گاه نوشت های یک نویسنده

میدانم که این بازی روزی تمام خواهد شد،اما حتی اگر بازنده هم باشم؛ میخواهم که خوب تمام کنم.


THE DEAL OF LIFE

 

امروز جلوی آینه : باشه، دیگه کوتاهتون نمیکنم، میذارم بلندشید، موهای سفید عزیز :)

این دو مرگی که این ماه اتفاق افتاد باعث شده بیشتر از همیشه به مرگ فکر کنم. و به زندگی. و به مفهومشان و به زیبایی هاشان‌. فوت ناگهانی آن دختر هنرستانی...

نمی دانم اعتراف بهش تاسف آور است یا مسخره، ولی خیلی به مرگ خودم فکر کرده ام. نه اینکه بعد از مرگ چه‌م می شود یا آن جور چیزها. به واکنش اطرافیانم. اینکه میایند توی صف اعلام کنند که پرنیان نامی مرده است؟ یا برای حفظ روحیه بچه ها چیزی نمی گویند؟ بستگی دارد کی اتفاق بیفتد البته: 

 

مرگ من روزی فرا خواهد رسید

در بهاری روشن از امواج نور

در زمستانی غبار آلود و دور

یا خزانی خالی از فریاد و شور

اگر اواخر سال باشد شاید به بچه ها نگویند. البته احساس میکنم که حتما دوستان صمیمیم میفهمند و بعدش کل کلاس. مراسم ختمم می آیند؟ گریه می کنند؟ مثلا آن هایی که ازمن خوششان نمی آمده؟ وقتی به برعکسش فکر می کنم احساس خاصی ندارم. مثلا اینکه فلان همکلاسی ام که ازم خوشش نمی آمده بمیرد، غیر از یکبار گریه کار دیگری بکنم. البته این ها را میگویم فقط. احتمالا در آن صورت خودم اولین نفری هستم که برایش گریه میکنم، مشکی میپوشم، بهش فکر میکنم، برایش مینویسم، بعد به مرگ فکر میکنم، و از مرگ مینویسم‌.

مرگ من روزی فرا خواهد رسید

روزی از این تلخ و شیرین روزها

روز پوچی همچو روزان دگر

سایه ای ز امروز ها ‚ دیروزها

هیچ وقت مرگ در من احساس خاصی بر نمی انگیزد‌. اینکه یک روزی بمیرم نه غصه دارم میکند، نه میترساندم. مرگ خودم البته. به مرگ عزیزانم اصلا نمی توانم فکر کنم. نمی توانم واکنشم را حتی تصور کنم. هروقت به مرگ فکر می کنم احساس میکنم خودم اولم. برای همین هروقت به مرگ فکر میکنم، مراسم ختمم در مدرسه جلوی چشمم می آید. نه مراسم ختمی با حضور نوه هایم در چند دهه دیگر.

دیدگانم همچو دالانهای تار

گونه هایم همچو مرمرهای سرد

ناگهان خوابی مرا خواهد ربود

من تهی خواهم شد از فریاد درد

اصلا آدم غمدارِ زیاد به مرگ فکر کنی نیستم البته. اصلا. مرگ برای من، یک واژه است، یک کلمه. یک کلمه ی سه حرفی. آنقدر عادی که انگار دارم به دونات فکر میکنم.

می خزند آرام روی دفترم

دستهایم فارغ از افسون شعر

یاد می آرم که در دستان من

روزگاری شعله میزد خون شعر

منتهی این روز ها، آن دو مرگ عجیب و غیر منتظره وا می داردم بیشتر فکر کنم. به همه ی جنبه هایش. به شاید بدترین جنبه هایش.

به کتاب هایی که از مرگ خوانده ام فکر میکنم. اولینش که در ذهنم جرقه می زند، معامله زندگیست. داستان کوتاه ولی تاثیر گذاری بود. به ریگ روان. و آلدوی نامیرا. کسی که هیچطوری نمی مرد. به مرگ ایوان ایلیچ. به مردی به نام اوه. به بریت ماری اینجا بود. بریت ماری درباره ی مرگ نیست اما فلسفه ی بنیادین داستان، مرگ است. فلسفه ی بنیادین داستان همه ی ما مرگ است. به بریت ماری که در شصت و چند سالگی اش، فقط میخواهد کاری پیدا کند تا همه بدانند که بریت ماری‌یی هست. که اگر مرد، چندین روز در خانه نیفتد تا از آخر بوی بد جنازه اش کسی را از مرگش باخبر سازد.

