقادشان چقدر واقعیست. آنقدر که وقتی گفت کسی که دارد سرتان داد میزند(مخصوصا بزرگترتان باشد)، با داد جوابش رو ندین؛ واقعا اینکار رو کردم. میدونستم کار درستیه. جزو شعارای ذهنم هم بود اما واقعا عملیش کردم، جزیی از درونم شد. متانت و آرامش و ادبیات را خیلی میخواهم که از این آدم یاد بگیرم.

2. برای اولین بار توی تاریخ تحصیلم برگه تاخیر گرفتم. اگر تاخیرم از گشتن توی کتابخونه بود خیلی خوب میشد. اما وایستاده بودم و به دوستم میگفتم نباید خودش را بیشتر توی این منجلابی که هست بکند. داشتم میگفت باید مواظب احساساتش باشد. درسته، داشتم نصیحت می کردم. و بعد در کلاس رو که باز کردم و معلمم گفت برگه بگیر، رفتم برگه گرفتم و وقتی ناظم گفت چکار میکردی؟ گفتم کتابخونه بودم ولی دروغ بود. کتابخونه بودم اما نه تا لحظه ی آخر. گفت که آخرین بارم باشد و این بار را نادید میگیرد. از دو چیز ناراحت بودم. دروغم و سرزنش شدن. آدمی نیستم که این چیزهارا تحمل کنم. اما خودم بودم که چند دقیقه قبلش داشتم دوستم را نصیحت میکردم. نمیگویم آن سرزنش از طرف خدا به خاطر نصیحت کردنم بود و این خرافات. اما تجربه حسی بود. اینکه چقدر حس بدی دارد و اگر خودم نمیخوام بشنوم چرا داشتم به دوستم همان حرف های نهی از منکری حال بهم زن را میزدم؟

3. یک روز خودم را فرستادم کتابخانه و کلی خودم رو دعوا کردم.

_خجالت نمیکشی زنگای قبل از امتحانا میای کتابخونه برای درس خوندن؟ واقعا درسته که تا الان به جز دشمن عزیز همه کتابایی که گرفتی کمک درسی بوده؟

و خودم را انداختم وسط قفسه ها.لای کتاب های انگلیسی قدیمی، کتاب های گنده ی فلسفه و منطق و روانشناسی، قسمت ادبیات جهان و کتابای جنگ و صلح، دن کیشوت، جنایات و مکافات و آن همه کتابی که یک برگشان می ارزید به صد تا خیلی سبز و گاج و مشاوران را رها کرده بودم و رویم هم میشد پا به کتابخانه بگذارم؟ سرزنش کردن بس بود. به پرنیان حقیقی برگشتیم و سه جلد کتابمان را به امانت بردیم. (هرکه دور جوید از اصل خویش، باز جوید روزگار وصل خویش)😃

4.انتخاب خودم بود. تصمیم گرفته بودم قوی روش وایستم و ادامه بدم. انتخاب اینکه کلاس زبان، کارگاه داستان، خواندن کتاب را حفظ کنم و از دست ندهم.

از مدرسه با آن زنگ آخر منطق و تحلیل رفتن مغز، خانه آمدم، بعد از ناهار و حمام سوی کلاس زبان روانه شدم. بعد از تمام شدنش هم، پیش به سوی کارگاهمان. که وقتی سرکلاس میروی چقدر لذتبخش است اما هرچه نباشد نویسندگی انرژی تو را میگیرد. چیز زیادی از تو نمیخواهد، فقط همه ی وجودت را.(اگه گفتین تلمیح به چه کتابی‌ست؟)

۸ و نیم شب خانه رسیدیم. شستن صورت و نسکافه و عملیات کبریت لای پلک گذاری انجام داده، با وجود امتحان فنون بنشستیم سر خواندن پرسش اقتصاد.

فقط فصل اول دوساعت طول کشید. ساعت دوازده شد. درس اول فنون یک ساعت طول کشید. درس دومش هم همان حدود با 45 دقیقه ای دور کردن سوالات. آخر، ساعت را که نگاه کردم، سه دقیقه به سه صبح بود.

دیروز به معلمم گفتم چون هفته ی پیش حالم خیلی بد بود و امتحان نداده بودم امروز از من بگیرد. گفت که باشد ولی شفاهی میپرسد.

خانم وقتی وارد شد، فصل دوم را از چند نفر پرسید. دیروز فامیلم را پرسیده بود، فکر میکردم همین الان است که بگوید خیلی خوب نوبت تو شد. اما یکهو گفت تمام. خواست شروع کند به درس دادن. دستم را سریع بردم بالا. گفت آخ! از تو نپرسیدم! خیلی طول میکشه . موندی دیگه.

گفتم خانم سریع بپرسین من جواب میدم. مخالفت کرد و گفت درسش مانده و بروم از آن دوکلاس دیگر بپرسم امتحانشان کی هست تا با آن ها بدهم.

آرام گفتم: باشد. 

باز دوام نیاوردم و دوباره دست بالا بردم: خانم من وقت گذاشتم.. تا سه ی صبح خواندم.. هیچ جوری نمی شود ازم بپرسید؟

گفت میشه دیگه. این ها رو داره همیشه. با یک جلسه غیبت تا آخر ترم باید هی بگردین و بدویین تا اونو جبران کنین.

درجه ی غم داشت فوران میکرد: بله درست میگید خانوم. فقط گفته بودید درستون ارجحه. قبل از امتحان فنونم خوندم. اما بله درست میگین مشکلی نیست با همونا امتحان میدم.

تغییرات هورمونی احساسات را در دلم میپیچانید و توی گلویم می راند. در ظاهر خیلی با آرامش و قدرت کنار آمده بودم اما توی خودم غوغایی بود. چشم هایم گشاد شدند و به بالا چشم دوختم تا آن دو قطره آب نریزند پایین.

_یعنی چی؟ این مسخره بازی ها چیه؟ چرا بغض کردی؟

_من خونده بودم.. خونده بودم.. تا سه ی صبح.. چرا.. نباید بپرسه.. چرا همون اول بهش نگفتم ازم بپرسه..؟

_ بابا خوندی دیگه. یاد گرفتی. علم کسب کردی. هدفت که نمره نبود. مگه یادت رفته گفتی برای دانش خودت میخونی؟

_خب آره.. اما من ناراحتم.. حقم دارم که باشم.. برو توام دیگه

_قرار بود جو بچه ها روت تاثیر نذاره.. اینا کارای تو نیست.. اینا کارای فاضلی و دانشپوره.. مسخره خانوم! تو قراره کلی اتفاقای اینجوری و حتی بدتر و سخت تر برات بیفته، اون روز دیگه قضیه یه درس ساده نیست! آدمایی که میبیننت چند دونه همکلاسی دخترت نیستن.. قوز نکن! نگاهتم بیار بالا!

_هوم.. راست میگی.. من..ولی خب آره ایناهایی که میگی رو همیشه میگم و قبول دارم.. ولی الان دوست دارم گریه کنم.. یا برم تو حیاط چندتا جیغ بکشم.. نه اینکه از اقتصاد باشه ها.. نه فقط میل به گریه..

