گاه نوشت های یک نویسنده

میدانم که این بازی روزی تمام خواهد شد،اما حتی اگر بازنده هم باشم؛ میخواهم که خوب تمام کنم.


نامه ای برای... جودی دمدمی

جودی عزیز، سلام...

گمانم اولین باری نیست که برایت نامه می نویسم، اما از آخرین بار چند سالی میگذرد.

نمی دانم نامه ام را که بخوانی مرا یادت می آید یا نه؟ چندوقت پیش دیدم داستان جدیدی درباره ی ریشه ات در خاندان سلطنتی بیرون داده ای. جودی، من آن کتاب را برداشتم، در آغوشم فشردم، و بعد از ورق زدن و نگاه کردن به چهره ات و موهای مریخی ات، دوباره سرجایش گذاشتم.

بله جودی عزیز. آن را گذاشتم همانجا بماند تا بچه های جدید بیایند و لذت زیستن با تو را تجربه کنند. دوسال پیش که آخرین داستانت را خریدم، فقط یکبار آن را خواندم. و این وحشتناک بود. 

سال ها پیش شاید هر کدام از ماجراهایت را سی بار به بالا خوانده بودم.

جودی عزیز، بعد از ماجراهای تو، شاید بیش از سیصد داستان و کتاب را زیسته ام. اما می دانی چیست؟ تو پایه گذارش بودی. تو پایه گذار خلاقیت، شادی، تلاش و بیشتر ویژگی های شخصیتی کودکی ام بودی.

جودی، می دانم الان حوصله ات سر می رود و می روی توی چادر انجمن جیش قورباغه تا با راکی و فرانک جلسه ی نجات دنیا بگذاری.

اصلا به خاطر همین است که از صمیم قلب عاشقت هستم. تو تا آخر عمر، کلاس سوم.ت هستی.

کاش من هم می توانستم تا ابد با تو کلاس سوم بمانم.

اما جودی، من دارم بزرگ می شوم، دارم غم، شادی، اضطراب، مهربانی، شکست و پیروزی را به شکل های متفاوتی تجربه می کنم. خواسته و نخواسته، برای ابد از کلاس سومی بودن درمیایم. انگشتر حال نمایم دستم نیست. اما مطمئنم اگر دستم بود، هر رنگی بود جز بنفش.

پس جودی جان، این نامه را نوشتم که بگویم گرچه دارم دور میشوم، اما هرگز فراموشت نمی کنم.

نمی توانم. تو بخشی از من هستی. تو روزنامه دیواری کلاس ششمم، پخش کردن اعلامیه های صرفه جویی آب کلاس چهارمم، تو تمام برنامه های تابستان های خفنم هستی.

جودی عزیزم،  این نامه را نوشتم تا یک خداحافظی درست حسابی با تو بکنم، تا روزی که بشنوی به چهل و هفت خیریه ی کودکان کشورهای مختلف، داستان های تو را هدیه کرده ام!

 

 

پ.ن: به استینک لاستیک سلام برسان.


COVID-19

توی تاریکی می نشینم و ریسه را به پنجره آویزان می کنم:
"داشتم روی ویرایش آن مقاله کار می کردم. بعدش می خواهم شروع کنم. زندگی واقعی را. خواندن و نوشتن و دیدن و حتی درس خواندن بدون استرس..."
این ها را زیر نور ضعیف ال ای دی ها توی دفترم می نویسم. برف شدت گرفته. آنقدر پرزور می بارد انگار که عزمش را جزم کرده آتش کارگران ساختمان رو به رویی را هر طور شده خاموش کند.
فکر می کنم. برف چاق بود که نمی نشست یا برف ریز؟ یادم نمی آید. تکیه داده م به صندلی و انگشتانم با چتری هایم بازی می کنند.
_ نمی دانم چه‌م شده. فکر کنم اگر رفتم و روانشناسی خواندم روی این حالت خودم تحقیق کنم. همه دارند غصه می خورند و افسردگی گرفته اند آن وقت من اینجا در راضی ترین حالت ممکنم به سر می برم. 
_منظورت از چه‌م شده چیه؟ بده که تو هر شرایطی مسلط به اوضاع می شوی؟
_نه مشکل آنجا نیست. فکر می کنم درست نباشد که حتی آرزو کردم این وضعیت کمی بیشتر طول بکشد. البته آرزو نکردم. فکر می کنم اگر بیشتر طول بکشد خوشحال بشوم. این هم همان است دیگر. چه فرقی دارد؟
_آرزو هم می کردی اشکالی نداشت. ضمن اینکه قرار است کلی بخوانی و بنویسی. از این بهتر؟ دیگران هم اگر همچه معجزاتی داشتند همینطوری آرزو می کردند.
_من یک قاتلم. درسته؟
_چی؟
_من یک قاتلم. آرزو کردن برای این که این شرایط بیشتر طول بکشد چه فرقی می کند با آرزو برای اینکه آدم های بیشتری بمیرند؟
_الان رگ معنویت زده بالا یا چی؟
_هیچی. فقط یادم میفته چند شب پیش که داشتیم برمی گشتیم خانه _آخرین باری که رفته بودیم جایی_ یه پسر کوچولو رو دیدم که دستش رو تا ته کرده بود توی آشغال ها.
_هوممم.
_از اون روز حالم از خودم و تمام احمقایی که چپ میریم راست میایم دستامونو میشوریم بهم میخوره.
_ اینکه تو یا دیگران دستاهاتون رو بشورین یا نشورین فرقی تو وضع اون بچه ایجاد نمی کنه.
_می دونم. ولی این منصفانه نیست. نه تنها منصفانه نیست حتی احمقانه ست. می دونی، حتی از خودم به خاطر اینکه وسواس های احمقانه ی عزیزام با اینکه یک هفته ست تو خونه موندن حالم رو بهم میزنه؛ بدم میاد. میفهمی چی میگم؟ از اینکه اینقدر فکر می کنمم همینطور.
_آره. معلومه که میفهمم.
_"من حتی نمی تونم بنشینم با یک نفر ناهار بخورم و مثل آدم حرف بزنم. یا اینقدر حوصله م سر میره یا اینقدر موعظه می کنم که یارو اگه یه جو شعور داشته باشه، صندلیش رو تو سرم خرد می کنه" نگاه کن. اصلا انگار سلینجر من رو نوشته. یا این رو گوش کن "چرا میرم؟ بیشتر به خاطر این میرم که نمی تونم جلوی خودم رو بگیرم و درباره هر حروم زاده بدبخت زخم خورده ای که می شناسم قضاوت نکنم" البته من دارم بهتر میشم؛ ولی هنوز آدم آدم نشدم.
_نکن. الان نصف دنیا دارن به این فکر می کنن که چقدر ناشکر بودن و چون نعمت هاشون رو قدر ندونستن اینطوری شده. کافیه تلگرام رو باز کنی،کلی متن کارما و شکرگزاری و توبه و زندگی زیباست می بینی. عوضش تو هنوز به همون چیزهایی فکر میکنی که قبلا فکر می کردی.
_نه دیگه. اونطور ها هم نیست. من این هارو فقط دارم به تو میگم. به بقیه لبخند می زنم یا نوشته هاشون رو لایک می کنم.
پاهایم را میگذارم لب پنجره. آدم صبح ها نمی تواند از این کار ها بکند. سروصدا و دادهای کارگرها موسیقی پس زمینه زندگی من شده. انگار یک موزیک پر قیل و قال جامائیکاییست که همه دارند فالش می خوانندش.
به تک تک گلدان هایم توی هر طبقه کتابخانه نگاه می کنم. به تک تک کتاب هایم. آن هاییکه چندبار خوانده ام، آن هایی که هنوز نخوانده ام، و آن هایی که هرگز نخواهم خواند.
زیر ال ای دی های رنگی لبخند می زنم. پنهانش می کنم. باید نه تا کتاب دیگر تا آخر همین ماه بخوانم. باید  بروم سر وقت درس های عقب افتاده و تست ها. باید زنگ بزنم دوستم تا چهره اش را ببینم. باید کتاب مسابقات را حفظ کنم. گودریدز را آپدیت کنم، بروم و با گیتارم آشتی کنم، آن همه فیلم توی آرشیو را ببینم، بنویسم، بنویسم، بنویسم.
دوست دارم بروم پشت بام و همانجا بخوابم. همانجا هم ، با افتادن نور خورشید روی صورتم بیدار شوم. آنقدر بنشینم تا برف ها آب شوند. نهم است. دقیقا یکماه تا تولدم مانده. چهار روز تا تولد دوستم. یک هفته تا تولد آن دوست دیگرم. باید یادم بماند بهشان تبریک بگویم.
به تولدم فکر می کنم. به اینکه اگر همینطور پیش برود باید تنها جشنش بگیرم. قبل تر ها فکر می کردم معرکه می شود اگر یک تولدم را تک و تنها لب دریا یا توی دشتی جنگلی جایی بگیرم.
اما حداقل نه برای شانزده سالگی. این موقع آدم باید با دوست هایش برود بیرون و تا نصفه شب نیاید خانه. کاری ندارم که اگر وضع موجود هم نبود نمیشد آنطوری برگزارش کرد.
به هر حال همینطوری است دیگر. آدم بزرگ می شود. آدم پیر می شود. چه در قرن شانزده چه در یک تراژدی مضحک در قرن بیست و یک.
هر وقت به بزرگ شدن فکر میکنم، یاد هولدن می افتم. یا کافکا. البته نه خودش. آنی که موراکامی خلق کرده بود.
بدجوری آرام و راضیم. حالم شاید از همیشه بهتر باشد. برف همچنان می بارد. پاهایم را توی خودم جمع می کنم و همان جا روی صندلی خوابم می برد.

