گاه نوشت های یک نویسنده

میدانم که این بازی روزی تمام خواهد شد،اما حتی اگر بازنده هم باشم؛ میخواهم که خوب تمام کنم.


تابستان می خواهم دریا را ببینم...

چیز زیادی نمیتونم بنویسم. شاید فردا درست تر نوشتم و بیشتر. اما قلبم خونه، بغض و گریه پدرم رو دراورده از خانه ی سالمندانی که امروز با مدرسه رفتیم.

از آن دبیر ریاضی که برایمان شعر سینوس و کسینوس خواند‌. از خوشحالی و ذوق اون زنان سالمندی که بالای تخت هاشون تاریخ آوردنشون به سالمندان 1391 خورده بود. و از نگاه تلخی که توی چشم های اون ها که تاریخ آوردنشون همین 1398 خورده بود. از اون هایی که ازمون خواستن شعر بخونیم و برقصیم براشون و ناظم مسخره که گفت نمیشه اگر میخواین سرودی چیزی بخونین. از اون هایی که برامون شعر ترکی میخوندن، بغلمون میکردن و برامون آرزوی عاقبت بخیری میکردن. اون هایی که از ته دل میگفتن به حرف بزرگتراتون گوش کنین، تو دلتون مسخرشون نکنین، دلشون میخواست داستان زندگیشون رو برای کسی تعریف کنن. از گلویم که گویی چاهی شده بود که پشت سر هم بیل و کلنگ میخورد و از لبخند و خنده هایمان که هی کش می آمد و قبلمان پاره تر میشد. از قسمت سالمندان آلزایمری که بچه ها رو گرفته بودن و اسم دخترای خودشون رو صدا میزدن. از قسمت مردان سالمند که دوست داشتند بیشتر سرپا وایستن و خودشون رو قوی نشون بدن، بیشتر حرف بزنن. از آن هاشان که شعرها بلد بودند. آن هایی که سرهنگ بودند. آن هایی که یک زمانی چنان عزتی داشتند که دلخوری از ترحم ماها توی چشمانشان موج میزد. از آن آقای دبیر ریاضی که با من انگلیسی حرف میزد و من صدایش را نمیشنیدم. از اویی که ترجمه ی حرف هایش میشد "میخواهم تعطیلات تابستان دریا را ببینم". ازینکه گفت هروقت خواستیم برایش گل بخریم و بیاوریم تا باهامان ریاضی کار کند. ازینکه وقتی بغض یکی از بچه ها دیگر خیلی داشت نمود بیرونی پیدا میکرد بهش گفت اینکار ها را نکند و به جایش تا دفعه ی بعد که برویم دیدنش به یادمان میماند. از رقصی که توی اتوبوس رفت میکردیم و اشکی که توی اتوبوس برگشت میریختیم. از آن جاییکه از جوانی خودم احساس بد پیدا کردم. از آن سالمندی که به یکی از بچه ها گفته بود: " بهتان میگویم هیچ وقت بچه نیاورید".

خیلی حرف ها داشتم و دارم. خیلی خیلی. اما الان با این پف چشمان و قلب گرفته نمیتوانم ادامه بدهم.

: به یادتون میمونم تا دفعه ی بعدی که به دیدنم بیایین...

 نباید دیگر این جمله ی لعنتی را تکرار کنم...

در هر صورت جای تلخی به نظر میاد

نه به خاطر آدماش .. به خاطر اینکه بچه‌ها چطور میتونن انقدر بی‌رحم باشن که پول خانه سالمندان رو میتونن پرداخت کنن ولی نمی‌تونن ...

هیچی ولش کن ..

 دقیقا دقیقا
همشون از تو گلو و همه جام میخواستن بیرون بپاشن.
اونقدر قلب و مغزم فکر کردن و غصه خوردن و به بی رحمی و این ها فکرکردن که...
واقعا، چی دارم بنویسم برای اونی که دختر ۱۵ ساله رو با لیلایی اشتباه میگیره که چندساله نیومده ببیندش؟

خانه سالمندان به نظر من جای قشنگیه، همه چیزش قشنگه. ادمای توش، کارکنانش(خیلیاشون) آدمایی که میان دیدن افراد. داستان هایی که تو هوا شناوره، مثل بغض تو گلوها گیر کرده، مثل لبخند رو لبشونه و مثل راز تو سینشون.

همه چیزش قشنگه، به جز فلسلفه وجودش.

چرا باید یه جایی باشه تو دنیا، که داستان ها، قصه ها، به جای اینکه برای نوه های قد و نیم قد تعریف بشن، برای بچه مدرسه هایی که بعضی وقتا میان پرت بشن، که ...

