گاه نوشت های یک نویسنده

میدانم که این بازی روزی تمام خواهد شد،اما حتی اگر بازنده هم باشم؛ میخواهم که خوب تمام کنم.


عصیان فروغ و خدا، من و مطالعات

مطالعات می خوانم. وسطهایش گاهی داد میزنم و با کتاب بحث و جدل می کنم. به آن درس های ازدواج و خانواده که می رسم، نمی دانم از تلاش سخیف کتاب برای جادادن اعتقادات مسخره اش داد بزنم یا بخندم یا آه بکشم.
ده جا تلاش کرده بگوید زن باید در خانه بنشیند و شوهرداری و بچه داری کند و اگر نتواند این ها را خوب انجام بدهد، تقصیر خودش است که رفته کار کرده یا فعالیت اجتماعی داشته :|
"مهم ترین عوامل ناسازگاری مرد و زن: گاهی بین نقش هایی که فرد باید ایفا کند تعارض بوجود می آید، برای مثال خانمی که شاغل است، هم وظیفه شغلی دارد و هم وظایف (اه گاد!) مادری و همسری بر عهده اوست و می خواهد این وظایف(:/) را انجام دهد پس با دشواری هایی رو به روست!"
میخواهم برم توگوشی یی بگذارم تو دهن مولف کتاب ، میخواهم کتاب را از پنجره پرت کنم بیرون، میخواهم رویش بالا بیاورم، میخواهم اگر همچین سوالی در امتحان آمد بعد از نوشتن این یک پرانتز باز کنم و کلی چیزدرباره ی فمنیسم و غیره بلغور کنم، میخواهم از رفتن به انسانی منصرف شوم، اما یک لحظه یکی از من های درونم می گوید: ساکت شو بشین سرجات دیگر! بعد یاد پست سارا می افتم، به لحظات فانی که با چرندیات کتاب روی تخته برای خودشان آفریدند. به خودم می گویم چه نیازی دارد همش حرص بخوری؟ وقتی حرص خوردن جز اعصاب خوردی برات چیزی نداره. یک آهنگ بذار، برقص، بعد دوباره بیا با یک پوزخند شیک و مجلسی و دایورت کردن همه ی کتاب، بشین بخوانش فردا را بیست شوی :)
به کوبیاک فکر می کنم. به حرف هایی که درباره ی ایران زده:
اینکه گفته مردم ایران سعی میکنند خودشان را آرام و مظلوم جلوه دهند درحالی که اصلا اینطور نیستند و خشن و بدذات و ملعونند. میخواهند خودشان را فارس جابزنند درحالی که از اعراب جدا نیستند. دیگر کشوری به نام ایران برای من وجود ندارد و فقط گاهی مجبوریم مقابلشان بازی کنیم و بلا بلا بلا.
به دو تا عکس العمل مختلف دربرابرش فکر میکنم:
ایگور کولاکوویچ: میشل کوبیاک عزیزم، از تو دعوت می کنم به ایران بیایی تا ببینی این جا چه مردم فوق العاده ای دارد :)
و واکنش محسن تنابنده: عکس پناهنده های لهستانی جنگ جهانی دوم به ایران را در اینستاگرامش گذاشته و متن التماس آمیزشان برای پنهانده شدن به ایران و آخرش هم نوشته این ها تنها گوشه ای از محبت های ایرانیان به اجداد توست.

یک از صحنه های زیبای ضایع کردن سید عزیز، کوبیاک را :)


من دفعه ی اولی که خبر را شنیدم واکنش محسن تنابنده با چندتا بدوبیراه دادم اما واکنش کولاکوویچ را بیشتر دوست داشتم. یاد آن دیالوگ هایی که یادم نمیاید در کدام کتاب خواندم افتادم که از بچه ها می پرسیدند اگر دستت به هیتلر برسد چکارش میکنی و آن ها هم شیوه های مختلف شکنجه را می گفتند که فقط یکیشان گفته: مجبورش میکردم مهربانی کند و عشق بورزد .این باید از همه چیز برایش سخت تر و دردناک تر باشد :(
نارنجی عزیز برایم کامنت گذاشته بود دختر شانزده ساله. اصرار اندر اصرار که من هنوز 15سالم است. از خودم می پرسم خب،بعد؟! تویِ پانزده ساله، چه فرقی داری با یک دختر چهارده یا شانزده ساله؟ باید برتری یی چیزی داشته باشی. باید کاری کرده باشی. حرکتی زده باشی.
صبحِ انشا دیوان سهراب عزیز را باز کردم تا قریحه ی ادبی ام جریان یابد و یک انشای پر از تلمیح و توصیف باحال قشنگ بنویسم.
موضوع های انشا که از هر دفعه افتضاح تر. مراقب، معلم انشای آن کلاسی ها. وارد می شود، کلی غرغر می کند، می پرسد آن میزی که خالی است جای کیست؟ بچه ها میگویند فلانی. میگوید: خاک تو سرش. از اول تا آخر امتحان سعی کردم نگاه های تنفر و تحقیر آمیزم را متوجهش بکنم. نتیجه اش شد یک انشای چرت و پرت بی سرو ته. بعد امتحان میخواستم بروم با یک لحن کوبنده بهش بگویم که خیرسرش معلم ادبیات این مملکت است آن وقت بدون آن که از وضعیت آن دانش آموز خبر داشته باشد می گوید خاک تو سرش؟ شاید صبح پدرش فوت کرده. مریض شده. از اتوبوس جامانده. بعد قضیه را رها می کنم و برخلاف همیشه بدون خداحافظی، خسته نباشید یا یک کلمه حرف دیگر برگه ام را می دهم بهش و می روم. پشیمان می شوم. در شان من نبود که در حد خودش باهاش رفتار کنم. بر میگردم یک لبخندی چیزی بهش بزنم که دیگر در بسته شده.
شب، آرامش، باد، خش خش درختان. دلم عصیان می خواهد. دیوان فروغ را باز می کنم تا آن 22 صفحه شعر را بلند بلند بخوانم آن قدر که گلویم بگیرد.