_حتی الان خجالت میکشم که دارم تو رو قانع میکنم. دلیل گریه و غصه‌ت خیلی بچگانه‌ست. خجالت نداره واسه چیز انقد کوچیکی بهت بگم قوی باش و به خودت بیا؟ بعد اون روزی که یه شکست خیلی بزرگ خوردی چی دارم بهت بگم؟ این یکتای علامت سوال که میدونی به همه کلاس اشراف داره، خوشت میاد بعد بیاد برگرده و یه نگاه چقد_گرفته_ای بهت بندازه؟

_ خیله خب.. منم میدونم که تو راست میگی.. اما خودمم نمیفهمم این بی منطقی غصه‌مو . اونکه چرا ولی مگه نمیگفتیم که وی دونت کِر ابوت هیترز وینینگ اُر لوزینگ اَت دِ اند آف د دِی؟

_  حالا که من بهت فهموندم. بسه دیگه صاف بشین پاتو بنداز رو پات و غیر از گوش دادن دست بالا کن و لبخند بیار رو چهره‌ت.واقعیا نه زورکی. آره آره راست میگی خب توام اشتباه میکنی منم اشتباه کردم. کیپ یور وی اند دونت کر ابوت دم. و نذار جو این غمگین بازیا دیگه بهت وارد شه.

_باشه، مرسی. از حرفایی که زدی و از اینکه هستی. و اینکه خوشحالم که تو پرنیان درونمی. اگه مثلا تو اون نادیا و درون من بودی چیکار میکردم؟

5. مهر امسال برایم پر است از تازه های قوی، دوست داشتنی، اهداف تازه و جذاب، با رعب آور بودنشان و برای اینکه چطور میتوانم به همه‌شان برسم، هم پر از شوقم هم پر از اضطراب و سوال، هم همه‌شان را با هم میخواهم، هم گاهی آینده را میخواهم که بپرم تویش و از حال رد شوم. هی از خودم میپرسم میتونم به همه‌شون برسم؟ بعد جواب میدم آره! چرا که نه؟ و باز یکی دیگر از من ها جواب میدهد: نه! "انسان موجودی کمال جوست فرزندم"! به ایناهایی که فعلا میخوای میرسی ولی احساس نمیکنی که رسیدی، چون توی راه کلی هدف و کار جدید برای خودت تعریف خواهی کرد :)

این هم جذاب است، هم غم دارد و درد دارد. غم از اینکه هرچه بیشتر تلاش میکنی بفهمی و بهتر شوی، بیشتر میفهمی که هیییچ چیز نمیدانی و چقدر بدی و پوچ. و جذاب هم هست که هی میخواهی بیشتر بدانی و بیشتر بفهمی، احساس میکنی حداقل یک میلیونیم از آنچه که هستی بالاتر میروی.

مهر دهم، مهر پانزده سالگی، آغاز جدی تر این زندگی جذاب لعنتی است. آدم درد میکشد و خونی میشود تا ببیند آخرش میتواند روی قله بنشیند و زخم هایش را پانسمان کند و با دهان بی دندانش بخندد؟

به فایت کلاب می ماند.


روش های مبارزه در برابر نابودی خلاقیت یا چگونه از روحمان در مدرسه محافظت کنیم؟

 

پادکستی که صبح گوش کردم یکجورهایی جواب تمام این سوال های و فکر های چندوقت اخیرم بود.

مدرسه‌م خیلی خوب هست. از نظر امکانات، معلم ها، درس ها. ولی موضعم جو و فضای حاکم بر کلاس و مدرسه بود. وارد مدرسه که میشوم سرهمه بلااستثنا توی کتاب هست. اگر دست من بود دلم میخواست همه ی اون کتاب های درسی رو بگیرم بندازم کنار و به جایش کلی کتاب خوب دستشان بدم. کتاب ها و نوشته هاشان جذاب هستند واقعا. اما برای خواندن و فهمیدن. نه حفظ و حفظ و تست :) 

اینطوری شد که نیمه ی اول مهر رو اینطوری بودم‌ که بله،خلاقیت، سلف دولپمنت، کتاب، افزایش سطح مهارت و دانایی، فیلم و نوشتن و تحلیل و تفکر و غیره، از درس های حفظی مدرسه مهمترند. پس ما باید اولویت رو با اون ها بذاریم. اینطوری شد که زنگ قبل از اومدن معلم درس میخوندم، یا اینکه حتی یک بار صلوات نذر کردم معلم تو پرسش کلاسی من رو صدا نزند چون تمام تصور خوبش از بحث کلاسی با من به باد میرود.

بعد، دیدم اینجا بچه ها بلا استثنا در حد خر زدن میخونند، من میرم از کتابخونه قسمت ادبیات جهان کتاب میگیرم، و اون ها کتاب کمک درسی های مدرسه رو نه تنها درو کردند بلکه رفته‌ن در هر درس خودشون چند تا کمک درسی خریدند. بلبلانه جواب میدن و تحسینی میشوند و فیدبکی میگیرند که من نمیگیرم و حتی خودم به خودم اون فیدبک رو نمیدم. بعد باز رفتم به اون ور بوم تا بیفتم: من درس میخونم، درس درس، تست. کتاب نه. فیلم نه. گوشی نه. واقعا نمیخوام بگم من برترم یا دیگران شایسته ی احترام نیستند. اما چرا باید منی که دارم سعی میکنم روی تمام جنبه ها کار کنم در گوشه قرار بگیرم به نسبت اونی که رفته خونه چهار دور کلمه ی "هزینه فرصت" رو برای خودش تکرار کرده؟ پس من هم باید درس بخونم...

خب.. چرا؟ برای مورد تایید و تحسین قرار گرفتن یه عده در یه تایم محدود؟ پس نوشتن چی میشه؟ احساس تکراری بودن داشتن چی میشه؟ وقتی مثل همه درس میخونم احساس یکی شدن باهاشون میکنم...

به غیر از انگلیسی، اسپانیایی چی میشه؟ وبلاگ نویسی؟ توسعه؟ گسترش خود؟

مهر هم تمام شد. باید تصمیمم رو بگیرم. باید انتخاب کنم که میخواهم چه باشم. از دست دادن نمونه ی کامل بودن در مدرسه و به تبع در دایره ای بزرگتر از اون؛ یا پرورش فردی و از دست دادن اون حس های خوب، و نکشیدن اون استرس اول صبح برای خوندن درسی که پرسش شفاهی داره؟

تو همین فکرها بودم که رفتم تو ناملیک و گشتم تا به این عنوان از پادکست رسیدم: "مدرسه:نابودگر خلاقیت؟" گوشش دادم و حقیقتا به یک نتیجه ی خیلی خوب رسیدم.

پادکست یک نسخه ی فارسی با کمی تحلیل بیشتر از سخنرانی کن رابینسون هست، درباره ی اینکه چرا سیستم آموزشی که در همه ی جهان یک طوره، داره خلاقیت رو توی وجود بچه ها نابود میکنه؟

مدارس درخت تحویل میگیرند و کاغذ تحویل میدهند. درخت ها با هم متفاوتند ولی کاغذا همه یکجورند.

