گاه نوشت های یک نویسنده

میدانم که این بازی روزی تمام خواهد شد،اما حتی اگر بازنده هم باشم؛ میخواهم که خوب تمام کنم.


Sometimes things don't work out the way you thought they would


بای بای کردن با یک پسربچه‌ی لخت

راستش را بخواهید. من آدمی نیستم که خیلی با بچه ها جور باشم. که قربان صدقه‌ی گستاخی هاشان بروم و قیافه های کوچولوی کج و معوجشان را زیباترین موجود روی زمین بخوانم.

برای همین بیشتر اوقات از رابطه‌شان با خودم تعجب می‌کنم. اینکه خیلی دوستم دارند و وقتی شکم های کوچولویشان را توی بغلم میگیرم، آرام می‌شوند. یا اینکه چنان بلند غش غش می‌خندند که یکهو واقعا احساس می‌کنی زنده‌ای. نمی‌دانم ولی گاهی حس می‌کنم من لیاقت آن همه انرژی خوب را از کوچولوها ندارم. این کوچولوهایی که یک ساعت فرشته اند و یک ساعت می‌توانند زجرآورترین موجود روی کره‌ی زمین باشند.

این همه را گفتم برای اینکه بگویم یک لحظه از آن لحظات سرزندگی دیروز گیرم آمد. داشتم از کلاس زبان برمی‌گشتم و طبق معمول ساختمان ها و معماری هاشان را نگاه می‌کردم که دیدم یک جفت پای لخت از میله های یک پنجره آویزان است و دو چشم گرد سیاه دارد به من نگاه می‌کند. این شد که یکهو دستم را آوردم بالا و برایش تکان دادم. او هم پرشور تر برایم دست تکان داد. آشنایی ما حدودا چهار ثانیه طول کشید اما روز من یکی را ساخت.

اما این پست قرار نبود درباره‌ی بچه ها باشد. راستش را بخواهید با اینکه دقیق نمی‌دانم قرار بود درباره‌ی چه باشد؛ در کل، داشتم به زندگی و مرگ فکر می‌کردم.

به اینکه شاید ارزش زندگی به بای بای یک پسربچه‌ی لخت باشد. به اینکه درست است که من تمام امروز را از میگرن به خودم میپیچیدم و به خاطر پریودی احمقانه ام جلوی مستخدم مدرسه زدم زیر گریه، اما یک پسربچه‌ی لخت برایم دست تکان داد. خب، به گمانم، این چیزی‌ست که باید برایش زندگی کرد مگر نه؟

تازه، پنل را که باز کردم دیدم کلی از آدم های مورد علاقه‌ام پست گذاشته اند! خیلی هایشان بعد از مدت ها حتی.

به هرحال، آدم هر لحظه ممکن است سرطان یا کرونا بگیرد و بمیرد. برای همین باید چیزی داشته باشد که تا زنده‌ست برایش زندگی کند. مثل بت که به جو می‌گفت:

You're a writer. You have to write. At least.. at least, do it... for ME.

+برای جودی بدلی عزیزی که از نامه‌ی من خوشش آمده. باید بگویم که ۹ سالگی را زندگی کن. ۹ سالگی سن خیلی قشنگی است مخصوصا وقتی جودی خوان باشی! ^-^❤

 


چرا غر می‌زنیم؟

تمام آن چیزی که می‌خواهم در یک پست بگویم را در یک جمله می‌گویم: غر نزنید دوستان! هیچ چیز خوبی از توی غر زدن درنمی‌آید! هیچ چیز!

بیایید یک لحظه با من به کل ماجرا فکر کنید: روز بدی داشته‌ید، کاری که می‌خواستید انجام دهید درست پیش نرفته، مدیر شرکتتان باهاتان مثل احمق ها رفتار می‌کند، تا اینجا دلمان برایتان می‌سوزد و اظهار تاسف می‌کنیم.

اما بعدش چه؟

از بچگی فکر می‌کردم همیشه راهی وجود دارد. مثلا یک نمونه‌ی کوچکش که نمره های مدرسه بود. من از آن هایی بودم که همیشه باید معدل بیست می‌بردم خانه. راهکار این بود که امتحان های مدرسه را بیست شوم. وقتی خراب می‌کردم، راهکارش این بود که ارائه ای چیزی بدهم، آن هم خوب پیش نمی‌رفت، تحقیق یا کارهای پژوهشی شخصی معلم برای انجام دادن بود. خلاصه اینکه بگویم هیچوقت نشد که نمره‌ی کم رو برگه‌ی امتحانم ببینم و مثل بقیه بنشینم گریه کنم. یا ساعت ها وقت برای فحش دادن به معلم هدر کنم. همیشه، راهی بود. باید می‌بود.

حالا اگر روزتان خوب شروع نشده، کاری که باید بکنید این است که سعی کنید ادامه‌ش را خوب جلو بروید. یا اگر کارتان خراب شده، سعی کنید یک جور دیگر انجامش دهید، یا از اول انجامش دهید، نمی‌دانم، باید یک کاریش بکنید دیگر!

اگر خوب بهش فکر کنید، می‌بینید اگر صبح بدی داشتید، شروع کنید به غر زدن و گلایه کردن و از زمین و زمان نالیدن، نه تنها صبحتان بد بوده، بلکه تا بعد از ظهرتان هم خراب شده و هم وقتتان هدر رفته. تازه، کسی که بهش غر زدید هم احتمال زیاد روزش خراب شده و احساس می‌کند هیچ چیز عادلانه نیست.