فروغ زیبا :)

 

دانم از درگاه خود می رانیم ،اما
تا من اینجا بنده تو آنجا خدا باشی
سرگذشت تیره من، سرگذشتی نیست
کز سرآغاز و سرانجامش جدا باشی
روز های آخر. امتحان های آخر. دوست های آخر. لحظه های راهنمایی آخر. می رویم و می آییم و با خود فکر می کنیم چقدر دلمان برای هم و معلم هامان تنگ میشود. غرور هامان اجازه ی ابراز نمی دهد. می رویم و می آییم.
عاقبت روزی ز خود آرام پرسیدم
چیستم من؟ از کجا آغاز می یابم؟
گر سراپا نور گرم زندگی هستم
از کدامین آسمان راز می تابم
گر نبودم یا به دنیای دگر بودم
باز آیا قدرت اندیشه ام می بود؟
باز آیا می توانستم که ره یابم
در معماهای این دنیای راز آلود؟
این شعر، با آنکه اعتقاد من نیست، اما بدجوری آرامم می کند‌. یک حقیقت پاکیست درونش. همیشه بی نهایت از خواندنش ذوق می کنم و لذت می برم. حتی آنقدر که از سهراب نمی برم. سهراب هنگام ناامیدی های ساده می تواند راز ساده ی زندگی را برایم بازگو کند و کاری کند لبخند بزنم. اما فروغ مواقعی که در اصل و فلسفه ی وجودم و خودم و دنیا مشکل دار می شوم، رک و راست هرچه هست را می گوید.
یکم از آینده می ترسم. یک دوست داشتن آمیخته به ترس. اینکه من، در موقعیت های بد و سخت، اگر پایش بیافتد چطور قرار است عمل کنم؟
ای بسا شب ها که او(شیطان) از آن ردای سرخ
آرزو می کرد تا یک دم برون باشد
آرزو می کرد تا روح صفا گردد
نی، خدای نیمی از دنیای دون باشد
ای بسا شب ها که من با او در آن ظلمت
اشک باریدم، پیاپی اشک باریدم
ای بسا شب ها که من لب های شیطان را
چون ز گفتن مانده بود، آرام بوسیدم
وسط صحبت کردنم با آتنا، بوی سوختن مرغ می آید. می دوم درستش کنم. فقط آبش خشک شده. شروع میکنم سیب زمینی سرخ کردن.
از چه میگویی حرام است این مِی گل گون؟
در بهشتت جوی ها از می روان باشد
هدیه ی پرهیزکاران عاقبت آنجا
حوری‌یی ازحوریان آسمان باشد
"حافظ" آن پیری که دریا بود و دنیا بود
بر جوی بفروخت این باغ بهشتی را
من که باشم تا به جامی نگذرم از آن؟
تو بزن بر نام شومم داغ زشتی را
فروغ را تصور می کنم که موقع سرودن این شعر، در چه حالی و کجا بوده. مطمئنم نیمه شب بوده و زیر درخت نشسته بوده. دوست دارم تصورش کنم در حالی که حرف های دلش را محکم در قافیه ها فریاد می زده. در آخر از همه بیشتر این قسمت شعرش را دوست دارم:
خودپرستی تو، خدایا، خودپرستی تو
کفر می گویم، تو خوارم کن، تو خاکم کن
باهزاران ننگ آلودی مرا، اما
گر خدایی،در دلم بنشین و پاکم کن...
+تکه شعر ها به ترتیب نیستند. برای خواندن شعر کاملش اینجا کلیک کنید.
+کوبیاک را از شش بازی آینده اش محروم و مجبور معذرت خواهی رسمی از ایران کردند. این درحالی که این شش بازی در ایران است و او علاوه بر ایکنه گفته بوده پایش را دیگر در ایران نمی گذارد، گفته بوده شش تا از بازی ها را در لیگ ملت ها بازی نمی کند :/

+سیستم "هشدار کامنت بدون خواندن پست" روی وبلاگ نصب کردم ؛) حواستان باشد D:
+خدایا چنان کن سرانجام کار تو خشنود باشی و من رستگار ؛)

بهترین پست وبلاگته با فاصله هانی:)
یه چیزی بگم خیلی حرص میخوری ها..من بودم همون اول میگفنم خب خانوم شاید مشکلی براش پیش اومده..ایزی
واینکه با اینکه مرغت سوخت بازهم خوش گذشت چرت و پرت گفتنمون..
فردا هستی یه چیزی شده باید بهت بگم:)))