اینکه تا دو سه قرن پیش که سیستم آموزشی نبود و انقلاب صنعتی شد و اومدن سیستم آموزشی رو با نیاز های اون زمان منطبق کردند. علوم ریاضی و تجربی رو بالاترین پایه گذاشتن و علوم دیگه و هنر رو آوردن زیرتر. باز توی همون هنر یک رشته هایی مثل موسیقی و گرافیک و معماری رو بالاتر قرار دادن و رشته هایی مثل رقص رو پایین تر. و اومدن با القای این حرف که اون رشته های پایینی بازارکار نداره سعی کردند همه رو بکشونن به رشته های بالایی چون نیاز جوامع بود و میطلبید.

برای همین آقای رابینسون میگفت که مدارس و سیستم آموزشی امروز، نه نیاز به تغییر، نه نیاز به بهبود بلکه نیاز به انقلابی کامل دارن!

ذهنم رو باز کرد سخنرانیش کاملا. به صراحت گفت که مدارس، اگر نخوایم بگیم هیچ کمکی باید بگیم درصد خیلی کمی در رشد ما به اون سمتی که میخوایم دارن. مدارس بچه ها رو یک شکل بار میارن. به این شکل که اشتباه کردن، گناهی نابخشودنیه.

بچه های بی پروا و خلاق تبدیل میشوند به آدم هایی که میترسند کمی ریسک کنند و یک اشتباه کنند.

اینطور شد که اون برق و زیبایی تحسین از درس زیاد و بچه هایی که صرفا توی اون بعد خودشون رو قوی میکنند برام از بین رفت و یک تصور واقعی به خودش گرفت. ضمن اینکه به یاد آوردم بدون کتاب و بدون تلاش هرروزه برای رشد، توقفی که میکنم کاملا به ضررم هست و اونی نیست که من میخوام هرچند که در عامه قشنگ تر و مورد تایید تر باشه.

ضمن اینکه گفت درس نخواندن، دانشگاه نرفتن و رها شدن از شنا به سمت جمع، قدرت میخواهد. باید چیزهای قوی تری رو جایگزین این ها کنی تا بتوانی دوام بیاوری. 

برای همین، تصمیمم بر این شد که هیچکدام را رها نکنم. نه کتاب خواندن و توسعه ی مهارت ها، نه درس. من آدمی نیستم که یک جایی بنشینم و ساکت بمونم وقتی داره از کسی به نحوی تقدیر میشود که حقش نیست. که کسی به نحوی تنبیه میشود که حقش نیست. اینکه من کتاب و مسائل غیردرسیم رو صرفا رشد بدم در پی‌ش برخوردی باهام میشه که در شانم نیست، حقم نیست و نباید باشه. و خب این نگاه عامه رو هم به چیزها نمی تونم تغییر بدم که مثلا خانوم من دیروز به جای حفظ درس اول تاریخ، انسان خردمند و درس های جلوتر تاریخ رو خوندم و وقت برای حفظش نذاشتم. راهش این نیست. چون من آدم تحقیرپذیری نیستم و جامعه هم نگاه باز پذیر نیست. این شد که من باید قدرتم رو بیشتر کنم. سه ساعتی روزانه برای درس خوندن هام بذارم. در حدی قوی و در حدی که باید. و وقت حتما برای کتاب خوندن، فکر کردن و نوشتن و غیره بذارم. حتما. این خیلی مهمه که درس هارو هرروز و به اندازه بخوانم که مجبور نشوم در یک مدتی که درس ها فشرده تر میشود از آن قسمت فردیم بزنم. این میشود که من درسم را میخوانم و به آدم ها اونی که دلخواهشون هست ارائه میدم؛ و توی دل خودم و توی خلوت خودم سعی میکنم رشد بدم و بدم این شاخه‌یی که در معرض پوسیدن یا همسان سازی شدن هست رو. و زنگ تفریح های قبل امتحان کتاب یا دفتر نوشته هام جلوم باز باشه و با بقیه سهیم نشوم توی جو مسموم درس خواندن های بی وقفه‌ و استرس کشیدن هاشان. این خیلی سخت تره. مطمئنا چالش برانگیز تره نسبت به فقط درس خواندن و پرورش فقط یک بُعد. اما من تلاشم رو میکنم و راهم رو ادامه میدم و مطمئنا برمی گردم و میگویم نتایج رو و موفقیت هام رو.

توی جامعه ای که میخواد زبان انگلیسی رو از دروس مدرسه حذف کنه و آدم واقعا نمیدونه چطوری دربرابر آن هایی که از این موضوع خوشحالند زجر نکشد، اینکه میخواهند مدارس سمپاد رو حذف کنند، اینکه به هیییچ وجهی غیر  از وجه درسی اهمیت داده نمیشه و اون از وضع برگزاری مسابقات فرهنگی هنری که اعلام نتایجش میرود تا اردیبهشت سال بعد و مسابقات بدمینتونی که برای دوره ی متوسطه حذف میشود و بچه هایی که میایند مینالنند و اعتراض میکنند که چرا مدرسه ی ما پنجشنبه ها نیست و ماهم باید بریم که درس بخونیم دیگه :/ و... اجازه بدید بیشتر نگم که غصه ها و تاسفا بیشتر نپاشد اینور اونور.

فقط خوشحالم، خداروشکر میکنم از اینکه من، همینطوری که هستم، هستم و دوستانی دارم که مثل خودم دغدغه هاشان سطحی نیست، و مدرسه ای جذاب و روزهای قشنگی که در انتظارمند و راه و روشی که میخواهم در پیش بگیرم :)


ENJOY AND LIVE

صبح معلم تاریخمون با لباس های مشکی و چهره ای بسیار متفاوت با چهره ی هفته ی پیشش وارد شد. غم توی نگاهش و چشمانش بود اما به ما بروز نداد. خیلی قشنگ و با انرژی لازم درسش رو داد، حتی لبخند زد و خندید. از ما درس پرسید. و برامون نمره هم گذاشت.

مثل اینکه یکی از بچه ها بهش گفته بود خانوم لطفا بهم یکم نمره بدین من هول شدم و از این حرف ها...

یکهو به هممون گفت:

یک چیزی رو از همین الان بهتون بگم؛

درس بخونید. خوبه. خوب هم بخونید.

سر نمره با هم رقابت کنید. خوبه.

اما خودتون رو آزار ندید. دیگه تا آخر سال هیچ وقت نبینم کسی برای نمره التماس کنه، گریه کنه، ضجه بزنه...

نمره خوبه. ولی همه چیز نیست. کنکور خوبه. ولی همه چیز نیست. نبینم کسی به خاطر 18/5 شدنش پیش من گریه کنه. آدم از یک دقیقه بعدش خبر نداره. سر میذاره و میمیره. پس از زندگیتون، از حالاتون، لذت ببرید.

من دانش آموز رتبه یک رقمی داشتم، دو رقمی داشتم، اما میدونین اومده بعد کنکور به من چی گفته؟ گفته خانوم من از این سال هام هیچ چیز نفهمیدم. من از این نوجوونیم هیچ چیز نفهمیدم...

یک نمره یا دو نمره، ارزش حرص و جوش و رنج شما رو نداره...