آخرش که چه؟ اگر فکر می‌کنید من اشتباه می‌کنم، ازتان خواهش می‌کنم بیایید و برایم توضیح دهید چه چیز خوبی در غر زدن هست که من خبر ندارم؟

غر زدن فقط در مواقعی قابل قبول است. که مطلقا هیچ کاری از دستتان بر نمی‌آید و شما نه ایجاد کننده‌ی مشکل هستید نه حلالش. مثلا اگر مردم کره‌ی شمالی هرازگاهی بخواهند غر بزنند، خب حق دارند. گرچه، کنار آمدن با رهبر خل و چلشان همه چیز را آسان تر می‌کند تا غر زدن و احساس بدبختی کردن.

در نهایت، دعوتتان می‌کنم که اگر هم خواستید غر بزنید، روی کاغذی چیزی بنویسید یا توی آینه برای خودتان حرف بزنید. غر زدن هنر نیست. و نباید فکر کنیم آن ها که غر نمی‌زنند مشکلی ندارند. برای همین، غر خود را به هیچ انسانی(حتی به معشوقتان که دوستش دارید و دوستتان دارد) منتقل نکنید. اگر حالتان بد است، حتما نیازی نیست که حال کناریمان را هم بد کنیم D:


خودت باش دختر!

می‌دونم! تایتل مزخرفه چون مارو یاد کتاب می‌ندازه و خب هممون تا میبینیمش داد میزنیم اوه محتوای زرد! ران پیپل ران!

اما فارغ از عنوانی که ریچل هالیس معناشو یک‌جور هایی مسخره کرده؛ این عنوان، چیزیه که من واقعا بهش رسیدم. حقیقتا و کاملا بهش رسیدم.

چیزی که درباره‌ی من بود، این بود که من آدم درونگرایی بودم. و هنوز هم هستم راستش. منتهی درونگرای ناسالمی بودم. اونطور که کلاس ششم برگشتم به معلم مطالعاتم گفتم:" یعنی چی که انسان موجودی اجتماعی است؟ شاید شماها باشین ولی من نیستم. من رو توی یه جزیره با یه کتاب ول کنین و من سال ها می‌تونم زندگی کنم!".

چیزی که من اون موقع نمی‌فهمیدم اینه که اون کتاب رو کسی نوشته و درباره‌ی کسانی. و من به نوشتن اون آدم، و دنیای اون داستان نیاز دارم و خود همین یعنی اجتماعی بودن.

علاوه بر این من آدم تنهایی نبودم. یه گوشه می‌شستم و کتابمو می‌خوندم اما دوروبرم پر از آدم بود. و پر از آدم های ارزشمندی هم بود. این رو وقتی فهمیدم که رفتم دبیرستان و درصد اون آدم های ارزشمند خفن از هشتاد به بیست رسید به بیست به هشتاد.

حالا سال های نوجوانی من چطور گذشت؟

پر از انتقاد دوست های عزیزم. پر از انتقاد!

چقدر گوشه گیری! چقدر ساکتی! چقدر مغروری! چقد خودتو دست بالا می‌گیری! فکر می‌کنی علامه دهری؟ چقدر درس می‌خونی! حالا چی بهت می‌رسه؟ چقدر نصیحتگری!

بگذریم که یک سری انتقاد ها که بیشتر به گوش می‌خورد حقیقت داشتند. یعنی پوینتی داشتند و من سعی کردم و سعی کردم تا تغییرشون بدم یا حتی کلا حذفشون کنم. و از همه‌ی اون هایی که گفتند تا من اون تغییرات رو ایجاد کنم ممنونم حقیقتا.

و خب شخصیت من، از شروع قرنطینه وارد یک سری تغییرات شد. تغییرات خوب. و قشنگ ترین تغییرش رقص بود. من شروع کردم به رقصیدن! آهنگ ها را بلند می‌کردم و با راک و پاپ و کلاسیک می‌رقصیدم! از فرانک سیناترا گرفته تا پیت بال(چقدر مرتبط D:) و حالم واقعا بهتر می‌شد. مثل آن قسمت از آهنگ آبا که می‌گوید:

You're the dancing queen, young and sweet, only 17

تغییر بزرگ دوم making friends بود. چون تایم بیشتری پای گوشی می‌گذراندم، بیشتر با مردم صحبت کردم. با مردمی که اگر حضورا می‌دیدم سرصحبت را من، (یا حداقل به آن راحتی) باز نمی‌کردم. شناختن، حرف زدن، خندیدن های زیاد، نگران شدن، لبخند های خرانه(نیش تا بناگوش باز) همه‌ی آن ها برایم تازه و هیجان انگیز و باارزش بود. اینکه برای آدم هایی نگران می‌شدم و مهم تر از آن، مردم شروع کردند به گفتن اینکه وجودم تاثیرگذار است و کمک کننده؛ برایم یک چیز زنده و خارق العاده بود که قبلا نداشتم و با مهارت و خواندن و توسعه فردی به وجود نمی‌آمد هیچوقت.

و اینطوری، در طی این دو سال، آن دختر کوچولوی علامه‌ی دهر(که همه دعوایش می‌کردند که چرا فکر می‌کند اینقدر می‌داند در حالی که خودش هرلحظه و همیشه به خودش نهیب می‌زد که هیچی نیست و هیچ نمی‌داند)، تبدیل شد به دختری که می‌رقصد و می‌خنداند و کمک می‌کند.