ریلی؟آر یو شُر؟!
با فاصله یعنی چی؟
یس یو ار رایت. ای هوپ دویینگ دیس این فیوچر.
نسوخت. چی میگن بهش، برشته و خوشمزه شدD:
بلی بلی :)
ههععیی مطالعات. از جدال‌های من هم با این ملعون خبر داری که. ما هم اون درس رو داشتیم می‌دادیم تو کلاس با بچه‌ها پوزخند می‌زدیم، اما وقتی دیدیم یه سری هم‌کلاسیامون واقعا به این چیزا معتقدن، کارمون از پوزخند و حرص و همه چی گذشته بود، فقط می‌خواستیم بشینیم گریه کنیم.
و درمورد انشا، چه حوصله‌ای داری! برای انشای کلاسی چرا، اما برای انشای پایانی و امتحان هیچ زحمتی به خودم نمی‌دم. من بلد نیستم متن ادبی بنویسم، اصلا این کاره نیستم، فقط می‌تونم داستان بنویسم. شاید داستانام خوب و قوی نباشن، اما صد برابر بهترن از متنای ادبی‌م. تو انشای پایانی هم که گفتن اجازه ندارید داستان بنویسید، گرچه بعد گفتن می‌تونید. دو تا انشای ترم امسالم جزو منفورترین چیزایی بودن که نوشتم تا به حال و خودم اصلا دوستشون نداشتم وبه دلم ننشستن، اما آموزش‌وپرورشه دیگه!
+ ما هم یه معلم ادبیات داریم، بدون تذکر، بدون تشر، بدون صحبت و خلاصه ابتدا به ساکن همین که دهنت رو باز کنی داد می‌زنه دهنتو ببند! به قول تو خیر سرش معلم ادبیاته و بی‌ادب‌ترین معلمه. 
سر کلاس دینی چی! دفاعی چی! وای خدا! بعد واسه همین میگم سولویگ ما چطور میخوایم ایناهارو تو انسانی تحمل کنیم؟
منم.خیلی از انشاهام داستانه. یا از دل داستانای دیگه درشون میارم. ولی به قول تو، چون آموزش و پرورشه،سعی کردم یه انشای دلخواه اونا بنویسم. و واسه همین بد شد. هروقت آدم سعی کنه خودش نباشه اوضاع بد میشه.
+ آدم باید آخرسالا بره تو چشاشون زل بزنه و بگه از خدا می خوام کمکت کنه واقعا...
D:
ایم کمپلیتلی شور..بات یو نو دیس ایز مای اپینین:)
ای ویل تل یو تومارو:)
اقا این کوبیاک چقد شبیه بکمنه:)))))))))
خدانکنه.
بکمن از کوبیاک زشت تره آتنا.اون بوره این قهوه ایست. چشمهای کوبیاکم از این مغروراست ولی چشمان بکمن...
آه خدایا ازین مقایسه بپرهیز خواهشا.
در مقابل همه این زن ستیزی ها، زنانی هستند ظلم پذیر، درد این است...
تلفیق عصیان فروغ و آشپزی چه زیبا در آمد :) با طعم مرغ برشته و سیب زمینی سرخ کرده :)
جنس نوشته و پختگی قلم اصلا شبیه یک دختر ۱۶ (بخوانیم ۱۵) ساله نیست، اون اعتیاد شیرین در نوشته ها نمود پیدا کرده، خیلی خوب نوشتید، دست مریزاد...
بله درسته. خب این ظلم پذیری از کجا نشات میگیره؟ از همین درس هایی که میخونیم. از همین جملاتی که یواشکی لای دینی و مطالعات و درسای دیگه به خوردمون میدن...
(کامنت خوشبو! چقدر ممنونم :)  )
منم وقتی می‌آم عقل ناقصم رو حاکم کنم به همین نتیجه می‌رسم، که چرا زن‌ها نباید به اندازه‌ی مردها تو جامعه حضور داشته باشن؟
ولی تجربه‌ی شخصیم یه چیز دیگه می‌گه. بینین، مادر من پزشکه و شغلش رو هم دوست داره، اما وقتی به خودم نگاه می‌کنم می‌بینم چه‌قدر به عنوان پسرش دچار کمبود شدم. وقتی مادرم هرروز تا ظهر سر کار باشه و ظهر خسته و کوفته برگرده خونه، تا شب هم مجبور باشه کارای خونه رو انجام بده دیگه چه مادری برای من باقی می‌مونه؟
اون‌روز معلم عربیمون گفت مادرها کافیه به قیافه‌تون نگاه کنن تا دقیقن بفهمن چه اتفاقی براتون افتاده، بالاخره از زیرزبونتون می‌کشنش بیرون.
منم به یاد تمام مدت‌هایی که از نظر روحی شکسته بودم و خانواده‌م حتا متوجه چیزی هم نشدن، برگشتم گفتم: والا مادر ما وقت نداره به قیافه‌مون نگاه کنه، چه برسه بیاد بازجوییمون هم بکنه.
معلممون هم یه کله‌ای تکون داد و گفت: آره، اتفاقن می‌خواستم بگم از اول سال چه‌قدر لاغرتر شدی!
آره، همه‌ی اینا غرهای یه بچه بود که از نظر عاطفی دچار مشکل شده و به‌خاطر این فقدان تا حالا پدرش دراومده که یه دوست خوب پیدا کنه و سر همون هم کلی بدبختی داره، نتیجه‌ی اخلاقی این که هییچ‌کی نمی‌تونه به خوبی مامان‌ها خونه رو بگردونه، هیچ‌کس به خوبی مامان‌ها نمی‌تونه تو خونه حواسش به همه‌ی باشه، مراقب همه باشه، اینا، به‌خاطر همین این وظیفه رو انداختن گردن مامان‌ها.
حالا  به نظرم اگه یه خانوم دوست داشت شغلی توی جامعه داشته باشه هییچ ایرادی نداره، ولی واقعن نباید حق مادر شدن داشته باشه، حق نداره، اون بچه‌ی بی‌چاره چه گناهی داره مگه.