حرف هاش باعث شد، از دو روز گذشته که بیشتر تودو لیستم رو انجام داده بودم احساس رضایت کنم. باعث شد که بعد اون همه ساعت مدرسه، دو ساعت بعدش کلاس زبانمو برم و بلافاصله بعدش کلاس نویسندگیم رو با انرژی و آرامش برم و برگردم.

من هدف دارم. سعی و تلاشم رو میکنم که مثل سه سال گذشته معدلم رو بیست نگه دارم. در کنارش میخونم و مینویسم و راه خودم رو میرم.

اما اگر نشد. اگر بر حسب اتفاقی، خارج از اراده ی من، نمرم19 شد، معدلم کمتر شد، یک قطره اشک نریزم. یک ذره رنج به خودم راه ندم. برخلاف اونچه که پارسال کردم.

اگر بر حسب اتفاقی خارج از اراده ی من، با وجود تلاش هام نمره ای پایین تر از حق خودم گرفتم، ذره ای خواهش به ناحق نکنم. مثل اونچه که همیشه بودم...

حرف های معلم تاریخم که تازه غم از دست دادن پدرش رو چشیده بود، به هدف هام یه رنگ تازه پاشید، روزی که پر از فعالیت و درنهایت خستگی بود رو، با رضایت برام رقم زد.

من از این معلم، تا آخر سال همین یک چیز را هم گرفته باشم، بسم است.


نامه ی من به گذشته

پرنیان های عزیز گذشته، سلام.

الانی که دارم برایتان این نامه را مینویسم، پانزده سال و شش ماه و پنج روزمه.

تا جایی که میدانم شماها به من و به من های بعدی خیلی نامه نوشته اید. نامه هایتان را خوانده ام و جمله ی " برتری‌یی که من نسبت به تو دارم این است که میتوانم هرچه میخواهم بهت بگویم اما تو نمی توانی پاسخ من را بدهی چون راه برگشتی وجود ندارد"تان را دیده ام :) خب! میبینیم که دارد و من دارم بهتان مینویسم :)

پرنیان شش ساله: وقتی داری از حیاط به مهد کودکت میدوی مدل مورچه ای نرو. چون یک دختره ای به نام پریا بهت میگوید من داشتم مدل مورچه ای میرفتم. از من تقلید نکن! هرچند که تو مغرور تر از آنی که او فکر می کند و درجا مدلت را عوض میکنی و پلنگی میروی. اما کلا گفتم که مثل آن ها مورچه نباش. پلنگ باش و ازشان بگذر. بذار مورچه وار راه خودشان را بروند.

پرنیان هفت ساله ی کوچک: درست است از پنجمی هایی که می آیند از روی صندلی ها بلندت میکنند و میگویند پاشو کوچولو بدت می آید و با خودت میگویی من بزرگ بشوم مثل آنها نمیشوم! ولی میشوی متاسفانه. ناخودآگاه هاا. نتیجه ی اخلاقی که باید بگیری این است که انقدر از همه چیز مطمئن نباش. تو که از آینده خبر نداری. ببین کی است بهت میگویم. یک چیز دیگر: همه بهت میگویند که سال دومت خیلی وحشتناک و سخت است. سوم هم. اوه چهارم که اصلا نگو! نترس. همه‌شان چرت میگویند. برای آن ها سخت است نه تو. تو تا آخر ششم کارنامه ات همه‌ اش خیلی خوب است =)

پرنیان هشت ساله ی عزیز،..‌.


تپه،کپه،غده هرچه که اسمش را میگذارید

تلگرام را باز می کنم، چیزهایی مثل "گوگل"، "برتری کوانتومی"، "یک رنسانس جدید در طی نیم قرن آینده" میبینم.نوشته تفاوت "انسان بسیار متفاوت تر و پیشرفته تر" با ما مثل تفاوت ما و شامپانزه ها خواهد بود.

ترس به جانم می افتد. و میکشدم به ورطه عمیق فکر. 

من دارم چه کار میکنم؟ در مدرسه از درس ها و عنوان ها هیجان زده میشوم و از انتخابم راضی. عصر برمیگردم و با دلزدگی کتاب هایی را مینگرم که علیرغم جلوه ای که صبح برایم داشت، الان فقط به نظر عقب مانده و خسته کننده میاید. سرکلاس ها فکرم میرود طرف اینکه اگر پسرها بودند جو کلاس چطوری بود؟ رقابت درسی بهتر نمیشد و کارهای احمقانه ی بچه ها در قالب لباس نازیبایی که سولویگ توصیف کرده بود، قطع؟

یا آنطور که آن دختره که انشای حجاب نوشته بود پسرهای بیچاره از راه به در میشدند و جو کلاس متعفن؟ نمیدانم. میدانم و نمیدانم.

خوشحالم و توی مدرسه با خودم میگویم بیایم خانه باانگیزه درسهایم را میخوانم و کلی تست میزنم. میایم خانه میگویم این روز آخری بود که به استراحت پرداختم. از فردا بدنم به این ساعات مدرسه رفتن عادت می کند.

هم میخواهم درحدی درس بخوانم که نام خرخوان رویم بخورد‌. هم نمیخواهم وقتم را با یک مشت کلمه حفظ کردن هدر بدهم. هم میخواهم یکجوری باشم که معدلم مثل قبل بیست بشود و سنجش را اول، هم میخواهم رها کنم و در توسط بمانم و تمرکز را بگذارم روی بلندمدت ها.

تفکرات و اعتقاداتم هر روز از هم می پاچد و دوباره از نو چیده می شود. الگوی های ذهنی مختلف توی مغزم هی جا عوض میکنند و در نهایت توقع دارند یکیشان را انتخاب کنم. هم میخواهم کتاب های درسی ام را با جان دوست بدارم هم کتاب هایی که همیشه یاور من بودند. همیشه با من بوده اند و خواهند‌ بود.

میخواهم هم معتقد بمانم و هم آزادفکر. میخواهم هم برونگرا و جذاب و شاد و انرژی بیرون زن باشم و هم درونگرا و آرام و موقر.

هم میخواهم آنی باشم، هم بنی. هم می خواهم خوب باشم و هم نمی خواهم تظاهر کنم.

شاید دلیلش آن است که من همزمان میخواهم دو آدم باشم. شاید من زیادی کمالگرا هستم. هم میخواهم با معیار جور باشم هم با عرف هم با سیستم ذهنی خودم. همه چیز را همزمان میخواهم. شاید من زیادی حرف میزنم. من زیادی مغرورم. زیادی احمق. زیادی بی مصرف. زیادی پرمدعا. زیادی کمالگرا. زیادی توهم کاملگرا داشتن.

میخواهم خودم را قانع کنم که نباید خودم باشم. خودم هنوز خودمی نیستم که در هدفم است و باید بسابم و صیقل دهم حالا حالا ها. باز میخواهم خودم باشم. همینی ‌که هستم. یکهو جملات مثبت و کتاب های زرد انگیزشی بیخود توی اینستاگرام میایند توی مغزم و فکر میکنم دارم با کپی‌یی تبدیل میشوم که آن ها میگویند. در عین حال میدانم که نمیشوم. من که اینستاگرام ندارم. این جمله ی جزازکل توی ذهنم بلد میشود:

آدم ها حرف نمی زنند، تکرار می کنند. فکر نمیکنند، نشخوار میکنند. تحلیل نمی کنند، کپی میکنند.

