پنجشنبه ۶ تیر ۹۸
امروز آزمون ورودی ام را هم دادم و به طور رسمی آخرین روزم به عنوان یک دانش آموز راهنمایی بود :)
بیست و سوم، آخرین امتحان نهایی ام را که دادم، میخواستم بیایم و درباره ی این سال و دوسال قبلش بنویسم. همان شب با یکی از دوستان عزیز صحبتی پیش آمد در باب من و اخلاقیاتم. یک سری عیب ها را گفت که رویشان فکر کردم و سعی کردم تغییرشان دهم. این شد که ان موقع پست نگذاشتم.
فکر می کنم خیلی تغییر کرده ام. خیلی خیلی. احساس می کنم تغییرات این دوره ی سه ساله، از کل دوره ی دبستان محسوس تر و مشهود تر است.
1.کتاب: دوره ی جودی خوانی تمام شد. آرام آرام برای تولد و چیزهای دیگر برایم از آن کتاب گل گلی های افق را خریدند. زنان کوچک. و آن سیاه هایش. دیوید کاپرفیلد، نیکلاس نیکلبی، آوای وحش. آن زمان کتاب هایی که داشتم را بیش از ده بار می خواندم. کم کم هفتم هم داشت تمام می شد، نزدیک امتحان ها بود، که نمی دانم جرقه اش چه بود، تصمیم گرفتم کل کارتون آنی شرلی را ببینم. بعد هم یک شب در اینترنت_که دیگر دوران امتحانات بود_ ۵ جلد از آنی شرلی را دانلود کردم و شب ها تا سه ی شب می خواندمش. معتاد شدم. شاید کل مجموعه در ۱۶ روز تمام شد. تابستان شد و با عذرا رفتیم کلاس داستان نویسی کانون. بیشتر از آن که در کلاس روی داستان کار کنیم درباره ی کتاب ها حرف می زدیم. آنجا بود که دیگر "کتاب بزرگسال خوان" شدم. هشتم واقعا کتاب های خوب و تاثیر گذاری خواندم. جز از کل، جین ایر، بلندی های بادگیر، ربکا، ریگ روان،من پیش از تو،ملت عشق، عقاید یک دلقک، دزیره. با بوکوفسکی آشنا شدم. با تولتز اشنا شدم. با برونته ها. گاهی توی مدرسه می خواندم. قرض می دادم. و خیلی از کتاب های خوبی که خوانده ام را عذرا به من قرض می داد. درباره ی کلاس داستان نویسی دومی که رفتیم، یادگرفتیم چه بخوانیم، چه نخوانیم. چه اثری زرد است. چه اثری ارزش خواندن دارد. صرف اینکه ما از داستان لذت ببریم یا نه ارزش و قدرت داستان را معلوم می کند یا نه... رسید به امسال. روز اول مدرسه عذرا امیلی را برایم اورد. روز سومش امیلی بعدی را. شروع کردیم. یکی از بهترین و مفید ترین کارهایی که امثال کردیم کتاب خواندن سرکلاس بود. کلاس های بی خودی که حتی معلم هم به بی خودی اش واقف است. کلاس هایی که می توانی بعدا خودت تنگش را خورد کنی.فاصله ای که سرویس بیاید دنبالت. زنگ تفریح ها زیر سایه درخت قوش آخر حیاط. زنگ هایی که معلم نبود. زنگ هایی که معلم حواسش نبود. وسط جشن های بی خود. فاصله هایی که معلم دیر کرده. دیوانه وار می خواندیم. خیلی کم هم مچمان گرفته می شد. خودمان عقلمان می کشید حرص کدام معلم ها را درنیاوریم. خیلی بارها شده بود که در یک روز از مدرسه، بیش از صد صفحه بخوانیم. ولی سمبل نمی کردیم. کتاب را می فهمیدیم. در آن شلوغی ها می نشستیم و در دنیایی دیگر غرق می شدیم. امسال از نظر کتابی(۹۷ البته) خیلی برایم سال خوبی بود. بکمن خواندم. ساراماگو خواندم.یوسا خواندم. مواراکامی خواندم. لاهیری خواندم.کوتسی خواندم.کالوینو خواندم.سینوهه خواندم. بارون درخت نشین خواندم. شهرخرس خواندم. کوری و بینایی خواندم.کافکا را خواندم. قصر آبی خواندم.فایت کلاب خواندم. خیلی خواندم. خوب خواندم. خیلی خیلی از نهمم راضی ام فقط به خاطر همان روش کشف شده ای که بالا گفته بودم. این عامل کتاب را اول ننوشتم برای دل سوزی یا همچین چیزی😆 برای این نوشتم که واقعا اولین و مهمترین عامل تغییرات درونی من بود ^--^