دختری که وقتی می‌بیند دوستش ناراحت است، ویدئو می‌گیرد و دلقک بازی درمی‌آورد و اصلا فکر اینکه دلایل ناراحتی را شرح دهد و راهکار بدهد هم نمی‌کند‌.

سه نفر بار ها به من گفتند یو آر مای بست فرند. و حتی اگر این انقضادار باشد هم قشنگ است. 

حالا باز برمی‌گردیم به حالا. 

اینکه خیلی ها برگشتند و با یک صورت چین داده گفتند:

!Omg! You're way too much energetic

و رک تر ها گفتند این سبک بازی ها چیه؟ یا این خنده‌ی بلند پوینتش چیست؟ 

 اینطوری شد که گفتم باید باز تغییرش دهم. یعنی برای تست هم که شده تغییرش می‌دهم تا ببینم اگر دوست داشتم باز وضعیت را عوض کنم.

مثل بقیه بچه های کلاس زبانم(به عنوان نمونه‌ای از جامعه آماری) لباس های کالرفول را درآوردم و مشکی پوشیدم و حاضر شدم. صندلی ام را تکان تکان ندادم. ضرب نگرفتم، جوک نساختم و نخندیدم، آی کانتکت های بامزه برقرار نکردم و فقط نشستم و درسم را خواندم.

ادامه‌اش را حدس بزنید!

دختر ها همه به سرم ریختند که مراسم خاکسپاری‌یی چیزی است؟ چت شده!؟ چرا مشکی پوشیدی؟ چرا بی انرژی بودی؟ چرا نخنداندی و نرقصیدی؟ دِ کلَس واز گِرِی!

خنده‌ام گرفت. حقیقتا خنده‌ام گرفت. این ها دقیقا همان آدم هایی بودند که صورتشان را چین داده بودند و گفته بودند این سبک بازی ها چیست.

چیزی که فهمیدم، این بود که آدم ها فقط دوست دارند چیزی بگویند. درباره‌ی هرچیزی، همه، باید بیایند و نظر بدهند. و همیشه، حتی درباره‌ی ته دیگ ماکارونی، کسی هست که بگوید دوست نداشتم! این دیگر چه بود؟

علت اصلی این تغییر شخصیت من، مک مورفی بود. مک مورفی با آن خنده‌ی معروف و انرژی بالایش. کسی که چیزی برایش مهم نیست جز اینکه خودش باشد. به هر هیتری هم که سر راهش بیاید می‌خندد و خردش می‌کند.

البته، خود بودن به این معنا نیست که با مردم عوضی بازی دربیاورید و بگویید من خودمم! همینی ام که هستم! خود بودن تا آنجایی مجاز است که همه چیز متاثر و تاثیرگذار بر خودتان و دنیای خودتان باشد. مثلا هیتلر نمی‌تواند بگوید من خودمم دیگر! شخصیتی قاتل دارم و اهمیت نمی‌دهم اگر کسی بهش بر بخورد :|

خلاصه بگویم دوستان من، جلسه‌ی بعد می‌خواهم تیشرت جدیدم را بپوشم که رویش یک تنبل دوانگشتی و یک لاما است که من عاشقش هستم. بلند بلند بخوانم و برقصم و بگردم. چون هرلحظه ممکن است کرونا بگیرم و ترقی بمیرم و آن وقت کلی خنده و رقص باشد که خورده باشم و بخواهم بشینم حسرتش را بخورم!

ضمن اینکه، آدم ها آنقدر ها هم در همه چیز جدی نیستند، کسی که بهتان غر می‌زند همان کسی‌ست که وقتی نباشید(یا خودتان نباشید) دلتنگ می‌شود. پس لیو هو اور یو لایک و دیگر حرف های ریچل هالیسی و جول اوستینی!

 

پی نوشت: اگر با نثر انگلیسی فارسی درهم من مشکل دارید جمع کنید از ایران بروید! من دیگر نمی‌توانم از ترس اینکه فلان جمله‌ام به زبان و ادبیات فارسی آسیب می‌زند و از یک بلاگر بعید است ننوشتن را ادامه بدهم!


The funeral

So here we are. I had a funeral yesterday. A friendship funeral. I gotta tell you guys: it was a fucking hard one.

The friendship I had to say goodbye to was 6 years old. So we can say I lost a baby. You know, I loved my baby. Like all other mothers, I used to think she'd grow up and I'll be with her in sad and joy. But this is life you guys. You gotta accept it. It's jelous I think: can't see you happy, with the things and the people who make you happy. So it ruin them all.

Yeah you know, I'm a human. So I got mad and sad at the first step. I wanted to shout, I wanted to cry. Then I wanted to ditch all other friendships to not to be hurt more and more later on. But I suddenly found out that it doesn't matter. I used to think that all things I adore will stay for me. For ever. But they won't as we all know. Not your friend, not your lover and not your mother. They'll all be gone one day and leave you alone.

So what? It means you shouldn't fall in love just because you'd get hurt someday? You shouldn't make friends, just because they might split up one day? Of course not.

I had this great, wonderfull friendship. We dreamed, we laughed, we cried, we went out, we read, we sang together and made the best moments at those ages. We were great together. It's getting dramatic but we were.

But now? It's over. I mean it seems like it was over months ago but I lost my hope recently.

So I'll be alone at the age of 17. I mean all those plans for 18 are gone and I have to go by myself from now on.

