گاه نوشت های یک نویسنده

میدانم که این بازی روزی تمام خواهد شد،اما حتی اگر بازنده هم باشم؛ میخواهم که خوب تمام کنم.


دستاورد های سه ساله


امروز آزمون ورودی ام را هم دادم و به طور رسمی آخرین روزم به عنوان یک دانش آموز راهنمایی بود :)
بیست و سوم، آخرین امتحان نهایی ام را که دادم، میخواستم بیایم و درباره ی این سال و دوسال قبلش بنویسم. همان شب با یکی از دوستان عزیز صحبتی پیش آمد در باب من و اخلاقیاتم. یک سری عیب ها را گفت که رویشان فکر کردم و سعی کردم تغییرشان دهم. این شد که ان موقع پست نگذاشتم.
فکر می کنم خیلی تغییر کرده ام. خیلی خیلی. احساس می کنم تغییرات این دوره ی سه ساله، از کل دوره ی دبستان محسوس تر و مشهود تر است.
1.کتاب: دوره ی جودی خوانی تمام شد. آرام آرام برای تولد و چیزهای دیگر برایم از آن کتاب گل گلی های افق را خریدند. زنان کوچک. و آن سیاه هایش. دیوید کاپرفیلد، نیکلاس نیکلبی، آوای وحش. آن زمان کتاب هایی که داشتم را بیش از ده بار می خواندم. کم کم هفتم هم داشت تمام می شد، نزدیک امتحان ها بود، که نمی دانم جرقه اش چه بود، تصمیم گرفتم کل کارتون آنی شرلی را ببینم. بعد هم یک شب در اینترنت_که دیگر دوران امتحانات بود_ ۵ جلد از آنی شرلی را دانلود کردم و شب ها تا سه ی شب می خواندمش. معتاد شدم‌. شاید کل مجموعه در ۱۶ روز تمام شد. تابستان شد و با عذرا رفتیم کلاس داستان نویسی کانون. بیشتر از آن که در کلاس روی داستان کار کنیم درباره ی کتاب ها حرف می زدیم. آنجا بود که دیگر "کتاب بزرگسال خوان" شدم. هشتم واقعا کتاب های خوب و تاثیر گذاری خواندم. جز از کل‌، جین ایر، بلندی های بادگیر، ربکا، ریگ روان،من پیش از تو،ملت عشق، عقاید یک دلقک، دزیره. با بوکوفسکی آشنا شدم. با تولتز اشنا شدم. با برونته ها. گاهی توی مدرسه می خواندم. قرض می دادم. و خیلی از کتاب های خوبی که خوانده ام را عذرا به من قرض می داد. درباره ی کلاس داستان نویسی دومی که رفتیم، یادگرفتیم چه بخوانیم، چه نخوانیم. چه اثری زرد است. چه اثری ارزش خواندن دارد. صرف اینکه ما از داستان لذت ببریم یا نه ارزش و قدرت داستان را معلوم می کند یا نه... رسید به امسال. روز اول مدرسه عذرا امیلی را برایم اورد. روز سومش امیلی بعدی را. شروع کردیم. یکی از بهترین و مفید ترین کارهایی که امثال کردیم کتاب خواندن سرکلاس بود. کلاس های بی خودی که حتی معلم هم به بی خودی اش واقف است. کلاس هایی که می توانی بعدا خودت تنگش را خورد کنی.فاصله ای که سرویس بیاید دنبالت. زنگ تفریح ها زیر سایه درخت قوش آخر حیاط. زنگ هایی که معلم نبود. زنگ هایی که معلم حواسش نبود‌. وسط جشن های بی خود. فاصله هایی که معلم دیر کرده. دیوانه وار می خواندیم. خیلی کم هم مچمان گرفته می شد. خودمان عقلمان می کشید حرص کدام معلم ها را درنیاوریم. خیلی بارها شده بود که در یک روز از مدرسه، بیش از صد صفحه بخوانیم. ولی سمبل نمی کردیم. کتاب را می فهمیدیم. در آن شلوغی ها می نشستیم و در دنیایی دیگر غرق می شدیم. امسال از نظر کتابی(۹۷ البته) خیلی برایم سال خوبی بود. بکمن خواندم. ساراماگو خواندم.