يكشنبه ۱۳ مرداد ۹۸
امروز جلوی آینه : باشه، دیگه کوتاهتون نمیکنم، میذارم بلندشید، موهای سفید عزیز :)
این دو مرگی که این ماه اتفاق افتاد باعث شده بیشتر از همیشه به مرگ فکر کنم. و به زندگی. و به مفهومشان و به زیبایی هاشان. فوت ناگهانی آن دختر هنرستانی...
نمی دانم اعتراف بهش تاسف آور است یا مسخره، ولی خیلی به مرگ خودم فکر کرده ام. نه اینکه بعد از مرگ چهم می شود یا آن جور چیزها. به واکنش اطرافیانم. اینکه میایند توی صف اعلام کنند که پرنیان نامی مرده است؟ یا برای حفظ روحیه بچه ها چیزی نمی گویند؟ بستگی دارد کی اتفاق بیفتد البته:
مرگ من روزی فرا خواهد رسید
در بهاری روشن از امواج نور
در زمستانی غبار آلود و دور
یا خزانی خالی از فریاد و شور
اگر اواخر سال باشد شاید به بچه ها نگویند. البته احساس میکنم که حتما دوستان صمیمیم میفهمند و بعدش کل کلاس. مراسم ختمم می آیند؟ گریه می کنند؟ مثلا آن هایی که ازمن خوششان نمی آمده؟ وقتی به برعکسش فکر می کنم احساس خاصی ندارم. مثلا اینکه فلان همکلاسی ام که ازم خوشش نمی آمده بمیرد، غیر از یکبار گریه کار دیگری بکنم. البته این ها را میگویم فقط. احتمالا در آن صورت خودم اولین نفری هستم که برایش گریه میکنم، مشکی میپوشم، بهش فکر میکنم، برایش مینویسم، بعد به مرگ فکر میکنم، و از مرگ مینویسم.
مرگ من روزی فرا خواهد رسید
روزی از این تلخ و شیرین روزها
روز پوچی همچو روزان دگر
سایه ای ز امروز ها ‚ دیروزها
هیچ وقت مرگ در من احساس خاصی بر نمی انگیزد. اینکه یک روزی بمیرم نه غصه دارم میکند، نه میترساندم. مرگ خودم البته. به مرگ عزیزانم اصلا نمی توانم فکر کنم. نمی توانم واکنشم را حتی تصور کنم. هروقت به مرگ فکر می کنم احساس میکنم خودم اولم. برای همین هروقت به مرگ فکر میکنم، مراسم ختمم در مدرسه جلوی چشمم می آید. نه مراسم ختمی با حضور نوه هایم در چند دهه دیگر.
دیدگانم همچو دالانهای تار
گونه هایم همچو مرمرهای سرد
ناگهان خوابی مرا خواهد ربود
من تهی خواهم شد از فریاد درد
اصلا آدم غمدارِ زیاد به مرگ فکر کنی نیستم البته. اصلا. مرگ برای من، یک واژه است، یک کلمه. یک کلمه ی سه حرفی. آنقدر عادی که انگار دارم به دونات فکر میکنم.
می خزند آرام روی دفترم
دستهایم فارغ از افسون شعر
یاد می آرم که در دستان من
روزگاری شعله میزد خون شعر
منتهی این روز ها، آن دو مرگ عجیب و غیر منتظره وا می داردم بیشتر فکر کنم. به همه ی جنبه هایش. به شاید بدترین جنبه هایش.
به کتاب هایی که از مرگ خوانده ام فکر میکنم. اولینش که در ذهنم جرقه می زند، معامله زندگیست. داستان کوتاه ولی تاثیر گذاری بود. به ریگ روان. و آلدوی نامیرا. کسی که هیچطوری نمی مرد. به مرگ ایوان ایلیچ. به مردی به نام اوه. به بریت ماری اینجا بود. بریت ماری درباره ی مرگ نیست اما فلسفه ی بنیادین داستان، مرگ است. فلسفه ی بنیادین داستان همه ی ما مرگ است. به بریت ماری که در شصت و چند سالگی اش، فقط میخواهد کاری پیدا کند تا همه بدانند که بریت مارییی هست. که اگر مرد، چندین روز در خانه نیفتد تا از آخر بوی بد جنازه اش کسی را از مرگش باخبر سازد.
خاک میخواند مرا هر دم به خویش
می رسند از ره که در خاکم نهند
آه شاید عاشقانم نیمه شب
گل به روی گور غمناکم نهند
به این هم فکر کرده ام. به تاثیری که از خودمان میگذاریم. فکر میکنم هرکس که به مرگ فکر می کند، به این جنبه اش هم حتما فکر می کند. به اینکه بعد از چندین سال نفس کشیدن و زیستن ما در این دنیا، چه میخواهیم باقی بگذاریم. نام جاودان؟ عاشقی که تو را به یاد بیاورد؟ باغچه ای؟ فرزندی؟ ما از زیستنمان چه میخواهیم؟ زیستنی که خودمان انتخابش نکردیم و خودمان هم،.... . بله می دانم که خودمان هم میتوانیم تمامش کنیم.
در اتاق کوچکم پا می نهد
بعد من، با یاد من بیگانه ای
در بر آینه می ماند به جای
تار مویی نقش دستی شانه ای
اینکه مواقعی که نزدیک است که تصادف شود ناخن هایم در صندلی چنگ میکنم، دلیل بر این نیست که من از مرگ می ترسم. دلیل این است که از زندگی می ترسم. از اینکه فلج شوم. ازینکه بمانم، ولی هر روز آرزوی نبودن کنم.
می رهم از خویش و می مانم ز خویش
هر چه بر جا مانده ویران می شود
روح من چون بادبان قایقی
در افقها دور و پنهان میشود
به هر حال مهم این نیست که مرگ چیست و کی می آید:
مرگ یک ضرباهنگ آهستهست که هر ضربان قلبمون رو میشماره. (و هر روز راه خانه دور تر و دورتر می شود، فردریک بکمن)
مهم این است که اگر همین الان، موقع تایپ کردن یک پست وبلاگ بمیرم، از اینکه موقع پست نوشتن مردم راضی هستم یا نه؟ فکر میکنم بله.
ازینکه روز مرگم کلی بابت محدودیت دوره ام، نتوانستم دوره ها TTC کلاس زبانم را بروم حرص خوردم چه؟ نه خب راستش.
فرض میکنم که آن روز با یکی از دوستانم جروبحث کرده باشم. هیچ وقت خودش را می بخشد؟ یا اگر برعکسش باشد، هیچ وقت خودم را میبخشم؟
پس مهم خودم هستم، اینکه چطور زندگی کنم نه اینکه چطور بمیرم.
روزها و هفته ها و ماهها
چشم تو در انتظار نامه ای
خیره میماند به چشم راهها
لیک دیگر پیکر سرد مرا
می فشارد خاک دامنگیر خاک...
کتاب زیاد بخوانم،فیلم زیاد ببینم، سفر زیاد بروم، عاشق بشوم.در کل، کارهایی بکنم که دوست داشته باشم. هاهاها. زهی خیال باطل. آنقدر باید کارهایی بکنی که دوست نداری...
بعد ها نام مرا باران و باد
نرم میشویند از رخسار سنگ
گور من گمنام می ماند به راه
فارغ از افسانه های نام و ننگ
+ پرنیان پونزده ساله، اینها را نوشتم که بعد ها بدانم چه فکر می کردی. هرچند که احساس میکنم خیلی خوب و واضح حرف نزدی، فقط فکرهایت را مکتوب کردی.