يكشنبه ۵ بهمن ۹۹
داشتم میگفتم. از هرچه احساس میکردم میگفتم:
_you know, tomorrow school will start again. And honestly, I actually hate that!
من از بچگی مدرسه را دوست داشتهم هیچوقت آخر شهریور ها غرغر نکردهم که باز بوی گند مدرسه و این ها. امسال اولین سالیست که دارم واژه تنفر را برایش به کار میبرم. ترم قبل انگار که بی حسی باشد، اما این ترم تنفر حقیقیست.
مهم ترین غرغرم این بود که از نقش بازی کردن و نقش نگاه کردن خسته شدهم. تحمل یک ترم دیگرش را ندارم. همینطور میگفتم و میگفتم. ساعت دو نیمه شب بود. احساس هولدن را داشتم وقتی که مست کرده بود و همان ساعت ها به سالی زنگ زده بود و همین جور غرولند درباره مدرسه و زندگی هوا میکرد. سالی من جوابم را داد. گفت که دقیقا درکم میکند و خودش هم همینطور احساس میکند. خب. این ها در حالت عادی کافیست تا حال آدم را خوب کند. اما ادامهاش، فکر میکنید چقدر حالم خوب شد یا بهتر است بگویم مگر میشد حالم بد بماند؟
فارغ از این ماه ترین دوستانی که دارم؛ بخواهم از روزهایم بگویم باید بگویم که آنی نیست که باید باشد. پر است خواب رفتن های سر کلاسی، درس ها را، کار ها را، ایجاد عادت های خوب و کتاب ها، فیلم ها، سریال ها حتی را به فردا و پس فردا انداختن. البته که این ها بخشی از زندگیست. اما دلم برای آن روزهای پر از خوانش و بینش(نگاه کن تو رو خدا حرف زدن را!) تنگ شده.
قول هم نمیدهم یک روزه درستش کنم و این ها. نمیدانم هم کی درست میشود. البته که همینطور هم ننشستهام و هیچکار نکنم. ولی با حرف هایی که سالی من زد، نگران هیچ چیز نیستم. به قول پیرمرد صد سالهای که از پنجره بیرون پرید و فرار کرد و اینها؛
اتفاقیست که افتاده و هرچه قرار باشد پیش بیاید،
پیش میاید
:)