I mean, I have other nice people around me. I mean really nice and kind ones. But you know, I don't think I'd find such a great person, such a great relation, to be with.

So yeah baby, thank you for all these years. Thank you for being there for me the times I needed someone. As I hate you so much for doing this, I love you even more for you. I mean the real you. The bastard lovely you. Thank you and goodbye. I don't hope, but I'm sure you'll shine in life's sky, just like you did your whole life.


In order to make a human

Tulsa: People don't go around saying what they feel, whenever they feel it. They have guards, and-and shields and other metaphors.

Gardner Elliot: Why?

Tulsa: Because we're all messed up and scared and trying to be something that we're not and-and if we all went around just declaring our innermost desires to the exact people we felt them for, we all end up happy or something

 

اما من سعی کردم برعکس باشم. سعی کردم که هروقت چیزی را حس کردم، بگویمش. که آن ماسک و شیلد را بردارم. همان هایی که بیرون میزنم برایم بس است.

نتیجه‌ش؟ فوق العاده بود. نمی‌توانم بگویم بهترین سال نوجوانی‌ام بود اما بی شک یکی از با کیفیت ترین هایش بود. من امسال کلی دوستی ارزشمند ساختم. سعی کردم دست به تنظیمات قلبم بزنم و باهاش بازی کنم. منظورم این است که ازش استفاده کنم. به کسانی که دوست داشتم، دوست داشتنم را گفتم. از کسانی که متنفر بودم، نه صبر کن! از کسی متنفر نبودم. به معنای واقعی کلمه همه را بخشیدم و رد شدم. با هر جعبه انسانی که به مشکل خوردم، به این فکر کردم که این آدم احتمالا مثل همه‌ی آدم های دیگر فاکدآپ است و احتمالا فاکدآپی من فاکدآپ ترش می‌کند. پس به همه‌شان اطمینان دادم که هر وقت بخواهند برایشان هستم و بعد هم گفتم به خانواده سلام برسانند.

سعی کردم با ترس هایم از بزرگسالی و متعلقات دنیایش رو به رو شوم. نتیجه این شد که فهمیدم ترسناک نیستند. حتی هیجان انگیزند با مقادیر زیادی مایوس کنندگی.

در پست قبلی نوشتم زندگی واقعی، جذاب نیست. نمایشی نیست که بخواهی پول بدهی و به دیدنش بروی. در حقیقت، ما برای نمایش دیدن پول می‌دهیم تا از زندگی فرار کنیم. ما برای فیلم ها و کتاب ها پول می‌دهیم تا ساعاتی را از زندگی معمولی فرار کنیم. من هم اخیرا زیادی تماشایش کرده بودم. دوست نداشتم بیشتر نگاهش کنم. هنوز هم ندارم. اگر بهم حق انتخاب بدهید می‌گویم دوست دارم به همان پرنیان بی درد بی دغدغه ای برگردم که هیچ ایده ای از زندگی واقعی ندارد. شاید هنوز هم بگویید ندارد و درست می‌گویید. ولی حداقلش این است که سعی کرد در عمقش فرو برود و البته مقداری هم رفت. هفدهم است و بیست و دو روز دیگر هفده ساله می‌شود. هنوز هم موضوع مورد علاقه‌اش گرویینگ آپ است و هنوز هم از بزرگ شدن خوشش نمی‌آید. اما برایش لحظه شماری می‌کند چون برایش آماده شده است. یا حداقل بگوییم که خودش اینطور فکر می‌کند.

برای من ارزشمندترین چیزهای امسالم دوستانم بود. شیرین ترین و خوشایند ارین چیزها. حاضرم حتی کمی هندی اش کنم و بگویم از شوق حتی گریسته‌ام و از غم خنده های جوکر وار زده‌ام باهاشان‌. 

حتی از پست نوشتنم هم مشخص است. نمی‌دانم خوشبختانه یا متاسفانه ولی دارم وارد دنیای آدم بزرگ ها می‌شوم. دنیایی که دیگر نمینشینم قبل عید کلی برنامه بریزم و صفحه سیاه کنم که تک تک دستاورد های امسالم چه بوده و قرار است چه باشد. شاید هم زیادی همه چیز را جدی گرفته‌م. لازم نیست هر کار و هر حسم را دسته بندی کنم. "شاید، بهتر آن است رنگ را بردارم، روی تنهایی خود نقشه‌ی مرغی بکشم"


زندگی از نمای خیلی نزدیک

این روزها کمتر کتاب میخوانم. خیلی کمتر. ماهی دو تا شاید. سر کسی که کم کتاب بخواند چه می‌آید؟ در زندگی روزمره غرق می‌شود. در زندگی خودش، مشکلات خودش، شخصیت خودش. 

و این، حداقل برای من، اصلا تجربه‌ی قشنگی نیست. مشکلات این دنیا، واقعی اند اما پوچ ترند. کوچکتر اما سطحی‌اند. و باید هی بهشان فکر کنم، درباره‌شان غر بزنم، دائم زبانم را باز کنم و دربارهشان حرف بزنم.

زندگی کوچک احمقانه‌ام حالا همهش رو به رویم باز است و دارم نگاهش می‌کنم، به نظرم کوچک و بی ارزش و پرهیاهو می‌آید. نمی‌خواهم درگیرش شوم. نمیخواهم نگاهش کنم. نمیخواهم حواسم همه‌اش به خودم باشد. نمیخواهم کوچکترین غر را بزنم، نمیخواهم برای خودم دل بسوزانم.