متنی که نوشتین منو یاد کتاب "مادربزرگ سلام رساند و گفت متاسف است" انداخت.
یه درصد خیلی کمی رو باهاتون موافقم. منم مادر و پدرم شاغلن و ساعت ها و روزهای خیلی زیادی رو تنها بودم...اما به نظر من این تنهایی سازنده‌ست. علاوه بر اینکه خواهر و برادر، یا رفیق صمیمی ندارم. آدم تو کل دوران زندگیش خیلی جاهارو قراره تنها بمونه و شکست بخوره. وقتی از همون اول تنها بمونه، ساخته میشه.
مشکل من با کتاب مطالعاتم اینه که نوشته وظایف مادری و همسری. و شاید ظاهر جمله بد نباشه. اما اگر منظورش از وظایف، آشپزی تمام مدت، بچه داری تمام مدت و خیلی چیزهای دیگه که نمیخوام بگم باشه، من باهاش مخالفم.
یک جا خونده بودم که به جز اون پروسه ی نه ماهی که مادر طی میکنه، همه کارهای تربیت و بچه داری رو پدر میتونه انجام بده. میتونه آشپزی کنه، ظرف بشوره، بچه رو تربیت کنه و به درساش رسیدگی کنه و ... ‌.
خیلی از بچه های ما هستند که پدر و مادرشون فرهنگیند و مثلا عصر ها که برمی گردند، اونقدر خستند که شاید نتونن اون توجه لازم که بچه رو میطلبه برآورده کنند. بچه ها غرغرشون اینه که: محبت و توجهش مال همه ی بچه های مردم هست الا بچه ی خودشون. اما، بچه های اینطوری، خیلی ساخته تر از بچه هایین که تا میگن بالا چشمشون ابرو برای مامانشون تعریف میکنن. من که پدر و مادرم شاغلند و خیلی از روزهای تنهاییم شاید لحظه هایی این فکر شما رو کرده باشم... اما، پدر و مادرم، به خصوص مادرم، برای من الگو هستن. الگوی کسایی روی پای خودشون وایستادن. نمیدونم. به نظرم شما باید به جای دلخوری از قضیه تنهاییتون، مادرتون رو قدر بدونید. کسی که تمام انرژیش رو برای درمان و کمک به مردم میذاره، قابل ستایشه. به خودتونم نگین بچه ی بی چاره. اینترنت هست، کتاب هست، نوشتن هست، کلی فیلم خوب هست که میتونن شخصیت شما رو خیلی بهتر از کسی که مادرش خانه داره و کنارشه شکل بدن. رو فکراتون تجدید نظر کنین...
میتونم بگم خوش بحالت که داری تعطیل میشی:دی
اون معلمه رو هم خوبش کردی..
یک سری معلما هستن برعکس اینکه باید الگوی بچه ها و جامعه باشن گند میزنن به همه چی..
حیف این شغل و حیف حقوقی که میگیرن..
سلام شمیم عزیز
:))
hi blue
عصبانیتت را بریز در اغوشم.که بی نهایت عمیق تر از اقیانوس ارام و فراخ تر از هفت اسمان خداوند است(:
به این خشمت حق میدم.الان دقیقا باید خشمگین باشی.دقیقا باید داد بزنی.الان.ولی ابی عزیزم.فقط الان (: انرژی اش رو نزار بمونه.
من هم قبلن مثل تو فک میکردم.میگفتم خب!غلط کرده!گور بابای اول تا اخخخخخخر نویسنده.نمینویسم!نمیخام! ولی الان وقتی داشتم متنت رو میخوندم اون بعد رو از دست داده بود.فکر میکردم خب راست میگه.من قراره زندگی بکنم.زندگی برای من تداخل کارهام نیست.باید به همشون برسم.باید علایقمو داشته باشم.باید مسئولیتهامو داشته باشم.من نسبت به علایقم مسئولم.من فیزیک رو اهلیه دل خودم کردم.من باید عشق بورزم.چون این عشق رو میپرستم.
ابی عزیزم.یه زن زن افریده شده.قوی افریده شده.زن به هر جهتی که بخواد بره مسئولیتش دربرابر مرد یه سرو گردن بلند تره.نمیدونم.شاید مرد درون خیلی از ماها موقع دیدن اینجور چیزها بلند میشه و لب به اعتراض باز میکنه.اما من دیگه اعتراض نمیکنم.میدونی چرا؟چون واقعا زن مسئولیت هایی داره که باید انجام بده.به دو طرف!هم به زندگی شوهرانه و هم به درس و تحصیل و شغلش.و واقعا راست میگه.اگر به یکیشون نرسه یعنی1)ظرفیت های خودش رو نشناخته و شاید این لقمه براش بزرگتر از حد بوده2)در یکی از وادی ها دچار افراط شده.
الان این مسئله قبول کردنش برام راحت تره.خیلی وقته که راحت تر شده.
وقتی توی کتاب دینی میگن خدا فلان و فلانه.دیگه به چشم اینکه حالم از دین بهم میخوره بهش نگاه نمیکنم.به این چشم نگاه میکنم که تفکری که باعث شده این اتفاق واسه منو کتاب دینی بیفته دقیقا چه هدفی رو دنبال میکرده.الان میدونم که کتاب دینی خودش خیلی دین ستیز تره.و باعث میشه باهاش کنار بیام.
ابی عزیزم.تو دختر بزرگی هستی.و رشته ی انسانی چیزیه که تو سرو کارت با ادم ها و تفکرات مختلفشونه.کسی که این کتاب مطالعات رو نوشته یکی از همون ادم هاست.سعی کن به جای رفتن توی دل نظر و بروز احساسات  از بالا بهش نگاه کنی و ببینی دقیقا چه چیزی داره صورت میگیره.توی دلش نرو.وگرنه خودتو گم میکنی.