 


این داستان:بازگشت جرقه

یک نقل قولی خونده بودم که بعد یک چندتا مقدمه گفت خلاصه همه قراره همو اذیت کنند پس دنبال راه ها و آدمایی باشیم که به اذیت شدن بیارزه.

خلاصه.بین دیر به دیر نوشتن و بدنوشتن یک رابطه ی مستقیم هست. این شد که مدتی شده بود که توی فضای بی ستاره و چند ستاره ی ضغیف اخیر بیان در رفت و آمد بودم اما نمی نوشتم. وقتی دیر به دیر می نویسیم سیستم دفاعی ذهن اینطوری توجیه می کنه که خب موضوعی برای نوشتن نداری! گقتنی هارو قبلا گفتی و هرچی بگی فقط تکراره.

به هرحال. دیشب جامعه شناسی رو باز کرده بودم و هنوز هیچی نخونده بودم که چشمم افتاد به یک اسم. دکتر فرامرز رفیع پور .جامعه شناسی که دبیرمون معرفی کرده بود و من همون جا گوشه ی کتابم نوشته بودمش. این شد. بله. همینطوری شد که جرقه بعد از مدت ها برگشت.و من با آغوش باز ازش استقبال کردم.

بعد از خوندن بیوگرافی دکتر رفیع پور، یک چرخی بین مقاله ها و آثارشون زدم. از اینکه بعضی هارو میدونستم لبخند می زدم و از ناشناخته بودن اون های دیگه لبخندی گشادتر:))

پاهام شروع کردن به یخ زدن،ضربان قلبم پیچید توی گوش هام، میگرنم شروع کرد به قردراوردن، انگشت هام از این مقاله به اون مقاله، از ماکس وبر به دکتر فردین علیخواه ، از فرهنگ غرب به خرده فرهنگ های جوامع آفریقایی پرواز می کردن و چشم هام می رقصیدن.

ساعت شد دو و نیم شب. اون تیرکشیدن خوشایند پشت از فهمیدن و یادگرفتن و کشف کردن  اونقدر سرمستم کرده بود که حتی به آقای علیخواه هم پیام دادم و ازشون خواستم بهم کتاب معرفی کنن و القصه.

ساعت سه نصفه شب بود و من رفته بودم توی رخت خواب(بدون ذره ای امتحان جامعه شناسی فردا را خواندن).

فردای آن شب(امروز) زنگ اول دویدم پیش معلم جامعه ام و کلی درباره ی ماجرای دیشب و شوق و ذوقم تعریف کردم. گفتم یکم برای شروع سخت بوده و اگر می شود برای بچه ها یک چیز اسان تر باشد بهتر است. خانم گفت کتاب های جامعه همه تخصصی هستندو خودش سن من که بوده گرچه هیچی نمیفهمیده آنقدر شریعتی خوانده تا بالاخره یک چیز هایی فهمیده. گفت حالا درس خوندی؟ گفتم نه دیگه خانوم همه اش داشتم مقاله میخواندمD: اعتراض کنان گفت که اول درس بعد مقاله و بدوم بروم بخوانم =)

تا زنگ آخر که امتحان داشتیم خواندم و کامل شدم(بله میدانم حالا مگر چه خبر است!) وسط تصحیح کردن برگه گفتم خانم تو مدرسه خوندم. هی یی کشید و گفت(بله باز هم میدانم خبری نیست) خب تو که اینقدر هوش داری درس بخونی چی میشی؟ گفتم خانوم خوبه دیگه. گفت اره ولی اول درس بعد مقاله گفتم خانوم برای من برعکسه D: گفت خب به هرحال معدل مهمه! گفتم خانوم حالا خوب شد معدلم. گفت میتونستی بیست بشی!(حالا نگاه کن:/)

فکر کنید :) توی این هم گفته ام  که ترجیح میدهم بجای موضوعات جذاب ولی تالیفات خشک مدرسه منابع آزاد بخوانم. هرچندکه مصاحبه خیلی خشک و مختصر از آب درامده ولی دوستش دارم.(البته انجایی که این جمله را گفته ام توی عکسی که از روزنامه گذاشته ام نیست)

در طول روز بین عطش خواندن،ادبیات،منطق،اقتصاد،زبان،یادگیری کدزنی!،جامعه شناسی، کتاب های ادبیات داستانی، کتاب های علمی و....... در حرکتم و نظریه هزینه فرصت بدجور قدرت نمایی می کند. تا الان هفتاد کتاب خوانده ام و اگر بتوانم این ماه ده تای دیگرهم بخوانم به 80 تای سالم می رسم. اگر هم نه که هفتاد و پنج هم عدد خداست :) فعلا جامعه شناسی به زبان ساده ی آقای زیباکلام را دانلود کرده ام و در کنار سانست پارک پل استر عزیز و ناطوردشت سالینجرخان انتظارم را می کشند و من هم انتظارشان را می کشم هرچند بایدبجای انفعالِخواندن، در کرییتیویتی نوشتن داستان غرق شوم و فیلم دوپاپ را برای جلسه ی فردا ببینم. از فیلم های اخیر زنان کوچک و داستان ازدواج و 1917 را دیده ام و همه شان را دوست داشته ام. فیلم زنان کوچک هم اقتباس خیلی خوبی از کتاب آلکوت است و به خاطره داران با این کتاب پیشنهاد میگردد. تازه هم کتاب همسران خوب(ادامه ی زنان کوچک) و هم خود زنان کوچک در فیلم گنجانده شده.اگر دوست ندارید اینده ی این چهارزن کوچک را قبل از خواندن کتاب بدانید درنظر داشته باشید.

کسی هم با من از بیست و چند روزی که مانده حرف نزند.و از سی و هفت روزی که تا شانزده سالگی ام مانده.(البته خیلی ها که میگویند یعنی تمام شدن شانزده  سالگی و رفتن در هفده و اگر بهشان رو بدهی تا بیست سالگی هم می روند. من اینهارا قبول ندارم. کام آن! تازه یاد گرفته بودم به جای چهارده پانزده تلفظ کنم!) البته فکر نکنید از آن کودک های در گذشته گیر کرده ام ها! خیر بنده با قد صد و شصت و شش و پاهایی که هنوز هم از رشد درد می کند و چاقالو شدن هایی که ناشی از عدم تحرک است و حرف های گنده گنده ای که گاهی اطرافیانم را می آزارد اصلا قیافه ام به خواهانان کوچک ماندن نمیخورد:d

چند روز پیش شیمی تجربی را دانلود کردم و با کمی اندوه ورقش زدم. ولی به این نتیجه رسیدم چندبار دیگر هم برگردم میایم همین رشته. حتی اگر در آینده فقیرترین ادم روی زمین بشوم_که نمی شوم_ ^_^

همین دیگر. پست هیجان نوشتانه ای احمقانه از ان ها که عقل و احساسم همیشه بر سر نوشتن یا ننوشتنشان در جنگ است :()

+دوخط اول بسی ضایع شروع شده!میدانم!


Teddybear

Sometimes, you can't look at their faces anymore...

That lovely face, that smile wich you've known it for many years, becomes ugly. You can't look at that anymore.

Sometimes, you just wanna sit down, hug somebody, start crying, and talk and talk... .

He or she just listens, in the end, just smiles and says it's gonna be finish oneday.

But it's IMPOSSIBLE.

They, soon or late, will show who they really are.

And you can't look at that lovely face anymore.

You can't understand.you can't accept. You scare. Not because of what they say. Because of being friend to that guy for many years.

Sometimes, all the people, become haters. You just wanna talk to your dearest one. But sadly you forgot that she went your hater from now on.

And at that time, you sit, hug your teddy bear and start talking...

You realize that you MUST tell all you have in your heart and mind to your teddybear from now on

And yes. My Teddybear became my dearest one from now on.

You'll see me even stronger and happier from now on.

I'm gonna prove it. 

+می دانم که این را میبینی. و چون نمی توانی بخوانیش توی گوگل ترنسلیت می زنی. گوگل ترنسلیت هم بدترین ترجمه ی ممکن مثل همان گو ددی دستت می دهد. اما نمی توانستم احساساتم را به فارسی بیان کنم. شاید برایت نامه ای بنویسم.


کمک!

سلام. من اینطوریم که کلی کتاب و نویسنده تو ذهنمن. کلی آرزو و هدف، کلی کتابی که دوست دارم بخونم، و کلی دعا برای لحظه ی تحویل سال.

ولی وقتی در لحظه یکی بهم میگه یدونشو بگو، همش از ذهنم پاک میشه و نمیتونم اسم نویسنده‌هه رو بگم یا ارزو کنم و آبروم میره!

خلاصه که مادرم قراره بهم هدیه بدن. ولی دو روزه هیچییی به ذهنم نمی رسه. لطفا کادو ها و هدیه هایی که همیشه تو ذهنتون هست یا خوبن رو بگین تا یکم برای من یادآور باشن. مرسی.[اه]


یک ترم انسانی

"توی حموم درس میخوندم." با خنده می گوید.