2.داستان و نوشتن: یکی از دین هایی که احساس می کنم تا اخر عمر به عذرا دارم، پیشنهاد رفتن به کلاس داستان نویسی بود.وارد دنیایی شدم که احساس می کنم در زندگی ام بالاخره می شدم. یادم می اید از هفت سالگی ام داستان های کودکانه می نوشتم(که بیشترش هم تقلید و برگرفته شده از داستان هایی بود که خوانده بودم D:)احساس می کنم باید مسیر زندگی ام در راه نوشتن می افتاد. دیر یا زود. پس بهتر که دیر نشد:) بعد از آن ، خاطره نویسی بود. از هفتم که دوتافیلم دیدم که اسم هایشان هم یادم نمی آید، تصمیم گرفتم روزانه نویسی کنم. تا الان سه تا دفتر ۲۰۰ برگ پر کرده ام ؛)
3. فیلم: از فیلم های معمولی طنز ایرانی درامدم و "فیلم خارجی بین" شدم. فایو فیت اپارت، واندر، د هیت یو گیو، مامامیا، اسپای،اینستن فمیلی و... دیدم. کلی کارتون خوب دیدم. یکی دوتا سریال و چند تا انیمه و فیلم کوتاه.به آن زیادییی که کتاب خواندم فیلم ندیدم اما در راهش افتاده ام و یکجورهایی هرهفته حداقل دو فیلم را میبینم :)
ورزش:آنطور که میخواستم انجامش ندادم. هی پشت گوش انداختن و تنبل بازی. بین زومبا و بدمینتون در رفت امد بودم.
4.درس: خب، مثل بقیه خودکشان نکردم.کلا مشق ننوشتم! تاجایی که توانستم از زیرش در رفتم.احساس میکنم آن طور هم که ما به سیستممان غر میزنیم نیست. خیلی چیزها یاد گرفته ام. از همه، حتی دینی هم چیزی یاد گرفته ام.
5.تجارب: می رسیم به مهم ترین قسمت :) هفتم فکر می کردم به همه، با هراعتقاد و سرو وضعی باید احترام گذاشت. الان هم همین فکر را می کنم. منتها نباید بگذاری ان افکار و عقاید در تو نفوذ کند. اینکه به دوست پسربازان و رل زنان و کلی کارهای بد دیگر کنان، سلام بکن، بی احترامی نکن اما انقدر هم دم خورشان نشو به هوای احترام و این حرف ها. این قضیه دقیقا "پسر نوح با بدان بنشست را" بهم فهمانود!
تعصبات را کنار گداشتم. به عبارت بهتر سعی کردم و می کنم کنار بگذارم. دعوا را. بحث های مختلفِ به هیچ جا نَرِس را. کل کل با معلمان دینی را. هرچند که یکی از چیزهایی که معلم ادبیاتمان بهمان گفت، بز اَخوَش نبودن است. اینکه هرکه، حتی در مقام معلم بهتان چیزی گفت، و شما می دانستید که اشتباه می گوید و می توانید مثال نقض بیاورید، بیاورید. سرتان را مثل بز تکان ندهید و تایید نکنید. برای حقیقت بجنگید.
+پست، آن چیزی نشد که این روزها در ذهنم با هیجان میساختم و می پرداختمش :( با این حال نوشتمش. باید می نوشتمش.
+سرزمین ایستادگی را سوزاندند :( زمین بزرگ خالی رو بروی پنجره ی اتاقم که پر از سبزه و دار و درخت بود. پر از گنجشک و کبوتر و پروانه بود. تمام سبزه هایش را اتش زدند و الان کلی کارگر آنجا را غصب کرده اند. انجا سرزمین رویاهای من بود. حق نداشتند... حق نداشتند... حق نداشتند...