گاه نوشت های یک نویسنده

میدانم که این بازی روزی تمام خواهد شد،اما حتی اگر بازنده هم باشم؛ میخواهم که خوب تمام کنم.


خودت باش دختر!

می‌دونم! تایتل مزخرفه چون مارو یاد کتاب می‌ندازه و خب هممون تا میبینیمش داد میزنیم اوه محتوای زرد! ران پیپل ران!

اما فارغ از عنوانی که ریچل هالیس معناشو یک‌جور هایی مسخره کرده؛ این عنوان، چیزیه که من واقعا بهش رسیدم. حقیقتا و کاملا بهش رسیدم.

چیزی که درباره‌ی من بود، این بود که من آدم درونگرایی بودم. و هنوز هم هستم راستش. منتهی درونگرای ناسالمی بودم. اونطور که کلاس ششم برگشتم به معلم مطالعاتم گفتم:" یعنی چی که انسان موجودی اجتماعی است؟ شاید شماها باشین ولی من نیستم. من رو توی یه جزیره با یه کتاب ول کنین و من سال ها می‌تونم زندگی کنم!".

چیزی که من اون موقع نمی‌فهمیدم اینه که اون کتاب رو کسی نوشته و درباره‌ی کسانی. و من به نوشتن اون آدم، و دنیای اون داستان نیاز دارم و خود همین یعنی اجتماعی بودن.

علاوه بر این من آدم تنهایی نبودم. یه گوشه می‌شستم و کتابمو می‌خوندم اما دوروبرم پر از آدم بود. و پر از آدم های ارزشمندی هم بود. این رو وقتی فهمیدم که رفتم دبیرستان و درصد اون آدم های ارزشمند خفن از هشتاد به بیست رسید به بیست به هشتاد.

حالا سال های نوجوانی من چطور گذشت؟

پر از انتقاد دوست های عزیزم. پر از انتقاد!

چقدر گوشه گیری! چقدر ساکتی! چقدر مغروری! چقد خودتو دست بالا می‌گیری! فکر می‌کنی علامه دهری؟ چقدر درس می‌خونی! حالا چی بهت می‌رسه؟ چقدر نصیحتگری!

بگذریم که یک سری انتقاد ها که بیشتر به گوش می‌خورد حقیقت داشتند. یعنی پوینتی داشتند و من سعی کردم و سعی کردم تا تغییرشون بدم یا حتی کلا حذفشون کنم. و از همه‌ی اون هایی که گفتند تا من اون تغییرات رو ایجاد کنم ممنونم حقیقتا.

و خب شخصیت من، از شروع قرنطینه وارد یک سری تغییرات شد. تغییرات خوب. و قشنگ ترین تغییرش رقص بود. من شروع کردم به رقصیدن! آهنگ ها را بلند می‌کردم و با راک و پاپ و کلاسیک می‌رقصیدم! از فرانک سیناترا گرفته تا پیت بال(چقدر مرتبط D:) و حالم واقعا بهتر می‌شد. مثل آن قسمت از آهنگ آبا که می‌گوید:

You're the dancing queen, young and sweet, only 17

تغییر بزرگ دوم making friends بود. چون تایم بیشتری پای گوشی می‌گذراندم، بیشتر با مردم صحبت کردم. با مردمی که اگر حضورا می‌دیدم سرصحبت را من، (یا حداقل به آن راحتی) باز نمی‌کردم. شناختن، حرف زدن، خندیدن های زیاد، نگران شدن، لبخند های خرانه(نیش تا بناگوش باز) همه‌ی آن ها برایم تازه و هیجان انگیز و باارزش بود. اینکه برای آدم هایی نگران می‌شدم و مهم تر از آن، مردم شروع کردند به گفتن اینکه وجودم تاثیرگذار است و کمک کننده؛ برایم یک چیز زنده و خارق العاده بود که قبلا نداشتم و با مهارت و خواندن و توسعه فردی به وجود نمی‌آمد هیچوقت.