های اُرنج :)
انرژیش رفت نارنجی عزیز. من هروقت مینویسم آزادترین آدم روی زمین میشم :)
نارنجی عزیز، تعریفت از وظایف زندگی شوهرانه چیه؟ من هم موافقم که هر فرد در دنیا فارغ از زن یا مرد بودنش وظایفی داره که باید بهش عمل کنه. اما گزینه ی 1ی که برای من نوشتی آهی را در من فرونهاد :(
ولی خیلی چیزای قشنگی نوشتی آخر کامنتت برام. کتاب دینی خودش دین ستیز تره رو باید به طلا گرفت زد بالای در کلاس :)
دقیقا دقیقا نارنجی، این توصیت رو همیشه آویزون گوشم میکنم. باید از بالا بهش نگاه کنم. نباید عصبانی بشم. نباید برنجم. فقط و فقط باید بخندم.
بخندم و بخندم و 
بخندم...
یعنی تو اگر زندگی زناشویی و ازدواج رو یک وظیفه ی صعب العلاج "باید الممکن" ببینی قطعا بازم اون حس مردونگیه داد میزنه از داخلت.قطعا بازم سر باز میزنه زخمِ "ناازادی" ت.من میگم اگر در افتضاح ترین حالتِ یک زندگی تو این رو از زندگی زناشویی برداشت کنی.باز هم بهش مسئولی.باز هم.باز هم.
امام علی میگه:شما بر همه چیز حتی چارپایان مسئولید.
وقتی دوباره نظرمو خوندم دقیقا میدونتسم که اون 1 اذیتت میکنه (: من رو هم اذیت کرد.خیلی سخت بود نوشتنتش.اما ارزششو داشت که باز به خودم ری ویو کنم این"اصلِ تلخِ غیرقابل انکار" رو.
بخند!همیشه!^________^