"می زداااا" با هیجان دست هایش را تکان می دهد.

"آره، سیاه و کبودم میکنه خانوم." لبخند می زند.

"پلکش لای پنجره گیر کرده بود" ، " بچه‌م وسط خیابون افتاده بود. ماشینا از روش رد می شدن." با لبخند می گوید.

" اند آیو جاست کام اوت. توک ا تکسی تو دِر" نگاهش را به درخت ها دوخته.

... .

این ترم، پر درس ترین ترم زندگی‌م بود(چه به معنای مجازی کلمه و چه به معنای واقعیش :) .بیشترین تغییرات، عمیق ترین تغییرات(نسبت به قبل)، تلخ ترین تغییرات و شیرین ترین هاشون.

جمله های بالا شاید کم_تلخ ترین جمله هایی باشن که تو طول این ترم شنیدم. تک تکشون قلبمو لرزوندن. باعث شدن چشم هام رو ببندم و دست هامو مشت کنم.

توی این جمله ها بود که بزرگ شدم. توی این جمله هاست که آخرین تارای وصل به دنیای بچگیم دارن دونه دونه پاره میشن.

پر از جاذبه، شور، زیبایی و سیاهی بود این ترم برام. یاد فیل افتادم. وقتی آنه چندتا جمله ی شاعرانه پشت سر هم گفت و آخرش رو با یک جمله ی دردناک تموم کرد؛ بهش گفت کاش حرفتو با اون جمله ی آخر خراب نمی کردی. شاید جمله‌م با اون کلمه ی سیاهی خراب شده باشه اما با اون سه واژه ی کنارش هم وزنه.

رابطه‌م با چندتا از عزیزترین آدمای زندگیم عوض شد. با یکی‌شون از هم پاشید حتی. و من فکر می کنم این میتونه نقطه ی عطف زندگی من باشه. و من قدرتمند تر از همیشه خواهم شد. خیلی قدرتمند تر از اونی که قبل نقطه بودم.

رابطه‌م با چند تا از عزیز ترین آدمای زندگیم عمیق تر شد. سر هامونو گذاشتیم روی پای هم و گریه کردیم. و من بعد از این گریه ها قوی تر خواهم شد. خیلی قوی تر از اون زمانی که نگاهم با شوق به آسمون و طبیعت بود.

تلخی و غم رو خیلی چشیدم تو این ترم. بیش از پیمانه‌م. مزه‌ش؟ یخی که مزه ی آووکادو بده. راستش فهمیدم که، غم خوش طعمه. قویه. اینطوری با هم کنار اومدیم و بعنوان لیموناد عصرانه‌م سر کشیدمش.

آدم ها توی روی تو لبخند می زنن. آدم ها توی روی تو فحش می دهند. آدم ها توی روی تو تف می اندازند.

تو آدم ها را قضاوت می کنی. تو از آدم ها منزجر می شوی. تو با آدم ها دوست می شوی. تو عاشق آدم ها می شوی.

روزی که داری بهشان فحش می دی و سرشان داد می کشی، روزی که داری باهاشان گپ می زنی و روزی که داری بوسه‌‌ به گونه شان می زنی و دست در گردنشان انداختی؛ یکهو آدم ها می نشینند روی صندلی، ماسکشان را بر می دارند و شروع می کنند به تعریف داستان واقعی زندگیشان.

می گویند و می گویند. تو ملتمسانه نگاهشان می کنی. آرزو می کنی کاش به جایش دست بلند می کردند و پی در پی بهت سیلی می زدند. آرزو می کنی کاش نمی شنیدی. کاش کر بودی. کاش کور می ماندی. کاش هیچکس تو را از جزیره ی دو در سه ات بیرون نمی کشید و پرتت نمی کرد توی سیل. ولو اینکه آن سیل تو را بسازد.

و آن وقت است که از خودت منزجر می شوی. ریز و درشت فکر هایی که درباره ی طرفت می کردی به ذهنت می آید. چطور توانستی؟ چطور توانست؟ چطور توانسته تا اینجایش را دوام بیاورد و حتی هر روز بهت لبخند بزند؟ نمی فهمی. می شکنی. خودت را لعنت می فرستی برای غصه های کوچکی که میخوری.

و از فردا، قصه ی قضاوت و قساوت و قهر و غیبت را از سر می گیری.

من تا به حال ماسکم را برای کسی برنداشته ام. به این رسیدم که غم های مشترک می تواند آدم ها را بهم نزدیک تر کند‌. فرقی ندارد به‌هم بگوییدشان یا نه. همین که شما قبلا لمسش کردید و می دانید که هیچکسی توی این دنیا نیست که کوچک و بزرگش را تجربه نکرده باشد(یا نکند) کافیست.

در شب هایی که تا دیروقت درس می خواندم و جوش می زدم، در شب هایی که مثل آدم درس می خواندم، در شب هایی که می نوشتم، در شب هایی که می رقصیدم، هر شب یک ستاره بود. و من از میان آسمانی رد شدم که هر ستاره اش بدنم را سوزانده.

و من ، جای سوختگی هایم را دوست دارم. نگاه کن، آنقدر این اکسیر غم لذت بخش است که نمی توانم از مدام نوشتنش دست بکشم.

آن شوق دیدن همدیگر، روزهای چهارشنبه، کنار کتابهایی که خیلی دوستشان داشتیم و آدم هایش را نه، آن کلاس های منطق با قضیه ها و شور فهم مغالطه ها و سرمنشا بحث ها، آن زنگ های آرامش بخش دینی، مثل مورفین، بی مانند به تمام کلاس های دینی‌یی که تا به حال داشته ام، آن کتاب خواندن های زیر میز، آن دفترچه ی آبی خال خالی که یک کتابدوست به من داد، تک تک کلاس های مدرسه ام، تک تک معلم ها، آن شوق و لرزه ی اندک ناشی از فهم راز ها، آن اتاق بزرگی که سراسر مجسمه های تاریخی برنزی، از فراعنه گرفته تا سردار ها بود و دیروز کشفش کردم. آن یک ثانیه ای که نفسم حبس شد موقع دیدنش، آن برف بازی ها و آدم برفی ها بعد از شب بیداری های امتحان ها، آن رقص های یواشکی سر کلاس، آن تولد های غافلگیرانه برای معلم ها و آخر آن سر خوردنم توی سالن و خندیدن خرخرانه ی مستخدم مدرسه و در پی‌ش صدای خروسکی سرماخورده ی  پرحرص من در اعتراض به آن خنده.

همه ی این ها قلبم را پر از شادی، چهره ام را پر از زیبایی و سرم را پر از شور کرده. من سه سال و نه ماه و نه سه ماه و نه روز در طول این ترم بزرگ شده‌م. حالا خوشحالم و راضی. از تمام گریستن هایم، رقصیدن هایم، از تمام ذوق زدن ها و بچگی کردن هایم، از تمام نوشتن هایم، از تمام چت هایم.

نمی توانم بنویسم از تمام "حرف هایم. رفتار ها و فکر هایم". و از این بابت ناراحتم. چند نفر را با حرف هایم رنجانده ام. از دلشان دراورده ام. ولی فکر می کنم به آن روزی که از هر حرف و هر عملم، زیبایی بیرون بریزد. و بپاشد روی تمام قلب آدم ها.

امروز صبح معلم ازمان خواست بیاییم و از کتابی که خواندیم و خوب بوده و میخواهیم دیگران هم بخوانند، حرف بزنیم. حنانه آمد بالا. کتاب یک قدم تا لبخند و دو قدم تا لبخند را معرفی کرد. با آن بلند بالایی و شور زیبایی و لبخندش، که مرا حتی در فکرم از تمسخر آن دو کتاب باز داشت. آنقدر زیبا گفت که من هم لبخند زدم. این دختر یکی از نعمت ها در طول این ترم بود.  تاثیری که او در آن چند دقیقه گذاشت صد برابر تاثیری بود که خود کتاب در دوازده سالگی روی من گذاشته بود. به امید آن روز که من هم مثل حنانه، رنگ بپاشم روی قلب خاکستری آدم ها.

خیلی پر اتفاق و پر تجربه و آزمون و خطا بود این ترم. و من ذره ای از انتخابش پشیمان نیستم. حالم خوب است.

این ترم، با معدل 19.82 و رتبه ی دوی کلاس هم تمام شد.

امروز نهم است و دقیقا دو ماه دیگر پانزده سالگی تمام می شود و شانزده ساله میشوم. احساس می کنم آماده ام. هرچند مثل همیشه احساس می کنم می شد بیشتر طول می کشید و کمتر زود می گذشت :)

دلم می خواهد کلیشه ترین جمله ی پایانی ممکن را بگویم و بروم در آغوش بالشتم:

به پایان آمد این دفتر،

حکایت همچنان باقیست...

 

 

 

پی.اس: تناقض لحن گفتاری اول نوشته و بازگشت به لحن نوشتاری از نیمه‌. بله بله. چه می شود کرد؟ دلم می خواهد ویرایشش نکنم. همینطوری ایراددار دوستش دارم :)

عکس نوشت:آدم برفی شیش ماهه ی من روی میز پینگ پنگ، دوران امتحانات، به وقت نیم ساعت بعد از امتحان جامعه :)


برای ری‌را، پونه، فروغ و دیگران

می خواهم بگویم که معذرت می خواهم. می خواهم بگویم که دلم برایتان تنگ شده. میخواهم بگویم هر باز که به چهره هاتان نگاه می کنم دستانم را مشت می کنم تا اشک نریزم.