می‌خواهم برگردم به آن روزهای نادانی و غرق شدن در داستان های کلاسیک و مدرن، پرش از ۱۹ به ۲۱، از ایتالیا به آمریکا، و از شعر به نثر.

دنیای واقعی ارزشمند نیست. غرق شدن درش هم.


Her and me

پیش نوشت:اسپویل ریزی از هری پاتر در متن زیر وجود دارد.

_خاله، نوجوونیات تقلب می‌کردی؟

_بیشتر تقلب می‌رسوندم. ولی آره، مخصوصا اون سالی که توی خونه درس خوندیم، تقریبا هیچکی نموند که نکرده باشه. اگه کسی بهت گفت نکرده، باورش نکن.

_خب تو اون زمانا چکار می‌کردی؟

_راستش رو بخوای، من کتاب می‌خوندم، کلاس زبان می‌رفتم، زبان سومو تو خونه یاد می‌گرفتم، می‌نوشتم، ورزش می‌کردم، یه عالمه موسیقی از هرکجای دنیا که بگی گوش می‌کردم، و خب با خیلی از این موسیقی ها می‌رقصیدم، به شرق و غرب گرایی فکر می‌کردم و آخرشم نتونستم به نتیجه برسم کدوم کمتر بدتره، و از یه زمانی به بعد، مثل همه‌ی دخترا، یکمم به پسرا فکر کردم.

_یعنی به خاطر همون جمله‌ی آخر اون همه چیز ردیف کردی که مثلا زشت نباشه یا چی؟

_یا چی. نه واقعا، ببین، تو از نوجوونی پرسیدی، اون اولیا مال ۱۳ تا ۱۶ست و اون آخریه مال ۱۶ تا ۱۹.

_خیله خب. یعنی باور کنم که فقط بهشون فکر کردی؟

_من نگفتم فقط بهشون فکر کردم.

_ببین، من فقط از یه زمانی سعی کردم به مغز کله شقم بفهمونم که اونام وجود دارن و لزوما همشون هیولاهای سواستفاده گر احمق نیستن. و البته که همه دخترا هم فرشته های معصوم خوش طینت نیستن. و اینجوری شد که سعی کردم باهاشون دوست باشم. یعنی راستش رو بخوای، از یه جایی حتی متوجه شدم پسرها(حداقل برای من) رفیق های بهتری از دخترهان. هری پاترو دیدی؟

_کتابشو خوندم. فیلماش خیلی قدیمین که.

_خب خوبه. سعی کردم مثل هرماینی باشم. یادمه یه دوست بزرگترم داشتم. اون منو با هرماینی مقایسه کرد. از این لحاظ که تک فرزند بودم و سعی میکردم انفجار اطلاعات و مهارت ها داشته باشم. و اینکه به مرور زمان بهتر شدم و فهمیدم چجوری باید با آدما رفتار کنم. و اینکه دوست داشته باشم. دوست توی زندگی من به یکی از مهم ترین چیزا تبدیل شد و هنوزم هست.

_ولی با پسرا که نمیشه دوست موند. خود هرماینیم عاشق رون شد.

_هوم.

_هوم یعنی میخوای بگی که شما هم عاشق شدی یا هوم یعنی میدونی هرماینی عاشق رون شد.

_هوم یعنی نمیدونم به این گیر بدم که چرا انقدر عاقل اندر سفیهی در میاری یا اینکه چجوری به این گزاره رسیدی که صد در صد یه مغالطه‌ست.

_قبول نیست! خود شما متنفر بودی ازینکه بهت میگفتن عاقل اندر سفیه بازی درمیاری.

_آره راست میگی. برای همین گفتم هوم.

_من هنوز میخوام درباره پسرا بشنوم. تقریبا هیچی نگفتی.

_موجود فضایی نیستن که بخوای درباره‌شون بشنوی. سعی کردم به همون اندازه که دوست دختر داشتم، دوست پسرم داشته باشم. چون دنیای متفاوت و خارق العاده ای دارن و عمده‌شون زندگی رو آسون تر و قشنگ تر می‌بینن. 

_تا حالا کسی بهت گفته اصلاا تو خط جزئیات نیستی؟

_تا دلت بخواد.

_و کتابایی که نوشتی، هیچکدوم از عشق هاشون هستن که داستان عشق خودت باشن؟

_ ببین، تو دختر باهوشی هستی. و یه دختر باهوش باید بدونه که هیچ نویسنده ای به این سوال جواب راست نداده و نمی‌ده. هوم؟

_منسون میگه، بی جواب گذاشتن خودش یه نوع جوابه.

_آفرین. جوابتو گرفتی پس.

 


My sally

داشتم می‌گفتم. از هرچه احساس می‌کردم می‌گفتم:

_you know, tomorrow school will start again. And honestly, I actually hate that!

من از بچگی مدرسه را دوست داشته‌م هیچوقت آخر شهریور ها غرغر نکرده‌م که باز بوی گند مدرسه و این ها. امسال اولین سالی‌ست که دارم واژه تنفر را برایش به کار می‌برم. ترم قبل انگار که بی حسی باشد، اما این ترم تنفر حقیقی‌ست.