یوسا خواندم. مواراکامی خواندم. لاهیری خواندم.کوتسی خواندم.کالوینو خواندم.سینوهه خواندم. بارون درخت نشین خواندم. شهرخرس خواندم. کوری و بینایی خواندم.کافکا را خواندم. قصر آبی خواندم.فایت کلاب خواندم. خیلی خواندم‌. خوب خواندم. خیلی خیلی از نهمم راضی ام فقط به خاطر همان روش کشف شده ای که بالا گفته بودم. این عامل کتاب را اول ننوشتم برای دل سوزی یا همچین چیزی😆 برای این نوشتم که واقعا اولین و مهمترین عامل تغییرات درونی من بود ^--^
2.داستان و نوشتن: یکی از دین هایی که احساس می کنم تا اخر عمر به عذرا دارم، پیشنهاد رفتن به کلاس داستان نویسی بود.‌وارد دنیایی شدم که احساس می کنم در زندگی ام بالاخره می شدم. یادم می اید از هفت سالگی ام داستان های کودکانه می نوشتم(که بیشترش هم تقلید و برگرفته شده از داستان هایی بود که خوانده بودم D:)احساس می کنم باید مسیر زندگی ام در راه نوشتن می افتاد‌. دیر یا زود. پس بهتر که دیر نشد:) بعد از آن ، خاطره نویسی بود. از هفتم که دوتافیلم دیدم که اسم هایشان هم یادم نمی آید، تصمیم گرفتم روزانه نویسی کنم. تا الان سه تا دفتر ۲۰۰ برگ پر کرده ام ؛)
3. فیلم: از فیلم های معمولی طنز ایرانی درامدم و "فیلم خارجی بین" شدم. فایو فیت اپارت، واندر، د هیت یو گیو، مامامیا، اسپای،اینستن فمیلی و... دیدم‌. کلی کارتون خوب دیدم. یکی دوتا سریال و چند تا انیمه و فیلم کوتاه.به آن زیادی‌یی که کتاب خواندم فیلم ندیدم اما در راهش افتاده ام و یکجورهایی هرهفته حداقل دو فیلم را میبینم :)
ورزش:آنطور که میخواستم انجامش ندادم. هی پشت گوش انداختن و تنبل بازی. بین زومبا و بدمینتون در رفت امد بودم.
4.درس: خب، مثل بقیه خودکشان نکردم.کلا مشق ننوشتم! تاجایی که توانستم از زیرش در رفتم.احساس میکنم آن طور هم که ما به سیستممان غر میزنیم نیست. خیلی چیزها یاد گرفته ام. از همه، حتی دینی هم چیزی یاد گرفته ام.
5.تجارب: می رسیم به مهم ترین قسمت :) هفتم فکر می کردم به همه، با هراعتقاد و سرو وضعی باید احترام گذاشت. الان هم همین فکر را می کنم. منتها نباید بگذاری ان افکار و عقاید در تو نفوذ کند. اینکه به دوست پسربازان و رل زنان و کلی کارهای بد دیگر کنان، سلام بکن، بی احترامی نکن اما انقدر هم دم خورشان نشو به هوای احترام و این حرف ها. این قضیه دقیقا "پسر نوح با بدان بنشست را" بهم فهمانود!
تعصبات را کنار گداشتم. به عبارت بهتر سعی کردم و می کنم کنار بگذارم. دعوا را. بحث های مختلفِ به هیچ جا نَرِس را. کل کل با معلمان دینی را. هرچند که یکی از چیزهایی که معلم ادبیاتمان بهمان گفت، بز اَخوَش نبودن است. اینکه هرکه، حتی در مقام معلم بهتان چیزی گفت، و شما می دانستید که اشتباه می گوید و می توانید مثال نقض بیاورید، بیاورید. سرتان را مثل بز تکان ندهید و تایید نکنید. برای حقیقت بجنگید.
+پست، آن چیزی نشد که این روزها در ذهنم با هیجان میساختم و می پرداختمش :( با این حال نوشتمش. باید می نوشتمش.