آیم ترایینگ تو ریویویینگ دیز...
من با اون تک جمله ی امام علی موافقم! :)
مرسی! D:
چ قد جالب نوشته بودی ...وااای پرنیااان باورت نمیشه منم درسسست همون قسمت مطالعات ایینقد عصبانی شدم و اومدم به مامانم گفتم اه نمیفهممشون زن اصلا وظیفه ای نداره در قبال کارهای خونه :/
از تیکه  ای که نوشتی فروغ را تصور میکنم...تا فریاد میزده خیلی خوشم اومد مخصوصا از جمله ی آخرش نمیدونم چرا 
ممیبینم که درباره ی کولاکوویچ جونتم حرف زدی 😉
دفاااعی چ قد خوندی راستشو ببگووو 🤨
آه متشکرم عذاری چ.ق.ل :)
جدا؟ چه جالب! البته بگما، اون حرفایی که اون روز تو کتابخونه زدی گفتی که زن فقط در قبال یه چیز وظیفه داره، اونم قبول ندارم! (بنده کلا هیچ چیز رو قبول ندارم :)  )
تو باید فروغ را بخوانی عذرا. لعنت بر من اگر تو را فروغ خوان نکنم. درسته که با خداوند مودبانه حرف نمیزده، ولی هرچه گفته، خوب گفته و از ته دلش سروده و هرچه که از دل براید لاجرم بر دل نشیند واینا :)
کولاکوویچ جونم؟ نه بابا کجا جونم. میگم از بازخوردش خوشم اومد فقط. از اون قبلیه کواچ خوشم میومد ولی هیچ حس خاصی نسبت به کولاکوویچ ندارم ؛)
راستش: هنوز هیچی!
ای خدایا فقط یه لحظه یه لحظه ها شانس ندارم که خخخخ نه من شوخی ندارم ریاضی علومم بیسته املام 18 گاهی هم 17 خخخ نمیدونم چرا هیچ وقت املام درست نشد هیچ وقت مثل یه دشمن قدیمی میمونه :)
بیچاره املا...دشمن قدیمی!
هرکی بلخره یه دشمنی داره دیگه دشمن منم املا فقط نمیدونم چرا باهم به صلح نمیرسیم :)
به کارت ادامه بده نویسنده خوبی میشی
.
.
. منم رشته ام انسانیه :)
:)
میدونی به نظرم هر انسانی فقط در برابر تنها چیزی که مسئوله دلشه ...
ما اینجاییم که شاد باشیم هر انسانی باید دستش رو تو دست دلش بزار و اجازه بده اون بادبان وار به همه بکشونتش.
یکی ممکنه دلش با جهانگردی شاد باشه . یکی با ویالون شاد باشه ، یکی با عکاسی ، یکی با نقاشی ، یکی با مطالعه درباره فیزیک هسته ای ، و یکی هم با ازدواج و خودشو وقف دیگری کردن حال بکنه  ..
ما نمی تونیم محدودیتی قائل باشیم و هیچ کسی حق نداره دیگران رو محدود بکنه(اتفاقی که تو این کشور داره علیه افراد به خصوص زنان می افته)..
در واقع فکر می کنم وظایف رو باید دل افراد انتخاب کنه و نمی تونیم مشخص کنیم که این باید انجام بشه با نه
با نظرتون موافقم :)
با تشکر بسیار از پیشنهادهاتون، بذارین منم یه پیشنهاد دوستانه بکنم. خیلی قضاوت می‌کنین، خیلی، فارغ از این‌که همه‌ی وبلاگتون پره از قضاوت این و اون، لااقل می‌تونم بگم همه‌ی حرف‌هایی که درمورد من تو کامنتتون زدین اشتباهه. من اومدم گفتم این آفت‌ها رو داره، دلیل نمی‌شه خودم گیرشون افتاده باشم.
این قضاوت‌ها خودتون رو بیشتر از همه اذیت می‌کنه، انرژی منفی می‌فرسته براتون و اعصابتون رو بهم می‌ریزه، سعی کنین مستقل فکر کنین.
هیچ‌کی هم به اندازه‌ی من مامانمو دوست نداره و دورش نمی‌چرخه.
درمورد کارهای خونه هم، آره واقعن ظلمه، به نظرم حتا وقتی مادر خونه‌دار باشه هم باید این وظایف تقسیم بشه. منظور من بحث عاطفیه که زن قابلیت خیلی بیشتری از مرد داره.
بی‌شک هر شرایط سختی آدم رو قویتر می‌کنه ولی دلیل نمی‌شه که شما برین وسط برف‌ها بخوابین که نسبت به سرما مقاوم شین. تفریح خیلی‌ها به‌هردلیلی شده کتاب و چیزهای سالمتر، تو برف سرما نخوردیم. خیلی‌ها هم رفتن سمت چیزای ناجور، اینا وقتی تو برف خوابیدن سینه‌پهلو کردن.
در کل با بیشتر حرف‌هاتون موافقم، منتها ناقض حرف من نیست، شما می‌گین اگه مادر نبود هم حالا می‌شه یه‌جوری سر کرد. آره می‌شه ولی قرار نیست حضور ماد،به معنای لوس کردن باشه
الان هم اصلن حوصله ندارم بیشتر از این بنویسم، نمی‌دونم چه‌طوری همین‌همه رو نوشتم.
و لطفن بحث رو ادامه ندیم چون حالم بهم می‌خوره از بحث.
کتابه رو هم خیلی وقت پیش خریدم، باید بخونمش بالاخره.
تشکر.
نمی دونم حدسم چقدر درسته، ولی اگر درست باشه، من قسمت اعظمی از امروزم رو، صرف گریه کردن کردم برای این حرفا که از طرف یکی از دوستانم بهم گفته شد، اختصاص دادم. درحالی که قرار گذاشته بودم به مناسبت تموم شدن امتحاناتم به خوشحالی و جشن اختصاص بدم.
بله درسته. حرف شما درسته. من شاید گاهی ناخواسته، طبق فرهنگ ایرانی‌یی که درش بزرگ شدم، قضاوت می کنم. اما خودم رو هم خیلی قضاوت می کنم. در ضمن من انسان کاملی نیستم و اصلا هم سعی ندارم خودم رو یک انسان کامل یا برتر یا متفاوت از دیگران جا بزنم. این ها رو می نویسم تا دوباره برگردم، از دور بهش نگاه کنم و درباره ی خودم تجدید نظر کنم. این ها رو می نویسم، این حس ها رو می نویسم، تا دیگه نداشته باشمشون. تا دیگه قاضی نباشم. بارها نوشتم به خیلی چیزها اعتقاد دارم اما هنگام عمل بهشون که میرسه، میبینم تو عمل ناتوان ترم. به هرحال هرکس یک سری عیب هارو داره و من هنوز نوجوونم و سعی می کنم تا قبل از اون که انسان کاملی باشم برطرفشون کنم. ممنونم که به من گفتید اما تو گفت و گو باهم برابر نیستیم. من حتی نمی دونم شما کی هستید و همونی هستید که اون حرفا رو به دوست من زده؟ ناآشنایید؟ با ناشناس یکی هستید؟ 
من بعد از پاسخم به جواب برگشتم و دوباره خوندم و دیدم اصلا حرفایی که زدم ربطی به اون نداره. ساخته شدن چه ربطی داره به حق مادر فرزندی و این ها؟  نگفتم هم شما مادرتون رو دوست ندارید. وقتی دارید درباره ی قضاوت کردن به من تذکر میدین منو قضاوت نکنید.
در ضمن من مستقل فکر می کنم. منظورتون رو از این حرف نفهمیدم.
من هم از شما ممنونم. منتها اگر خواستید که بحث رو ادامه بدید، که من هم نمیخوام، خودتون رو معرفی کنید.
خیر، من ناآشنام، غیر از کامنت تاریخ که اشتباه شد، به اسم ناآشنا کامنت می‌ذارم، شما و دوستانتون تو دنیای حقیقی رو هم ابدن نمی‌شناسم.
چه خوب که به فکر پیشرفت شخصیتتون هستین.
نگفتم که شما گفتین مادرم رو دوست ندارم، گفتم مامانم رو خیلی زیاد دوستش می‌دارم، همین :)
به نظرم من آدم اگه باشعور باشه، همون‌قدر که از دیگران قضاوت می‌کنه از خودش هم قضاوت می‌کنه، بعد ذهنش درگیر این قضاوت‌ها و همین‌طور قضاوت مردم می‌شه و دیگه نمی‌تونه بی‌خیال اونا فکر کنه، نمی‌تونه روز پایان امتحانات رو شاد باشه، این یعنی تفکر وابسته -لااقل من این‌طور برای خودم معنیش کردم- که تا نتونین بی‌خیال زمین و زمان باشین آدم رو درگیر می‌کنه. خودم هم تفکر مستقلی ندارم البته، و نباید تو این یک مورد هم قضاوت می‌کردم، معذرت.
امیدوارم با شادی تو روزهای آینده عوض دیروز رو سر دنیا دربیارین.
آها.
پرنیان عزیز راستش من هرکامنتی بدم در تایید افکار تو دادم . می دونی توی این همه سالی که وبلاگ نوشتم از برابری‌ها زیاد حرف زدم و تلاش کردم بگم اگر یه قانونی احمقانه است باید باهاش مبارزه کرد . باید اصلاحش کرد . بلاخره یه کاری باید کرد یا حداقل اونقدر مردم رو آگاه کرد که بشه دورش زد
اما متاسفانه سر همین مسایل یک سری افراد آمدند و آنقدر لیچار بار ما کردند که معمولا امروزه در مورد این مسایل سکوت می کنم . ولی احساس می کنم نه .. نباید تسلیم شد .
به نظر من سیستم همینه . توی کتب ها و درسها اینها رو می چپونند که در ذهن ها بکارنش .
باید از بیس اصلاح بشه که دست من و تو نیست قدرتش
در مورد بعلاوه اول هم باید بگم رو ذهنت نصب کردی؟
سلام :)
درمورد بعلاوه اول، یعنی چی رو ذهنم نصب کردم؟ منظورتون اینه که شعرو حفظ کردم؟
اینکه بی خوندن پست نظر میدن رو تشخیص میده :))
اون بعلاوه سومه که :)
آره :) صرفا جهت ترسوندن بود :)