می خواهم بگویم که این روز ها هر وقت عکس شما جایی در رسانه ها باز می شود، مردم تند تند ردش می کنند. یک دسته که قلبشان پاره پاره‌ست و می خواهند از متلاشی شدنش جلوگیری کنند و عده ی دیگر راستش را بخواهید خب، ناراحتند ولی غمگین نیستند که دشمن شاد نشود. فقط متاسف اند که اینطوری شده هرچند که شما باید بدانید می شود دیگر. خیلی بارها پیش آمده و ما اولینش نیستیم. کنار آمده اند آن ها.

ری‌را، پونه، فروغ و دیگران عزیزم. امیدوارم مرا ببخشید. من را ببخشید که چندین عکس از آرش و مهدی و ایمان و ... گذاشتم و چهره های شما را، چهره های زیباتان را، بریدم و تار کردم و فِید کردم و آن پشت ها گذاشتم.

پونه ی عزیز، امیدوارم مرا ببخشی. نمی دانم اگر تو به جای من بودی چه می کردی. نمی دانم کارم درست بوده یا غلط و الان ناراحت باشم یا خوشحال.

می دانی. به هر حال همه انسانند. دلیل آوردن برای مرگ کار سختی هست و از دست دادن آن ها که دوستشان داری از آن هم سخت تر*. به هرحال ما قرار بود اول، به گفته ی ناظم، برای یک نفر نماهنگ درست کنیم. یک نفر که فارغ از گذشته اش هرکه بود انسان بود. اما می دانی، من مثل آن مادر هایی که دروغکی می گویند همه ی بچه هاشان را یکسان دوست دارند؛ نتوانستم وانمود کنم که غمم برای آن یک نفر، بیشتر از غم و حال بدم برای تو و ری‌را و دیگران است. پس تصمیم گرفتم فارغ از اینکه جواب همیشه یکسان است، ما ها همیشه محکومیم، فارغ از اینکه تو نباید شب عروسی ات موهایت را جلوی آن همه نامحرم نشان می دادی تا عکس هایت را منتشر کنند، فارغ از اینکه انتشار عکس های ری‌را در بغل مادرش گناه نابخشودنیست، فارغ از اینکه بی برو برگرد کلیپ ساختن برای آن یک نفر_ که عکس هایش می تواند در تمام شهر پر شود_مقام آور بود اما کلیپ درست کردن برای تو، تویی که عکست حتی با حجاب و این حرف ها هم چاپش مشکل دار است، حتی از مدرسه هم به اداره ارسال نمی شد؛

تصمیم گرفتم که کلیپ تو را و بقیه تان را درست کنم.

فقط می خواستم بگویم، من بین آن همه توییتری و بادهوارو نبوده ام. من زار زدم. در فراغت اشک ریختم و آن ها باید می فهمیدند. باید می فهمیدند که تو، زنده ای. تو، ری‌را، آرش، فروغ، محمد، همه تان، همه تان زنده اید. زنده تر از خیلی از ما. تا ابد.

باید به آن ها می فهماندم.

فقط می خواهم مرا ببخشی. شاید تقصیر خودت بوده. تقصیر آن لبخندت شب عروسی که مرا مسحور کرده بود. باید می بودی. باید توی آن کلیپ می بودی. می دانستم تو ذره ای نیاز نداری، می دانستم. اما باید به آن ها می فهماندم. مرا بخش که چهره ی خوشگلت را کات و فِید کردم.

و مرا ببخش که با همه ی این کارها، با همه ی این توهین هایی که به تو، خودم، و خودمان کردم، باز هم صدایم بهشان نرسید.

می دانم که مرا می بخشی. ولی هرگز نخواهم فهمید کارم درست بوده یا غلط و غمگین باشم یا خشمگین؟ ولی می دانم که لبخند دلربای تو و لبخند پاک ری‌را همزمان هم زخم های قلبم را ترمیم می کنند و هم لبخندی به لبانم میاورند که خون از میان پوسته هایش بیرون می زند.

به پونه، ری‌را، فروغ و دیگران:

متاسفم و دوستتان دارم‌.

 

 

 

 

 

*فردریک بکمن


THIS IS ME

I am not a stranger to the dark  
Hide away, they say
'Cause we don't want your broken parts
I've learned to be ashamed of all my scars
Run away, they say
No one'll love you as you are

But I won't let them break me down to dust
I know that there's a place for us
For we are glorious

When the sharpest words wanna cut me down
I'm gonna send a flood, gonna drown them out
I am brave, I am bruised
I am who I'm meant to be, this is me
Look out 'cause here I come
And I'm marching on to the beat I drum
I'm not scared to be seen
I make no apologies, this is me

Oh-oh-oh-oh
Oh-oh-oh-oh
Oh-oh-oh-oh
Oh-oh-oh-oh
Oh-oh-oh, oh-oh-oh, oh-oh-oh, oh, oh

Another round of bullets hits my skin
Well, fire away 'cause today, I won't let the shame sink in
We are bursting through the barricades and
Reaching for the sun (we are warriors)
Yeah, that's what we've become (yeah, that's what we've become)

I won't let them break me down to dust
I know that there's a place for us
For we are glorious

When the sharpest words wanna cut me down
I'm gonna send a flood, gonna drown them out
I am brave, I am bruised
I am who I'm meant to be, this is me
Look out 'cause here I come
And I'm marching on to the beat I drum
I'm not scared to be seen
I make no apologies, this is me

Oh-oh-oh-oh
Oh-oh-oh-oh
Oh-oh-oh-oh
Oh-oh-oh-oh
Oh-oh-oh, oh-oh-oh, oh-oh-oh, oh, oh
This is me


When the sharpest words wanna cut me down
I'm gonna send a flood, gonna drown them out
This is brave, this is proof
This is who I'm meant to be, this is me

Look out 'cause here I come (look out 'cause here I come)
And I'm marching on to the beat I drum (marching on, marching, marching on)
I'm not scared to be seen
I make no apologies, this is me

When the sharpest words wanna cut me down
I'm gonna send a flood, gonna drown them out
I'm gonna send a flood
Gonna drown them out
Oh
This is me


YES, I UNDERSTAND

من اینجا نشسته ام. راه می روم. میخورم. میخوابم. و آن طرف. آن ور دنیا، جایی محصور در آب ها، دارد می سوزد...

هر دقیقه یک انسان و چند هزار موجود زنده دیگر از بین می روند. چهره هاشان را میبینم غصه ام میگیرد...

نگرانم و غصه دار و کاری از دستم بر نمی آید. حتی چند بار خواستم غمم را با چند نفر شریک شوم و با همچه مکالمه هایی مواجه شدم:

_وااااای حالا چیکا کنم؟ اوف چقدم که تو زندگی پرمشغله ی من کوالاها مهمن!!

_اخبار منفی رو منتشر نکن انرژی منفی خوب نیست برام.

بله میدانم. همه تان در دنیاهاتان غرق شده‌ید. تا عمقش فرو رفته اید. مهم خودتانید و اینستاگرام هاتان. مهم خودتانید و عزیزان خودتان. تعصبات خودتان. دغدغه های خودتان.

بله می دانم. مهم خودتانید. مهم نیازهای اولیه ی خودتان است. مهم حل مشکلات خودتان است.

بله می دانم. با نشستن و غصه خوردن هیچ گره ای از کار هیچ کسی باز نمی شود. بله می دانم. نمیخواهید بشنوید چون نه فایده ای برایتان دارد و نه میتوانید فایده داشته باشید.

بله می دانم. حتی غصه های بزرگ تر دارید. تشنه اید. تشنه ایم. تشنه فریاد. تشنه اشک. تشنه محبت. تشنه خون.

تشنه اید و هیچ چیز نمی فهمید. آنقدر که حاضرید وسط تشنگیتان از آب دریا بنوشید.

هیچکس نیست سیرابتان کند. چنگ میزنید به قطره هایی که به دست میاورید. هیچکس حاضر نیست به جز چند قطره ی لای انگشتان خودش به طرفی نگاه کند.

غافل از اینکه به غیر از قطره گل های لای انگشتان خودش، توی مشت بغلیش آب زلال باشد.

بله می دانم‌. من زیادی فکر می کنم. من زیادی حرف می زنم. من زیادی بزرگم. من زیادی کوچکم. 

نیو ساوث ولز. این ‌کلمه را که میبینم تمام خاطرات مارتین و جسد سوخته ی برادرش توی ذهنم می آید‌. خاکستر برادرش را که به باد داد و کمیش هم روی پایش ریخت.

"برادرم را از روی کفش هایم تکاندم"...