چیزهایی میشنوم و لمس میکنم. یکهو همه ی این ها در نظرم حقیر میاید.خودم، هدف هایم، درس های مسخره ام، کتاب هایم. 

بعد از خودم خجالت میکشم‌. خودم را سرزنش میکنم. باز یکی از ان تو میگوید خفه شوم و خودم را دوست داشته باشم. بهم میگوید، جبران میکنی، تو قوی‌یی، اصلا هنوز که چیزی نشده، چرا شلوغش کرده ام؟

بعد فکر میکنم به تغییر هایم. نمیدانم طبیعی‌یند؟

دیگر عاشق تاریخ نیستم. رویش تعصب ندارم‌. بیشتر جذابیت هایش در نظرم تحریف شده میایند. نمیدانم باورشان داشته باشم؟ چیزهایی که حتی سندشان هم غیرقابل باور است؟ 

فکرهای قشنگی میکنم. به دیگران خوب خرده میگیرم،پای خودم که وسط میرسد، عین آن ها رفتار میکنم. فرقم این است که درجا پشیمان میشوم. ده بار برمیگردم روی کارم فکر میکنم و میگویم اکی‌ش خواهم کرد. و باز روز از نو.

نمیدانم این که عاشق نیستم خوب است یا بد؟ نمیدانم زیادی دارم بزرگش میکنم یا زیادی کمالگرایم.

فعل و انفعالاتم مثل قدیم است. نمیدانم بابت کدام ویژگی هایم باید از خودم بدم بیاید و بابت کدام هایشان باید به خودم ببالم؟ اصلا باید ببالم؟

نمیدانم چقدر دارم دور میشوم. از خودم تا خودم. از خودم تا دور و بری هایم. از خودم تا دنیای عرف. از خودم تا اهداف خرد. از خودم تا خدا؟

اویی که باهاش حرف میزنم، اصلا میشنود مرا؟ نمیدانم او آن است که در تصور من است یا اویی که در کتاب دینیمان توصیف کردند؟ اصلا هست؟ 

میخواهم انسان خردمند بخوانم. وقت نمیکنم. وقت نمیذارم. وقت ندارم. نمیدانم کدامشان است. نمیدانم، نمیدانم، نمیدانم.

آل آی نو ایز دت آی دونت نو انیتینگ.

به خودم میگویم تو داری بزرگ میشوی. به خودم میگویم من دارم بزرگ میشوم. مینویسم و وقتی برمیگردم بخوانم ازش بدم میاید. سر همین کلی با خودم کلنجار میروم. بزرگ شدن خوب است؟ بد است؟ من واقعا دارم بزرگ میشوم؟ من از کی بود که بزرگ شده ام؟ شاید دارم پیر میشوم؟ دارم با بزرگ شدن کنار میایم یا ازش لذت میبرم؟ چرا فرق دارم با همه که کوچک ماندن را دوست ندارند؟ اوه خدای من، احتیاج دارم یکبار دیگر ناطور دشت بخوانم.

بزرگ شدن به چیست؟ پنج ماه و بیست و نه روز دیگه ۱۶ سالم میشود. یعنی فقط دوسال و پنج ماه تا ۱۸ سالگی، آن سن دور و دراز نماد کمال در هرچیز؟ سه سال مانده کلا تا انتهای تینیجری؟ 

میخواهم گریه کنم اما اشکم نمی آید. شاید مغزم است که دستور میدهد ننه من غریبم بازی در نیاورم چون واقعا هیچ دلیلی برای گریه کردن ندارم. برای همین میخندم. یک ربع میخندم. آنقدر میخندم که کناری هایم هم بیخودی میخندند. آنقدر که کار به جای چیزی زدی میکشد. آنقدر میخندم به نماد چیزهایی که میخواستم برایشان گریه کنم که دلم درد میگیرد. که اشکم در میاید. آهان حالا شد همانی که میخواستم.

آن روز وقتی تیچر جدید درباره ی گودپوینتسم از بچه ها پرسید، گفتند شی ایز سوشبل. تیچرهم گفت یا. شی لوکس سوشبل.

یعنی چی که گفتند سوشبل؟ مگر من اجتماعی ام؟ من که انقدرر تنهایی را دوست دارم چطور میتوانم اجتماعی هم باشم؟ شاید من اجتماعی ام. شاید من متوهمم که موقر و آرامم. متوهمم که وقتی کسی داد میزند صدایم را بلند نمیکنم. شاید دارم ادا درمیاورم؟ اصلا چرا باید ادای اجتماعی بودن را دربیاورم؟ اصلا من چه‌م است؟ کدام آدم عاقلی‌ست که وقتی برچسب اجتماعی رویش میزنند، ناراحت شود؟

میخواهم انتخاب کنم که کدام باشم؟ درونگرا یا برونگرا. هرچند که مایرز بریگز گفته بوده که intpیم. من اگر هم بخواهم برونگرا باشم باید نقش بازی کنم. من بازیگر خوبی نیستم. من دروغگوی خوبی نیستم‌. اینطوری فقط انرژی تلف میشود.

گاهی با تمام وجود میخواهم سطح دنیا و ارزوها و همه چیزم را در حد احمق ترین بچه ی کلاس تقلیل بدهم.

میخواهم یکهو همه ی این ها را با هم فریاد بزنم. سر معلم ها و بچه ها داد بکشم‌. سر اولین پسری که توی کوچه بهم تکه انداخت داد بکشم. به اندازه ی کافی سر خودم فریاد کشیده ام.

در عین حالی که احساس میکنم اینها گلوله ی گنده ای از دغدغه هایند، احساس میکنم پوچ تر و مسخره تر ازین ها دغدغه نداریم.بیرونم خوب است. درونم هم خوب است. اصلا این ها را نشان نمیدهد. ولی خب اینها همه‌شان یکجاهایی آن تو ها تلنبار شده. در اخلاق پیرزنی ام میزنند بیرون. در فضل فروشی های بی موردم. در همه ی ان چیزهایی که ازشان بدم میاید و در دیگران نکوهش میکنم. 

این جمله از شهرخرس توی فکرم بلد میشود:

"حرف هایی که نمیزنی، به اندازه ی حرف هایی که میزنی مهمند."


تابستان نامه :)

پس از گذشت شش روز از فصل پاییز، بدین وسیله اعلام میدارم که میخواهم نهایتا تابستان نامه ی اینجانب را به رشته ی تحریر دراورم :)

تابستان نامه ی توی دفترخاطراتم هرچند پراتفاق تر از پارسال بود، کمتر از پارسال شد. امسال ده صفحه شد پارسال چهارده، پانزده تا :)

1.کتاب: خودتان اولین گزینه را میتوانستید حدس بزنید D: خب این تابستان سی تا کتاب قرار گذاشتیم بخوانیم و من سی تا خواندم :) تازه یک ده روزی هم اضافه آوردم که چون به سفر و باقی مانده کاری ها گذشت، دیگر کتابی نخواندم :)

آن هایی که بیشتر دوستشان داشتم: مجموعه ی هری پاتر، زندگی داستانی ای.جی.فیکری، معامله زندگی،همراز و یکی از قوی و خوب هایشان، فارنهایت ۴۵۱ بود :)

لیست کلی کتابها در گودریدزم هست ولی اگر خواستید، بگویید به پست اضافه کنم.