بدون حاشیه بگم ^^

از متنت خیلی خوشم اومد... صاف و ساده بود و به دل مینشست :) 

همه مون یه وقتایی میترسیم از این که چجودی خودمونو جا کنیم تو جایگاهی که سرنوشت برامون تعیین کرده... یاد یه جمله ای افتادم که یادم نمیاد از کی بود! D:

- نگران فردا نباش... تو یه بار زندگی میکنی...ولی خدا یه عمره که داره خدایی میکنه :) 

قضیه معلمای ادبیات خیلی دردناکه.. بدتر این که اینک به خوشمزگی تعبیر میکنن گاها :|  مطالعاتم که اوووف... بد تر از اون بخشی که میگه زن باید خودشو آراسته نگه داره تا شوهرشو مردا گناه و خیانت نکنن :|||

فقط ایشالا خدا یه چراغی رو تو کله ما مردم سنتی روشن کنه! که زن فقط برای بشور و بساب و کهنه عوض کردن نیست.. زن قبل از زن بودنش یه آدمه با همه ی رویاها و آرزو هاش :)

در آخر بازم ذکر کنم که با متنت خیلی ارتباط برقرار کردم ^^ و این که درباره آزمون mbti چیزی شنیدی آیا؟ من از اونجایی که یه رادار شخصیت سنج دارم الان کنجکاوم مال تو رو بدونم! D: 

 

 

 

 

ممنان ممنان نظر لطفت است. خودمم خیلی دوستش داشتم ولی اکثرا ازش ری اکشن بد گرفتم :(
شاید جمله ای از خانم نسترن بوده باشد :d
- ♡~♡
واای خدایا من ازین قسمتای قرن حجری و مرد سالاری انقدر بدم میاد. هیچکیم که حال و حوصله ی یکم تعمق و تفکر نداره. اصلا حاضر نیستن یه دقه بشینن ببینن فمینیست چیه و چی میگه! فقط میخوان همون قسمتو خط بکشن برای امتحان بیست بگیرن :/
بله بله ایشالا 🤲
در آخر تو خیلی لطف داری و مرا خوشحال مینمایی با الطافت =)
بلی عزیزم. تو درباره ی منم نوشتم.
INTP هستم =)
تو چی‌یی؟

خواهش خواهش! 

از متنت؟! سیریسلی؟! 0-0 چرا خب

خخ فاز جملات نسترن فرق دارد 😂😆

دقیقا.. البته از خوش شانسیام شاید این بوده که معلم مطالعاتمون به شدت واقع بین و منطقی بود وگرنه با اون درسا تاب نمیاوردم :)

تازه یه نکته زیبا که یازدهم یه کتاب داریم تاریخ معاصر :|| ینی پرت و پلا قطرشم اندازه دیکشنری اکسفورد :/ 

بدبختانه مخصوصا انسانیا باید حفظش کنن -_____-

عه راست میگی الان دیدم! جالبه فک میکردم infp باشی^^ 

من ENFJ... تیپ جالبی داری ^^

 

 

 

 

واکنشا متفاوت بود. فکر کنم تو کامنتا هست هنوز. ولی خب بعضیا دوست نداشتندش :)
انی وی
معلم مام خوب بود بدخت هرچی درس میداد ما اعتراض میکردیم میگفت خب من چکار کنم باید درس بدم دیگه :( 
آره گفتن بهمون :// ☹😒
خودمم فکر میکردم نباید T باشم باید F باشم :)
ولی خب دوست صمیمیم Infj بود و من Intp :))
اوو! فکر میکردم برونگرا باشی D:

اوهوم.. بیخیالش :)

خخ اره اون بیچاره ها واقعا گناهی ندارن :)

پیشاپیش تسلیت 😂 

جالبع‌... اخه f رو درونت حس میکنم ^-^ 

یسس ^^ عای عم E ولی یه روی I گنده هم دارم که هی فکر میکنه... حتی وقتی باید اهمیت نده هی فکر میکنه 😂 

واو دوستتم ایز سر کیوووت ^-^ من ۳ تا E دور و برمن دیگه خدا رو بنده نیستیم 😂 

اره خودشونم اعتقاد ندارن بیچاره ها =)
نگو دیگه هی غم در من نکار =((
بلی میدانی چرا؟ چون نسبت T به F
۶۰ به ۴۰ است D;
آیا تو روانشناس هستی دوستم؟ D:
ووی چقده باحال ♡~♡
۴ تا ای 😜
من یک دوستم intp یکیشون infp  😂

خب پس بزار شادی بکارم یذره...

تو الان کم کمش به تقریب یه سال وقت داری که نصفه و کج و کوله درس بخونی... شبا دیر بخوابی و صبا سر کلاس زیر چشات پف کنه و زنگ دینی و دفاعی زیر میز کتاب بخونی و هندزفیری تو گوشت باشه! (مدیونی فک کنی تجربیات شخصیه! 😂)

چون اون سال یجورایی فضای خالی قبل یازدهمه و بسی خوب! و من الان ک دور و برمو تست و آزمون گرفته بسی خوشحالم که گشایش عقده کردم هر چند کم 

گرچه میدونم تو همین جوریشم خیلی فعالی ولی چند برابرش کن کنار درست قشنگگ بترکون 😉😆

خرسندم از پاسخت! 😆 هعی علاقه دارم.. 

ولی راستش را بخواهی.. f ها از ده متری داد میزنند که f اند... تابلو ترین حرف از نظر من! از کلماتشان.. واکنش هایشان از همه اش میبارد f بودن! ☺ 

تو نیز t داری اما بخش f ات بسی توی چشم است (شاید از نظر من) 😂

فک کردم بخش فکرو میگی باحال خواستم همین جا خودمو خلاص کنم 😂 

وای ۳ تا i  خیلی کیوته که 😂 جمع مرموزی باید باشه 😎

 

باباا خفننن =)))
هندزفزی سرکلاس دینی؟ من فکر میکردم همون کتابخوندن زیر میز اوج نافرمانی مدنیه که من میکنم D:
باشد باشد حتما این توصیه را به گوش میگیرم :)
نمیدانم بگویم ممنان یا خیر؟ به نظرتو احساسی و شاعرانه بودن بهتر است یا منطقی بودن؟ البته من هردوشون به یه نسبتن برایم و خب خداروشکر حتما ترکیب خوبی بوده دیگر! :))
کجاش کیوته؟ =)  البته من دوستانم را دوست دارم و تیپ هایشان را نیز. ولی توی مدرسه به هم لبخند میزنیم و از کتابها حرف میزنیم و می آییم اینجااز درد ها و مشغله هایمان مینویسیم و در نوشتن تخلیه میشویم.
به قول تو مرموز یجورهایی D;

خخ وقتی معلم دینیت به مانند این میمون تنبلای تو زوتومیا باشد چرا که نه؟ :)))

اصن حدیث داریم که ۱ صفحه کتاب خوندن زیر میز معادل ۷۰ سال عبادته ^___^

نافرمانی مدنی را خوشمان آمد 😂 

عاممم.. راستش نمیشه گفت کدوم بهتره... اگه یکی  از t منطق و کنترل هیجاناتو داشته باشه از f هم ملاحظه دیگه شاهکار میشه :) 

البته شاعرانه بودنت از N ات هم میاد به مقدار زیاد! ^^

جالبه ^^ یکی از عمده ترین توصیه ها به i ها اینه که حرف بزنین و به E ها انقدر حرف نزنین لنتیا! 😂 

مثلا من باید تمرین کنم با خودم کنار بیام که خیلی کمکم کرده... تو تمرین کن بشینی ور دلشون حرف بزنی ^^ اتفاقا infj ها شنونده های خوبین و محرم راز ^^ دوست خوبب داری ♡ 

آها. گات ایت ؛)
بله بله. زیباترین حدیثیه که شنیده‌م =)
^-^
D:
آقا منم خیلی محرم راز خوبیم :))

بعله😂

😎😎

بلی بلی صد در صد ^^ ♡

D:
^_^
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
بارها گفته ام که من درکتابهایم خلاصه میشوم و کتابهایم در من. گاهی با سهراب سرمست میشوم و گاهی با فروغ مغموم. ولی مهم همین است که من هم، یک انسان، مثل همه ی انسان های دیگر، اشک میریزم، میخندم، عصبانی میشوم، اشتباه میکنم و زمین میخورم.‌..
تنها کسانی که صمیمی ترین و صادق ترین دوستانم بوده اند و خواهند بود، نوشتن و خواندن هستند...
پس من، با تمام اشتباهات و شور و شیرین های دنیای نوجوانم، آنقدر زمین میخورم تا یک روز بلند شوم روی قله بایستم و با یک لبخند دردمند زمزمه کنم که موفق شده ام :)

Designed By Erfan Powered by Bayan