و اینطوری، در طی این دو سال، آن دختر کوچولوی علامه‌ی دهر(که همه دعوایش می‌کردند که چرا فکر می‌کند اینقدر می‌داند در حالی که خودش هرلحظه و همیشه به خودش نهیب می‌زد که هیچی نیست و هیچ نمی‌داند)، تبدیل شد به دختری که می‌رقصد و می‌خنداند و کمک می‌کند.

دختری که وقتی می‌بیند دوستش ناراحت است، ویدئو می‌گیرد و دلقک بازی درمی‌آورد و اصلا فکر اینکه دلایل ناراحتی را شرح دهد و راهکار بدهد هم نمی‌کند‌.

سه نفر بار ها به من گفتند یو آر مای بست فرند. و حتی اگر این انقضادار باشد هم قشنگ است. 

حالا باز برمی‌گردیم به حالا. 

اینکه خیلی ها برگشتند و با یک صورت چین داده گفتند:

!Omg! You're way too much energetic

و رک تر ها گفتند این سبک بازی ها چیه؟ یا این خنده‌ی بلند پوینتش چیست؟ 

 اینطوری شد که گفتم باید باز تغییرش دهم. یعنی برای تست هم که شده تغییرش می‌دهم تا ببینم اگر دوست داشتم باز وضعیت را عوض کنم.

مثل بقیه بچه های کلاس زبانم(به عنوان نمونه‌ای از جامعه آماری) لباس های کالرفول را درآوردم و مشکی پوشیدم و حاضر شدم. صندلی ام را تکان تکان ندادم. ضرب نگرفتم، جوک نساختم و نخندیدم، آی کانتکت های بامزه برقرار نکردم و فقط نشستم و درسم را خواندم.

ادامه‌اش را حدس بزنید!

دختر ها همه به سرم ریختند که مراسم خاکسپاری‌یی چیزی است؟ چت شده!؟ چرا مشکی پوشیدی؟ چرا بی انرژی بودی؟ چرا نخنداندی و نرقصیدی؟ دِ کلَس واز گِرِی!

خنده‌ام گرفت. حقیقتا خنده‌ام گرفت. این ها دقیقا همان آدم هایی بودند که صورتشان را چین داده بودند و گفته بودند این سبک بازی ها چیست.

چیزی که فهمیدم، این بود که آدم ها فقط دوست دارند چیزی بگویند. درباره‌ی هرچیزی، همه، باید بیایند و نظر بدهند. و همیشه، حتی درباره‌ی ته دیگ ماکارونی، کسی هست که بگوید دوست نداشتم! این دیگر چه بود؟

علت اصلی این تغییر شخصیت من، مک مورفی بود. مک مورفی با آن خنده‌ی معروف و انرژی بالایش. کسی که چیزی برایش مهم نیست جز اینکه خودش باشد. به هر هیتری هم که سر راهش بیاید می‌خندد و خردش می‌کند.

البته، خود بودن به این معنا نیست که با مردم عوضی بازی دربیاورید و بگویید من خودمم! همینی ام که هستم! خود بودن تا آنجایی مجاز است که همه چیز متاثر و تاثیرگذار بر خودتان و دنیای خودتان باشد. مثلا هیتلر نمی‌تواند بگوید من خودمم دیگر! شخصیتی قاتل دارم و اهمیت نمی‌دهم اگر کسی بهش بر بخورد :|

خلاصه بگویم دوستان من، جلسه‌ی بعد می‌خواهم تیشرت جدیدم را بپوشم که رویش یک تنبل دوانگشتی و یک لاما است که من عاشقش هستم. بلند بلند بخوانم و برقصم و بگردم. چون هرلحظه ممکن است کرونا بگیرم و ترقی بمیرم و آن وقت کلی خنده و رقص باشد که خورده باشم و بخواهم بشینم حسرتش را بخورم!

ضمن اینکه، آدم ها آنقدر ها هم در همه چیز جدی نیستند، کسی که بهتان غر می‌زند همان کسی‌ست که وقتی نباشید(یا خودتان نباشید) دلتنگ می‌شود. پس لیو هو اور یو لایک و دیگر حرف های ریچل هالیسی و جول اوستینی!