2.فیلم و سریال: فیلم زیاد دانلود کردم اما کم دیدم D: بیشتر به دلیل اینکه سابتایتل هایشان درست حسابی دانلود نمی شد و من هم حوصله ی مثبت بازی و خودم فیلم را معنی کردن نداشتم =)  یک سریال دیدم(هیولا D:) که باهم قرار گذاشتیم هر دو قسمت سریال معادل یک فیلم باشد. سه قسمت اول هری پاتر را دیدم. دو تا انیمیشن که یکیشان "3 How to train your dragon" و دیگری "Mary and Max" بود :) 

چهارشنبه سوری و شهر زیبا از کارهای قدیمی فرهادی، با متری شیش و نیم و سرخپوست دو فیلم نویدی که سرخپوست را با حضور خود نوید دیدیم، دیدم D:

مجموعا 10 فیلم و ۲۴ اپیزود سریال دیدم :))

3.ورزش: زومبا و این رقص و این ها را ول کردم و مثل قبلاها رفتم سالن ورزشی دوست داشتنی و دو ترم بدمینتون دوست داشتنی ترم را گذراندم :) آماده ام برای تیم مدارس =)

و اینکه در مسابقه ای که آخر تابستان برگزار شد اول شداهه! (ذوق ^-^)

4.زبان انگلیسی: از اول تابستان ترم فشرده برداشتم و هرروز رفتم :) یک سوم کتابم را تمام و این ترمم را که بروم این کتاب را هم تمام میکنم :) 

5. زبان اسپانیایی: یک استارت هایی زدم برای خودآموزی اش و رفتن توی فاز های کشور مورد علاقه =) خیلی اسپانیادوست شده ام! طوری که هی راه میروم به رنگ پوستم و موهای فرفری مشکی ام نگاه میکنم فکر میکنم یک اشتباهی پیش آمده من باید میفتادم توی بارسلون لک لکه خیلی خسته بود منو ایران پیاده کرد! D:

6.نویسندگی: آقا هرچقدر در عرصه های دیگر فعال بودم در آنچه که باید،... . چون یکی که باید میگزاردی، نگزاردی و صددگر گزاردی، انگار که هیچ نگزاردی!

نه دیگه :((( سه تا داستان کوتاه نوشتم، کلی داستان کوتاه خواندم که توی لیست کتاب هایم تابستان هم حسابشان نکردم تازه. یک تلاش هایی برای دراوردن خود از خشکی قلمی که طی این مدت اخیر گرفته بودم کردم. و کلاس های نویسندگی را هم نَوِلیدَم(ول نکردم!) 

خاطره نویسی و وبلاگ نویسی و نامه نویسی هم بود سرجایش دیگر! رحم کنید لطفا :(

7.موسیقی: طی آشتی‌یی که با گیتارم داشتم، از جلدش دراوردمش، کوکیدمش، نازش کردم، ازش عذرخواهی کرده، و شروع کردم به زدنش! دفترقدیمی ام را هم آوردم و یک چندتا آهنگ را هم بازیادآوری کرده و نواختم و ازین بابت بسی مسرورم :))

8.سرنوشت سازی!: شش روز اول تابستان را درس خواندم، آزمون ورودی دادم، قبول شدم، رفتم انسانی، بولت ژورنال درست کردم، و کلا پایه گذاری های آینده دیگر :)

9.پادکست: آتنا ما را واداشت که پادکست را در زندگیمان بگنجانیم و ما عمل کرده و سی و خورده ای اپیزود پادکست گوش دادیم :)) یه چندتا پراکنده، یک دانه استارت باکس، چنددانه 1024, و بیست و خورده ای دانه پادکست اجنبی که خیلی دوستش داشتم!

10.سفر: چند روز آخر را رفتیم اصفهان‌. وه که چه زیبا بود! چه شاعرانه بودند عاشقانه های لب خواجو و پل چوبی، کردن انگشتان پا توی آب سرد و خزه ها :))

( و البته آهنگ خواندن ها و رقص های جمعی لب پل!)

بازارهای قدیمی مسگرها و قیصریه، پیاده روی در راستای خیابان چهارباغ که پر از خرید های خوشگل، لذت بردن ها، و البته دیدن هیزبازی ها و لات بازی های دیگران! (نمیخواهم لقبی بچسبانم، ولی بلااستثنا پسرهای آنجا و همه از شهرهای دیگر بیشتر نگاه و حرف بیربط میزدند!) 

مسجدهای خیلی زیبای شاه و شیخ لطف الله، چهلستون، کلیسای وانک(که من خیلی دوستش داشتم)، نقش جهان، مردم، همه جا، همه چیز!

باقی قضایا: همین دیگر. به پایان آمد این پست، وبلاگ همچنان باقیست :)) ما بزرگ تر شدیم درین تابستان و توجه مردمان به سویمان جلب تر،(یک آقاهه ای توی خیابان یکهو گفت میدونستین بزرگ شدین؟ انگار که سال ها معلم دلسوزمان بوده و یکهو به این کشف دردناک رسیده. تازه ما مثلا کاربچه بازی‌یی نمیکردیم که این حرف را به عنوان طعنه زده باشد، سنگین داشتیم راهمان را میرفتیم. خلاصه که حرفش از همه ی تکه ها و پیرهن صورتی دل منو بردی های دیگر تاثیرگزار تر بود. با یک لحن عجیبی هم این را گفت.)

عاقل تر شدیم، تجربه های دیگری کسب کردیم، دوستی های بیشتری اندوختیم :))

+بار سنگینی از دوشم برداشته شد =)

+تمااام ^-^

پ.ن عکس: در حال قهربازی با دخترعمو که ایشان هم در جواب ازین حالت من عکس گرفتند! ولی من اینقدر قوزی نیستم که! انقدرهم چاق نیستم! خطای دید شال پیچی‌ست!

پ.ن۲: عکس مال تابستان پارسال است :)


THE FIRST DAY OF SCHOOL

 

صبح بیدار که شدم، اتاقم مرتب، بولت ژورنالی که تازه درست کرده بودم روی میزتحریرم خوشگل می نمود. آهنگ بوی ماه مدرسه را به سیاق هرسال پلی کردیم، منتهی با ذوق سال های پیشین باهاش نرقصیدیم. راه افتادیم سوی مدرسه. امسال هم خودمان را از شر سرویس های ۵ صبح بیا درحالی که مدرسه ۷ شروع می شود خلاص کردیم!