چرا میخواهم بدانم؟ چرا زیادی می دانم؟ این مواقع است که در حسرت بیخیالی اطرافیانم می سوزم. به اینکه در چه مواقعی مینشینند به ست رنگ لباسشان فکر می کنند. به اینکه هی تصاویر ۱۹۸۴ و فارنهایت ۴۵۱ توی سرم زنده می شود و هی مقایسه می کنم و با خودم می گویم: "چیزی نمانده"

بله می دانم. دیگر نمی شود هیچ کاریش کرد. هیچ کس را نمی شود هیچ کارش کرد. تلاش می کنم دو کلام با کسی حرف بزنم تا یکم فکرها را نرم کنم. نرم نمی شود. دیگر یک بچه ی چهارساله هم نرم نمی شود. سرت داد می زنند و ادعای توهین به اعتقاداتشان می کنند. پوزخند می زنند که چه حوصله ها داری. بد و بیراه می دهند که چرا به خودت اجازه میدهی به من بگویی؟ فکر کردی که هستی؟

من باید که باشم؟ من که هستم؟ شما کی‌یید؟

هرکس دارد در چاه خودش فرو می رود. چیزی نمی توانم بگویم. کاری نمی توانم بکنم‌. حرف نمی توانم بزنم. توی خودم بریزم، محکوم میشوم به دوری و کناره گیری و خود دست بالا گیری. حرف می زنم، محکوم میشوم به نصیحت کن و پرمدعا و ادعای فضل گر. همین را بگویم که بمیرم هم حاضر نیستم حرف بزنم در مورد موضوعاتی که شما حرف می زنید. من نشخوار نمیکنم. من حرف استفراغ نمی کنم.

من میخواستم معلم شوم. من عشق به درمان مردم نداشتم اما میخواستم کلی درمانگر تربیت کنم. میخواستم نرم کنم و شکل دهم و بسازم‌.

حالا احساس می کنم همه چیز از سنگ است. سنگ که به هرحال خرد می شود. همه چیز از فلز است. از بدو تولدشان یک تکه سنگ آهن هستند. من مربی مهدکودک هم شوم کاری از دستم بر نمی آید. تنها چیزی که میخواهم این است که همه شان ازم دور شوند. تحمل ندارم. تحمل صورتک ها و مترسک های حال بهم زن هالووینی هرروزه دور و برم را ندارم.

بله می دانم. مشکل از من است. من زیادی می دانم. من زیادی فکر می کنم. 

محکومتان نمیکنم. شما آنقدر فرو رفته اید که هیچ کاری برایتان نمی شود کرد. من آنقدر دورم که با هیچ تظاهری نمی توانم نزدیکتان بیایم. حدی دارد دیگر.

مگر اینکه من هم... نه. عمرا. مگر اینکه بمیرم.

بله می دانم. تقصیر شما نیست. تقصیر من است...

+شدیدا نیاز دارم به اینکه حس کنم هنوز "انسان" وجود دارد. نمی دانم خودم را دعوا کنم یا طبیعیست که حتی آن ها که دوستشان دارم هم دیگر نمی توانم به‌شان نگاه کنم. به چشم هایی که بی فروغ تر می شود هرروز و دهان هایی که باز تر و حرف هایی که بی معنا تر می شوند.

نمی دانم کدام را انتخاب کنم؟ عیان ترینِ خودم را به نمایش بگذارم، خودم را رها کنم‌. این سینه ی سنگین را آزاد کنم، و هرکه ماند، ماند و هرکه رفت، بهتر...

یا ماسک درست کنم. یک ماسک. حداقل شباهت هایی هم با خود واقعی ام داشته باشد. باهاشان که هستم بر صورتم بگذارم. به قلمروی خودم که بر می گردم برش دارم. این راهیست که فکر می کنم بیشتر آدم های با وضعیت اینطوری در تاریخ انتخابش کرده اند. ناچاراً.

خب. بوده اند هم که یک "به یه ورم" بلند به آدم ها و دنیا گفته اند و خودشان مانده اند. عجیب دلم می خواهد من هم همین کار را بکنم. منتهی، من، بعضی از آن آدم ها را،

دوستشان دارم.

شدیدا نیاز دارم مثل خودم ها را پیدا کنم. که یک مشت به شانه ام بزنند و بگویند هی رفیق! این داستان هر روز ماست. بیخیالشون. تو ما رو داری.

راستش، من یک دانه دارم‌. و از قضا باید از سی روز ماه، بیست و نه روز و بیست ساعتش را آدم سنگی ها حالم را بد کنند تا آن چهارساعتی را که با همیم تلخی ها و خشم های فروخورده مان را توی یک شیرموز بریزیم و با هم سر بکشیم.

من نیاز دارم بروم سر کلاس تا توی حرف های معلم جامعه و زبان و دینی ام غرق شوم. حرف های شخص خودشان. نه که هرشب یک مشت جمله حفظ کنم تا در نود دقیقه در امتحان هایشان بلغور کنم.

بله می دانم. سعی می کنم کنار بیایم. سعی می کنم خودم را بکوبم و از نو بسازم. سعی می کنم بخندم و برقصم و بگذرم. اینکه فکر کنی سر یک آتش سوزی اینطور من هم منفجر شده ام اشتباه‌ست. من تمام طول دوران میان این انفجار ها را توی خودم می ریزم. صورت مسئله که پاک نشده. هیچ وقت پاک نمی شود. من با خنده و گذشتن و اینطور کارها دارم سر خودم را شیره می مالم. که شکل مسئله را عوض کنم تا دوره های موقتی فکر کنم که آن مسئله با موفقیت حل شد و این هم مسئله جدیدی برای حل کردن.

و بعد، جرقه های کوچک لازم است تا اینطور ترمز ببرانم. آخرش را هم میدانم. روند همیشه یکیست‌. منتهی آنقدر تکرار می شود تا هر دفعه فاصله ی بین انفجار ها بیشتر شود. از ماه به سال بکشد و از سال به دهه.

بله می دانم. چند وقت پیش باهم صحبت می کردیم درباره این که فهمیدن سخت است و درد دارد. به این فکر می کردیم که آدم های پر و فهیم تاریخ چطور می توانستند بسازند و دوام بیاورند بین دیگران؟

+هرکس که شرایطش را تجربه کرده باشد می فهمد چه می گویم. فقط لطفا به کسی از هیچ جایی از متن بر نخورد چون اصلا همچه قصدی نداشتم و حوصله ی توضیح واضحات هم ندارم. تو خود ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی.


همآغوشی فشار و جنون

ترتیبی جدید، به سرعت جایگزین وضع قدیم می شد. آنی با وجود شور و اشتیاق فراوانش، با یادآوری آن تغییرات، اندکی احساس غم و اندوه می کرد.

آقای هریسون فیلسوفانه گفت:«تغییرات همیشه خوشایند نیستند، اما پرفایده اند. دو سال، برای ساکن ماندن همه چیز، خیلی طولانی است و طولانی تر شدن چنین رکودی، ممکن بود منجر به گندیدن شود.»

چهارساعت خواب شبانه، چشم های گود و صورت لاغرشده، در حالی که خودم وزن اضافه کرده ام، چندبرابر درسی که نسبت به راهنمایی میخوانم و نتیجه های عکسی که میگیرم، کتابهایی که گوشه کتابخانه ام عذاب وجدان می دهند و فیلم هایی که معلوم نیست توی کدام فولدر ها گم شده اند.

با این حال من خوشحالم. خوشحال و شاد و امیدوار. می دانم که تمام می شود و هر چقدر هم که طول بکشد و کش بیاید تمام می شود.

آنقدر هدف و کار و عادت و حتی رویا توی سرم می چرخند که ناخودآگاه وسط جوش زدن هایم لبخند می زنم. وسط درس خواندن با پاهای یخ زده و گردن قوز، وقتی که یک ماشین با موزیکی که تا آسمان ها بلندش کرده از جلوی پنجره رد می شود. با ضرباهنگش ریتم میگیرم.

سال 2020 شروع شد. خوب یادم میاید قبل از رفتن به کلاس زبان دویدم توی اتاقم و یک دانه کاکتوس شبه کاجم را  را با چند تا جوراب بافتنی چیدم و برای خودم لحظه ثبت کردم. گوگل فوتوز برای عکس هایم سالگرد می گیرد و وقتی عکس خود دو سال پیشم را میبینم یک لبخند تردید آمیز می زنم. به چشم هایم نگاه می کنم که حجم عظیمی از اطلاعات را جا به جا می کنند: چقدر آرام، نادان و بی دغدغه.

قرار بود اول سال نو برای خود آینده ام ایمیل بفرستم. قرار بود چهارتا کتاب بخوانم تا چالش گودریدزم را تمام کنم. قرار بود شهر های شیشه ای بخوانم. شاتر آیلند ببینم. داستان فرهنگی هنری را باز نویسی کنم و عادت روزانه نویسی ایجاد کنم.

حالا، با سه روز آینده ای که تعطیل شده می توانم نفس بکشم. فیلم ببینم و کتاب بخوانم. آن شب آنقدر فشار رویم بود که فقط چند صفحه شعر خواندم تا دیوانه نشوم.

ولی...

خوشحالم! سه سال دوره راهنمایی، سرشار از وقت آزاد بود. آنقدر که هر چقدر دوست داری کتاب بخوانی، فیلم ببینی، کلاس بروی، و مقدار قابل توجهی کوپن برای هدر دادن وقت داشته باشی!

لدت خاص خودم را بردم. هرچند اگر برگردم بیشتر کتاب میخوانم و کمتر سر اثبات راه درست به دیگران خودم را از هم می درم ولی دورانیست که تمام شده به هرحال. و خوشحالم که تمام شده. اگر یکسال دیگر به همین منوال میگذشت، حوصله ام را سر می برد.