 

پی نوشت: اگر با نثر انگلیسی فارسی درهم من مشکل دارید جمع کنید از ایران بروید! من دیگر نمی‌توانم از ترس اینکه فلان جمله‌ام به زبان و ادبیات فارسی آسیب می‌زند و از یک بلاگر بعید است ننوشتن را ادامه بدهم!

سلام و درود پرنیان خانوم عزیز (علامه‌ی دهر) 🤣 جدی بهت اینو میگن ؟

 

اول بزار جمله‌ی کامنت قبلی‌ام رو تصحیح کنم (بزرگ  شدنت) 

منظورم از این بزرگ شدن نه طولی و نه عرضی‌ست بلکه حجمی ست ، در یک جمله (پخته‌تر شدن)

انشااله ک تمامی تغییراتت در جهت رشدت باشه و امیدوارم ک بهترین بهره هم نصیبت بشه !

درسته ک انسان موجودی اجتماعی‌ست ، اما تنهایی هم نیاز داره ! 

پس تمام سعی‌ات رو بکن تا زمانی ک مجردی ـ خودت باشی و اونطوری زندگی کنی ک دوست داری ، بعد از متاهل شدن مجبور میشی مقداری از این خود بودن رو محبوس کنی(حداقل در جمع‌ها)

رقصیدن‌ات رو هم ادامه بده ک بعد از مطالعه یکی از بهترین و مفیدترین کارهایی‌ست ک داری برای روح و جسم‌ات انجام میدی ! 

 

مرسی ک از خودت هم رونمایی کردی ، خیلی عکس قشنگی شده !

شاد و سلامت باشی 

سلام جانان جان. آره زیاد می‌شنوم مخصوصا از بزرگ تر ها. می‌دونی که یکم رو اعصاب بزرگ تر هاست وقتی کوچک ترشون ازشون بیشتر می‌دونه و حس می‌کنن سریع باید بادشو خالی کنن!D:
پخته! آه فکر نکنم هیچوقت بتونم پخته یا دانا بشم. ولی حتی فکرشم فکر قشنگیه مرسی ازت D:
درسته. سعی می‌کنم تا جایی که بتونم همیشه خودم باشم. و حتی اگر جایی هم قرار باشه کوتاه بیام به خاطر خودم باشه =)
موافقم.
عکسش رو دوستم خیلی یهویی گرفت. قرار نبود عکسش بشه قرار بود ادابازی خالی باشه D:
ممنونم و تو هم همینطور❤

چقدر...

چقدر؛ چی؟🤔

نمیدونم. چقدر خوب بود، چقدر خوشحال هستی، چقدر درسته...

هر چی که بود توی این متن، زیاد بود.

انرژیش مثلا.

 

عه یه چیزی راستی.

پ.ن رو که خواندم یادم افتاد. اینکه الان اومده بودم بگم «نمیخوای ننوشتن رو تموم کنی؟»

که خب خوشحال شدم دیدم نوشتی.

 

فقط یکم نگرانتم. با این روندی که داری پیش میری گشت ارشاد نگیرتت 😄😜

بازم این انرژی و انرژتیک بودن. ممنونم خلاصه!
چرا چرا. تمومش می‌کنم D:
😅

سلام پری جان:)

یهو بهم الهام شد که بعد یکی دو ماه بیام اینجا و دیدم پست گذاشتی. تاریخش رو نگاه کردم، دیدم همین امروز پست رو گذاشتی. ولی نمی‌دونستم چی برات بنویسم.

امروز یهو نوشتنم اومد.

1 چیزی که من فهمیده‌م اینه که حرفایی که آدما بهمون می‌زنن، صرف نظر از درست یا غلط بودن، آینه‌ایه که می‌تونیم ببینیم توش چه شکلی دیده می‌شیم. اون آینه ممکنه مقعر یا محدب یا شکسته یا رنگی یا هر جور دیگه‌ای باشه و ما رو شکلی که هستیم نشون نده. اما همیشه شکلی از واقعیت بوده که واردش شده و یه جور دیگه خارج شده. شاید خیلی‌ها منو نشناسن و برداشت غلطی از شخصیتم داشته باشن، اما حتی اگه این برداشت درست نباشه، (که بیشتر مواقع اینطوره) نگاهشون «کمک» می‌کنه که بخشی از واقعیت خودم رو ببینم.