خاک میخواند مرا هر دم به خویش

می رسند از ره که در خاکم نهند

آه شاید عاشقانم نیمه شب

گل به روی گور غمناکم نهند

به این هم فکر کرده ام. به تاثیری که از خودمان میگذاریم. فکر میکنم هرکس که به مرگ فکر می کند، به این جنبه اش هم حتما فکر می کند. به اینکه بعد از چندین سال نفس کشیدن و زیستن ما در این دنیا، چه میخواهیم باقی بگذاریم. نام جاودان؟ عاشقی که تو را به یاد بیاورد؟ باغچه ای؟ فرزندی؟ ما از زیستنمان چه میخواهیم؟ زیستنی که خودمان انتخابش نکردیم و خودمان هم،.... . بله می دانم که خودمان هم میتوانیم تمامش کنیم.

در اتاق کوچکم پا می نهد

بعد من، با یاد من بیگانه ای

در بر آینه می ماند به جای

تار مویی نقش دستی شانه ای

اینکه مواقعی که نزدیک است که تصادف شود ناخن هایم در صندلی چنگ میکنم، دلیل بر این نیست که من از مرگ می ترسم. دلیل این است که از زندگی می ترسم. از اینکه فلج شوم. ازینکه بمانم، ولی هر روز آرزوی نبودن کنم.

می رهم از خویش و می مانم ز خویش

هر چه بر جا مانده ویران می شود

روح من چون بادبان قایقی

در افقها دور و پنهان میشود

به هر حال مهم این نیست که مرگ چیست و کی می آید:

مرگ یک ضرباهنگ آهسته‌ست که هر ضربان قلبمون رو میشماره.  (و هر روز راه خانه دور تر و دورتر می شود، فردریک بکمن)

مهم این است که اگر همین الان، موقع تایپ کردن یک پست وبلاگ بمیرم، از اینکه موقع پست نوشتن مردم راضی هستم یا نه؟ فکر میکنم بله.

ازینکه روز مرگم کلی بابت محدودیت دوره ام، نتوانستم دوره ها TTC کلاس زبانم را بروم حرص خوردم چه؟ نه خب راستش.

فرض میکنم که آن روز با یکی از دوستانم جروبحث کرده باشم. هیچ وقت خودش را می بخشد؟ یا اگر برعکسش باشد، هیچ وقت خودم را میبخشم؟

پس مهم خودم هستم، اینکه چطور زندگی کنم نه اینکه چطور بمیرم.

روزها و هفته ها و ماهها

چشم تو در انتظار نامه ای

خیره میماند به چشم راهها

لیک دیگر پیکر سرد مرا

می فشارد خاک دامنگیر خاک...

کتاب زیاد بخوانم،فیلم زیاد ببینم، سفر زیاد بروم، عاشق بشوم.در کل، کارهایی بکنم که دوست داشته باشم. هاهاها. زهی خیال باطل. آنقدر باید کارهایی بکنی که دوست نداری... 

بعد ها نام مرا باران و باد

نرم میشویند از رخسار سنگ

گور من گمنام می ماند به راه

فارغ از افسانه های نام و ننگ

 

+ پرنیان پونزده ساله، اینها را نوشتم که بعد ها بدانم چه فکر می ‌کردی. هرچند که احساس میکنم خیلی خوب و واضح حرف نزدی، فقط فکرهایت را مکتوب کردی. 

مرگ ایوان ایلیچ خیلی دردناک بود. ولی خیلی توصیفاش کامل بود به نظرم :(

ایشالا صد و پونزده سالگیت هم بیای بخونی ببینی چی فکر می‌کردی :)
بله :) و اینکه احساس میکردم از اون کتاب هاییه که هرچندسال یکبار باید بخونمش و تغییر عقایدمو درباره‌ش به نظاره بنشینم.