حالا بین امتحانات، انواع و اقسام نقشه برای کلاس رفتن ها توی سرم چرخ می زند. قرار است کلی بنویسم. از داستان گرفته تا مقاله حتی. و البته که قبلش کلی بخوانم. بیشتر برقصم و ورزش کنم. قرار است کلی عادت ایجاد کنم. قرار است خودم را با کار خفه کنم.

هنوز نه آنقدر عاقلم که درباره ی این حجم از ایده ها ننویسم و نه آن قدر احمق که ندانم ممکن است خیلی هایشان از دست برود. هزینه ی فرصت هایی شوند که قرار است ازشان استفاده کنم.

گفتم که دو تا المپیاد شرکت کردم؟ گفتم که قرار است کلی برای خودم خریدهای اجباری کنم؟(چیزهایی که تا خودم را مجبور به استفاده ازشان نکنم، عمرا سمتشان بروم).

و قرار است له شوم! له شدنی که دوستش دارم...

اگر روزی در محاصره اجبار هایت، هیچ چاره ای نداشتی و هیچ گریزگاهی نبود؛

باید بلند شوی و فریاد برآوری و بگویی:

این جهنم من است، جهنم دوست داشتنی خودم،

جهنمی که انتخابش کردم، جهنمی که اختیارش کردم،

من برای رسیدن به این جهنم، رنج بسار بردم.

من جهنمم را دوست دارم.

 


آنچه بجا می ماند(8)

《گلدان سفالی》

چهارشنبه 54/12/20

دلم می خواهد یک باغچه داشته باشم که در گل کاری آن آزاد باشم تا هر چه را  که دوست دارم و مایلم در آن بکارم. اگر روزی این آرزوی کوچک من برآورده شود، اولین گلی را که در آن خواهم کاشت، گل عشق، دوستی و محبت خواهد بود.

تفاهم، یکرنگی و صمیمیت کلماتی هستند که کمتر در زندگی روزمره ما به معنی و مفهوم واقعیشان چهره می نمایند. و بیشتر زینت بخش کتاب های کتابخانه ها شده اند. باغچه ام را هر روز وجین خواهم کرد تا مبادا خار و خاشاک نیرنگ و دوروئی در آن رشد و نمک کنند. هرچند که در حال حاضر، چند گلدان کوچک دارم که در آن ها گلی چند به دلخواه خویش پرورانده ام. ممکن است گل های دست پرورده ی من به زیبایی گل های گلخانه های عمومی نباشد و از دستی به دستی نچرخد و دست های آلوده به زر و زیور و آغشته به ننگ و نام آن ها را لمس نکنند. اما گل های گلدان های من برای این رشد و نمو کرده اند که ارج نهند زحماتی را که برای پروراندنشان کشیده ام. تا باشد که با دیدن آن ها برای زمانی هرچند کوتاه شاد و خرسند شوم. و هم چنین با عطر و بوی خویش شاید دوستداران واقعیشان را نوازش نمایند.

دوستدارانی که گل را به خاطر گل بودنش دوست دارند نه به خاطر گلدان کریستال زیبا و گران بهایش.

و بگذار صادقانه اعتراف کنم که تمام هستی و زندگی مرا همین چند گلدان سفالی که شاید از دیدگاه دیگران پشیزی ارزش نداشته باشد تشکیل می دهد. و این را نیز بدان که گل های گلدان هایم را به طور طبیعی و خودرو پرورانده ام و از آب دیدگانم آبیاریشان نموده ام.

اگر ملاحظه میکنی که بیشتر آن ها را لاله ها و شقایق های وحشی تشکیل می دهند، به این سبب است که آن ها را در کوی لم یزرع قلبم رویانده ام.


عادت های جدید: آپلودینگ

توی این دو هفته ای که چیزی منتشر نکرده ام، چندین ایده خوب توی ذهنم انبار شده بود و حالا که میخواهم بنویسم، نمیدانم از کدامش شروع کنم؟ اصلا یک کدامش را انتخاب کنم یا همه اش را بریزم روی داریه؟

اینجا کسی مینویسد که در دو هفته ی گذشته، کلا دو تا کتاب لاغر خوانده. درست،کمیت مهم نیست مهم اصل کتاب است. هرچندکه این جمله باوجود آن همه کتاب قطور نو چشم به راه در کتابخانه،چیزی از غصه و دلتنگی ام کم نمی کند.

 

همیشه از دست مونتگمری دلخور میشدم. آنجاها که آنه از لذتی که از زیبایی میبرد، می لرزید. و آن «جرقه» ای که امیلی تجربه ش میکرد. خب من هیچ وقت آنطور تجربه ش نکرده بودم و حس بیرون ماندن از دنیایی بود که میدانی وجود دارد و خیلی هم بهش مشتاقی.

کلاس داستان نویسی هفته پیش، مدام سردم میشد، شروع میکردم به لرزیدن. حالم عجیب شده بود؛

مدام پشتم تیر می کشید.

همانجا فهمیدم بالاخره دارم جرقه را تجربه می کنم. فهمیدم نوشتن، همیشه مرا میلرزاند. و من چقدر خواهان این موج جذاب هستم.

جدیدا دارم تغییر میکنم. بهتر است بگویم دارم خودم را تغییر می دهم که یک جور هایی باشم و یک طورهایی هم نباشم. ببینید چطور است. و با شناختی که از من دارید میتوانید پیشنهاد های جدیدتر و راه حل های بهتر بدهید؟

1. احساس نمی کنم هیچکس بد باشد. از هر کسی یک فکر یا عادت یا عقیده ی خوبش را درمیاورم و به همان ها بازخورد میدهم.

خیلی ها هستند که مثلا به خاطر یک عقیده ی شخصی نویسنده، داستان هایش را نمیخوانند. مثلا اینکه خداپرست نباشد، چه ربطی دارد به اینکه نتوانسته اثر خوبی خلق کند؟ اینکه معلمی خشکه مقدس است، یا عصبی است، چه ربطی دارد به اینکه تو را درک نکند یا گل ها را دوست نداشته باشد؟

البته قبول دارم که این ها با هم رابطه هایی دارند اما آنطور مشخصه هایی که ما در ذهنمان برای چیزها تعریف کرده ایم یکجور هایی تعمیم شتاب زده است( دختر بی جنبه ای که تا یکم منطق بهش یاد داده اند، در هر لحظه ازش استفاده میکند ؛)

مثلا وقتی ناظم مذهبی ام داستانم را کامل فهمید تعجب کرده م. که البته حق نداشتم. چطور به خودم اجازه دادم فکر کنم هرکس مذهبی بود، از این داستان های خودکشی و اینها خوشش نمی آید و طبعا درکش هم نمیکند؟

2. چطوری به جای چرا؟ این البته از چندین ماه پیش توی خودم حسش کرده ام و شاید حالا دارم کاملش میکنم. وقتی جایی، کاری یا چیزی را خراب میکنم، غصه نمیخورم که چرا اینطوری شد؟ چرا بهتر از این نبودم؟ چرا من؟ و اینطور حرف ها.

هفته ی پیش معلمم مرا توی راهرو دید و با یک نگاه اخم آلود گفت از من توقع نداشته. امتحان را از ده نصف شده بودم. آن هم سر چیزهای خنده آوری که همه را بلد بودم: گفته بود نمودار بکشید من مختصات کشیده بودم، گفته بود فلان را تعریف کنید و من بهمان را تعریف کرده بودم، گفته بود فقط بگویید این اختصار به چه معناست و من کل آن را تعریف کرده بودم و خلاصه اینجور بی دقتی هایی که وقتی به برگه تان نگاه میکنید دوست دارید کله ی خودتان را بکنید.

خب خیلی وحشتناک میشد نتیجه توی کارنامه. رفتم و آنقدر به این در و آن در معلم زدم تا یک راه جبران بگذارد جلوی پایم و از آخر حاضر شد دوباره امتحان بگیرد.(دفعه ی دوم کامل شدم)

3.نظم. این یکی یک جورهایی مورچه ای پیش می رود روندش. باید خودم را مجبور کنم تمام کشوها رابریزم بیرون و دوباره بچینم، باید خودم را راس ساعت دوازده شب بخوابانم. باید جزئیات بولت ژورنالم را کامل تر کنم. باید تمام فایل های اضافی را از گوشی و لپ تاپم پاک کنم. باید هر روز بنویسم. باید هر روز کتاب بخوانم، باید هر روز درس بخوانم.

منتهی شب ها بازدهیم بهتر است و تا دو بیدار میمانم. این لپ تاپ و گوشی و اتاق تکانی پارسال هر ماه یکبار بودو حالا فقط به مرتب کردن اتاقم میرسم نه چیدنش. هرروز باید هزارکلمه بنویسم که متاسفانه منظم نیست. ولی شب ها دارم سعی میکنم زودتر بخوابم(1:46 دقیقهlaugh) خلاصه که باید و دارم تلاش میکنم که کارهای خوب را منظم ادامه بدهم. تاثیرش خیلی مشهود میشود بعدها.