+سرزمین ایستادگی را سوزاندند :( زمین بزرگ خالی رو بروی پنجره ی اتاقم که پر از سبزه و دار و درخت بود. پر از گنجشک و کبوتر و پروانه بود. تمام سبزه هایش را اتش زدند و الان کلی کارگر آنجا را غصب کرده اند. انجا سرزمین رویاهای من بود. حق نداشتند... حق نداشتند... حق نداشتند...

سلام بر پرنیان خانم:)
مبارکه تموم شدن راهنمایی(دوره متوسطه اول) :)

من کل این بیست سال اندازه این سه سال تو مفید نبودم
خیلی افرین بهت,همین راهو برو جلو:)))

پستتم خیلی خوب بود
سلام :)
خیلی هم مبارک نیست. یکمی دلم برای آسانیش و اوایل نوجوونی بودنش تنگ میشه :(


ممنونم.
باهات موافقم، تاثیر سه سال راهنمایی برای من هم خیلی بیشتر از همه دبستانم بود. مخصوصا که من محیط زندگی‌م کلنن عوض شده بود، آدمایی رو می‌دیدم با عقاید هشتصد و پنجاه درجه متفاوت که تا دو سال پیش نمی‌دونستم وجود دارن.
منم سال نهم خیلی کتاب خوندم، اونم به خاطر یافتن دو تا از بچه‌ها که کتاب‌خون بودن. من امسال عاشقانه خوندم، چیزی که قبلش نخونده بودم و از این به بعدم اگه همچین دوستایی نداشته باشم نمی‌خونم، چون مامانم باهاشون مشکل داره. 
خیلی هم فیلم دیدم، خیلی. سریال جدید دیدم، کاری که خیلی کم پیش میاد انجام بدم. 
به قول تو فهمیدم که آدما با عقاید مختلف وجود دارن و عقیده‌شون محترمه، ولی به جز اون یکی دو بار اول سال دیگه باهاشون بحث نکردم. یادمه همین آخر سال بود که بعد از مدت‌ها وقتی بچه‌ها داشتن با معلم قرآن بحث می‌کردن، یه جمله گفتم و تمام! و به خودم افتخار می‌کنم، چون من همونی‌ام که تا چند ماه پیش شدید توی همه بحثا شرکت می‌کردم و حرص می‌خوردم و داغ می‌کردم.
تنها چیزی که تغییر نکرده، همین حرص خوردن و غر زدنه. حس می‌کردم و می‌کنم که گاهی تنها راهم برای ادامه زندگی غر زدنه. مامانم می‌گه آخرشم سکته می‌کنی. :)

