گاه نوشت های یک نویسنده

میدانم که این بازی روزی تمام خواهد شد،اما حتی اگر بازنده هم باشم؛ میخواهم که خوب تمام کنم.


بای بای کردن با یک پسربچه‌ی لخت

راستش را بخواهید. من آدمی نیستم که خیلی با بچه ها جور باشم. که قربان صدقه‌ی گستاخی هاشان بروم و قیافه های کوچولوی کج و معوجشان را زیباترین موجود روی زمین بخوانم.

برای همین بیشتر اوقات از رابطه‌شان با خودم تعجب می‌کنم. اینکه خیلی دوستم دارند و وقتی شکم های کوچولویشان را توی بغلم میگیرم، آرام می‌شوند. یا اینکه چنان بلند غش غش می‌خندند که یکهو واقعا احساس می‌کنی زنده‌ای. نمی‌دانم ولی گاهی حس می‌کنم من لیاقت آن همه انرژی خوب را از کوچولوها ندارم. این کوچولوهایی که یک ساعت فرشته اند و یک ساعت می‌توانند زجرآورترین موجود روی کره‌ی زمین باشند.

این همه را گفتم برای اینکه بگویم یک لحظه از آن لحظات سرزندگی دیروز گیرم آمد. داشتم از کلاس زبان برمی‌گشتم و طبق معمول ساختمان ها و معماری هاشان را نگاه می‌کردم که دیدم یک جفت پای لخت از میله های یک پنجره آویزان است و دو چشم گرد سیاه دارد به من نگاه می‌کند. این شد که یکهو دستم را آوردم بالا و برایش تکان دادم. او هم پرشور تر برایم دست تکان داد. آشنایی ما حدودا چهار ثانیه طول کشید اما روز من یکی را ساخت.

اما این پست قرار نبود درباره‌ی بچه ها باشد. راستش را بخواهید با اینکه دقیق نمی‌دانم قرار بود درباره‌ی چه باشد؛ در کل، داشتم به زندگی و مرگ فکر می‌کردم.

به اینکه شاید ارزش زندگی به بای بای یک پسربچه‌ی لخت باشد. به اینکه درست است که من تمام امروز را از میگرن به خودم میپیچیدم و به خاطر پریودی احمقانه ام جلوی مستخدم مدرسه زدم زیر گریه، اما یک پسربچه‌ی لخت برایم دست تکان داد. خب، به گمانم، این چیزی‌ست که باید برایش زندگی کرد مگر نه؟

تازه، پنل را که باز کردم دیدم کلی از آدم های مورد علاقه‌ام پست گذاشته اند! خیلی هایشان بعد از مدت ها حتی.

به هرحال، آدم هر لحظه ممکن است سرطان یا کرونا بگیرد و بمیرد. برای همین باید چیزی داشته باشد که تا زنده‌ست برایش زندگی کند. مثل بت که به جو می‌گفت:

You're a writer. You have to write. At least.. at least, do it... for ME.

+برای جودی بدلی عزیزی که از نامه‌ی من خوشش آمده. باید بگویم که ۹ سالگی را زندگی کن. ۹ سالگی سن خیلی قشنگی است مخصوصا وقتی جودی خوان باشی! ^-^❤

 

این پست: دست نوشته ی یکی از اون آدمای رومخ blessedی که بچه ها ناخودآگاه دوستش دارن. (*  ̄︿ ̄)

 

حالا رو مخ نیستم هلنک🥺
ولی اونقدی که ملت بچه میبینن جیغ می‌زنن من نمی‌زنم ÷)

منم هیچ وقت با بچه ها جور نیستم. البته بستگی به بچه هم داره اگه بچه آروم و حرف گوش کن باشه دوسش دارم.

راستی یه سوال مگه مدرستون بازه تو کرونا که تو مدرسه جلو مستخدم زدی زیر گریه؟!

رفته بودم کلاس کنکور ولی مثل اینکه روز قبلش برنامه ها رو تغییر داده بودن تو کانال مدرسه و من ندیده بودم :)
بعد که رسیدم، کلاسم تموم شده بود.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
بارها گفته ام که من درکتابهایم خلاصه میشوم و کتابهایم در من. گاهی با سهراب سرمست میشوم و گاهی با فروغ مغموم. ولی مهم همین است که من هم، یک انسان، مثل همه ی انسان های دیگر، اشک میریزم، میخندم، عصبانی میشوم، اشتباه میکنم و زمین میخورم.‌..
تنها کسانی که صمیمی ترین و صادق ترین دوستانم بوده اند و خواهند بود، نوشتن و خواندن هستند...
پس من، با تمام اشتباهات و شور و شیرین های دنیای نوجوانم، آنقدر زمین میخورم تا یک روز بلند شوم روی قله بایستم و با یک لبخند دردمند زمزمه کنم که موفق شده ام :)

Designed By Erfan Powered by Bayan