مهم ترین غرغرم این بود که از نقش بازی کردن و نقش نگاه کردن خسته شده‌م. تحمل یک ترم دیگرش را ندارم. همینطور می‌گفتم و می‌گفتم. ساعت دو نیمه شب بود. احساس هولدن را داشتم وقتی که مست کرده بود و همان ساعت ها به سالی زنگ زده بود و همین جور غرولند درباره مدرسه و زندگی هوا می‌کرد. سالی من جوابم را داد. گفت که دقیقا درکم می‌کند و خودش هم همینطور احساس می‌کند. خب. این ها در حالت عادی کافیست تا حال آدم را خوب کند. اما ادامه‌اش، فکر می‌کنید چقدر حالم خوب شد یا بهتر است بگویم مگر می‌شد حالم بد بماند؟

فارغ از این ماه ترین دوستانی که دارم؛ بخواهم از روزهایم بگویم باید بگویم که آنی نیست که باید باشد. پر است خواب رفتن های سر کلاسی، درس ها را، کار ها را، ایجاد عادت های خوب و کتاب ها، فیلم ها، سریال ها حتی را به فردا و پس فردا انداختن. البته که این ها بخشی از زندگی‌ست. اما دلم برای آن روزهای پر از خوانش و بینش(نگاه کن تو رو خدا حرف زدن را!) تنگ شده. 

قول هم نمی‌دهم یک روزه درستش کنم و این ها. نمی‌دانم هم کی درست می‌شود. البته که همینطور هم ننشسته‌ام و هیچکار نکنم. ولی با حرف هایی که سالی من زد، نگران هیچ چیز نیستم. به قول پیرمرد صد ساله‌ای که از پنجره بیرون پرید و فرار کرد و اینها؛

اتفاقی‌ست که افتاده و هرچه قرار باشد پیش بیاید،

پیش میاید

:)


!I washed your butt for ya

سعی می‌کنم جمله‌ی تاثیرگذارتری را برای عنوان انتخاب کنم. نمی‌توانم. این برایم شیرین تر و دوست داشتنی تر است.

راستش این‌ روزها در من یک نقص فنی به وجود آمده. انگار که از احساسات خالی شده باشم. انگار که fear, joy, anger, sadness و disgustم اتاق فرمان را رها کرده‌اند و با هم رفته اند مهمانی. این روزها، که شاید زیادی این روزها شده نه غمگین می‌شوم، نه استرس می‌گیرم و نه عصبانی می‌شوم. امتحان هایم به مضطرب ترین حالتند و من چیزی حس نمی‌کنم. نمره های غیربیست جدیدم نه برایم وحشتناک است و نه ناراحت کننده. خلاصه که پر از خالی شده ام و این حرف ها.

نیاز به احساسات انسانی داشتم. این شد که بلند شدم و همان لحظه soul را دیدم. همانی بود که نیازش داشتم. همانی بود که باید می‌بود. کلی خندیدم و کلی گریه کردم. دلم می‌خواست همانجا تا پیکسار بدوم و تک تکشان را بغل کنم. فارغ از این که این حس را بعد از هر انیمیشنش دارم؛ احساساتم را به دست آوردم.

به این فکر کردم که من هم زندگی را دوست دارم. جدا می‌گویم. با همه‌ی رکودش، با تمام سوالات بی پاسخش، روز ها و رابطه های عجیب و غریبش، مسائل غیرقابل حلش دوستش دارم. به قول ۲۲، این روزها:

" اون آقاهه تو مترو سرم داد کشید؛ ولی اون رو هم دوست داشتم."

حالا این روزهای من پر از آقاها و خانم های دادکِش است. پر است از سوال هایی که دارم ولی حتی نای پرسیدنشان را هم ندارم. رکود پرهیاهوییست. انگار که سال هاست وضع همینست ولی در عین حال بر که می‌گردی و نگاه می‌کنی، می‌بینی چقدر چیز از دست داده‌ و به دست آوردی. می‌بینی دیروز پارسال بود و امروز امسال است. به همین سادگی و مضحکی.

داشتم میگفتم. همیشه فکر می‌کردم که بیست و دو هستم. که زمین مسخره، احمقانه و وحشتناک است و هیچوقت دوست نداشته‌م درش زندگی کنم. اما حالا میبینم که جو گاردنرم. که هرچقدر هم زندگیم ساده باشد، دوست دارم که نگهش دارم. منظورم این است که برایش بجنگم. 

حالا را ببین. دارم می‌نویسم. صفحه‌ی دوست داشتنی را باز کردم و گفتم که می‌خواهم بنویسم. این صفحه انگار مهمان تر است و بیشتر مرا به نوشتن می‌خواند. نمی‌خواهم که پست خداحافظی ام را پاک کنم. معلوم نیست به اینجا برگشته‌ام یا از آنجا رفته ام یا چه‌. ممکن است هردو باشد یا حتی هیچکدام. فقط میخواهم که بنویسم. بسیار خب. بگیرید که آمدم.


پرنیان سلام رساند و گفت متاسف است

بالاخره خودمو مجبور کردم بیام و بنویسم این پست رو.

حقیقتش خیلی سخته. سخت تر از اون چیزی که فکر می کردم یه وبلاگ جدید درست می کنی و بنگ، پشت سرش یک پست خداحافظی.

ولی خب روشنه که آسون نیست که اگر بود اوایل بهار این پست رو نوشته بودم و تمام:)

نمیخوام خیلی هندی بازی دربیارم ولی واقعا خاطرات خیلی خوبی دارم ازینجا. از روزهایی که پنلو باز می کردم و یک نفس، غمگین، عصبانی، هیجان زده می‌نوشتم و منتظر میموندم تا "کامنت های خوشبو" از راه برسن و چشممو به یه دریچه جدید باز کنن. روزایی که دوست ها و آدم های خوب پیدا می کردم و یه هیجان خوشایند وجودمو می‌گرفت. منتظر نوشتن ها و ستاره ها می‌موندم. وقت هایی که با خجالت چالش ها رو می‌نوشتم و بعد از چندروز پاک می‌کردم.