+ آزمون خوب بود؟ 
سولویگ یچیزی که از تو برای من جالبه، اینه که تو هنوز با ژانر نوجوان میونه ی خوبی داری. بیشتر کتابایی که از نمایشگاه خریده بودی ژانر نوجوان بودن. من دیگه نمی تونم بخونم. و کمی هم ناراحتم که دیگه نمی تونم بخونم. کتاب های نوجوانی رو که تا قبل هفتم عاشقشان بودم و بارها خونده بودمشان دیگه نمی تونم بخونم :(
منطورت از عاشقانه از کودوم عاشقانه هاست؟ سیگار شکلاتی و امثالهم یا بلندی های بادگیر و اثرهای "معمولی عاشقانه"؟ آخه هروقت بچه ها از من رمان عاشقانه می خوان و من میدم  خیلی ارضاشون نمیکنه. میگم دوستای توهم از همون جور عاشقانه ها می خونن؟
وااای چه افتخاری به به. واقعا افتخاره. من هنوز این قضیه ی حرص خوردنو نتونستم درست کنم. کمش کردم ولی نتونستم محوش کنم :( هنوزم میبینم یکی داره تخمه میریزه تو طبیعتی جایی واقعا انگار دوست دارم برم و به فحشش بکشم. اون روز هی میخواستم بوق بابارو بزنم برا ماشین جلویی :( شاید تو بحثا خودمو کنترل کنم ولی تو رفتارای بعضیا واقعا نمیشه :(  کانگرجولیشن ^__^
+خوب بود ولی ایشالا که کافی هم بوده باشه :)
واییی آنی شرلی.عاشقشما.تمام جلداشو خوندمممم
آزمون چی شد عزیزم؟؟
منممممم. خوب معلومه که شما حتما باید آنی شرلی رو خونده باشی D÷
خوب بود. من توانمو گذاشتم و اونکه رو که باید انجام میدادم، انجام دادم. مرسی که دعا کردی روز تولدت مریدااا :)
سلام ابی عزیزم.
خوشحالم که تموم شد و یه اب خنک هم روش!
خوبه که خوب تموم شده.سال پر فرازو نشیبی داشتی.کتابای خیلی خوبیم خوندی.قوین.مثل مسکن!ولی نه گیاهی و نه شیمیایی!روحی!ذاتی!معنوی!قلبی!انسانی(: انسانم ارزوست.
برات بهترین چیزهارو "ای ویش" میکنم از خدای متعال و "گریت"!
سینوهه عالی بود!(: من کلاس هفتم خوندمش.اونجایی که میرن اون سرزمین گمشده رو پیدا میکنن که مردم میومدن قربانیاشون رو میزاشتن اونجا تا اون جونووره بخورتشون خیلی جالب بود 0_0
هوراکامی هم دیروز یه چیزی ازش خوندم اسمش اسپاگتی بود.جمله اخرش"ایتالیا بهترین گندم را درست میکند.اگر ایتالیایی ها میندانستند ثمره کارشان تنهایی و انزوا است حتما متعجب میشدند"
پیشنهاد میکم بخونیش.7 صفس! D:
شاد باشی.
با عشق:نارنجی.
سلام نارنجی :)
بله بله. بلافاصله بعدش رفتیم یه آب طالبی خنک روش نوشیدیم :) دلت بسوزه.
وای مسکنو خیلی خوب اومدی :) 
کجاش جالب بود؟ من اولش داشتم شیوه ی زندگیشونو تحسین می کردم که به به چه راه و رسم خوبی بعد که دیدم اون بلا سر و اون دختره اومد خیلی غصه دار و عصبانی شدم. مخصوصا اون تصویری که ماهی ها  و میگوها روش جمع شده بودن :(
اوه! هفت صفحه. باشد میخوانمش.توهم کافکا در کرانه را بخوان :) اون ۶۰۷ صفست ؛)
یو تو!
با تشکر: آبی. 
عاشقانه‌های معمولی، به جز همون امثال سیگار شکلاتی و غیره. دیگه سمت اونا نمی‌رم. کتابایی مثل خطای ستارگان بخت ما، یا کارای رینبو راول، یا حتی آنی شرلی. کلاسیکا رو نمی‌تونم بخونم هنوز، چون مامانم مستقیما گفته که مثلا بابا لنگ‌دراز رو اجازه نداری بخونی، اما هیچ وقت بهم نگفته حق نداری النور و پارک رو بخونی. :)
آره دیگه، این جوری وجدانمو راضی می‌کنم. 
البته تونستم ازش یه قول نصفه‌نیمه بگیرم که سال دیگه تو نمایشگاه چند تا از همین گل‌گلی‌های افق رو بخرم. *-*