اونطوری هم خوبه D: کلا با مرگ مشکلی ندارم. فقط از اون نظر غم انگیزه که.... بعد  مرگ عزیزانم باشم :(
همه ی اینا حرف دل منم بود بعد از مرگ دو نفر تو همین چند وقت :)
خیلی قلم خوبی دارید واقعا :)
اون یکی مرگه، مرگ یک پسر حدود سی ساله بود، دانشجوی ترم آخر پزشکی توی یک شهر دیگه که سکته ی قلبی کرد. و اینکه یادمون میاد که همیشه میگفت من به پزشکی علاقه ندارم، دوست ندارم، نمی کشم... ‌. مادرش مجبورش کرد و اینکه یکم به خاطر انتخاب رشته‌م آروم تر شدم. اینکه آدم علاقش رو انتخاب کنه :) 
جدا؟ احساس کردم پست درست حسابی‌یی نشد خیلی :)  ممنونم.
خیلی قشنگ توصیفش کرده بودی. من هم همیشه به این فکر می‌کنم که مرگم توی مدرسه اعلام می‌شه، نه به نوه و نتیجه‌هام.
حتی زمانی که به خودکشی فکر می‌کنم، چیزی که جلومو می‌گیره به جز ترس از خدا و ترس خودم، واکنش اطرافیانه. دلم می‌سوزه براشون یه جورایی. 
D:  ممنان :)
چه جالب :) بزن قدش.
 من بیشتر کنجکاوم تا اینکه دلم براشون بسوزه. کنجکاو واکنششاون. ولی خب راست میگی، چون به برعکسش که فکر میکنم خیلی غصه دار میشم، حتما برای اون هام همینطوره دیگه :(
من خیلی خیلی خیلی زیاد به مرگ فکر کردم تقریبا کار هر روزم بود اخرش به این نتیجه رسیدم که ارزوی مرگ بهترین ارزو برای منه و به همه دوستامم بی شوخی گفتم اگه یک ماه تمام از من خبری نداشتین بدونین مردم و وای به جالتون اگه خوشحال نشین و اهنگ های شاد حامد همیاونو نزارین العانم با این پست تازه یادم افتاده که خیلی ها تنها راه ارتباطشون با من همین پست های توی بیانم بود حالا که به یادم افتاده برم ببینم چی میتونم دست پا کنم بزارم
متن عالی بود سپاس و تشکر فراوان
فکر میکنم همه زیاد بهش فکر میکنن. هرکی هم میگه نمیکنه الکی میگه، ته ذهن همه این موضوع جولون میده...
منم خیلی دوست دارم بعد مرگم همه شاد باشن ولی خب، فکر نکنم عملی باشه...
میخواین پست بذارین؟ پس اون قضایای پاییز و اینا چی شد؟
ممنونم :) لطف دارید.
عزیزم، اولا ان شالله به تموم آرزوهات برسی...
فکر کردن به مرگ خوبه، حتی ممکنه لذت بخش هم باشه درصورتیکه دفتر زندگیمون رو با لذت نقاشی کرده باشیم :)
تصور خودم از مرگ...خیلی مبهمه، خیلی تاره! نمیدونم کی قراره واضح بشه، البته خیلی هم سخت گیر نیستم، هر وقت دلش خواست رفع ابهام کنه :) 
ممنونم، انشالا :)
چه جمله ی قشنگی ^-^
دقیقا، سخت گیر نباید بود، مال من هم هی فکر کنم تغییر کنه در طول زمان ؛)
مرگ و جاودانگی و به چیز دیگه فلسفه ی تمام کارای ماست..
موضوع اینه که خیلی از ماها نمیفهمیم که وقتی که مردیم دیگه مردیم دیگه هیچ اهمیتی نداره چه نامی به جا گذاشتیم یا چه چیزی رو تجربه کردیم یا نکردیم.. میفهمی چی میگم؟مرگ مث این میمونه که یه گوشی بسوزه دیگه مهم نیست که چه مدل گوشی ای بوده..بعد از اون فقط یه گوشی سوخته س
اگزکلییییی :))
مثل همیشه نکته ی اصلی رو گفتی دخترم :))
من اصلا نمیخوام نام جاودان و اونجور چیزا داشته باشم. نه تو این دنیا، نه حتی اگر باشه، تو اون دنیا.
فقط میخوام به سهم خودم لذت های دنیویمو بکنمو تمام :) هرچندکه نمیدونم دارم منظورمو درست میرسونم یا نه؟ D:
خدا اون دو نفر رو بیامرزه
میگند وقتی بخوای بمیری کل زندگیت یه بار سریع از جلوی چشمت میگذره,مغزمون یه آنچه گذشت پخش میکنه,به نظرم آدم اون لحظه از زندگی‌ای که کرده راضی باشه کافیه,برای من که بسه

