گاه نوشت های یک نویسنده

میدانم که این بازی روزی تمام خواهد شد،اما حتی اگر بازنده هم باشم؛ میخواهم که خوب تمام کنم.


اردیبهشت نامه ی نیمه

بیست صفحه نوشتم. بیست صفحه نامه برای دوستان مختلفم نوشتم، انگشت شست و وسطم کج و کبود شده. ولی حس خوبی دارم. حس روی لبه ی شادی و غم راه رفتن. نامه های خداحافظی. خدا میداند که چقدر نامه نگاری را دوست دارم، آن هم مکتوبش را با دست.
کتاب قلبی به این سپیدی تمام شد. عالی بود. خیلی خیلی خوب بود. داستان قوی، گره های مناسب و به جا و اوج حسابی و شروع پایان قدری داشت. کتاب از خابیر ماریاس اسپانیاییست. از پرتغال کتاب خوانده بودم ولی اسپانیا نه. جدیدا هم که به اسپانیا علاقه ی خاصی پیدا کرده‌ام و دارم یکمی زبانش را مطالعه می کنم. کتاب عالی بود ولی آنجنان مرا جذب نکرد. از ان هایی بود که باکینه به نام نویسنده اش نگاه می کنم چون انقدر عالی نوشته که من هنوز نفهممش و درکش نکنم. از آن هایی که باید دو و چندباره خواند و هربار به شهودی جدید رسید. نام کتاب از یک دیالوگ نمایشنامه ی مکبث شکسپیر گرفته شده و کتاب به مکبث تلمیح زیاد داشت. خلاصه اگر می خواهید کتاب خوبی بخوانید که ذهنتان را درگیر کند و درونتان را به چالش بکشد بخوانیدش. بعد بگذاریدش کنار و چندسال بعد دوباره بخوانیدش.
استادم گاهی به من می گوید نظرم درباره ی فلان کتاب و یا بهمان فیلم به درد نمیخورد چون هنوز کوچکم و نمیفهمم. بعد اگر ناراحت شوم، گوشه ای از گره ی کتاب بهم میدهد یا فلان پارت را برایم تفسیر میکند که قشنگگ متوجه شوم کوچک تر از انم که وصف شود‌. با این حال مانده ام هنوز ریحان چطور ۴ سالگی اش تولستوی میخوانده. یا آن یکی دیگر ۸ سالگی تمام آثار دیکنز را خوانده بوده. البته آثار دیکنز خیلی فهم و شعور نمیخواهد، فقط باید یک سپر دفاعی بپوشی که دربرابر آن بدبختی هایی که شخصیت هایش متحمل می شوند افسردگی نگیری.
به هرحال من دست نمی کشم از آثار خوب خواندن در این سنین. هرچند که به گفته ی دوست عزیزم، آدم باید تا نوجوان است آثار یکم معمولی تر بخواند و لذتش را ببرد چون آن خوب ها را می تواند بزرگ که شد بخواند اما این ها را نه دیگر.
طی تحریم های وارده علیه خودم از گوشی صبح ها شش تا شش و نیم استفاده میکنم :)
چقدر بدم می آید که امتحان ها و ماه رمضان می افتد بهار. آدم نمیتواند لذتش را از بهار ببرد. آن بیرون گل ها دارند باز می شوند و کوچه از عطر شکوفه های صورتی سرمست است و درخت های دوطرفش به هم رسیده اند، آن وقت ما درگیر خود و امتحان ها و این چیزها هستیم. یاد دیالوگ آنه افتادم که موقع استرس های بچه ها برای امتحانات کالج گفت: چرا شما فکر می کنید چیزی مهم تر از امتحانای شما وجود نداره؟ اون بیرون بهار داره خودنمایی میکنه..‌‌‌.
+دلم شدیدا میخواد بنیِ شهرخرس بکمن باشم :(
+بهترین آرزوها برای همه و همه. یکیش هم اینکه از بهاری که دارند نهایت لذت رو ببرند و فکرنکنند هیچ چیز مهم تر از دغدغه هاشان وجود ندارد....
+ :)