و اون کامنت ها، کامنت هایی که گاهی می‌گرفتم و برای چند دقیقه، حتی خوشحال ترین و خوش حس ترین دختر دنیا بودم. از اون کامنت های"تو چقد خوب مینویسی و چقد با نوشتنت حس خوبی گرفتم"

بیان و روزها و دوست‌های خوب، مرسی بابت همه چیز.

از این به بعد اینجا  می نویسم.

خوشحال میشم اگر اونجا هم من رو بخونید و حس خوبتون رو بیارین(جدی میگم:)

خداحافظ بیان عزیز و ببخشید بابت تمام بچگی ها و چرت و پرت نویسی ها :)


?Am i not writing anymore

سلام!

آخرین باری که اینجا نوشتم تازه شانزده ساله شده بودم.

حالا تقریبا شانزده سال و دو ماهه ام. احساس کردم به جای این که مثل هرسال بنویسم که گاد آی دونت وانا گرو آپ، بپذیرمش و چندقدم در راهش بردارم تا بلکه به خودم بفهمانم. این شد که گفتم رسمی تر و بهتر بنویسم. و خب، کارهای مهاجرت را شروع کردم. 

که تقریبا خوب هم پیش رفت. اما موضوع به آن روانی که اینجا دستم می آمد و در یک ساعت پست پرپیمانی می نوشتم؛ به دستم نمی آمد.

این شد که از آنجا مانده و از این جا رانده شدم. البته آیا این به این معناست که از نوشتن باز ماندم؟ البته که نه. خیلی بیشتر یادداشت و داستان و خاطره و فکر نوشتم که از جهاتی بهتر هم بود.

همیشه فکر می‌کردم که کار جالبی نیست کار آن ها که هر پنج روز یکبار می آیند خداحافظی می کنند و می گویند برای همیشه خداحافظ بعد میبینی هفته ی بعدش برگشته و ده روز بعدش باز بسته. البته این احساس من است و اصلا لزوما درست نیست اما فکر می‌کردم خب آدم عزیز! برای مدتی ننویس.چرا هی میبندی و باز میکنی؟ انگار که کرکره مغازه است.

(خواهشا به کسی بر نخورد. این موردی که می‌گویم کلا در مورد سه نفراین ها اتفاق افتاده که واقعا این کار را در هرماه مکررا تکرار میکردند)

به هرحال خودم هم با این فکر که چندروز دیگر آنجا را درست می کنم و اینجا میایم اعلام میکنم کلی طولش دادم و از آخر هم این پستی که می‌نویسم اعلام آنجا نیست:)

اما نکته ی دوست داشتنی اش اینجاست که کلی کامنت کجایی؟ و آیا خوبی؟ مدلی گرفتم که این را به یادم آورد که چقدر آدم های اینجا عزیز هستند. فضا و آدم ها صمیمی است و اینکه هیچ وقت خواندنشان را ترک نمی کنم و هروقت بخواهم برمی‌گردم اینجا و آزادانه یک پست احمقانه می‌گذارم=)

البته فعلا با اینکه حس نوشتنم برگشته و از خشکی قلم درآمده‌م آنجا مشکل فنی داده و تا دو تیر که امتحان های مسخره ی مجازی را تمام نکنم، خبری از پست جدید نیست :-)

هدف از نوشتن این پست؟ دوستتان دارم:)


1‎6

1.اواخر دورهمی بود و عقربه تیک تاک می کرد. ساعت گوشیم شد صفر صفر صفر صفر.

توی تاریکی آهنگ گذاشتم  با نور گوشی رقصیدم: ولکام تو سیکس‌تین.

2. حدود سه روز کرختی داشتم. با احتساب امروز. (احتمالا تاریخ انتشار این پست نه فروردین میخورد که روز تولدم بود اما حالا یازدهم است. که ساعت از دوازده شب هم گذشته پس دوازدهم است!) برایم تجربه ی خوبی بود. سریال دوست داشتنی فرندز را شروع کردم و توی این دوروز کلی خندیدم. جهان بهم ریخته و کسی با دوروز بیخیالی از مدار به در نمی شود. با این حال از فردا برمی گردم به خودم. می خواهم به خودم ثابت کنم که آدم بی جنبه ای در سریال دیدن نیستم:)

3.اینترنت را با پول خودم خریدم. سرعتش عالیست و می خواهم ازش عالی استفاده کنم

4. مهم نیست که من پست شماره دار نوشتم. مهم نیست که انقدر هم کوتاه نوشتمش. مهم نیست که من واقعا می خواهم بزنم روی دکمه ی انتشار. حداقل دارم با هر ده انگشتم می نویسمش. دنیا همینطوری است. همیشه سالگرد های تولد را لزوما نباید با نوشتن تمام تجربیات سال قبل و هدف گذاری های سال پیش رو شروع کرد. می توان فردای تولد را به عنوان یک هدیه تمامش را فیلم دید و خندید. ارزش سردرد شدن را دارد. گاهی باید واقعا به خود اجازه داد که روال های همیشگی را بر هم بزنی.گاهی باید به خود اجازه بدهی از ارزش های همیشگیت دست بکشی. گاهی باید کل یک روز را ویست کنی. به خودت اجازه بدهی بد بنویسی. کم و شماره دار بنویسی. بدون اینکه از خودت عصبانی شوی:

باید گاهی رها شد. آن هم با احساس خوب. و بعد از اینکه دیدی چه مزه ی مزخرفی دارد، برگردی به خود اصلیت. با احساس بهتر.