+ چه قدر این پرنیان خانم 15 سال و چهارماهه‌ی بیان ما خوب و قشنگ مینویسه:))
آمین.
دقیقا. رضایت درونی مهمتره از هرچیز دیگه ای :)


+خیلی ممنونم :) این نوشته برای خودم مبهم بود کمی 🤔
خب طبیعیه فکر کنن اما بیش از اندازه اخرش کارشون میکشه به خود کشی و خلاص یا بلعکس

ن بابا  فقط واس پدر مادرم عملی نمیشه به غیر اونا دوستام که میگم اخی و تمام تازه شاید شادم بشن بگن یه رقیب کمتر یه رو مخ کمتر فامیلا که چی بگم فکر کنم سر قبرم نیان خخخ


خب اره میخوام بزارم ماجرای پاییز یکم زیادی طولانیه ولی هرچی که بود فعلا بیخیالش
درسته، اون حالتم هست.
فکر میکنید، اونطوری هم نیست. اصلا اونطوری نیست.


:)

ن کاملانم اینطور نباشه 90 درصد اینطوری میشه مگه من از کل دنیا چند تا دوست دارم دو تا که یکیشونم مجازی اون یکی هم رف باقیشون اصلا نمیفهمن بفهمنم انگار نه  انگار

 

(یه ده دوازده تایی پست یه هویی ارسال کردم خواستی ببین :)

خیلی ناراحت شدم بابت مرگ اون دو نفر به خصوص اون چیزایی که راجع به اون جوون تو کامنتا گفتی :(

خدا روح هر دو شونو قرین رحمت بکنه.

ان شاالله که پرنیان ما هم عمری طولانی و باعزت داشته باشه.

پستتو که می خوندم یاد یه جمله از اوشو افتادم:

هر لحظه را چنان باشکوه زندگی کن که گویی واپسین لحظه زندگیت است و کسی چه می داند! شاید که واپسین لحظه باشد...

واقعا هم ناراحت کننده بود. نمی دونی حال مادرشو... خیلی وحشتناک بود...
آمین.
ممنونم مهناز عزیز. با عزت باشه کوتاهم بود، بود.
چه جمله ی قشنگی من اوشو رو خیلی دوست دارم :)

ایول
کارت درسته پری خانم :)

:)

هوم...فشارش خیلی سخته.عمیقه.این عمیق بودنه دستای ادمو بیشتر میبنده.

یه حباب نگران لب یک رود قسم

و به کوتاهی ان لحطه شادی که گذشت

غصه هم میگذرد

انچنانی که فقط خاطره ایی خواهد ماند.

نمیدونم این تیکه از سهراب چقدر مرتبط بود.فقط میدونم به ذهنم اومد و گفتمش...

مرسی نارنجی.
فقط اینکه شعرمال سهراب نیست.
مال یک بنده خدای دیگه‌ست به نام سهراب خورده...

سلام.احسنت. برای من مفید بود متن.

مرگ زندگی ساز و زندگی بی مرگ نصیبتون...

سلام :)
ممنونم :)

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
بارها گفته ام که من درکتابهایم خلاصه میشوم و کتابهایم در من. گاهی با سهراب سرمست میشوم و گاهی با فروغ مغموم. ولی مهم همین است که من هم، یک انسان، مثل همه ی انسان های دیگر، اشک میریزم، میخندم، عصبانی میشوم، اشتباه میکنم و زمین میخورم.‌..
تنها کسانی که صمیمی ترین و صادق ترین دوستانم بوده اند و خواهند بود، نوشتن و خواندن هستند...
پس من، با تمام اشتباهات و شور و شیرین های دنیای نوجوانم، آنقدر زمین میخورم تا یک روز بلند شوم روی قله بایستم و با یک لبخند دردمند زمزمه کنم که موفق شده ام :)

Designed By Erfan Powered by Bayan