تا حالا رفتی هلن؟
منم همین فکرو میکردم قبلا. از نزدیک که میبینی وضعیت رو، عذر میخوام پوشک هارو، اخم اونی که دو ماه پیش پاش به همچین جایی باز شده رو، قشنگ نمیاد به نظرت.
ببین فلسفه‌ش برای اونایی که تمام انرژی و توانشون رو روی چند تا فرزند سرمایه گذاری کردن و جوابشون این شده افتضاحه. و گرنه شما فکر کن فرزند یا بستگانی نداشته باشی در اون سن. اصلا نمیتونم حرف بزنم. تا وقتی که ازین احساس اولیه بیرون نیام نمیتونم خوب حرف بزنم.
...

آفرین آفرین. کاش کمی میرقصیدید بدون اینکه فکر  کنید به رضایت ناظم و ایّام سوگواری و عزای صفر....

دلشون که شاد میشد، دنیا دلتونو شاد میکرد...

آفرین و خوشبحالتون

کاش :(
خودشون آهنگ خودن ما دست زدیم :(
لطف دارید🌹

پست خیلی خوبی بود ممنون

برای من خوب نبود حقیقتا ولی ممنونم :)

پرنیان من خیلی وقت پیش رفتم اونجا،شاید سالای اخر دبستانم

و هروقت به یادش میفتم چشمام پر از اشک میشه..

خیلی سخته ....

وای من اصلا نتونستم خودمو کنترل کنم که گریه نکنم. تو اتوبوس برگشت ریختن همینطوری.

یکی از جاهاییه که دوست ندارم پامو توش بذارم، مثل بیمارستان کودکان یا پرورشگاه. 

من یکی از دوستام همش پرورشگاه و پرورشگاه معلولین میرفت. الان میفهمم چقدر دل بزرگی داشت. من فکر میکردم دوست دارم برم. حداقل پرورشگاه رو.
ولی...

ولی یه چیزو می‌دونی؟ اونا از بعضیا خوشبخت‌ترن. از اونایی که تک و تنها افتادن گوشه یه خونه بیست متری و یه پرستار بداخلاق دارن_یا ندارن_و بچه‌هاشون هم به خودشون افتخار می‌کنن که پدر و مادرشون رو نبردن خانه سالمندان، درحالی‌که شاید اون جوری براشون بهتر می‌بود. لااقل بهشون می‌رسیدن، یه چند تا همسن و سال می‌دیدن... مثل یه خانومی که دو سال همسایه ما بود و مامان من سعی می‌کرد هر چند وقت یک بار بهش سر بزنه.

برای همین چیزاست که از خدا می‌خوام قبل از اینکه به جایی برسم که نتونم خودم کارای خودمو بکنم، بمیرم. 

بستگی به خود آدمم داره. بعضی از پدر مادرا خودشون میخوان تو خونه‌شون با همون پرستار بداخلاق باشن ولی سالمندان نرن.
توی سالمندان درسته همسن و سال میبینن اما خودشون ترجیح میدن عزتشون حفظ بشه...
نمی دونم واقعا منم.
منم. همه همین رو از خدا میخوان واقعا🤲

پست غمگین با پست بد فرق داره ؛)

:))

من تا حالا خانه سالمندان یا بیمارستان کودکان و اینجور جاها نرفتم. حس می‌کنم دلشو ندارم :(

من حس میکردم دارم، الان دیدم ندارم :)

سلام مهربون خانوم

مهم اینه که دلشون رو شاد کردید.

باز هم به شون سر بزنید.تا دفعه ی بعدی که به دیدنشون برید،اون ها به یادتون هستند.

سلام بر کارآگاه :)
احساس میکنم توانش رو ندارم، ولی حتما حتما سعیم رو میکنم...
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
بارها گفته ام که من درکتابهایم خلاصه میشوم و کتابهایم در من. گاهی با سهراب سرمست میشوم و گاهی با فروغ مغموم. ولی مهم همین است که من هم، یک انسان، مثل همه ی انسان های دیگر، اشک میریزم، میخندم، عصبانی میشوم، اشتباه میکنم و زمین میخورم.‌..
تنها کسانی که صمیمی ترین و صادق ترین دوستانم بوده اند و خواهند بود، نوشتن و خواندن هستند...
پس من، با تمام اشتباهات و شور و شیرین های دنیای نوجوانم، آنقدر زمین میخورم تا یک روز بلند شوم روی قله بایستم و با یک لبخند دردمند زمزمه کنم که موفق شده ام :)

Designed By Erfan Powered by Bayan