نود و هشت

نرسیدم به نوشتن نود و هشت نامه یا آخرین پست نود و هشت یا این عنواین. البته،  با اینکه الان نود و نه است، رسما نود و نه نیست‌‌. به هرحال، سردرد دارم و باز میخواهم بنویسم. یک هفته بیشتر می شود که مرتبا مینویسم.احساس قدرت می کنم. احساس خوشحالی و خوشبختی. سال نود و هشت واقعا برایم سال خوبی بود. فهمیدم دوستی چیست، عجز چیست، فتح چیست. یک روز رفتم روی پشت با و روی بادکنک هلیومی‌یی آرزو هایم را نوشتم. آن آرزوها براورده شد. نه به خاطر رسیدن آن بادکنک به آسمان. به خاطر اینکه آن آرزوها هدف بود.

من به چشم ها خیلی دقت می کنم. هرکس را میتوانی از روی چشم هایش بفهمی. به چشم های نوروز نود و هشتم که نگاه می کنم، خیلی چیزها می بینم. معصومیت بیشتر، نادانی بیشتر، ناپختگی بیشتر. درد و رنج و لذت کمتر.

به خیلی چیزها رسیدم امسال. از هشتاد کتاب، داستان های چاپ شده، مصاحبه چاپ شده، دوستی های فتح شده و ترک شده، یادگیری تایپ، چندین فیلم، چندین کلاس، دوم شدنی که از اولی های دفعات پیش با ارزش تر بود؛ بزرگ شدن میان پیاده روی ها و کافی شاپ های تنهایی، طرد‌ شدن و ترک کردن، نوشتن، نوشتن، عشق ورزیدن... .

واقعا میخواهم آدم بهتری بشوم امسال. هزاربار هم بگوییم که برنامه ریزی و امید بستن بی فایده است، من تلاشم را می کنم. واقعا می گویم. با تمام بدی ها و کاستی ها و خشم ها و کژی های امسالم، همان چند دفعه کمک هرچند اندک، احساس می کنم روحم را شفاف کرده. 

یکی از بلوغ های نود هشت همین ماه کرونایی اخیر بود. من برگشتم به آغوش نوشتن، آزادانه فکر کردن، فرو رفتن و خلوت کردن و دلتنگ شدن و از یاد بردن. 

دچار بی حسی خاصی هستم. در این دوره نه عصبانی می شوم و نه غمگین. نه از مرگ دیگران میترسم و نه از مال خودم. نسبت به انقراض بشر هیچ حس خاصی ندارم هرچند که گمان نمی کنم به این زودی ها اتفاق بیفتد. نسبت به این شایعه جنگ بیولوژیکی، دلم نمی خواهد باورش کنم. مهم نیست هرچند نفر تکرارش کنند. تا زمانی که واقعا کسی اعتراف نکرده یا سندی نباشد باورش نمی کنم. چه فایده دارد؟ وقتی ادم میتواند بین بلای طبیعی بودن و قساوت یا وحشتناک بودن یک فرد یا افراد انتخاب کند، چرا باید آنی که اعصاب را بیشتر خورد می کند انتخاب کند؟

درس نخوانده ام در این مدت. اما می دانم که خواهم خواند. روشم دستم آمد:فقط باید پشت میزتحریرم بنشینم.

چندساعت دیگر بیدار می شوم و لباس سفید نو میپوشم و چشم میکشم به لحظه ای که شیپور بزنند و برقصم. مثل امروز که با آکاردئون وسط کوچه از جا کنده شدم.

سال خوبی بود واقعا. چندوقت پیش داشتم چت یکی از دوستانم را میخواندم که نوشته بود درست است سال نود و هفت خیلی سال بدی بود... . اگر بخواهیم آنطور حساب کنیم تمام سال های رفته و نیامده بدند. این ماییم که باید اعتراف کنیم احساس واقعی مان نسبت به اعمال خودمان در سال گذشته چیست.

عمیقا متشکرم از تمام کسانی که امسال کنارم بودند، بهم روحیه دادند، تشویق و یا حتی تنبیهم کردند... .

سال خوبی بود و سال خوبی خواهد آمد. می روم بخوابم.

سال نوتان مبارک♡

۱ ۲ ۳ ۴ ۵ . . . ۷ ۸ ۹
بارها گفته ام که من درکتابهایم خلاصه میشوم و کتابهایم در من. گاهی با سهراب سرمست میشوم و گاهی با فروغ مغموم. ولی مهم همین است که من هم، یک انسان، مثل همه ی انسان های دیگر، اشک میریزم، میخندم، عصبانی میشوم، اشتباه میکنم و زمین میخورم.‌..
تنها کسانی که صمیمی ترین و صادق ترین دوستانم بوده اند و خواهند بود، نوشتن و خواندن هستند...
پس من، با تمام اشتباهات و شور و شیرین های دنیای نوجوانم، آنقدر زمین میخورم تا یک روز بلند شوم روی قله بایستم و با یک لبخند دردمند زمزمه کنم که موفق شده ام :)

Designed By Erfan Powered by Bayan