گاه نوشت های یک نویسنده

میدانم که این بازی روزی تمام خواهد شد،اما حتی اگر بازنده هم باشم؛ میخواهم که خوب تمام کنم.


اونقدر ضعیفم که انتخاب آخرم قوی بودنه

یک استوری تو واتس اپم گذاشتم، :) hi everyone
یک روز گذشت، سکوت. یک استوری دیگه گذاشتم، wanna talk to someone. هیچکس. هیچی.
آخرشب یکی از دوستان عزیزم اومد گفت دختر تو مگر نباید بشینی رمانتو بنویسی؟ هی میگه میخوام حرف بزنم.
خب آره. می خواستم حرف بزنم. اما هیچکس برای حرف زدن نبود. هیچکس برای شنیدن دردای واقعیِ خودِ واقعیم نبود.
خب، تا حالا هم نبوده. اما همیشه کاغذای سفید و منتظر دفترخاطراتم بودن،بایک خودکار. پتوی صورتیم،پنگوئنگ و پشمک. فضای خالی توی کمد، گودی روی بالشت، کتابخونه.
اما حالا یه حال عجیبی توم بود، که هیچکدوم نتونستند پاسخگو باشند. یک گلوله ی آبی یخی از غم، ترس، دلخوری، اضطراب،درد،نگرانی که توی قلبم نبود، وسط دلم بود. وسط قسمتایی از روز، مثل بچگیام که که مادربزرگم می گفت به دستشوییت بگو بره بالا..بره بالا، به اون گلوله گفتم برو بیرون، بروعقب، برو کنار، گمشو.
یه لحظاتی هم موفق شدم. اما گلوله تو کل روز، هیچ تکونی نخورد. از اون غمایی نبود که هی به قلب چنگ می‌ندازه. از اون هایی بود که مغز رو داغون می کرد. دست هارو دودل می کرد.کاری به تصمیم تو نداشت که بخوای نباشه. فقط بود و از همون ثانیه های اول تفهیم ‌کرد که قرار نیست با کیک خوردن و آهنگ گذاشتن و فیلم دیدن و کتاب خوندن و حتی نوشتن بره. حتی قرار نبود با گریه و اعتراف به اینکه هست، کم بشه‌. قرار بود باشه. تا زمانی که تصمیم بگیره هست هم میمونه.
دیروز یک چند لحظه ای یک اتفاق تا سرحد مرگ ترسناک برای یکی از عزیزانم افتاد‌. خودش بعد از اون یادش نمیومد چی شده، من تنها شاهد صحنه بودم. تو اون صحنه دست هام می لرزید. بعدش هم. اما یکجایی بغضم ترکید و بلند بلند گریه کردم. اما حتی این گریه هم، نتونست با گلوله کاری کنه. حتی بدترش کرد. حتی بهش احساس قدرت داد‌.
گاهی، واقعا نمی دونم چه کاری خوبه و چه کاری بد.نمی دونستم ترسیدن بده. یا اینکه باید بترسم و بعدش ادامه بدم. این ها اون لحظاتی که آدم درونش طغیانه، فقط یه مشت شعار به درد نخور به نظر می رسه و بس. نمی دونستم کمک خواستن نشونه ی ترسیدنه؟ اینکه برای کسی ناز کنی خطاست؟ این که مثل همیشه قوی باشه درسته یا اینکه بترسی و گریه کنی و اعلام کنی که داغونی و بعد درست بشی؟ اینکه لبخند بزنی و خیال همه رو راحت کنی درسته، یا ظلمه در حق خودت و باید داد بزنی و بیرون بریزی و عوضی باشی؟ نمی دونستم. گاهی واقعا احساس می کنم هیچ چیز نمی دونم. کار درست رو نمی دونم.بین صلاح خودم و صلاح دیگران کدوم رو انتخاب کنم درست تره؟ نه اینکه این "درست" بودن از نظر اخلاقی باشه‌. از نظر نتیجه باشه. از نظر رضایت درونیم باشه.
به هرحال دیروز روز بدی بود. شایدم نبود. کدوم برچسب گذاشتن رو دیروز درسته؟ کاش می تونستم به شماره تاریخش ربطش بدم. به اینکه سیزده ی افتضاحی بود.
هنوز گلوله هه اینجاست. بدون یک اینچ تکون خوردن. بدون اینکه بدونم کدوم درسته؟ سر گذاشتن رو پای کسی که گلوله رو موقع نوازش موهات بیرون بکشه، یا قوی بودن، تو ریختن. به هیچکس نگفتن و رفتن تو اون فضای کمد و با لبخند برگشتن.حتما میگید قوی بودن و تو ریختن. شک نکنین که انتخا نهایی من هم همینه. بدون اینکه بدونم کدوم درست بود. ولی شما هیچ چیز نمی دونین.درک نمیکنین چون گلوله هیچ وقت وسط سینتون گیر نکرده. فکر کنم این اولین مواجهه ی من با گلوله ایه که حتی نوشتن هم اثری روش نداشته.
من وقتی وبلاگ هایی رو میخونم که دوستشون دارم و میبینم پست غمدار گذاشتن. از غمشون حرف زدن، کامنت نمی ذارم.احساس می کنم با این کار قداست غمشون رو میشکنم. اما توی دلم غصه میخورم و دعا می کنم و منتظر میمونم تا اون طرف خوب بشه، قوی بشه، و وقتی با شادی برگشت، آروم از اون لحظه‌ش بپرسم. شاید کار خوبی نباشه. شاید اونی که پست رو گذاشته بوده نیاز داشته باهاش حرف بزنند. اما من اینطوریم دیگر. اینطوری بدون اینکه بدانم کدام یک درست بوده؟ حرف زدن با طرف یا در نهان غصه‌ش رو خوردن؟ اما شما به من کاری نداشته باشین‌. هرکس یکجوره. هر غمی متفاوته. کامنت رو خصوصی میذارم تا مجبور نباشین حرف بزنین و مجبور نباشم پاسختون رو بدم. با این حال، اگر میخواین حرف بزنین، به من کاری نداشته باشین. منی که اونقدر ضعیفم که همیشه انتخاب آخرم بین اعلام غم و داد زدن و گریه کردن و لوس شدن، قوی بودنه.

بارها گفته ام که من درکتابهایم خلاصه میشوم و کتابهایم در من. گاهی با سهراب سرمست میشوم و گاهی با فروغ مغموم. ولی مهم همین است که من هم، یک انسان، مثل همه ی انسان های دیگر، اشک میریزم، میخندم، عصبانی میشوم، اشتباه میکنم و زمین میخورم.‌..
تنها کسانی که صمیمی ترین و صادق ترین دوستانم بوده اند و خواهند بود، نوشتن و خواندن هستند...
پس من، با تمام اشتباهات و شور و شیرین های دنیای نوجوانم، آنقدر زمین میخورم تا یک روز بلند شوم روی قله بایستم و با یک لبخند دردمند زمزمه کنم که موفق شده ام :)

Designed By Erfan Powered by Bayan