درمورد کتابای نوجوان هم، من واقعا ازشون لذت می‌برم. اگه بیشتر نباشه درست به اندازه کتابای بزرگسال. یه بخشی‌ش هم به خاطر همینه که مامانم زیاد دوست نداره من کارای بزرگسال رو بخونم. امسال می‌دیدم که گاهی که کتابای تو دستم رو می‌بینه و یا خوندتشون و یا از رو قیافه‌شون رده سنی‌شون رو می‌فهمه، هی می‌خواد یه چیزی بگه ولی نمی‌گه. 
آهااا. متوجه شدم.
 نظارت و اجازه ی والدین داری پس. من ندارم.(دلت بسوزه D÷ ) بابا لنگ درازو هنوز نخوندم.کتاب ها منتظرت میمونن تا بالاخره بخونیشون. نگران نباش :)
عهه پرنیان اومدم بپرسم آزمون چطور بود، یادم اومد الان سر جلسه ای. بعد اومدم تو وبلاگت دیدم نه انگار اومدی بیرون :))
فکر میکردم جمعه س😅
به به الان چه حال خوبی داری و خوشا به حالت و این حرفا. حالا این یه هفته تموم بشه... منم میام! 
تابستون، کتابا، فیلما، دوستا، پستا، ما اومدیم😍
آره اومدم!  ÷))
خیلی حال خوبی دارم! (دلت بسوزه)  (چقدر عقده ی دلسوزونی پیدا کردم!)  منتظرتم:)
واااای جمله ی آخر "ذوق زا"ست چقدر!  هورراا.
خیلی خوب نوشتی حتی اگه اونجوری نشده که تو ذهنت بود ؛)
ممنون مهناز عزیز. دلداری دهنده ی همیشگی من :)
جمعه ۷ تیر ۹۸ , ۱۲:۰۵ هیچ کس همه کس
مطلب بسیاز زیبایی بود در قسمت تجربیات کاش همه مثل شما بودن سالم کاش همه مثل شما بودن و قضاوت نمیکردن :(
ممنونم :)
نه اونطورم نیست. من فقط دارم سعیمو می کنم. موفق نشدم هنوز :(
جمعه ۷ تیر ۹۸ , ۱۲:۳۵ هیچ کس همه کس
همین که سعیتونو میکنین خودش یک دنیاست سختیشم دیگه گزشته سختیش سال هشتم بوده اونم تموم شدو رفت
:)
بخش‌هایی از این نظر که با * مشخص شده، توسط مدیر سایت حذف شده است
واای پرنیاااااان حس پرنده ی از قفس آزاد شده رو دارم چ خوب نوشتی 😊 
کی بریییییم *********** 😶😶😫
👭👭👭👭
 خدا کنه حسابی از تابستون لذت ببریم و البته *****م قبول شیم 🤲😍
چ)ب)
من همممممم :))))
بررریم دیگه. واستا اتنا بیاد ببینیم اکی بکنیم :)
ایشالااا.
ایشالاترررر
ب.چ
مبارکه^...^
ممنون ^--^
انصافا دمت گرم که این همه کتاب خوندی. البته منم راهنمایی که بودم خیلی کتاب می‌خوندم ولی باز حسودیم شد :دی
و اینکه خیلی خوبه آدم یه دوست داشته باشه با همچین علاقه‌ی مشترکی! خوش به حالت :)
ممنون =) آقا خیلی در راه علم نبوده هاا. یه جورهایی اعتیاد طور بوده ^__^ گفتم که وصفشو سرکلاسا ؛)
خیلی خیلی ؛)  تازه یکی نه، دوتا! (دلتون بسوزه ؛)(تو پاسخای کامنتای این پست عقده ی دلسوزنی پیدا کردم D; )
چققدر کتاب خوندی ماشالا....پرنیان! ورزش را که خودت هم گفتی حتما جدی بگیر! یه چیزی که دوستش داشته باشی و خودبخود بری سمتش. دوست پیدا کردن و دوست ساختن و تاثیرگزاری روی محیطت هم جدی بگیر نه به خاطر مسئولیت وجدانی و این مسخره بازیا..بلکه به خاطر خودت به خاطر فضای زهرآگین و تلخ تنهایی و بی همزبانی که نفس آدم را میبرد...دور و بریات را مبتلا کن به کم هم قانع نباش!  جملات امریه و لی طبیعتا دعوته :)
متچکر ؛)
جدی میگیرم. ممنون از جملات امری و دعوتانه‌تون :))
ولی خب قبول کنین تنهایی اونقدارم زهراگین و تلخ نیست...
من که به شخصه دوسش دارم ؛)
شنبه ۸ تیر ۹۸ , ۱۴:۴۳ شارمین امیریان
سلام.
تو چقدر دوست داشتنی هستی. =)
سلام.
ممنون ÷)
بالاخره چه رشته ای انتخاب کردی؟
انسانی(بازم احتمالات دیگه ای وجود داره)
چقدر عالیه که بر خلاف خیلی از همسن و سالاتون ، جای خوندن رمانای سطحی و بی مفهوم ، میرین سراغ کتاب های  خوب 