خدا قوت پهلوون، بیست صفحه نامه؟
دقیقا سولویگ، ۲۲ صفحه شد تازه، چون یک نامه دیگم واسه معلمم بهش اضافه شد!
به سرم زد بشینم مثل کسایی شمار کلمات رمانشون رو میدونن، کلمات نامه هارو بشمارم. گه فقط یکی از نامه های ۴ صفحه ای،۴۳۸ کلمه داشت :)
پرنیان عزیز
از بهار نهایت لذت رو ببر،برو گل های صورتی رو بو کن و لبخند بزن به درختای سبز
پ.ن:منم نامه نگاری رو خیلی دوست دارم ❤
سلام شمیم عزیز!
چه کامنت قشنگِ خوش بویی :))
این کاررو کردم این سه روز گذشته؛ یک بوته رز سفید که تو مدرسه‌مون درومده و درختای دیگه که زنگ های بیکاریمون، رفتم زیرش کتاب خوندم و لذت بردم و این حس خوب رو تو دلم ذخیرش کردم :)
پ.ن: چه خوب ؛) 🌹☘
خانوم مطالعه گر :)
مرسی واسه آرزو خوشگلت :))) 
اما میدونی گاهی اون چیزی که مهم دیگه برات عادت شده ! 
سلام آرام خانوم!
نوشِ روحتون :) همچنین از آرزوهای خوشگل وبلاگ شما ؛)
قبول دارم. برای همین هم یک تلنگر کوچولو به خودم و بقیه زدم اینجا D ;
بیییست صفحه نامه!
عاشقتم یعنی..من اصلا نمیتونم اینجوری کار کنم.حتی سختمه واسه دوستام خاطره بنویسم..ولی وقتی بنویسم مینویسما..
ریحان چارسالگی تولستوی میخونده؟؟؟؟؟ار یو کیدینگ می؟پس چرا الان تو کتاب فروشی کار میکنه؟
بهارو دوست داری؟منم دوستش دارم ولی به خاطر همین حس اشنای امتحاناو اینا دوستش دارم..
شهر خرس رو هم هنوز نخوندم ..خاک توسرم
منم عاشقتم یعنی!
چه کامنت باحالی گذاشتی!
خیلیاروهم به گریه انداختم امروز ):)
منم، یه سری آرزوی موفقیت سرسری مینویسم براشون. اخه اوناییم میان بهت دفترخاطره بهت میدن که هیچ سنخیتی تو کل سال باهاشون نداشتی!
آره دیگه! شکسپیرم گفت فکر کنم. دانشگاه تهرانم یک رشته ی خوب بهم گفت اون دفعه خونده. دفعه ی قبل که همه ی اینارو بهت گفتم دقیقا همین حرفو زدی! بابا کتابفروشی مال خودشه هااا! حال میکنه. هم پولش هست هم محیط کارش خیلی عشقهههه...
اره خیلی :) دختر بهارم هستم :)
امتحانارو دوست داری!؟ حس امتحانا رو! دقیقا کدوم حسشو دوست داری! :/
وااای اتنا حتما بخونش تو خیلی باهاش حال میکنی و عاشق بنی میشی. اینو میدونم!
D:
+ چون وقت نداشتم، کامنت نذاشتم هنوز برات... . به عشق من توهین کردی هااااا :D
یعنی چی کتاب فروشی مال خودشه؟واقعا مال خودشه؟
آره خب واقعا دوست دارم حسشو..حس رهایی بعد از امتحان رو البته بیشتر دوست دارم ولی بیشتر به خاطر اینکه میدونی که دیگه این اخرین روزاییه که میای مدرسه..نمیدونم قاطی پاتیه..
حتما میخونمش..

عشقت؟
آره، با اون آقا قدبلنده، شریکن. صاحب اونجاست، کتابفروش نیست. به نظرمن که اوضاع اونجوریام نیست که مافکر میکنیم.
آره خوب گفتی. یک بغض خاصی گرفته بود گلومو امروز :(
حتما بخونش! یو ویل لاو ایت! آی سوِر :)

بکمن جان ^_^
نمیدانم چرا به رمان و  داستان های تخیلی بیشتر علاقه دارم. مثلا رمان قصه های سرزمین اشباح و یا همان حماسه دارن شان! 12 جلد دارد...
خیلی هم عالی ...^_^
:)
ممنون از حضورتون :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
بارها گفته ام که من درکتابهایم خلاصه میشوم و کتابهایم در من. گاهی با سهراب سرمست میشوم و گاهی با فروغ مغموم. ولی مهم همین است که من هم، یک انسان، مثل همه ی انسان های دیگر، اشک میریزم، میخندم، عصبانی میشوم، اشتباه میکنم و زمین میخورم.‌..
تنها کسانی که صمیمی ترین و صادق ترین دوستانم بوده اند و خواهند بود، نوشتن و خواندن هستند...
پس من، با تمام اشتباهات و شور و شیرین های دنیای نوجوانم، آنقدر زمین میخورم تا یک روز بلند شوم روی قله بایستم و با یک لبخند دردمند زمزمه کنم که موفق شده ام :)

Designed By Erfan Powered by Bayan