4. غصه یا عصبانیت که دارم، ساکت میشوم. یا به طرف مقابلم می گویم که ببخشید من الان در همچه وضعیتی هستم درک کن اگر بدخلقی یی دیدی. یا موقع حرف زدن باهاشان خودم را (سعیم را میکنم) جایشان بگذارم تا ببینم اگر من الان بهشان بپرم چقدر میتواند حالشان را بد کنم؟ اند سو دونت دو دت انی مور.

5. حرف های احمقانه، متعصبانه و بی هدف را گوش نمی دهم و اگرهم در وضعیتی قرار بگیرم که مجبور به شنیدنشان باشم سعی میکنم لبخند بزنم و جواب طرف را ندهم، یا کلا یکبار حقیقت آن حرفش را بگویم و اگر نخواست بفهمد، زور بیخود نزنم(که به ارتباط، حال من و حال او گند زده نشود)

فرض کنید یهو معلمتان بگوید که چرا این همه ماژیک داری و خودش جواب خودش را بدهد که خب معلومه دیگه چون تک فرزندی لوسی! و شماهم یک لبخند بزنید و شانه بالا بیاندازید و به مثابه ی یک کودک حسود نگاهش کنید =)

6. غلط املایی و نگارشی نگیرم. این یکی خودش میتواند یک پیشرفت بزرگ باشد. آن هایی که واقعا از غلط های املایی اذیت می شوند میفهمند چه میگویم. بهترین کار این میتواند باشد که از کلمه ی همان فرد در جواب به شکل درستش استفاده کرد. اینطوری هم خودش میفهمد هم برداشت نمی کند که شما چقدر دلتان خوش است یا چقدر عقده ی به رخ کشیدن سواد دارید. کلا دارم کار میکنم که اذیت نشوم. من از صدای ملچ ملوچ، از غلط غلوط خواندن شعرها و نثرهای ادبیات توسط بچه ها، از بعضی از عادت های نزدیکانم، و از بعضی حرف های شاخ دربیاوری که میشنوم واقعا اذیت میشدم(شوم). یا باهاشان میجنگیدم یا با غرغر ازشان دور میشوم یا یکهو نچ میکنم که ای بابا واقعاچطور میتوانی تلفط این را آنطوری بخوانی؟

ولی خب اینطوری هم خودم حال به هم زن جلوه میکنم. هم مردم نمیفهمند که شما باهاشان سر جنگ ندارید بلکه واقعا میخواهید کمکشان کنید. خب آن ها به این کمک نیاز ندارند و نمیپذیرندش. به کسی هم که کمک نمیپذیرد نمیشود به زور کمک کرد.

ضمن اینکه اذیت شدن هیچ کاربرد و عایده ای ندارد. فرض کنید چند نمونه از این ها میتواند در روز ادم رخ بدهد که از او یک دستگاه حرص خور بسازد. بهترین کار خود را با شرایط فعلی وفق دادن است و تلاش برای تغییرشرایطی که از دست خودم برمیاید. 

فرض کنید کلی امتحان داشته باشید، کلی کلاس دیگر که خودتان دوست دارید بروید،کلی تکلیف و تلاش برای آن کلاس ها که باید بکنید، کلی هدف و چشمانداز که باید یادتان بماند گاها سرتان را بالا بیاورید وقله را هم نگاه کنید، کلی کتاب که باید بخوانید، کلی داستان که باید بنویسید، کلی فیلم که باید ببینید، کلی آدم که پای حرف هاشان بشینید، کلی کار که باید بکنید(شغل منظورم است اینجا)، کلی ایمیل که بخوانید، کلی هم این وسط باید به تغذیه و خواب و دیگرچیزهاتان برسید، کلی ویژگی که باید در خودتان تغییرش دهید یا بیفزایید،

و فقط بیست و چهارساعت برای همه ی این ها وقت دارید =) در روز مجبورید انتخاب کنید و هزینه فرصت براورد کنید که کدام هاشان را از دست بدهید تا کدام هاشان را به دست بیاورید.

بله من خسته ام و بعضی روز ها کلا چهار ساعت میخوابم، بعضی روزها دلم میخواهد از طبقه بیست و چهارم خودم را پرت کنم بلکه بدن کوفته شده ام کمی بهتر شود، بعضی روزها دلم میخواهد بیندازنم توی خلا و کاری به کارم نداشته باشند و خودم هم کاری به کارم نداشته باشم، گاهی از اینکه با این همه ورودی، خروجی کم یا حتی اصلا خروجی نمیبینم دوست دارم صحنه را کات کنم و برم پیش کارگردان و بگویم قراردادمان همین الان تمام است، و بعضی مواقع دوست دارم بزنم توی گوش کسانی که اذیت میکنند یا برگردم به ورژن غرغروی خودم.

ولی خب میدانید، راه های بالا صرفا کوتاه تر و آسان ترند.

من دارم رنجی می برم که سرمستم میکند. گاهی دلم میخواهد ترک کنم و بروم عزلت نشین شوم. اما میدانید که، رنجم لذت بش تر است.

همان بهتر که معتادش شوم :)


There's nothing in the world, more powerful than a laugh

آرام شده ام. خنده را یاد گرفته ام. یعنی سعی میکنم یادش بگیرم. به همه چیز، به همه کس، همیشه...

به همکلاسی هایم میخندم. به استرسشان، به اشک هایشان، به دلخوشی هایشان.

به معلم ها، مادر پدرها، پسرها، همه ی آدم ها. به نقش هایی که بازی میکنند. به غم و شادی و عصبانیتی که از زیر پوسته ی بیرونیشان گاهی بیرون می ریزد.

به عقده هایشان که قوه ی حقارتشان را با تحقیر دیگران تشدید می کند.

می خندم. آرامم.

وقتی دو روز تعطیل میشوی چه کار میکنی؟ خوشحال میشوی؟ برای از دست دادن درس های شیرینی که داشته ای غصه میخوری؟ میگیری میخوابی؟

من میخندم.

خیال میکنی وقتی مرا به جرم شادی ام مواخذه میکنی، التماست میکنم تا قوه حقارتت را سیراب کنم؟

من فقط میخندم. من به تو و به حقارت تو میخندم. من به آن وضعیت مضحک میخندم.

فقط به آنچه که میتوانستی باشی، به آن رفتاری که می توانستند با تو بکنند و نکرده‌ند و آنی که میتوانستی باشی را در تو کشتند، تلخند میزنم.

من به خودم و هوای 160ی که هر روز نفس میکشم میخندم.

به این هوای مسموم که علاوه بر خودش، تک تک ما را محکوم به دریدن روح و عشق و شادی در همدیگر می کند؛ می خندم.

من به آن دستی که برخلاف میلش، پارچه ای را جلو داد میخندم.

می دانی؟ تو گذشته ی مرا نمیشناختی. آدمی بودم که برای تک تک این ها میجنگیدم. آدمی بودم که سر هرکدامشان عصبانی میشدم و اعصاب دیگران را هم بهم میریختم، آدمی که غصه می خورد و انزجار در خود می انباشت.

اگر گذشته ی مرا میدیدی میفهمیدی که چه فتح بزرگیست این خنده و این گذشتن هایم.

ای خواننده، تو شاید مرا دیوانه بخوانی، شاید خنده هایم را از سر بیخیالی بدانی.

شاید نشان آن بدانی که من دیگر خسته شده ام. شاید نشان آن بدانی که ترسو شده ام. 

راست میگویی. راست میگویی و در عین حال در اشتباهی.

معادله ی ساده ایست که بی دلیل پیچیده شده. من به این معادله میخندم.

میدانی، انتخاب نکرده ام که این هوای کشنده را هر روز فرو دهم.

برای همین است که میخندم. میخندم و ادامه میدهم. میدانی؟ ناچارم.

اما حالم گریه دارد اگر در اولین فرصت  از این هوای آلوده نگریزم.

میدانی، داستان من، داستان جدیدی نیست. تو بارها شنیدیش. اگر داستان خودت نباشد هم  از نزدیک لمسش کردی.

می دانی؟ من رویا ندارم. من هدف دارم. هدف های رنگارنگ در سرم می رقصند. گرچه این رقص تو را می آزارد. این رقص چه جلوی چشمانت و  چه در نهان من تو را می آزارد. چون میدانی که وجود دارد. و تو نمیتوانی جلویش را بگیری. 

رقص هدف های رنگارنگ من، روزی به اوج می رسد، من پا به سرزمین اهدافم میگذارم و آنجاست که اعجاب رنگ و شور و زیبایی می آفرینم.

آنجاست که تو دوست من، آن قدرت رنگ ها چشمانت را می آزارد. چون تحمل نداری زیبایی دردناکشان را به یاد بیاوری. به یاد بیاوری که تو از این زیبایی روزی برخورداری بودی ولی چشم و قلبت را رویش بستی.

دوست من، اگر تو مرا میازاری، من به اندوه و آزاری که بر من رسیده نه اشک میریزم و نه خروش میاورم.

میخندم چون خودم به زیبایی قدرتی که دارم ایمان دارم.

دوست من، من به آن آزاری غصه میخورم که به خودت میرسانی. به آن مردابی که هرچه میازاری سیراب نمیشود. من غصه ی تو را میخورم. چون تو هم روزی درونت زیبایی داشتی.

دوست من، بهت قول میدهم در اولین فرصتی که بتوانم از جلوی چشمانت دور میشوم. برای تو و برای خودم.