وارد مدرسه شدم، بزرگ، خوشگل، خیلی باکلاس (بهتان پز نمیدهم، حقیقت است D:) و به قولی خَش بود ؛)

رفتم یواشکی پشت سر عذری ایستادم و تا کمی بعدش که برگشت هیچ چیز بروز ندادم. همدیگر را دیدیم و دست دادیم(نمی دانم این چه مدلش است که من دوست های صمیمی ام را میبینم، دست بهشان میدهم و خشکی بغل میگیرم، بعد آن هایی که قبل ها همکلاسی ام بودند، بغل میکنم! البته خب خودشان بنده را بغل میکنند!) بعد یکتا و شیوا، میز جلویی پارسالمان را دیدم که چهار نفری قرار گذاشته بودیم بخوانیم و اینجا قبول شویم و الان هرچهارتایمان شده بودیم. یکم که اینور آنورم را نگاه کردم دانه دانه بچه های آن ابتدایی و این راهنمایی و فلان کلاس زبان و بهمان کلاس دیگر آشنا در می آمدند. یکی دو تایشان را که عذر میخواهم ولی اصلا ازشان خوشم نمی آمد خودم را زدم به آن راه که اصلا ندیدمشان، درحالیکه از تقدیر نمی دانستم که هردوشان در کلاس منند :/

هوا خیلی آلوده بود، شاخصش صد و خورده ای برای گروه های حساس بود، صحبت های ناظمانمان خیلی طولانی و حوصله سر بر نبود؛ با این حال مدتی را در این هوا بودیم دیگر. مانتویمان سرمه ای بود خداروشکر! البته کمی هم حرصم میگیرد که من باید از مانتوی گشاد تا سر زانو و شلواری که چهارتا پای دیگر تویش جا میشوند ولی کش کمرش اندازه ی کمر یک بچه ی مهدکودکیست و دل روده ات را توی حلقت می آورد، خداروشکر کنم!

اما بگذارید تصویر حال بهم زن تری برایتان ترسیم کنم! مقنعه ی قهوه ای لجنی همراه با مانتوی خردلی_قهوه ای با همان سایز شلوار :/

اینگونه سعی می کنم فرمم را خیلی دوست داشته باشم، و از رنگ شیک و سنگینش شکرگزار باشم. برای همین کل مبارزه ی مدنی ام شامل این می شود که وقتی ناظم میگوید یا حجاب هایتان را درست میکنید یا هِد زدن را اجباری میکنیم، یک لبخند گل و گشاد بزنم و به موهای رنگ کرده ی بیرون زده اش نگاه کنم.

(اما فرم های پسرها باز خدایی داغون تر است! پیرهن زرشکی با کت آبی سیر، پیرهن صورتی با کت و شلوار بنفش! خداصبرتان بدهد!(البته شماها که جز دو روز اول فرمتان را نمی پوشید. از فردا قرتی بازی هایتان شروع میشود :/) )

خوشامد گویی شان شامل شیرینی و تکه کاغذ هایی بود که باید شانسی بر میداشتیم و یک جمله ی حکیمانه رویش نوشته بود. مال من این بود:

اتفاقاتی که در زندگی شما روی میدهند مسیر زندگی شما را تعیین نمی کنند. بلکه این چگونگی برخورد شما با این وقایع است که آینده شما را می سازد.

جمله ی خوبی بود. احتمالا میدانست که من وقتی اولین بار برنامه ی درسی ام را دیدم بغض کردم و به طرز احمقانه ای یکهو دلم خواست بروم تجربی. هیچ علومی توی برنامه نبود. نه زیستی نه زمینی نه شیمی‌یی. روز شنبه ساعت اولم با دینی شروع می شد :|

کلی بی منطق بازی دراوردم تا اینکه دوستم آرامم کرد. بگذریم.

آخر های صف بودیم و وقتی رسیدیم بالا دو تامیز آخر گوشه بهمان رسید :( من مدافع پروپا قرص میز آخر بودم هفتمم ولی نه آخر دیگر. ردیف سوم یا چهارم. خداکند یک کاریش بکنم :(

کلاسمان به حیاط پنجره نداشت و مثل کلاس فارابی پرنور نبود. (من کلاس نظامی بودم) بچه های کلاس هم خوب بودند، خب خدایی خوب ها و گلچین های مدارس دیگر بودند. البته باز خیلی عالی ترهاشان در کلاس های دیگری بودند که دلم میخواست با آن ها باشم. اما همین که با عذری در یک کلاس بودیم خداروشکر کردم :)

زنگ اول تاریخ داشتیم. خانم خوبی مینمود و خوشمان آمد. زنگ دوم ریاضی، باز هم خانم خوبی بود و خوشمان آمد :) زنگ سوم عربی، مثل دیگر معلم های عربی بود و خوشمان آمد :) زنگ چهارم منطق، که خانم خیلی منظبط و مقرراتی‌یی بود. بقیه خیلی سخت نگرفتند ولی قانون هایشان را وضع کردند و صحبت هاشان خسته کننده نبود. ایشان هم صحبت هاشان علاوه براینکه خسته کننده نبود، کمی رعب آور بود. از یک دم گفتند که باید رتبه یک استان بشویم و رتبه یک ناحیه هم به هیچ دردی نمیخورد. از درس منطق خوشم آمد. خانم هم خوب توضیح دادند و البته فراتر از حد کتاب :)

کتابخانه را بازدید کردیم و چه بگویم؟؟ خیلی خوب بود. پر از کتاب های تاریخ و فلسفه و دین و زبان و البته معلوم است که من همان اولش رفتم رمان خارجی هایش را قربان صدقه رفتم :)

البته به عظمت کتابخانه ی بزرگ نزدیک خانه مان نیست ولی دوستش دارم. سالن مطالعات و اجتماعات بزرگ و دلباز، نماز خانه‌مان هم ساعت نماز برخلاف راهنمایی که به خانم اقتدا می کردیم یک حَج آقا داشت ؛)

سالن ورزشی خیلی بزرگمان را هم چشم میکشم زنگ ورزش بروم تویش را بکاوم :) امسال تیم بدمینتون را حتما قرار است شرکت کنم و با این همه هدفی که برای خودم تعریف کردم و قرار هم نیست زبانم را رها کنم، کلی باید تلاش و برنامه ریزی داشته باشم که خوشحالم از بابتش :))

راستی کشف هم کردیم که مدرسه ماهنامه هم دارد و داستان هایم را در افقی نه چندان دور درش چاپ شده دیدم :)

نکته ی خیلی خوب اینجاست که بهترین مدرسه ی انسانی در سطح شهر است اینجا و نه تنها بازار رقابت فرد به فرد، بلکه رقابت کلاس به کلاس و مدرسه با مدارس دیگر هم داغ است :))) خیلی بهتر از رقابت بر سر تعداد دوست پسر و تعداد رل در هرشبانه روز است!

توی تابستان پر از ایمان و انگیزه بودم برای شروع راهم ولی ۳۱ شهریور به همان دلایل هورمونی! همه‌شان به باد رفت ولی خب امروز سرجایشان برگشتند تا حدی :)

+پرواضح است که امروز کلی انرژی تحلیل بردم! اولین روز هفتم هم همینجوری شدم. به خطار ساعت هایی که اضافه می شود و دیگر چیزهای مدرسه ی جدید کلی خسته بودم و خیلی لب مرز خوابیدن قرار گرفته بودم سر کلاس ها!

++ازین پستم خیلی بدم میاید چون ازین خاطرات بچگانه ی مناسب دفترخاطرات بود. منتهی بر من ببخشایید من باید چند روزی برای بازیابی و بازسازی خودم زمان بگذارم!