هی به خودم یادآوری می‌کنم که حرفای شنیده رو تعمیم ندم. چه اونایی که تعریفای کهکشانی می‌کنن، چه اونایی که پودر می‌کنن آدمو، یک نفر انسانن با یک نظر. البته قاعدتا نفر داریم تا نفر، ولی اونایی که بیشتر از یه نفر باشن واقعا کمن:)

2 خب من یکی از اون ایرادگیرایی بودم که گفتی:) به شخصه هدفم این نبود که یه چیزی بگم. چون کلا حرف زدن برام راحت نیست.:) اما با خوندن این نوشته فکر می‌کنم به قول خودت پوینتمو گرفتی. (گرفتن به همون معنی که بالا گفتم. منظورم پذیرش محض نیست.) 

3 همین که به خودت فکر می‌کنی و سعی می‌کنی با فاصله ببینیش، عالیه. ولی چه سخت. واقعا این همه بازخورد متناقض گرفتی تو این مدت؟ یعنی کسی هست که به پرانرژی بودن گیر بده؟! کسی که تو این اوضاع بتونه شاد و پرانرژی باشه، به نظرم تنها حس بدی که می‌شه بهش داشت حسودیه.:/

4 چقدرر این درسته: چیزی که من اون موقع نمی‌فهمیدم اینه که اون کتاب رو کسی نوشته و درباره‌ی کسانی. و من به نوشتن اون آدم، و دنیای اون داستان نیاز دارم و خود همین یعنی اجتماعی بودن.

5 خب حالا اون حرفایی که زدی و این حرفایی که زدم دلیل نمیشه نگم که ای انسانی‌خون، محاوره و رسمی رو با هم قاطی نکن خیلی رو مخه.🤣 برای انگلیسی‌های وسطش هم بعدا پیشنهاداتم رو ارائه می‌دم.
بنده هم حالا حالاها در ایران هستم خدمتتون:))) 

سلام سارا جانم
چقدر این قضیه‌هه‌ی آینه‌رو دوست داشتم که توضیح دادی. قبولش دارم!
یادمه. اتفاقا همین تازگی اومدم توی چت قدیمیمون و دیدم گفته بودی چرا فقط بخش خوشحال زندگیتو به دیگران نشون می‌دی؟ زندگی بخشای سیاهم داره. منم جواب داده بودم بخش سیاهش می‌ره تو دفترخاطراتم. چه دورانی داشتیم ما :))
ممنونم D:
آره واقعا. به قول تو عجیبه. آخه می‌دونی یجورایی تو ذوق می‌زد. خیلی نمی‌خوام اغراق کنم ولی مثل اون بچه کوچولوئه توی مغازه خودکشی بودم بین دوروبریام. از این رو بود که بهم خرده می‌گرفتند که تو چجوری اینجوری درومدی؟ XD
۴‌. ماچ
۵. دیگه اصلا بعضی وقتا نمی‌شه سارا. من و تو که هی داریم زبونای مختلف یاد می‌گیریم('پزوک بازی) چرا خودمونو محدود کنیم به استفاده از یکی؟ D;
در ایران نباش. فقط زودتر از زود جمع کن برو :)))))
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
بارها گفته ام که من درکتابهایم خلاصه میشوم و کتابهایم در من. گاهی با سهراب سرمست میشوم و گاهی با فروغ مغموم. ولی مهم همین است که من هم، یک انسان، مثل همه ی انسان های دیگر، اشک میریزم، میخندم، عصبانی میشوم، اشتباه میکنم و زمین میخورم.‌..
تنها کسانی که صمیمی ترین و صادق ترین دوستانم بوده اند و خواهند بود، نوشتن و خواندن هستند...
پس من، با تمام اشتباهات و شور و شیرین های دنیای نوجوانم، آنقدر زمین میخورم تا یک روز بلند شوم روی قله بایستم و با یک لبخند دردمند زمزمه کنم که موفق شده ام :)

Designed By Erfan Powered by Bayan