این احترام گذاشتن به عقاید رو قبول دارم ولی نه به معنی سکوت در برابرشون ... به نظرم یه جاهایی نیازه با بعضی افراد بحث کنیم ( البته به شیوه ی درست ) 

امیدوارم همنشین های خوبی داشته باشین :) 

این انتخاب کتاب های خوب رو، مدیون استادهای داستان و دوستان خوبم هستم :)
ببینید در بعضی مواقع حرف شما درسته اما در بیشتر اوقات بحث کردن به جز انرژی بردن از طرفین کار دیگه ای نمیکنه...

ممنونم، همچنین :)
چه خوب که در این سن و سال این همه کتاب خوب خواندید، در مسیر فیلم خوب دیدن قرار گرفتید و راه و رسم نویسندگی پیش گرفتید :)
چه خوب که همرنگ جماعت نمی شوید، چه خوب که آن پرنیان که باید باشید هستید :)
به اینکه در مدت کوتاهی این همه کتاب خوب مطالعه کردید غبطه میخورم، به اینکه سر وقت و نه دیر در مسیر علاقمندی یعنی نویسندگی قرار گرفتید هم غبطه میخورم، اما از صمیم قلب خوشحالم که اینچنین زندگی می کنید، و بهترین ها رو براتون آرزو دارم :)
وارد دنیای خوب موسیقی هم بشید، نت ها و ملودی ها ایده پرداز های خوبی برای نوشتن هستن، فیلم های آنجلوپولوس هم پیشنهاد میکنم ببینید، تصاویری خلق میکنه که در کنار موسیقی اعجاز انگیز النی کاریندرو گویی شعر تماشا میکنی.. 
چه خوب که هستید و مشوق :)
^-------^
یک نیمچه سازی میزنم ولی نه اونقدر که دنیای موسیقی منو متعلق به خودش بدونه و من خودمو متعلق به اون :) سعیم رو میکنم ولی که بیشتر دوستش داشته باشم :)
میبینم حتما ممنون از معرفی🙏

خوش به حال تون. یکی از بدشانسیای زندگیم نبود کلاس داستان نویسی تو شهر مونه.

و البتع، نداشتن یه دوست به این پایگی.

البته منم میخونم سرکلاس. یه بارم مچم گرفته شد. معلمه بهم گفت کتابتو معدوم کنم یا یه ماه باهات حرف نزنم؟

منم تو چشاش گفتم باهام حرف نزنید :)

امیلی و انی عالین. مونتگومری یه پدیده بود :))

جمله آخر از امیلیه؟یادم نمیاد سرزمین ایستادگی رو سوزنده باشن. زبانم لال اصن.