+++و البته برای فرار از عذاب وجدان ننوشتن تابستان و سفرنامه بود این پست!

++++خودتان روز اول مهرتان را چطور گذراندید؟


دقیقه ی نود!

آخر چرا اینطوری شد؟

امروز که یک ساعت بهمان بیشتر هم وقت دادند؟ دیدید چی شد؟ دو تا تابستان نامه ام را(یکی در وبلاگ و یکی در دفترخاطره) ناتمام ماندند. سفرنامه ام را ننوشته ام. نامه های اول مهر به دوستانم را ننوشتم، نامه به خود فردا و حجت تمام هایم را ننوشتم، اتاقم را همین الان مرتب کردم، ریزه کاری های بولِت ژورنالم را تکمیل نکردم!

دیگر چه بگویم؟

فقط پنج دقیقه تا پایان تابستان مانده و همین را بگویم که خیلی مفید و هدفمند پیش بردمشو لذت بردم ازین تابستان و کلی هدف ها و اراده ها و تجربه های جدید کسب کردم :)

کلا تا چهار دقیقه ی دیگر نهمی محسوب میشوم و از فردا رسما دختر دبیرستانی به حساب خواهم آمد و مهر را با اقتصاد شروف خواهم نمود!

+ هرچند امروز به دلیل تغییرات هورمونی‌یی که سارا خیلی خوب در آخرین پستش توضیحش داده، تمام خوش خلقی های تابستانم به باد رفت و کمی غرغر کردم ولی الان بهترم و خب خداروشکرر(مدل هیولایی بخونید)

++زشت نیست تابستان نامه ام را یک مهر بگذارم؟


وقایع کتابخانه ای+ یک پیشنهاد :)

 در کتابخانه

به نظر یک مادر دختر گمراه در انتخاب کتاب می بینم. با لبخند گل و گشادی به سمتشان می روم و میپرسم: چه ژانر کتابایی دوست دارین؟ میتونم کمکتون کنم؟

خانومه با چشم هایی گرد شده: یک چیز هیجااانی.(دست ها را نیز با هیجان تکان میدهد)

من:(پیرمرد صدساله ای که از پنجره بیرون پرید و... را می کشم بیرون): بفرمایید. این طنزه. هیجان هم داره.

خانومه دوباره با چشم هایی گرد شده: نه. میخوام یک چیزز هَیِییجانیی باشه.

من: خب این هم خوبه.

خانومه: خیلیی هیجانیههه؟ ازینایی که نشه زمین گذاشتش؟..

من (:/) : خببب نمیدونم. خیلی این ژانر "هیجانی" شما رو نمیخونم من.

خانومه: (دوباره دست هایش را در هوا تکان میدهد) هَ یِ جااا.._

من: خانوم این قفسه ازین ماجراجویی و ترسناکاست خودتون هیجانیتونو پیدا کنین :/

دقایقی بعد (عده ای دیگر وارد آن قفسه شده اند)

_بچه ها کتاب خوب چیه؟ از کجا بدونیم ایناها خوبن؟

_من یکی از دوستام میگفت "من پیش از تو" خیییلی خوبه.

_اه. اینجا نداره که.

_ ههههه. خخخخ. اینجارو. ننه بزرگه سلام رسونده گفته متاسفه. خخخخ

من(😐😑😲😞)

_بی نوایان. آخییی. الهییی

من(به تَنِ هوگو در قبرش فکر میکنم)

_ اینو نگا کنیننن. پیرمرده صدساله‌ش بوده از پنجره پریده بیرون ناپدید شدهه‌. چه خنک.

_(صدای یک خانوم بزرگتری که انگار مادر و سرپرست آن جمع است) آهااا. فکر میکنم این خوب باشه. ایننن شد یچیزی.

_کو؟ کو چیه.

_هرگز نگو هرگز!

من قفسه ی آنور:😑😑😑😑😑😑😲😲😲 خدایا خودت ظهور کن!

 

+توی پیوندهای روزانه ام، "یک پیشنهاد خیلی خوب" رو از وبلاگ مریدا گذاشته بودم. که مریدا وبلاگش رو پاک کرد و باید اون پیوند رو بردارم :(

پیشنهادی که مریدا داده بود به این صورت بود: بقیه ی پولاتون رو، پونصدی، هزار و دوتومنی، که اضافه میاد کنار بذارین. جمع کنین جمع کنین تا بعد یه مدت یه مقدار قابل توجهی بشه. بعد، وقتی یک پول خوبی شد، صرف امور خیریه‌ش کنین. مثلا مریدا با پول های اینطوری‌یی که جمع کرده بود کلی خوراکی و میوه و چیزهای خوشمزه خریده بود و بسته بندی کرده بود و برده بود برای بچه های پرورشگاه فکر کنم. خیلی خیلی پیشنهاد خوبی بود. اواخر بهار بود. منم با خودم تصمیم گرفتم اینکارو بکنم. پول خوردامو که از آژانس های کلاس هام میموند میذاشتم توش.با خودم گفتم از اول تابستون اینکارو میکنم. تا آخرش. هرچقدر شد، خرجش میکنم برای لوازم تحریر بچه های کم بضاعت. با این قیمتای سرسام آور لوازم تحریر که هرسال دوبرابر میشه، شاید در حد چند دونه مداد پاک کن بتونم کمک کرده باشم.

یک روز اومدم کتابخونه و دیدم پرده زده که نهاد کتابخانه های عمومی کشور، کمک ها برای لوازم تحریر و این هارو میپذیرن برای کودکان سیل زده. مهلت تا سی مرداد. خیلی خوشحال شدم. یک روز بعد از بدمینتون رفتم پیاده خریدم(تا اونجا پولم ۵۰ هزار تومن جمع شده بود) و بعدش هم بردم کتابخونه.

 

در همین حد تونستم بخرم. شاید به اندازه ی یک سال یک دانش آموز. یکم خجالت زده بودم ازاینکه لوازم تحریری که خریده بودم به کیفیت اونی که قرار بود برای خودم خریده بشه نبود. اما خوشحال بودم. خوشحال از هدیه کردن :))

میگن کارخوبی رو که میکنی، عیان نکن که ثوابش از بین نره. اگر مریدا عکس اون خوراکی هاش رو نمیذاشت و اون پیشنهاد رو نمیداد، من هم به این فکر نمی افتادم. گذاشتمشون، شاید جرقه ای باشه برای یکی مثل خودم که این پست رو میخونه.

بارها گفته ام که من درکتابهایم خلاصه میشوم و کتابهایم در من. گاهی با سهراب سرمست میشوم و گاهی با فروغ مغموم. ولی مهم همین است که من هم، یک انسان، مثل همه ی انسان های دیگر، اشک میریزم، میخندم، عصبانی میشوم، اشتباه میکنم و زمین میخورم.‌..
تنها کسانی که صمیمی ترین و صادق ترین دوستانم بوده اند و خواهند بود، نوشتن و خواندن هستند...
پس من، با تمام اشتباهات و شور و شیرین های دنیای نوجوانم، آنقدر زمین میخورم تا یک روز بلند شوم روی قله بایستم و با یک لبخند دردمند زمزمه کنم که موفق شده ام :)

Designed By Erfan Powered by Bayan