اما برایت دعا میکنم. دعا می کنم سایه هایی که روی زیبایی هایت انداختی را روزی کنار بزنی.

بهت قول میدهم روزی با زیبایی و شوری که آفریدم، کمکت کنم به زیبایی خویش برگردی.

دوست من، امیدوارم روزی بخندی. و آوای خنده ات ما را هم بخنداند.

و همه با هم بخندیم بر زخم هایی که به هم و به همدیگر زدیم. 

قول شرف میدهم‌.

close my eyes and I can see 
A world that's waiting up for me that I call my own
Through the dark, through the door
Through where no one's been before
But it feels like home

They can say, they can say it all sounds crazy
They can say, they can say I've lost my mind
I don't care, I don't care, if they call me crazy
We can live in a world that we design

'Cause every night, I lie in bed
The brightest colors fill my head
A million dreams are keeping me awake
I think of what the world could be
A vision of the one I see
A million dreams is all it's gonna take
Oh, a million dreams for the world we're gonna make

There's a house we can build
Every room inside is filled with things from far away
Special things I compile
Each one there to make you smile on a rainy day

They can say, they can say it all sounds crazy
They can say, they can say we've lost our minds
See, I don't care, I don't care if they call us crazy
Run away to a world that we design

'Cause every night, I lie in bed
The brightest colors fill my head
A million dreams are keeping me awake
I think of what the world could be
A vision of the one I see
A million dreams is all it's gonna take
Oh, a million dreams for the world we're gonna make

However big, however small
Let me be part of it all
Share your dreams with me
We may be right, we may be wrong
But I wanna bring you along to the world I see
To the world we close our eyes to see
We close our eyes to see

Every night, I lie in bed
The brightest colors fill my head
A million dreams are keeping me awake
I think of what the world could be
A vision of the one I see
A million dreams is all it's gonna take

A million dreams for the world we're gonna make

 

 

For the world we're gonna make


پاییز، آن بیرون

باید حرف بزنی. باید با آدم ها حرف بزنی.

توی چشم هاشان نگاه کنی، وقتی داری حرف میزنی. نه اینکه وقتی حرف بزنند به چشم هاشان نگاه کنی.

باید آن همه کلمه و جمله و حرفی که توی  سرت داری به زبان بیاوری. نه اینکه موقعی که حرف میزنی، وقتی رشته کلام از دستت در می رود، کلمات را پاره کنی، از یاد ببری.

باید با آدم ها حرف بزنی. نباید برایشان بنویسی. باید حس ها را، روابط را هنگام صحبت بهشان منتقل کنی. مردم زبان کلمات نقش بسته بر کاغذ را نمیفهمند. یا آنقدر فرصت به دست می آرند که جوابی وقیحانه و منطقی پوچ به خوردت دهند.

وقتی از آدم ها ناراحتی، وقتی ازشان عصبانی‌یی بهشان بگو. وقتی میدانی مشکل و دلخوری رابطه ی تو با طرف چیست، حرف درباره ی سیاست و کتاب ها و اطرافیانت نشخوار نکن. طرف مقابل اولین بار میفهمد که تو دردی داری و نمیگویی. از بار دیگر برایش مهم نیست که کمکت کند دردی که داری را به زبان بیاوری. خودش را به آن راه میزند و لذت میبرد ازینکه تو ضعیفی. ازینکه مشکلی داری ولی به زبان نمیاوری. از ضعف تو در دوستی و مراعات او لذت میبرد. فکر نکن قدر می داند.

حرف بزن. آن دهن را باز کن و حرف بزن. مهم است که تو چه حسی داری. مهم است که تو فیدبکی به دیگران بدهی از حسی که حال بد تو را ایجاد کرده.

ننویس. وقتی دلخوری و نمیتوانی حرف بزنی برایشان ننویس. مردم نمیفهمندت. گرچه که بهتر است بگوییم میفهمند و از ضعف تو در بیان رو در رو لذت میبرند.

اگر از حرف زدن رنج میکشی، اگر حرف زدن به نظرت سخیف میاید، اگر دلخوری هایی که داری به نظرت از کارهای خیلی بد ولی بدیهی مردم هست، اگر فکر میکنی مردم خودشان باید شعورشان بکشد و بفهمند، باشد. قبول. خاموش شو. بریز توی خودت و دفترهایت. بیخود نیست که مایرز بریگرز گفت ۹۳ درصد درونگرایی.

اما قبول کن. بپذیر که اینطوری تا ابد مردم شعورشان نمی کشد. اینطوری تو کم و کم و کم باد میکنی و آن وقت روزی میرسد که وقتی منفجر شدی همه جا را منهدم میکنی. اینکه وقت عصبانیت قوی تر مینویسی دلیلش همان است. وقتی که مجموعه درون ریزی هایت در یک گروه کامل بیرون میریزند. روزی میرسد که وقتی در این شیر باز شد دیگر نشود آن را بست. ببین کی است میگویم.


 شب ها کلمات را و صفحه هارا به زور فرو میدهم تا صبح ها روی برگه های امتحان بالایش بیاورم. زور میزنم چند صفحه ای صبح ها در مدرسه کتاب بخوانم. چهارشنبه ها مینشینم یک یا دو تا کتاب یکجا میخوانم. کتابها را فیلمی میخوانم. بعضی کتاب ها را سریالی میبینند. کتاب سیصد صفحه ای را در یک ماه میخوانند و هرروز فکرشان درگیر آن است که صفحه بعد چه پیش میاید.

دیر میخوابم و زیاد میخورم و کم میخوانم‌. آن بیرون پاییز است، باران میاید، هوا با وجود سرما لذت بخش است. من صبح ها تا دو خودم را در اتاقک کلاسم در مدرسه حبس میکنم. کنار پنجره هایی که از سر نگرانی های معلوم نیست چند فکر بیمار چسب مات زده شده. قفل است و باز نمیشود. حکم پنجره ندارد خیلی. برای من بیشتر حکم آن را دارد که آن بیرون دنیایی است که دست نیافتنیست و مرا از قلمرو خود رانده. شاید چون من خودم را از قلمرو او کنار کشیده ام. از فاصله ی پیاده شدن ماشین تا کلاس فقط به رنگ های فوق العاده درخت ها نگاه میکنم. فقط رنگ هاشان را. نه آسمان را و نه ابرها، نه کبوتران و گربه ها، و نه مفهوم هیچ کدام از آن ها را. دیگر از آن نگاه های عاشقانه که پارسال در نظر هم سرویسی هایماحمقانه مینمود نمیکنم. دیگر فکر و روح من، مطلقا در بند زیبایی و روح نیست. آن همه غصه ای که بچگی میخوردم و فکر میکردم من که بزرگ شوم مثل آدم بزرگ ها نمیشوم واقعی بود. من دارم مثل آدم بزرگ ها میشوم. من اگر الان بنشینم و بنویسم، یک ناطور دشت از پرنیان کالفیلد ازش در می آید. نیاز دارم شازده کوچولو بخوانم. نیاز دارم امیلی بخوانم. نیاز دارم سهراب بخوانم‌. اما فقط چند صفحه کتاب جیبی در روز سهمم می شود. نیاز دارم برقصم. آنقدر که از نفس بیفتم. نیاز دارم در گرمای آفتاب دست در دست دوست به خنده های بی غل و غش و افکاری در بند چیز های درست برگردم. نیاز دارم که معلم دینی آرامش بخشم، هی حرف بزند و حرف بزند و حرف بزند...

شاید هم نه. تنها چیزی که نیاز دارم اینست که ناظمم سر المپیاد دست توی موهایم نکند مقنعه ام را جلو بکشد. تنها چیز اینکه به اجبار نیایند بگویند همه باید عضو بسیج شوند. تنها چیز اینکه احساس نکنم در کره شمالی زندگی میکنم. شاید تنها چیزی که نیاز دارم اینست که غصه ی آن ها دوستشان دارم را نبینم. تنها چیز آنکه نیم ساعت در روز حق صحبت درباره ی همه ی این ها با دوستم داشته باشم. تنها این چیز که چند لحظه رهایم کنند و بگذارند خودم باشم. چند لحظه ی نوری. چند سال شمسی میشود؟

تازه با همه ی این ها عقبم. هم از جهان خودم. هم از جهان آن ها. توان برگشتن به بحث از کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود ندارم. دوست دارم بپذیرم و نپذیرم.

شاید هم دوست دارم چند لحظه به این مغز وقت بدهند. وقت اینکه خودش انتخاب کند.

 

۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ . . . ۷ ۸ ۹
بارها گفته ام که من درکتابهایم خلاصه میشوم و کتابهایم در من. گاهی با سهراب سرمست میشوم و گاهی با فروغ مغموم. ولی مهم همین است که من هم، یک انسان، مثل همه ی انسان های دیگر، اشک میریزم، میخندم، عصبانی میشوم، اشتباه میکنم و زمین میخورم.‌..
تنها کسانی که صمیمی ترین و صادق ترین دوستانم بوده اند و خواهند بود، نوشتن و خواندن هستند...
پس من، با تمام اشتباهات و شور و شیرین های دنیای نوجوانم، آنقدر زمین میخورم تا یک روز بلند شوم روی قله بایستم و با یک لبخند دردمند زمزمه کنم که موفق شده ام :)

Designed By Erfan Powered by Bayan