چه سال بی نظیری دلشتید نهم :)

ای بابا، اونقدر دوره ی نویسندگی آنلاینای خوب خوب هست که من هم گاهی به خودم میگم چرا کارگاه میرم انقدر؟ ؛)
دوست پایه خیلی خوبه، به واقع یه نعمت بزرگه اما آدم ها توی تنهایی خلاق تر میشند درسته؟ و به همون اندازه که آدم ها با دوست احساسات خوب تجربه میکنند، حالا یه سری مثلا دوری ها و ناخوشایندی هام تجربه میکنن دیگه :)
من سر کلاس زبان مثلا خیلی عیان میخونم. معلم هم چون میدونه واقعا درس هاش تکراریه چیزی نمیگه.
یعنی بهترین کارو کردی :) هرکتابخون حقیقی دیگه به جای توهم بود همینکارو میکرد!
امیلی، آنی، قصه های جزیره و رمان قصر آبیش. البته که کلیییی مجموعه های دخترونه دیگه مثل امیلی و آنه داره که تو ایران ترجمه نشده و من منتظر یه فرصت خوب تو تابستونم که پی دی افاشو بخونم =) اگر خواستی برات ایمیل کنم.
خدانکنه. سرزمین ایستادگی من رو سوزوندن. یک زمین خالی توش پراز گل و گیاه خودرو و گربه و پروانه و پرنده رو به روی پنجره ی اتاقم، که خیال منو تو خودشون جا میدادن و امروزه صدای فلزکاری های ساختمان سازی هرروزه توش گوش مرا کر کرده :(
از نظر کتاب زیاد خوانی واقعا بی نظیر بود. مطمئنم حدود هزار صفحه رو تو طول سال سر کلاس خوندم. چیزی که قبلنا برا خودم پیش نیاورده بودم و فکر نکنم بشه در سال های آتی پیش بیاد.
:)

واقعا متاسفم برای سرزمین ایستادگیتون. منم یدونه داشتم... خیلی وقت پیش...

قصر آبی و جزیره رو هم خوندم. قصر آبی واقعا یجذاب بود از نظر اینکه خیلی کتابا درباره کسی که قراره بمیره نوشته شده،ولی فقط همین روم انقدر تاثیر گذاشت.

احتمالا بیشتر باشه. آنی شرلی خودش 3000 صفحه بود. 

---

چه معلم باحالی :)

ممنونم از همدردیت هلن :)
و اینکه میدونی چی برام جالبه؟ اینکه منم وقتی میخوام با یکی، حتی یه سال بزرگتر از خودمم حرف بزنم نمیتونم فعل مفرد بیارم :) تو هم اگه دوست داری راحت باش اما اگر ویژگی من رو داشته باشی با فعل مفرد خطاب کردن من ناراحت خواهی شد. پس تو را به انتخاب خود وا میگذارم ؛)
واقعا. خیلی شخصیت قدرتمندی پردازش کرده بود.
چی بیشتر باشه؟ من منظورم مجموعه ها بودا =) مثلا یک مجموعه ازش دیدم پت از سیلورباش و مجموعه های دیگری مثل اینها :)

بلی ازون نظر. خیلی زنگام معلما استراحت میدادن یا مثلا زنگ هایی که معلم نداشتیم خیلی خوب بودن =)) 
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
بارها گفته ام که من درکتابهایم خلاصه میشوم و کتابهایم در من. گاهی با سهراب سرمست میشوم و گاهی با فروغ مغموم. ولی مهم همین است که من هم، یک انسان، مثل همه ی انسان های دیگر، اشک میریزم، میخندم، عصبانی میشوم، اشتباه میکنم و زمین میخورم.‌..
تنها کسانی که صمیمی ترین و صادق ترین دوستانم بوده اند و خواهند بود، نوشتن و خواندن هستند...
پس من، با تمام اشتباهات و شور و شیرین های دنیای نوجوانم، آنقدر زمین میخورم تا یک روز بلند شوم روی قله بایستم و با یک لبخند دردمند زمزمه کنم که موفق شده ام :)

Designed By Erfan Powered by Bayan