گاه نوشت های یک نویسنده

میدانم که این بازی روزی تمام خواهد شد،اما حتی اگر بازنده هم باشم؛ میخواهم که خوب تمام کنم.


In order to make a human

Tulsa: People don't go around saying what they feel, whenever they feel it. They have guards, and-and shields and other metaphors.

Gardner Elliot: Why?

Tulsa: Because we're all messed up and scared and trying to be something that we're not and-and if we all went around just declaring our innermost desires to the exact people we felt them for, we all end up happy or something

 

اما من سعی کردم برعکس باشم. سعی کردم که هروقت چیزی را حس کردم، بگویمش. که آن ماسک و شیلد را بردارم. همان هایی که بیرون میزنم برایم بس است.

نتیجه‌ش؟ فوق العاده بود. نمی‌توانم بگویم بهترین سال نوجوانی‌ام بود اما بی شک یکی از با کیفیت ترین هایش بود. من امسال کلی دوستی ارزشمند ساختم. سعی کردم دست به تنظیمات قلبم بزنم و باهاش بازی کنم. منظورم این است که ازش استفاده کنم. به کسانی که دوست داشتم، دوست داشتنم را گفتم. از کسانی که متنفر بودم، نه صبر کن! از کسی متنفر نبودم. به معنای واقعی کلمه همه را بخشیدم و رد شدم. با هر جعبه انسانی که به مشکل خوردم، به این فکر کردم که این آدم احتمالا مثل همه‌ی آدم های دیگر فاکدآپ است و احتمالا فاکدآپی من فاکدآپ ترش می‌کند. پس به همه‌شان اطمینان دادم که هر وقت بخواهند برایشان هستم و بعد هم گفتم به خانواده سلام برسانند.

سعی کردم با ترس هایم از بزرگسالی و متعلقات دنیایش رو به رو شوم. نتیجه این شد که فهمیدم ترسناک نیستند. حتی هیجان انگیزند با مقادیر زیادی مایوس کنندگی.

در پست قبلی نوشتم زندگی واقعی، جذاب نیست. نمایشی نیست که بخواهی پول بدهی و به دیدنش بروی. در حقیقت، ما برای نمایش دیدن پول می‌دهیم تا از زندگی فرار کنیم. ما برای فیلم ها و کتاب ها پول می‌دهیم تا ساعاتی را از زندگی معمولی فرار کنیم. من هم اخیرا زیادی تماشایش کرده بودم. دوست نداشتم بیشتر نگاهش کنم. هنوز هم ندارم. اگر بهم حق انتخاب بدهید می‌گویم دوست دارم به همان پرنیان بی درد بی دغدغه ای برگردم که هیچ ایده ای از زندگی واقعی ندارد. شاید هنوز هم بگویید ندارد و درست می‌گویید. ولی حداقلش این است که سعی کرد در عمقش فرو برود و البته مقداری هم رفت. هفدهم است و بیست و دو روز دیگر هفده ساله می‌شود. هنوز هم موضوع مورد علاقه‌اش گرویینگ آپ است و هنوز هم از بزرگ شدن خوشش نمی‌آید. اما برایش لحظه شماری می‌کند چون برایش آماده شده است. یا حداقل بگوییم که خودش اینطور فکر می‌کند.

برای من ارزشمندترین چیزهای امسالم دوستانم بود. شیرین ترین و خوشایند ارین چیزها. حاضرم حتی کمی هندی اش کنم و بگویم از شوق حتی گریسته‌ام و از غم خنده های جوکر وار زده‌ام باهاشان‌. 

حتی از پست نوشتنم هم مشخص است. نمی‌دانم خوشبختانه یا متاسفانه ولی دارم وارد دنیای آدم بزرگ ها می‌شوم. دنیایی که دیگر نمینشینم قبل عید کلی برنامه بریزم و صفحه سیاه کنم که تک تک دستاورد های امسالم چه بوده و قرار است چه باشد. شاید هم زیادی همه چیز را جدی گرفته‌م. لازم نیست هر کار و هر حسم را دسته بندی کنم. "شاید، بهتر آن است رنگ را بردارم، روی تنهایی خود نقشه‌ی مرغی بکشم"

آه، توی گوشی نمی‌تونم پیست کنم اون بخش رو...

ولی خیلی فهمیدم اونجایی که گفتی هنوز از بزرگ شدن خوشش نمیاد، اما منتظرشه چون براش آماده‌ست یا لااقل خودش فکر می‌کنه آماده‌ست.

همین دیروز نبود که شونزده ساله شدی(م)؟ =)

دقیقا همین دیروز بود. همین دیروزی که تو خیلی می‌نوشتی و من دلم برای نوشتنات تنگ شده=)

چه فوق‌العاده!

The best thing you can offer  others is your honest self... اینو یه الگوی زندگیم گفت.

ولی هی تو انجام این جمله عقب و جلو می‌رم، مثل موج دریاست. چه خوب که شروع کردی.

D:♡
دم الگوی زندگیت گرم!
همه می‌رن نه؟ یه جاهایی هست، به خاطر خوشحالی/غمِ خودمون/دیگران اون خود واقعی و صادقو یکم پنهان و دستکاریش می‌کنیم.

آدم بزرگ شدن خیلی خوبه. 

با فیلم دیدن. کتاب خوندن. دقت کردن در حال و روز انسان ها. در حال و روز خود خودمان. می‌شود روز به روز عاقل تر و عاشق تر شد. 

از مسیر های دیگران نرو. که بزرگ سالی بد است یا خوب است. از هیچ چیزی پیروی نکن. همه چیز را فراموش کن. و همه چیز را از نو برای خودت بساز. همه چیز دست ما است. دنیا زیباست. زن زیباست. مرد زیباست. فیلم زیباست. کتاب زیباست. و وبلاگ. و جهان واقعی. با لبخند، دیده شفاف و دلی پر امید قدم در بزرگ سالی بگذار. تو اهل تفکری و امیدوارم موفق می‌شوی. آفرین.

کامنتای شمارو با اختلاف بیشتر دوست دارم!
ممنونم =)

سلام و درود پرنیان خانوم عزیز 

 

تنها جمله‌ای ک الان ب ذهنم میاد 

بزرگ شدنت مبارک ! 

 

سلام و ممنون جانان
و درباره‌ی سوالی که پرسیده بودی باید بگم که نه.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
بارها گفته ام که من درکتابهایم خلاصه میشوم و کتابهایم در من. گاهی با سهراب سرمست میشوم و گاهی با فروغ مغموم. ولی مهم همین است که من هم، یک انسان، مثل همه ی انسان های دیگر، اشک میریزم، میخندم، عصبانی میشوم، اشتباه میکنم و زمین میخورم.‌..
تنها کسانی که صمیمی ترین و صادق ترین دوستانم بوده اند و خواهند بود، نوشتن و خواندن هستند...
پس من، با تمام اشتباهات و شور و شیرین های دنیای نوجوانم، آنقدر زمین میخورم تا یک روز بلند شوم روی قله بایستم و با یک لبخند دردمند زمزمه کنم که موفق شده ام :)

Designed By Erfan Powered by Bayan